eitaa logo
تنها ساحل آرامش
66 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
سمیه با کنجکاوی پرسید:«چرا همیشه لب هایش تکان می خورد؟ با خودش حرف می زند؟» مادر تبسمی کرد. جواب داد:« نه دخترم، ذکر می گوید. وقتی همیشه یاد خدا باشی می شوی؛ مثل مادر بزرگ. اگر انسان پر حرفی کند زمانی برایش نمی ماند تا به بیافتد و آن گاه ظرف دلش از چرندیات پر شده و سنگدل می شود.» أَبـِى عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ كَانَ الْمَسِيحُ ع يَقُولُ: لَا تُكْثِرُوا الْكَلَامَ فِى غَيْرِ ذِكْرِ اللَّهِ فَإِنَّ الَّذِينَ يُكْثِرُونَ الْكَلَامَ فِى غَيْرِ ذِكْرِ اللَّهِ قَاسِيَةٌ قُلُوبُهُمْ وَ لَكِنْ لَا يَعْلَمُونَ اصول كافى ج : 3 ص : 176 روايت:11 امـام صادق عليه السلام فرمود: حضرت عيسى عليه السلام مى فرمود: بجز ذكر خدا سخن بسيار نـگـوئيـد، زيـرا كـسـانـي كه بجز ذكر خدا سخن بيهوده گويند، دلهایشان سخت است ولی نمى دانند. @sahel_aramesh
🌑 دهان کفش هایش مانند دهان اژدها باز و بسته می شد. چاره ای نداشت، درآمدش آنقدر نبود که بتواند کفش نو بخرد. آن شب بعد از نماز از مسجد بیرون آمد. هر چه دنبال کفش هایش گشت، پیدا نشد. دست راستش را زیر چانه گذاشت و با دست چپ زیر آرنجش را نگه داشت. زیر لب گفت:«این کفش های پاره به درد کسی نمی خورد. شاید خادم مسجد آن ها را دور انداخته تا آبروی مسجدشان نرود.» 🌕 از خادم سراغ کفش ها را گرفت. او هم اطلاع نداشت. ناگهان مردی سیه چرده، چهار شانه، با قدی متوسط، ریشی نسبتاً بلند، سبیل هایی از ته تراشیده ، چشمانی خمار، ابروانی بهم پیوسته و موهایی حالت دار و بلند از در مسجد بیرون آمد. خنده بلند و کش داری کرد و گفت:«پسر جان دنبال کفش هایت می گردی؟» 🌑 مسعود با تعجب به طرف مرد برگشت و در حالی که چشم هایش گشاد شده بود، گفت:«بله آقا. شما کفش های من را دیدی؟» 🌕 مرد یک جفت کفش نو از جا کفشی برداشت و جلو پای مسعود گذاشت و گفت:«اینها کفش های شماست.» 🌑 مسعود ناراحت شد. ابروهایش را در هم کرد و گفت:«نه آقا، اینها مال من نیست.» 🌕 دلش می خواست اگر امتحانی هم شده، آن ها را بپوشد. مرد جلو مسعود نشست. کفش ها را جلو آورد و گفت:«می دانم. چند شب است به این مسجد میایم. کفش های پاره ی داخل جاکفشی نظرم را جلب کرد. بعد از نماز کناری ایستادم تا بفهمم آن ها برای چه کسی هستند. تا اینکه فهمیدم برای شماست. از قیافه ات خوشم آمد. هم سایز آن برایت کفش خریدم. اینها هدیه من به توست. دنبال کفش های پاره ات هم نگرد که دورشان انداختم.» 🌑 مسعود چاره دیگری نداشت . آن ها را پوشید. این اولین دفعه بود که فرمانده را می دید. بعد از آن کم کم ارتباطش با فرمانده بیشتر شد و در قبال کارهایی که به او واگذار می کرد، مزد می گرفت. 🌕 زندگیشان سر و سامان گرفته بود. اسم برادرانش را در مدرسه نوشت. هیچ کس نمی دانست خانواده آن ها شیعه هستند؛ حتی فرمانده، حتی همسایه ها. چند محله پایین تر از محله آن ها همه شیعه بودند. مسجد وسط آن محله قرار داشت. بسیار اتفاق می افتاد، شیعه و سنی کنار هم می ایستادند و نماز می خواندند. اذان شد. 🌑 برادرانش وضو گرفتند. سعید به مادر گفت:«امروز دلمان هوای مسجد رفتن دارد.» 🌕 مادر دست هایش را روی هم کشید و گفت:«دلم شور افتاده، نمی شود امروز در خانه نماز بخوانید؟» @sahel_aramesh
◽️ سگ، صدای خادم را شنید. از جایش بلند شد. تکانی به خود داد تا برف ها از روی بدنش بریزد. خادم یک لحظه ترسید. بلند شد. به سگ زل زد. به راز خوابش پی برد. سگ حرکت کرد و خادم پشت سرش راه افتاد. سگ و خادم از جلو چشمان هشت ضلعی دور و دور و دور شدند. ◾️ سگ رفت و رفت تا بالای سر چاهی رسید. آنجا زانو زد و نشست. تاریکی آرام آرام بقچه اش را می بست. خادم به سگ اشاره کرد و گفت:اینجا بمان. باید بروم کمک بیاورم. هر چند قوی هستم و هیکلی؛ امّا تنهایی نمی توانم کمکت کنم. ◽️ سگ صدای ملتمسانه ای کرد و سرش را روی دستانش گذاشت و به خادم که فرز و چابک گام بر می داشت چشم دوخت. خادم به خانه یکی از دوستانش رسید. می دانست او در این ساعت از شب مشغول عبادت و بیدار است. زنگ در خانه شان را زد. دوستش در را باز کرد. با دیدن او پرسید: «مصطفی، اتفاقی افتاده؟ الان شما نباید داخل حرم باشی؟» ◾️ مصطفی با عجله جواب داد: «بله احمد جان، مأموریتی دارم که باید به کمکم بیایی. فوراً یک طناب و چند گونی بردار. لباس کارت را بپوش و بیا بیرون.» ◽️ احمد سریع لباس پوشید. یک طناب و گونی نخی برداشت و همراه مصطفی حرکت کرد. به چاه رسیدند. احمد طناب را دور کمر باریکش بست. داخل چاه شد. گونی را چند دفعه پر کرد و بالا فرستاد. مصطفی آخرین توله را از چاه در آورد. با تمام قدرت طناب را کشید. احمد از دل سیاه چاه بیرون آمد. مصطفی توله ها را با گونی ها خشک کرد و به مادرشان سپرد. سگ دمی برایشان تکان داد. با حرکات سر تشکر کرد و همراه توله هایش از آنجا دور شدند. ◾️ احمد از مصطفی پرسید: «از کجا فهمیدی توله های این سگ داخل چاه افتاده اند؟» ◽️ مصطفی سرش را پایین انداخت و گفت: «من نفهمیدم. خدا من را ببخشد برای کاهلی که کردم.» ◾️ احمد چشمانش گرد شد و با تعجب پرسید: «مگر چه کردی؟» ◽️ مصطفی با مهربانی دستی پشت احمد زد و گفت: «راه بیافت که زودتر باید برگردم. بین راه برایت تعریف می کنم.» ادامه دارد... @sahel_aramesh
