eitaa logo
تنها ساحل آرامش
70 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 سمیه رو ترش کرد. به حمید گفت:«الان چه کسی سرزنش می کند؟» 🔹 حمید منتظر چنین سؤالی بود. فوری جواب داد:«بله، شما غر می زنی و شرایط را برای سرزنش شدن از طرف من آماده می کنی. خوب خانم جان کمتر آه و ناله کن و غر بزن.» 🔸 سمیه خواست حرفی بزند که خانمی از پشت سر به آن ها نزدیک شد. با آن ها سلام و احوالپرسی کرد. کمی که دور شد. سمیه پرسید:«این خانم کی بود؟ چقدر قیافه اش برایم آشناست.» 🔹 حمید نگاهی به خانم که جلوتر می رفت انداخت و آهسته گفت:«فامیل بابا هستند. حتما در مراسم¬ها او را دیده ای» 🔸 سمیه از درد لنگ می زد و راه می رفت. به خاک های انباشته کنار جاده با حسرت نگاه می کرد و آرزو داشت اندکی روی آن ها استراحت کند. ولی دوست نداشت چادرش خاکی شود. حمید می گفت:«تازه موتورم داغ شده است و تا هر کجا بگویید پیاده می آیم.» 🔹 سمیه به شوخی گفت:«پس من را هم کول کن و با خودت ببر.» 🔸 حمید نگاهی به هیکل سمیه کرد و گفت:«شما که وزنی نداری. من حرف ندارم کولت می کنم و می برم.» 🔹 سمیه از اینکه حمید حرفش را جدی گرفته بود سرخ شد و گفت:«آخر من پیرزن نیستم. خجالت می کشم. تازه، کار درستی نیست و از نظر اسلام برای زن جوان بی حیایی محسوب می شود.» 🔸 حمید خندید و گفت:«چرا پیرزن هستی. آن هم از نوع غر غرویش.» 🔹 به موکبی رسیدند. حمید برای سمیه در به در دنبال آب جوش می گشت. اما آب جوش در کار نبود. وسط جاده ساندویچ آماده نان، پنیر و سبزی همراه چای و شکلات تعارف می کردند. کنار جاده هم یک تانکر آب قرار داده بودند. سمیه یک ساندویچ و شکلات برداشت. حمید برای او آب آورد و خودش چایی برداشت. سمیه شکلات را داخل جیب مانتوش گذاشت. آب را یک نفس سر کشید. هنوز تشنه بود. یک لیوان دیگر آب ریخت و نوش جان کرد. ساندویچ را درون کیفش گذاشت و آن را به حمید داد. حمید بند کیف را دور گردنش انداخت. 🔸 نگاه سمیه روی زمین می دوید. حمید لیوان درون دستش را داخل کیف گذاشت. همانطور که نگاهش به جلو بود خطاب به سمیه گفت:«خیلی بی ادبی است اگر لیوانت را کنار جاده دور بیاندازی.» 🔹 پسر بچه ای با فاصله کمی جلو آن ها می رفت. هنوز صحبت حمید به نقطه پایان نرسیده بود که لیوان یک بار مصرفش را کنار جاده انداخت. سمیه و حمید با تعجب به همدیگر نگاه کردند. سر تکان دادند. حمید خم شد. لیوان را برداشت. کمی جلوتر داخل پاکت زباله انداخت. مقداری که از موکب جلو افتادند. سمیه کفش هایش را از پا بیرون آورد. حمید آن ها را برداشت و گفت:«خانم، آنجا که زمینش نرم بود کفش هایت را در نیاوردی اینجا که زمین سفت و سنگلاخی دارد این کار را می کنی؟!» 🔸 سمیه تاب درد نداشت و نمی خواست غر بزند. نگاه عاقل اندر سفیهی به حمید انداخت. لنگ لنگان به راه ادامه داد. گنبد آقا علی عباس از دور خودنمایی می کرد. حمید دست بر سینه گرفت. سلام داد. بعد گفت:«خانم، گنبد را ببین. رسیدیم.» 🔹 سمیه نیش خندی زد و گفت:«تا من از درد نمیرم نمی رسیم. ما کجا زیارت کجا. هنوز نیمی از راه مانده است.» 🔸 حمید گفت:«نترس خانم، نمی میری. ماشاءالله شما خانم ها سخت جان هستید. با یک ذره درد از پا در نمی آیید.» 