🔸 اولین پیچ جاده به باغی پر از درخت های به جوان با قدی کوتاه منتهی شد. میوه های به روی شاخه ها کنار هم نشسته بودند و جمعیت زوار رهگذر را تماشا می کردند. سمیه و حمید با ذوق به درخت ها خیره شدند. سمیه گفت:«باورم نمی شد درخت های به این جوانی میوه زیادی بدهند.» 🔹 حمید گفت:«اگر می بینی پدر بزرگ و مادربزرگ های ما بچه زیاد داشته و شاد زندگی می کردند؛ چون سن ازدواجشان پایین بود. وقتی سن بالا برود زن و مرد نه حوصله بچه را دارند و نه توان جسمی بچه داری را. برای همین از تعداد فرزندانش کم می شود و متأسفانه بر عکس ذهنیت اشتباه اکثر مردم از کیفیت تربیت هم کاسته می شود و اما به بادرود و این اطراف معروف و جزو محصولات صادراتی است.» 🔸 سمیه گوشی همراهش را به حمید داد. او از باغ به فیلم گرفت. چند صد متری دورتر از باغ جز درخت های گز که برای تثبیت شن های روان کاشته بودند هیچ آبادی به چشم نمی خورد. وسط بیابان را با کفی صاف کرده و باران چند روز گذشته خاک های روان را سر جایشان نشانده بود. ترک های بعضی نقاط جاده از بین شن ها سرک کشیده و بیابان بودن آنجا را فریاد می زدند. کفی شن های نمور را در کنار جاده نشانده و گاها درختی را زیر گرفته یا کمرش را شکسته بود. سمیه از این بی احتیاطی ناراحت شد. درخت ها را به حمید نشان داد و گفت:«مگر نمی گویند این درخت ها سرمایه ملی است و برای کاشتش هزینه بسیاری شده است؟ پس چرا آنطور که باید حواسشان به بیت المال نیست؟» 🔹 حمید سری تکان داد. آهی کشید و گفت:«ای خانم جان، در این مملکت کم کسی پیدا می شود که حق الناس سرش بشود و حواسش به بیت المال باشد. حالا شما به راننده کفی که فقط می خواهد جاده را برای امثال من و تو هموار کند ایراد نگیر.» 🔸 سمیه قانع نشد. ولی دیگر حرفی در این مورد نزد. در اولین دو راهی جلو مسیر پیاده روی را با پژو سیاه رنگی بسته بودند و رهگذران از جلو آن رد می شدند. موتور سوارها هم اجازه ورود داشتند؛ اما ماشین ها باید از مسیر سمت راست که دورتر بود می رفتند. راننده یکی از ماشین ها به بستن جاده اعتراض کرد. آقایی که مسئول بستن جاده بود و لباس پلنگی اش به نظر می رسید جزو بسیج منطقه باشد جواب داد:«موتورم را به شما می دهم با آن بروید ولی اجازه ندارم راه را برای ماشینتان باز کنم.» 🔹 سمیه با خودش گفت:«ای جان، یعنی راست می گوید؟ کاش حمید موتور را می گرفت و من را اندکی، حداقل اندکی جلوتر می برد.» 🔸 حمید در حالی که از آقایان عبور کردند گفت:« گناه دارند بندگان خدا، باران شن جاده را خوابانده و با آمدن آن ها خاک به هوا بلند نمی شود. نگاه کن زمین هنوز نم دارد. چرا اجازه عبور نمی دهند؟» 🔹 سمیه با شیطنت گفت:«کجا زمین نم دارد. این شن ها خشک هستند.» 🔸 خانمی از پشت سر در تأیید حرف حمید گفت:«بله، باران این چند روز شن ها را به زمین چسبانده است. زمین هنوز نم دارد.» 🔹 سمیه که شیطنتش ناکام ماند، نگاهی به زمین نمور انداخت و ساکت شد. زن و مرد، پیر و جوان وسط جاده روان بودند. درد سراغی از پاهای سمیه گرفت.سرعت پیاده رویش کم شد. دایی و پدر حمید گاهی با صد متر فاصله و گاه کمتر یا بیشتر جلو می افتادند. حمید پا به پای سمیه می رفت. هر چند دوست داشت با پدر و دایی اش همراه شود؛ اما دلش نمی آمد سمیه را تنها بگذارد. وقتی سمیه عقب می افتاد. می ایستاد. به پشت سر بر می گشت. منتظر رسیدن سمیه می ماند. کنار سمیه راه می رفت و ذکر حسین حسین(ع) بر لب داشت. 🔸 درد امان سمیه را برید. شصت پای راست و چپ فریاد برآوردند. نرمی کنار پای چپ سر به شورش گذاشت. سمیه بازوی حمید را گرفت و لنگ لنگان قدم برداشت. از درد می نالید. به خودش ناسزا می گفت که درد سال گذشته را فراموش کرده بود. حمید به سمیه گفت:«آرامشت را حفظ کن زن. اجرت را به خاطر کمی درد از بین نبر. تو که تحملت بیش از این حرف ها بود. تازه مگر نگفتم وسط راه اظهار ناتوانی نکنی؟ اگر می خواستی از درد بنالی چرا دنبالم آمدی؟» @sahel_aramesh
مش حسن تصمیم گرفت به بهانه های مختلف مقدار پرداختی اش را کم کند. بارها و بارها جارچیان در کل روستا حنجره دراندند که:«آی پولدارهایی که به پول علوفه نیاز ندارید، بیایید و از خیر این پول بگذرید تا عدالت برقرار شود و سهم فقرا افزایش یابد.» اما پولدارها روی ریال به ریال آن پول حساب باز کرده بودند. مش حسن دید زورش به پولدارها نمی رسد. در بین قوم و خویشش چند نفر با استعداد پیدا کرد. برای اینکه جلو اتلاف استعدادشان را بگیرد آن ها را در کنار خودش برای رسیدگی به امور سر کار گذاشت. او تمام این استعدادهای برتر را توجیه کرد تا تدبیری جدید بیاندیشند. او می خواست زندگی راحت تری داشته باشد. بی خیال به سفر برود و خوش بگذراند. استعدادهای برتر تدبیر تازه ای اندیشیدند. گفتند:«از سران خانوار هر کس پول زیاد به حسابش واریز شد او را پولدار بشمار آور و یارانه اش را قطع کن.» مش حسن خنده ای کرد و گفت:«ای شیطان ها، چطور این فکر به ذهن خودم نرسیده بود؟» او این کار را انجام داد. عده ای به این شیوه از رده خارج شدند. مش حسن خوشحال بود، تا اینکه کدخدا قاضی ده را عوض کرد. قاضی جدید، مرد باهوش و با استعدادی بود. فریب احدی را نمی خورد. به سختی کشیدن عادت داشت. نمی شد او را خرید. چند نفر از اطرافیان مش حسن دستشان رو شد. مش حسن مثل همیشه از ته دل نمی خندید. می خندید؛ اما خنده هایش زهر داشت. قاضی نزدیک ترین افراد خانواده اش را زندانی کرد. مش حسن از اینکه یکی از استعدادهای برترش را از دست داده است، ناراحت بود. با بقیه به شور نشست. همه گفتند:«مشتی، کجای کار هستی؟ سر ما که هیچ، سر خودت هم به خطر افتاده است. باید چاره ای بیاندیشیم.» بعد از شور به نتیجه رسیدند تنها راه نجات، نا آرامی داخلی است. این هم به نفع مش حسن و اطرافیانش تمام می شد؛ هم به نفع روستاهای مجاور. مش حسن از قفس می پرید و روستاهای مجاور خواسته هایشان را تحمیل می کردند. دوباره صحبت بینشان در گرفت که ناآرامی را چطور ایجاد کنند. هر کس حرفی زد. یکی گفت:«من در کوچه و خیابان ده جار میزنم قصد گران کردن علوفه را نداریم.» دیگری گفت:«بعد به صورت ناگهانی مثل ضربتی که در چشم بر هم زدنی سیبی را دو نیم کند، اعلام می کنیم علوفه سه برابر شد.» دیگری خنده خبیثی بر لبانش نشست. گفت:«من از قبل عده ای را برای این مواقع آموزش داده ام. مردم که برای اعتراض وارد کوچه های ده شدند، نیروهای من هم بینشان به اعتراض آن ها شکل خاص خواهند داد.» مش حسن ههههههه خندید. با همان لبخند روی لبانش گفت:«آفرین، من اگر شما را نمی داشتم چه می کردم؟ با این تدبیرتان کل روستا را قفل می کنیم. آنقدر سر این قاضی تازه به دوران رسیده گرم شود که وقت نکند ما را تهدید کند. مثل ماهی از درون دستانش لیز می خورم و به آب باز می گردم. آخ چه موج سواری خواهم کرد.» مش حسن چشمانش را بست. روی موج ها سوار شد. بالا و پایین می رفت. می خندید. می خندید. می خندید. غافل از اینکه خنده زیادی، گریه به دنبال دارد. @sahel_aramesh
🔸 سولماز روبرویش ایستاد وگفت:«امروز همه فهمیدند یک چیزیت شده، حتی استادها هم فهمیدند، حالا اگر من حواسم به ساعت کلاس نبود. با یک سؤال از خجالتم در می آمدند، ولی کاری به کار شاگرد اول کلاس ندارند. خدا شانس بدهد.» خم شد و دست سارا را بر روی سرش گذاشت وگفت:«دستت را به سرم بکش تا من هم مثل تو درس خوان و محبوب استادها شوم. » 🔸 سارا دستش را کشید. بند کیف مشکی اش را روی شانه باریک و ظریفش گذاشت و گفت:«امروز را بی خیال شو. واقعاً حوصله شوخی ندارم. » 🔸 شب ملحفه سیاهش را بر روی آسمان شهر کشید. باد هوهوکنان از میان شاخه درختان عبور کرد. تن عریان درختان را به لرزه درآورد. سارا و سولماز با گام های بلند از سوز سرما به ایستگاه اتوبوس پناه بردند. صدای بوق ماشینی، توجهشان را به طرف خیابان جلب کرد. 🔸 سارا به تابلو سفید کلاس خیره شد. با شنیدن خسته نباشید. به اطرافش نگاه کرد همه کیف و کتاب هایشان را جمع می کردند. سولماز روبرویش ایستاد وگفت:«امروز همه فهمیدند یک چیزیت شده، حتی استادها هم فهمیدند، حالا اگر من حواسم در کلاس نبود. با یک سؤال از خجالتم در می آمدند ولی کاری به کار شاگرد اول کلاس ندارند. خدا شانس بدهد. » خم شد و دست سارا را بر روی سرش گذاشت و گفت:«دستت را به سرم بکش تا من هم مثل تو درس خوان و محبوب استادها شوم. » 🔸 سارا دستش را کشید. بند کیف مشکی اش را روی شانه باریک و ظریفش گذاشت و گفت:«امروز را بی خیال شو. واقعاً حوصله شوخی ندارم. » 🔸 شب ملحفه سیاهش را بر روی آسمان شهر کشید. باد هوهوکنان از میان شاخه عریان درختان عبور کرد. آن ها را به لرزه درآورد. سارا و سولماز با گام های بلند از سوز سرما به ایستگاه اتوبوس پناه بردند. صدای بوق ماشینی، توجهشان را به طرف خیابان جلب کرد. سارا پژو دویست وشش امیر را شناخت. سولماز با دیدن امیر گفت:«خداییش،عاشق چه چیز این پسر ریق ماس دراز شده ای؟» 🔸 سارا چشم غره ای به سولماز رفت و گفت:«صدبار به تو گفتم از این کلمه بدم می آید، نگو.» 🔸 امیر شیشه ماشین سفیدش را پایین کشید. با لبخند گفت:«سلام، بیایید سوار شوید. می رسانمتان.» 🔸 سولماز آرام گفت:«از کی تا حالا مبادی آداب شده، چند بار تا حالا تو را رسانده است؟» 