🔹 سمیه هم سلام داد. درد پاهایش اندکی آرامتر شد. مینی بوسی از پشت سرشان عده ای را از وسط جاده سوار کرد و از جاده کناری به طرف آخر مسیر خاکی برد. موتور سوارها هم گاهی از کنارشان می گذشتند. یک ماشین پلیس و یکی دو ماشین شخصی هم پر مسافر از کنارشان گذشتند. سمیه به ماشین ها نگاه می کرد. درد می کشید و حسرت می خورد. یاد آخرین دفعه پیاده روی اربعینشان افتاد. حمید قول داده بود سال بعد با ماشین خودشان بروند. اما ... @sahel_aramesh
ما را به انجام آنچه می داری بگردان که اگر و تو نباشد، ما را هیچ قوتی نیست. @sahel_aramesh
بیایید امروز سؤالی از خودمان بپرسیم: «خدا را چقدر قبول داریم؟ به اندازه چه کسی؟ یا شاید چه چیزی؟» مثلا وقتی ماشینمان را قفل فرمان کرده یا دزدگیرش را فعال می کنیم، با خیال راحت می خوابیم یا دنبال کارهایمان می رویم. یا وقتی فرزندمان را یا می سپاریم، نگران نیستیم. تا حالا برایمان پیش آمده که چیزی را به بسپاریم و با دنبال کارمان برویم ؟ ؟ و خدا خوبی نبوده؟ اصلاً نباید چراغ را روبروی باد گذاشت و خدا خدا کرد خاموش نشود؟ باور نمی کنم خدا امانتدار خوبی نباشد، مگر اینکه برای خدا، موقع سپردن امانت قائل بشویم. خدا شریک خوبی است و تمام امور را به شریکش می سپارد. پس فقط به خدا باید اعتماد کرد. بله، را نباید روبروی باد گذاشت. اما یک زمانی پیش می آید که چاره دیگری نداریم. آن وقت چه کنیم؟ راه حل ساده است. به خدا اعتماد کنیم. قبولش داشته باشیم. دلمان نلرزد. خدا بهترین امانتداران است. رسول الله صلی الله علیه و آله : إنَّ لُقمانَ الحَکیمَ کانَ یَقولُ : إنَّ اللّه َ عَزَّ وجَلَّ إذَا استَودِعَ شَیئاً حَفِظَهُ پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود:لقمان حکیم، پیوسته می گفت: «هر گاه چیزی در نزد خداوند عز و جل به امانت گذاشته شود ، حفظش می کند» کنز العمّال : ج 6 ص 702 ح 17475 @sahel_aramesh
🔸 اما نشد. رهبر کشور جوانیش را به پای مسئولین اجرایی گذاشت. راه را به آن ها نشان داد. اما هیچ کدام به درستی حرف او را نفهمیدند. چندین سال شعار سال را اقتصاد مقاومتی قرار داد. کارهایی در این زمینه صورت گرفت؛ اما نه آنطور که رهبر انتظار داشت. سرمایه گذاران شرکت ها با وام های کم بهره پشتیبانی شدند؛ ولی این کار به حال قشر ضعیف جامعه سود چندانی نداشت. مشاغل خانگی آنقدر که باید و شاید حمایت نشد. کارگران به لقمه نانی که از دست صاحب کارهایشان می گرفتند، دل بستند. ولی سرمایه دار تا نانش در روغن بود سر به جان کارگرش نمی گذاشت و زمانی که اندک فشاری به او وارد می شد، دست به تعدیل نیرو می زد. حمید وقتی حرف از خرید ماشین می زد، خبر نداشت به زودی قانون تعدیل نیروی صاحب شرکت شامل حالش خواهد شد. 🔹 حمید و تعداد زیادی از دوستانش همان سال از شرکت اخراج شدند. حمید در به در دنبال کار می گشت و تنها در حد روزی همان روز و گاهی بسیار کمتر درآمد داشت. سمیه از اوضاع جامعه با خبر بود. به همین علت به حمید فشار نمی آورد. او می دانست نابسامانی اقتصادی کشور زیر سر لیبرال هاست. آن ها که شعارشان در ظاهر پیشرفت کشور، به هر قیمتی حتی له کردن و تحت فشار قرار دادن قشر ضعیف جامعه است. اما در واقع به فکر عیاشی و خوشگذرانی خودشان هستند. نه به پیشرفت کشور می اندیشند و نه به خدمت برای مردم. 