🔸 سارا سقلمه ای به پهلوی سولماز زد. حرف ها را زیر دندان با خشم خرد کرد و بیرون ریخت:«هیچ وقت. فکرش را بکن، بابام من را سوار ماشین غریبه ببیند. آنوقت حسابم با کرام الکاتبین است.» 🔸 امیر به چشمان سیاه سارا زل زد. ملتمسانه گفت:«می خواستم راجع به صحبت های امروزمان حرف بزنم.» 🔸 سولماز به طرف در عقب ماشین رفت. در را باز کرد. هیکل درشتش را به زحمت روی صندلی انداخت. گفت:«تا سر مترو مزاحمتان می شویم.» 🔸 سارا چشم هایش از کار سولماز گرد شد. یک لحظه بدون هیچ حرکتی به سولماز نگاه کرد و با خودش گفت:«من با تو که تنها می شوم سولماز خانم. » سارا با صورتی درهم به ناچار سوار ماشین شد. 🔸 امیر در حالی که دنده را عوض می کرد با چشم های سیاه و ریزش از آینه نگاهی به صندلی عقب ماشین انداخت و آرام گفت:«عزیزم، عشقم، تو که می دانی چقدر دوستت دارم. پس چرا اندکی دیگر صبر نمی کنی؟» 🔸 سولماز لب های گوشتی اش را به هم فشرد تا صدای خنده اش بلند نشود. سارا با ناز به صورت کشیده امیر نگاه کرد و جواب داد:«من نمی توانم بیشتر از این منتظرت بمانم. امیر دست کوچک و سبزه اش را بر روی فرمان ماشین مشت کرد.» 🔸 بغضی گلوی سارا را فشرد. گفت:«چون، چون خاله ام از بچگی من را برای هیرادش انتخاب کرده بود، چند روز پیش زمزمه های خواستگاری را میان حرف هایش با مامانم شنیدم. اگر تو من را... سرش را به سمت پنجره کرد و ادامه داد:«اگر من را دوست داری باید برای خواستگاریم بیایی.» ادامه دارد... 📝 @sahel_aramesh
📄 😫 *جیغ تازه وارد * ✅ ✳️ 🍂شبی که می خواست تصمیمش را عملی کند، در راه برگشت به خانه، در هوای سرد و سوزان، روی برگ های خشکیده قدم می زد و به صورت مسئله ای که می خواست از اساس پاکش کند فکر می کرد. 🚶 همه جا ساکت بود و جز صدای خش خش قدم هایش را نمی شنید. در افکارش غوطه ور بود و آرام به سمت خانه می رفت که ناگهان با صدای جیغ نوزادی به خودش آمد. 😫صدا از پشت دیوارهای خانه ای ساده و قدیمی به گوش می رسید. برای چند لحظه ایستاد و به صدا گوش داد. صدای جیغ، انگار ناخن هایش را به دیوارهای سربی ذهن او می خراشید. 🚶‍♂ راه افتاد تا هرچه زودتر از آن صدا فاصله بگیرد، اما آن صدا از ذهنش بیرون نمی رفت. 🏃‍♂قدم هایش را تندتر کرد، اما صدا بلند و بلندتر می شد. انگار دنبالش کرده بود. 😱وحشت زده می دوید و جرئت نداشت به پشت سرش نگاه کند. هرچه سریعتر می دوید، صدا نزدیک تر می شد. خسته شده بود. نفس نفس می زد. احساس می کرد خانه از همیشه دورتر شده است. بالاخره از نفس افتاد. تسلیم شد و ایستاد. 😓نفسش بالا نمی آمد. تمام بدنش می لرزید. صدا به او رسید و در بر گرفتش. 🤨 خوب که دقت کرد دید صدای جیغ خودش است که در گوشش می پیچد. بین خون دست و پا می زد. 🙁تصاویر مبهمی می دید. دستی را دید که با چاقو به او نزدیک می شد. سوزش زخم چاقو را روی بند نافش احساس کرد. ترسیده بود. جیغ می کشید.😫 👩‍⚕ چهره تار زنی را دید که جلو آمد و بغلش کرد. پیراهن زن غرق خون بود. وحشت کرده بود. از این دنیای غریبه نفرت داشت. 🤰 دلش برای نه ماهی که در شکم مادرش بود تنگ شد. جایی که نه چیزی می دید و نه جیغی می کشید و با صدای مهربان مادرش خلوت می‌کرد. از خودش پرسید: «چرا به این دنیا اومدم؟» 👩‍⚕ پزشک صورتش را پاک کرد و کنار صورت مادرش که عرق سردی بر آن نشسته بود، روی تخت گذاشت. همین که صدای مادرش را شنید آرام شد. می توانست صدای مادرش را واضح تر از همیشه بشنود و صورتش را از نزدیک ببیند. 👀 چشمی که در شکم مادر به کارش نمی آمد، بهترین هدیه تولدش را برایش آورده بود. مادر شروع کرد به اذان گفتن. این صدا برایش آشنا بود. یادگاری از زمانی که نه می دید و نه لمس می کرد. 😅 در چشمهای مادر اشک شوق برق می زد. دستش را جلو برد و صورت مادر را لمس کرد. مادر، صورتش را به صورت نوزاد چسباند. حالا خیسی اشک مادر را روی صورتش حس می کرد. آرام شد. 😑چشمانش را بست. وقتی دوباره چشمانش را باز کرد، صورتش کاملا خیس بود. وسط کوچه ایستاده بود. ⛈باران به شدت می بارید. بوی کاهگل بینی اش را پر کرده بود. صدای اذان می آمد. سرش را به آسمان بلند کرد. هنوز هم دوست داشت بمیرد اما نه مثل قبل. دوست داشت بمیرد برای تولد دوباره. برای اینکه صدای اذان را واضح تر بشنود و موذن را ببیند. 🤭باید آماده می شد تا از وحشت آنچه برایش تازه است جیغ نکشد. 🖊 📝 @sahel_aramesh
📄 💞 💟 ⛰ علی از صخره بالا رفت و زهرا دنبالش. صخره های لیز با کمترین جا پا و آب باریکه ای وسطشان که گاه پهن و پر گیاه می شد، منظره زیبایی بوجود آورده بود. 😨 زهرا گاهی لیز می خورد، اما سریع خودش را جمع و جور می کرد. 👋 گاهی هم علی دستش را می گرفت و او را بالا می کشید. لبه پایین چادرش، خیس و گل آلود شد؛ اما حتی برای لحظه ای فکر صعود از سرش نیفتاد. انتهای مسیر تک درختی قرار داشت.🌳 زهرا به آب جاری از میان صخره ها در ارتفاع سه متری زمین، خیره شد. کنار چشمه، دسته ای گیاه پرسیاووشان به او چشمک زد. 🌿 بالای سینه روبرویی کوه، تورفتگی کوچکی بود. علی مثل بز کوهی 🐐 از آن بالا رفت و به زهرا گفت: بیا اینجا. جای دبشیه برا صبحونه خوردن. منظرش عالیه. 😎 زهرا چادر به کمر زد و از دیواره صخره بالا رفت، به زحمت خودش را کنار علی جا داد. دسته های پرسیاووشان از گوشه و کنار صخره او را جذب خودشان می کردند. 🌿 زهرا تا توانست از آنها چید و درون پلاستیکی ریخت. زهرا و علی صبحانه شان را خوردند و از سینه کش کوه پایین رفتند. زهرا به پر سیاووشان کنار چشمه خیره ماند. 🤔 علی گفت: میخوای برات بچینمش؟ ببین چه برگای سبز و درشتی داره. رو دس همه اوناییه که تو چیدی. 🙄 زهرا نگاهی به سُری صخره انداخت و نگاهی به کفش های علی. گفت: نه، نمیخوام. خطرناکه. 🏃 علی هنوز حرف زهرا تمام نشده بود که از صخره ها به طرف چشمه بالا رفت. زهرا با صدایی لرزان گفت: ارزششو نداره. بیخیالش شو.😱 🤓 اما علی فقط دسته رقصان پرسیاووشان را می دید. 🌿 التماس های زهرا را نمی شنید. 😰 زهرا با چشمانی لرزان به علی خیره شد. پاکت پرسیاووشان را درون دستش فشرد. علی به پرسیاووشان 🌿 نزدیک شد، 👋 دستش را جلو برد، زهرا کفش های سُر علی را دید که روی صخره خیس و لیز آنجا تاب نیاورد. در کسری از ثانیه مثل بچه کوچکی روی سرسره طبیعت سر خورد. 😧 زهرا زمان زیادی برای تصمیم گیری نداشت. پشت سرش تک درخت قرار داشت. 🌳 در همان زمان که علی داد میزد: برو کنار، 😵 🤔 با خودش محاسبه کرد: اگه کنار برم ممکنه سرش محکم به زمین یا درخت پشت سر بخوره و بیهوش بشه اونوقت من تنها اینجا چه خاکی بر سر کنم. حداقل میتونم از ضربه ای که قراره تو برخورد با زمین داره اینجوری کم کنم. کاش علی بچه بود، بغلمو باز می کردمو می گرفتمش. 😏 😦 زاویه ایستادنش را تنظیم کرد. درست زیر پای علی ایستاد. زهرا لحظه برخورد را حس نکرد. علی بعد از برخورد با زهرا به طرف چپ مایل شد و سرش روی سنگی با زمین برخورد کرد. 🤕 زهرا، وضع جسمی اش برایش مهم نبود، فقط علی را می دید. تمام دنیایش علی بود. 🌏 وقتی سر علی با سنگ برخورد کرد، تمام دنیا جلو چشمانش تار شد. 🌑 قلبش داشت از حرکت می ایستاد. فورا بلند شد. بالای سر علی رفت. تمام پشت شلوار علی گلی بود.👖 علی هم ترسیده بود، 😰 نمی دانست زهرا در چه حال است. دلش تاب نداشت. 💓 مثل فنر از جا پرید. به خودش نگاهی انداخت. خیس شده بود. 😳 نگاهی به سر تا پای زهرا انداخت. نفس راحتی کشید. 😊 با مهربانی گفت: نگفتم برو کنار. همش با خودم می گفتم الان با این هیکلم میفتم روی این جثه استخونیتو لهت میکنم. 🙃 - اگه لهم میشدم مهم نبود. شما طوریت نشده که؟ 🚶 علی ایستاد. زانوی پای چپش به اندازه پرتقالی 🍊 ورم کرده بود. به زهرا گفت: الان داغم. هیچ حسی ندارم. تا از درد، خبری نشده باید بریم. اگه پام در رفته باشه و دردش شروع بشه دیگه نخوایم تونس از اینجا بریم بیرون. تو که چیزیت نشده؟ 😄 زهرا خنده ای کرد. با دست نمدارش گل های لباس علی را گرفت و گفت: نه له نشدم. 🧕 زهرا چادر خیسش را محکم به کمر بست. علی مراقب بود زیاد به پای مصدومش فشار نیاورد. در عین حال هر دو با آخرین سرعت ممکن لیز خوردند. پریدند. جست و خیز کردند و با لباسهای خیس به طرف موتورشان رفتند. 💓 قلب هایشان مثل قلب جوجه گنجشکی تند تند می زد. به خانه رسیدند. 🚿 علی دوش گرفت. زهرا روی ورم زانوی او را با دستمالی بست. علی گفت: خیلی کار اشتبایی کردیم با اون کفشا از اون صخره های سر بالا رفتیم. ایندفه تا کفش مناسب نداشته باشیم، کوه نمیریم. 👟 💑 آن روز علی، عشق حقیقی را پای چشمه با چشمان خودش دید، عشقی فراتر از عشق های افسانه ای. 🖊 📝 @sahel_aramesh
📄 💞 🔸 هشت ضلعی التماس ها و ضجه های او را فرو داد. صدای بغض آلود دیگری را شنید. نگاهی به اطراف انداخت. چشمان تیز او، زن و مردهای روبرو را کنار زد. مرد جوانی را تکیه داده به ستون سنگی کاشی کاری شده سقاخانه دید. جوان سرش را بالا گرفت و به گنبد و پرچم رویش خیره شد. کلاه بافتنی اش را به رسم ادب از سر برداشت و درون دست چپ فشرد. هرازگاهی با اصابت دانه برفی چشم های برآمده و درشتش ناخودآگاه بسته می شد. اما چنان دل و جانش به امام گره خورده بود که خم بر ابروهای پر پشتش نمی آورد. 🔹 پرچم با هر حرکتی دل او را برای طواف امام رئوف روانه می کرد. دور حرم می چرخاند. مرد، اشک می ریخت. عقده دل می گشود. میان بغض و اشک و آه ، زبان گرفت:يا امام رضا شما آقازاده ای به اسم جواد داري، من هم پسری دارم كه نابيناست، وقتي پيرشدم اين پسر بايد عصاي دست من باشد، نه اينكه من دستش را بگيرم. یا امام رضا خودت نظری کن. یا امام رضا میدانم همه اش تقصیر من بود. اگر جوانی نمی کردم، پاره تنم به این روز نمی افتاد. 