🔸 ناگهان موتوری از کنار سمیه با صدای نخراشیده ای گذشت و رشته افکار او را پاره کرد. سمیه زیر لب گفت:«ماشین نخواستیم. بخورد توی سرشان. اوضاع مملکت را چنان درهم و برهم کردند که دزد روز تاسوعا موتور فکسنی مان را دزدید.» 🔹 اشک درون چشمان سمیه حلقه زد. رو به گنبد گفت:«آقا، خودت جواب این ظالم ها را بده. ما صاحب داریم. مملکتمان صاحب دارد. این ها چه فکر کرده اند؟ از الان دارند برای رسیدن به لقمه چرب و لذیذ قدرت و ریاست با هم می جنگند. خدایا دیگر وقت آن نرسیده است که صاحب الامرمان تشریف بیاورند؟ اللهم عجل لولیک الفرج» 🔸 پدر حمید و دایی اش به موکبی رسیدند. روی چادر صدری آن با خطی درشت و رنگی نوشته بود؛ موکب امام علی بن موسی الرضا علیه السلام. چند نفر زن و مرد با کمک همدیگر غذاهای نذریشان را داخل سینی های بزرگ روحی گذاشته و پخش می کردند، یک پیاله گوشت لوبیا و نان لواش. آن ها غذا گرفتند و روی زیرانداز پلاستیکی پشت موکب نشستند. حمید هم غذا گرفت. پیرمردی جلو آمد. غذایی را به سمیه تعارف کرد. سمیه تشکر کرد. از او فاصله گرفت. حمید گفت:«بیا اینجا قدری استراحت کن. بلکه جان بگیری.» 🔹 پیرمرد ظرف غذا را به حمید داد و گفت:«مگر می شود غذا نخورید. غذای امام رضا علیه السلام است. به نیت شفا بخور خانم.» 🔸 سمیه حرفی نزد. روی زیرانداز نشست. به غذا خوردن دایی حسین، پدر شوهر و حمید نگاه می کرد. با خودش گفت:«این مردها به گمانم بیش از من انرژی سوزانده اند. اگر برنج عدسی که در روستای فمی خوردند را خورده بودم الان تا بیخ حلقم پر بود. چطور می توانند با اشتها غذا بخورند؟» 🔹 خدمتگزاران موکب از خودشان در حال پخش غذا عکس و سلفی می گرفتند. آقایی با فاصله پشت به سمیه نشست. خستگی از تن بیرون رانده و گذر زائران را تماشا می کرد. مگسی روی ظرف غذای سمیه پاهایش را به همدیگر می مالید. سمیه آرام با چادرش او را پراند. ناگهان نگاهش به طرف خانمی چرخیدکه غذا پخش می کرد. دوربین موبایل را به طرف آن ها گرفته بود. سمیه وسط کادر بود. ناراحت شد که بدون اجازه می خواست از آن ها عکس بگیرد. چادرش را روی صورتش کشید. وانمود کرد از گرمی آفتاب است. 🔸 حمید غذایش را تمام کرد. ظرف غذای سمیه را به همان پیرمرد بازگرداند و گفت:«حیف است. دست نزده ایم. اسراف می شود. بدهید یک بنده خدای دیگری بخورد.» 🔹 پیرمرد نوش جانی گفت و تشکر کرد. حمید بند کیف سمیه را گرفت. آن را از زمین بلند کرد. سمیه به زحمت از روی زیرانداز بلند شد. کفش هایش را پوشید و دوباره وارد جاده خاکی شدند. چند متر جلوتر موکب دیگری سرک کشید. @sahel_aramesh
و مطلق ما را با و مطلق بودنت پوشش بده یا یا @sahel_aramesh
وارد شد. بالای سر قبر پدرش نشست. فاتحه ای خواند. به خیره شد. فکر و خیال او را با خود برد. کنار نشست. صورت او را بوسید. از خوشحالی نمی توانست یک جا ثابت بنشیند. پدر خانه نبود. برایش تبلت خریده بود. مادر دستی روی سرش کشید. گفت:« دخترم، یادت باشد خداوند از دنیا هر چه نصیبت کند برای گرفتن است و هر چه را از تو بگیرد برای است.» اشک از چشمانش جاری شد. روی سنگ قبر ریخت. با خود گفت:«چه امتحان سختی.» قَالَ أَبُو عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ : مَا أُعْطِيَ عَبْدٌ مِنَ اَلدُّنْيَا إِلاَّ اِعْتِبَاراً وَ مَا زُوِيَ عَنْهُ إِلاَّ اِخْتِبَاراً الکافي , جلد 2 , صفحه 261 امام صادق(عليه السّلام)فرمود: به هيچ بنده‌اى چيزى از دنيا داده نشده جز براى عبرت گرفتن،و از بنده‌اى چيزى دريغ نشده جز براى آزمودن. @sahel_aramesh