🔸 هشت ضلعی سوز سرما را دید که به صورت نحیف و لاغر مرد، شلاق می زد. صورت او با ته ریشی پوشیده شده بود. باد، موهای اریب روی سرش را حرکت می داد، روی پیشانی اش می ریخت و جا به جا می کرد. برف جا به جا روی موهای مشکی اش نشست و بر سن او افزود. دست ادب بر سینه ستبرش گذاشت. دل به لطف و کرم امام داشت. دستان ترک خورده اش از سرما پذیرایی کرد. هشت ضلعی با چشمان ریز شده اش خط زخمی روی دست راست مرد دید، خطی مثل زخم شمشیر. 🔹 اشکِ چشمان غمزده اش، گونه های گندمگونش را پوشاند. خط اشک، روی صورتش جاده هایی موازی ایجاد کرد. جاده ها قلبش را به حرم پیوند زدند و او را مقابل حضرت رساندند. اشک ریخت. لبان باریکش را آرام و بی صدا برهم زد. ملتمسانه با امام نجوا کرد: آقا جان، من به اشتباه خودم پی بردم. آقا جان، نظری کن. گرمای زندگی را به ما برگردان. 🔸 جوان، مثل دانه برفی آرام آرام بر زمین نشست. سر را میان دست های ضمختش گرفت. به سنگ فرش هشت ضلعی زیر پایش خیره شد. هشت ضلعی از دور، تغییر رنگ چهره او را تشخیص داد. گوش های جوان از سرما مثل لبو سرخ شد و صورتش از خجالت. نمی توانست سرش را بلند کند. امام را محرم راز می دانست. همانطور که چشمانش دور ضلع های سنگ زیر پا طواف می داد، گفت:آقا جان تقصیر من بود. حتما رفتار درستی نداشتم که بهاره دست به آن کار زد. 🔹 با گفتن این حرف چشمانش را بست و به گذشته سفر کرد. گرمای کوره ذوب آهن دهانش را خشک کرده بود. آن روز ، حال خوشی نداشت. نمی دانست چرا دست و دلش به کار نمی رود. ساعت های آخر کار ، چنان دلشوره ای به جانش افتاد که فراموش کرد با جرئه ای آب ، خشکی دهانش را برطرف کند. به عشق نوشیدن شربت از دستان بهاره به طرف خانه راهی شد. خسته و کوفته ، پشت در ایستاد. نفس عمیقی کشید. سعی کرد تمام سختی ها و خستگی کار را مثل پاکت زباله ای پشت در بگذارد. کلید را درون قفل در انداخت. چرخاند. باز نشد. در را تکان داد. در باز نشد. انگشتش را روی زنگ گذاشت. جوابی نشنید. دوباره زنگ را فشار داد. خبری نشد. گوشی اش را از جیب شلوار بیرون آورد. شماره همراه بهاره را گرفت. جواب نداد. ترس ، تمام وجودش را برداشت. با خود گفت: یعنی چه؟ سابقه نداشته است بهاره دست به همچین کارهایی بزند. 🔸 خوشحال بود ، در خانه به حیاط باز می شود. دستش را به علمک کنتر گاز گرفت. پایش را به سینه دیوار اهرم کرد و بالا رفت. مثل گربه از روی دیوار جستی زد و داخل حیاط فرود آمد. به طرف در اتاق دوید. دستگیره در را به پایین فشار داد. در باز نشد. داخل اتاق تاریک بود. با کلید به شیشه زد. اما هیچ اثری از بهاره نبود. سرش را روی شیشه در چسباند. دو طرف صورتش را با دستانش پوشاند تا جلو نفوذ نور را بگیرد. به داخل اتاق خیره شد. بهاره وسط اتاق دراز به دراز افتاده بود. مثل گنجشک حبس شده درون اتاق، خودش را به شیشه و در کوبید. مشتش را عقب برد و به طرف شیشه نشانه رفت. شیشه شکست. شیشه های خرد شده را از جلو دستش برداشت. دست داخل برد و کلید را چرخاند. از دستش خون می چکید. به سرعت به طرف بهاره رفت. بدنش گرم بود. نبضش به سختی حس می شد. حمید نمی دانست باید چه کار کند. 🔹 سراسیمه از اتاق بیرون پرید. به طرف خانه دختر عمه اش رفت. زنگ خانه را چند دفعه پشت سر هم فشار داد. حسن آقا با چشمانی سرخ از خواب میان روز و چهره ای پریشان ، در را باز کرد. خواست حرفی بزند و اعتراضی کند، دست غرق در خون حمید چشمانش را گرفت. با وحشت به دست او اشاره کرد و گفت: همسایه، چی ... چی ... چی شده؟ ادامه دارد ... 🖊 📝 @sahel_aramesh
📄 🏘 🍀 مرد با صدای بهم خوردن در خانه به خود آمد. زن بین اشک و آه گفت: مرد، می خواهی همینطور دست روی دست بگذاریم و شاهد جان دادن بچه هایمان باشیم؟ مرد دستانش را در پشت کمر گره کرد. داخل بهارخواب مثل مرغی پر کنده این طرف و آنطرف رفت. دنبال راه چاره می گشت. هیچ راهی به ذهنش نرسید. با ناراحتی گفت: مگر صدای بهم خوردن در را نشنیدی؟صاحب خانه رفت. من از چه کسی کمک بخواهم؟ -از همسایه ها. -آنها هم حتما خواهند آمد؟! مگر اخلاق گند صاحب خانه را ندیده ای؟ اگر کسی بدون اجازه اش پا درون خانه بگذارد حسابش با کرام الکاتبین است. -پس چاره چیست؟ -از درد طفلک هایمان نمی توانیم بکاهیم. برای آرام گرفتن قلب خودمان می توانیم از اینجا برویم. حداقل اینطور شاهد جان کندنشان نباشیم. صاحب خانه وقتی بفهمد آنها را برخواهد داشت و به خاک خواهد سپرد. زن در حالی که اشک تمام پهنای صورتش را خیس کرده بود. سرش را پایین انداخت. صورت نیمه جان فرزندانش را بوسید. چند قدم می رفت، دوباره برمی گشت. می بوسید و می بوئیدشان. مرد آنطرف بهارخواب منتظر ایستاده بود. گفت: بس کن زن، بیا برویم. نکند می خواهی شاهد جان دادنشان باشی؟ زن با نگاهی ملتمسانه گفت:بگذار تا آخرین لحظه بالای سرشان باشم. اگر شما دلش را نداری برو. ولی مجبورم نکن همراهت بیایم. چند روزی گذشت. صاحب خانه که متوجه سوت و کوری بهارخواب شده بود، به بهانه آبیاری گلدان ها، به بهارخواب رفت. هنگام آبیاری گلدانها بوی تعفن بدی به مشامش رسید. دور و بر بهارخواب را گشت. زیر نرده ها روی زمین چند کرم خشکیده بود. مرد بالای سرش مابین نرده ها را نگاه کرد. یکی از بچه های مستأجرش را دید که بدنش پوسیده و کرم گرفته است. کمی بیشتر و دقیق تر نرده ها را دید زد. باز هم بوی جسد تجزیه شده می آمد. کمی آنطرف تر جسد کرم زده دیگری یافت. هر دو را با احتیاط و دستکش برداشت. کرم ها را جمع کرد. بهارخواب را شست و تمیز و مرتب چید. کودهای ارگانیکی که مستأجرش به عنوان اجاره بها گذاشته بود را برداشت و پای گلدان ها ریخت. جسد بچه ها را داخل پلاستیکی مشکی گذاشت و در سطل زباله انداخت. زن و مرد دورادور شاهد قضایا بودند. زن از اینکه صاحب خانه بچه هایش را خاک نکرد، اخم هایش درهم رفت. با صدایی لرزان به مرد گفت: من نمی توانم دست روی دست بگذارم. باید حساب این صاحب خانه را برسم. مرد قدری به زن نزدیک شد و گفت: زن، دست بردار. تقصیر خود ما بود. نباید بچه ها را تنها می گذاشتیم. صاحب خانه از اول گفته بود در مورد بچه مخالف است و مسئولیتی نمی پذیرد و خانه را به دو نفر کرایه می دهد. او تقصیری ندارد. زن گره ابروهایش را بیشتر کرد و گفت: من نمی دانم. کور و کر که نبود. باید هوای همسایه را داشت یا نه؟ ما همسایه اش بودیم. نبودیم؟ تازه حداقل می توانست طفلک هایم را خاک کند. بچه های خودش هم می مردند، جسدشان را می انداخت داخل سطل زباله؟ مرد مستأصل سرش را پایین انداخت و گفت: چه بگویم؟ -هیچ نمی خواهد بگویی. فقط هر کاری من کردم همراهم باش و پشتیبانیم کن. چند روز بعد صاحب خانه دو دمپایی پلاستیکی نو خرید و داخل بهارخواب گذاشت تا هر وقت خواست به گلها آب بدهد، آنها را بپوشد. زن با مرد قرار گذاشت هر شب به بهارخواب بروند و روی کفش های صاحب خانه خرابکاری کنند. صبح کله سحر آنقدر آواز بخواند که خواب را به صاحب خانه و اهل و عیالش حرام کند. حتی به گل و گیاهان صاحب خانه رحم نکنند. مدتی این کار را پیشه کردند. صاحب خانه همه کارشان را تاب داشت؛ به جز از بین رفتن گلهایش را. آنها برایش حکم فرزندانش را داشتند. نمی دانست چه باید انجام دهد تا مستأجرهای قدیمش دست از آزار و اذیت بردارند. زن صاحب خانه وارد بهارخواب شد. اطراف را پایید. با شک و تردید گفت: شاید اگر محل زندگی مطمئن تری برایشان تدارک ببینیم دست از کارشان بردارند. شاید بهتر باشد قدری وسایل داخل بهارخواب را کم کنی تا جای بیشتر و بهتری برای زندگی آنها باز شود.
📜 😔 خورشید به وسط آسمان رسید، مثل گلوله آتش می سوخت. خروشید و گفت:«نیمه دیگر زمین را از تاریکی بیرون آورده و از تشکیل حکومت اسلامی و برقراری عدالت علوی به دست سبط پیامبر سرخوش بودم. غافل از آنکه خیلی از مردها در تاریکی و ظلمت رنگ می بازند. خوشحالیم ثبات نداشت. وقتی برگشتم، مسلم را دست بسته بالای دارالاماره دیدم. با چشمانم دیدم او را در نهایت مظلومیت گردن زدند و بدنش را از پشت بام دارالعماره به زیر افکندند. کوفیان ساکت بودند. می دیدند؛ اما نمی فهمیدند.» ماهی بزرگی جلو آمد. دهان ضخیم و کوچکش را از آب بیرون آورد و با صدایی گرفته پرسید:«کی امام از این اتفاق خبردار شد؟» خورشید آهی کشید و گفت:«امام از مکه چند منزلی دور شده بود. او خود را به مشیت و خواست الهی سپرد و راهی کوفه شد. وقتی همراهان امام از ماجرای مسلم مطلع شدند و عاقبت همراهی امام را چنین دیدند، بعضیشان همانجا راهشان را از امام جدا کردند.» سنجاقک روی برگ تکانی خورد. سرش را بالا گرفت به چشمان خورشید خیره شد و پرسید:«امام الان کجاست؟ یعنی دیدارش قسمت ما خواهد شد؟» خورشید آرام سری تکان داد. زیر لب آهسته گفت:«ایشان الان به نزدیکی اینجا رسیده است. نمی دانم. دل نگرانم از لشکریانی که عبیدالله تدارک دیده و به این سمت در حرکتند. تشکیل حکومت اسلامی را بر باد رفته می بینم. نادانی و دنیاطلبی مردم کار دستشان داد. کاری که دنیا و آخرتشان را بر باد خواهد داد.» خورشید به نزدیکی مغرب رسید. ماهی ها غم زده به زیر جلبک ها و خزه های کفم پناه بردند. سنجاقک جای مناسبی پیدا کرد. با چهره ای گرفته به خواب رفت. از ماه، باریکه کوچکی بیش نمایان نبود. در آن تاریکی، چند سوار نزدیکم آمدند. پیاده شدند. بدون اینکه حرفی بزنند و سکوت را بشکنند، مشک هایشان را از آب پر کردند. چهره هایشان برایم ناشناس بود. اسب ها لب هایشان را بر سطحم مماس کردند. آب نوشیدند. می خواستم اسم سوارهایشان را از آن ها بپرسم. اما فکرهای مختلفی که درون ذهنم رژه می رفت، مانع شد. اسب ها سیراب شدند. عقب ایستادند. غریبه ها بر آن-ها سوار شدند. در تاریکی شب و میان نخل ها محو گشتند. خورشید روز به روز مثل شخصی تب دار، برافروخته تر و عصبی تر می شد. دیگر جرأت نکردم با او هم کلام شوم. حتی می ترسیدم مقابل او از دیگران سؤال بپرسم. اما نمی توانستم ساکت و آرام، در بی خبری به سر ببرم. به فکر راه چاره بودم که اواسط شب صدای گریه ای توجهم را جلب کرد. از صدای گریه ها، ضجه ها و شیون هایش دلم آب شد. مدتی گذشت. صدا خاموش شد. از بالای نخل ها و از بین تاریکی، دو مروارید براق به طرفم آمد. روی سنگی بالای سرم ایستاد. نور کم رنگ ماه صورت گردش را روشن کرد. سرش را جلو آورد. با ابروهای کلفت و درهمش به من خیره شد و گفت:«ای رود چطور می توانی در مسیر همیشگی ات روان باشی؟ چطور می توانی نسبت به اتفاق هایی که اطرافت می افتد بی تفاوت باشی؟» اشکی از گوشه چشم های گردش فرود آمد. گرمایش را روی بدن سردم حس کردم. نتوانستم ساکت بمانم. گفتم:«چه شده که اینگونه گریانی؟ چرا من را چنین مؤاخذه می کنی؟» پاهای بلند و خاکستریش را خم کرد. جلوتر آمد. به قدری که پرهای خاکستری و قهوه ای روی سینه اش را دیدم. نوک کوچک زردش را چند دفعه از شدت ناراحتی باز و بسته کرد. حرفش را قورت داد. نگفت. سرش را مثل کسی که دچار گیجی شده باشد به اطراف چرخاند. خط سیاه دور چشمش درشت شد و مرواریدهای چشمش ریز. با عصبانیت گفت:«مؤاخذه نکنم؟! وقتی سبط پیامبر و اهل بیتش تشنه هستند و تو بی تفاوت، سر به راه خود داری.» بغض راه نفسم را گرفت. پرسیدم:«مگر چه اتفاقی افتاده است؟» سرش را به طرف نخلستان چرخاند. شاخ های روی سرش مانند خطی در افقِ دیدم قرار گرفت. یکی از بال هایش را رو به آن سو گشود. با بلندترین پر قهوه ایش میان نخل ها و انتهای آنجا را نشان داد و گفت:«نخلستان را که می بینی؟ ما بین این نخل ها لشکریان عبیدالله بن زیاد کمین گرفته اند. پشت اینجا صحنه نبرد است. تقابل مردانگی و ناجوانمردی است. آن ها آب را بر نور چشم فاطمه بسته اند. اجازه استفاده از آب گوارایت را به آن ها نمی دهند. اگر بخواهند به تو برسند باید از موانع بسیاری عبور کنند تا به جرعه ای یا قطره ای آب دست یابند. حالا علت ناراحتیم را دریافتی؟» ادامه دارد ... 🖊 📝 @sahel_aramesh
📄 🏆 😌 محسن آب دهانش را قورت داد. آب در گلویش پرید. سرفه افتاد. آقای محمودی به پشتش زد :" چته پسر، از حالا هل کردی؟ نترس من کنارتم، تو فقط باید توضیح بدی چه کار کردی." محسن دستانش عرق کرد. کاپ از دستش لیز خورد و روی موزاییک های سیاه راهرو افتاد؛ مثل حلبی های تو خالی صدا کرد. با لکنت گفت:" آقا اجازه! من الان نمی تونم." آقای محمودی روی شانه های باریک محسن دست گذاشت. روبرویش ایستاد. به محسن خیره شد:" وحیدی نگام کن." محسن سرش را آرام بالا برد. جرئت نگاه کردن به چشمان کشیده و سیاه معلمش را نداشت. با تکرار نگاهم کن او به چشمانش نگاه کرد. به دنبال پیدا کردن چیزی چشم هایش را کاوید و گفت:" باورم نمیشه پسری با سر و زبون داری تو از جمع ترسیده باشه. چند دقیقه پیشم همینو ثابت کردی. معلما، مدیرا، داورا و مسئولای آموزش پرورش همه منتظرند؛ پس هر چیزی که باعث این ترست شده رو بذار کنار. نگران هیچیم نباش من کنارتم. فقط درباره ابتکارت بگو." شانه محسن را فشرد. بازوی محسن را گرفت و به سمت سالن دیگر هدایتش کرد. هیچ راه فراری برای محسن باقی نمانده بود. دیدن جمعیت از دور، قلبش را به درد آورد. لحظه ی جلوی جمع قرار گرفتنش را تصور کرد. همه به او نگاه می کردند. انگشتان اشاره شان را به سمتش گرفته بودند. بلند بلند به او می خندیدند. لرزش گرفت. دستش را تکان داد تا از دست آقای محمودی جدا شود. ولی آقای محمودی مثل پلیس هایی که مجرم گرفته اند به او چسبیده بود. فهمید هیچ راه فراری ندارد. ایستاد. آقای محمودی هم ایستاد. ابروهایش را درهم کرد. سرش را به چپ و راست تکان داد. قبل از اینکه حرفی بزند، محسن گفت:" من درستش نکردم." محسن شل شدن دست آقای محمودی را حس کرد. فرصت را غنیمت شمرد تا فرار کند؛ اما آقای محمودی با یک فشار، مانع گریختنش شد. سرش را پایین آورد تا هم قد محسن کلاس پنجمی شود. از چشم هایش شراره های آتش می بارید :" تو الان چی گفتی؟" محسن سرش را پایین انداخت تا چشمان معلم را نبیند. با صدای آرامی گفت:" یِ مهندس برام درستش کرده." آقای محمودی تمام وجودش در آتش سوخت. صورتش سرخ شد. سرش روی گردنش سنگینی کرد. با صدایی که سعی می کرد بلند نشود، گفت:" با این کلک و دروغت به چی می خواستی برسی؟ وای وای آبرومون رفت. می فهمی ابروی مدرسه رفت." دست محسن را رها کرد:" از جلوی چشمام دور شو تا یِ جوری جلسه را لغوش کنم و بعد قضیه را به مسئولا بگم." محسن در این یکسال عصبانیت آقای محمودی را ندیده بود. نبض رگ های شقیقه آقای محمودی تند تند شروع به زدن کرد. محسن خواست حرفی بزند؛ اما نگاه آقای محمودی که شبیه شیر زخمی بود، باعث شد سرش را زیر بیاندازد. دو قدم دور شد. صدای خش دار آقای محمودی را شنید:" کاپ و جایزه رو بده باید تحویل بدم." محسن سر به زیر آنها را به معلم تحویل داد. برگشت. روبرویش احمد ایستاده بود. کسی که برای برنده نشدنش دست به این کار زده بود. 🖊 📝 @sahel_aramesh