🔸 مردی جوان وسط جاده ایستاده بود. برش های قرمز هندوانه، داخل سینی بزرگ روی دستش از دور، زوار را جذب می کرد. هر کس یک یا دو برش هندوانه بر می داشت و تا چند قدم آن طرف تر سرخی اش نیست می شد و پوسته را روی زمین یا داخل نیسان کنار جاده می انداخت. 🔹 دو جوان با فاصله از موکب، سطل بزرگ آبی رنگی را کنار جاده قرار دادند تا زائران پوسته ها را روی زمین نریزند. سمیه نگاهی به داخل موکب انداخت. چند خانم مشغول برش هندوانه ها و چیدن آن ها داخل سینی بودند. یکی از آن ها در حین برش زدن هندوانه، چشم در چشم سمیه شد. چاقو دستش را برید. سمیه به طرف حمید رفت. از کیفش چسب زخمی بیرون آورد. چسب را به آن خانم داد. سمیه برای لحظه ای خودش را داخل موکب کربلا روبروی دالیه دید. 🔸 آن روز دالیه با جارو دستی مشغول جارو کردن موکب بود. بیشتر زائران برای زیارت امام عشق به طرف زیارت رهسپار شده و چند نفر گوشه و کنار موکب نشسته یا لم داده و مشغول صحبت بودند. سمیه نزدیک در، کنار کوله هایشان نشسته بود. به گرد و خاک بلند شده در چادر نگاه می کرد. دالیه در حد امکان روی موکت آنجا را جارو کشید. مشغول جمع کردن خاکروبه ها بود که دستش برید. خون از دستش جاری شد. دالیه بر خلاف تصور سمیه از دخترها و زن های چاق و هیکلی عرب، دختری لاغر و بلند بالا بود. توان جسمی کمی داشت. دستانش شروع به لرزیدن کرد. سمیه فورا کوله اش را گشت. چسب زخمی بیرون آورد. جلو رفت. زخم دالیه را با آن بست. دالیه با لهجه عراقی تشکر کرد. مثل همان روزی که سمیه و سمیرا برای اولین بار به آنجا آمدند و دالیه با لهجه دلنوازش جوابشان کرد و گفت:«جا نیست. شَلوغ است.» 🔹 آن ها رفتند. ولی بعد از مدت کوتاهی با خواهش و التماس پدرشان برگشتند. دالیه راست می گفت. جا نبود. زائران امام حسین علیه السلام دورادور چادر با کوله هایشان جا گرفته بودند. دو خانم شمالی نزدیک در نشسته و آن دو را زیر نظر داشتند. وقتی سمیه و سمیرا را حیران و سرگردان دیدند، برایشان جا باز کردند. سمیه تشکر کرد و گفت:«خدا خیرتان بدهد. کربلا این چند روز خیلی شلوغ است. دیشب داخل درمانگاه آن طرف خیابان خوابیدیم. هوا خیلی سرد بود. پتو پیدا نمی شد؛ یعنی پیدا می شد، ولی خودخواهی امان نمی داد. یکی زیر سرشان گذاشته و دو تا رویشان کشیده بودند و خواهش هایمان فایده نداشت. تا صبح یخ زدیم.» 🔸 خانم شمالی خنده ای کرد و گفت:«در عوض اینجا شب پتو می دهند. فقط جای خوابیدن تنگ است و باید دوستانه بخوابیم.» 🔹 سمیه سرش را پایین انداخت و گفت:«شرمنده. حلال کنید جایتان را تنگ کرده ایم.» 🔸 خانم دستش را زیر چانه سمیه گرفت و گفت:«سرت را بالا بگیر. اشکال ندارد. حضرت زینب سلام الله علیها در اینجا بیش از این حرف ها سختی کشیده اند. این سختی ها که به پای آن هم نمی رسد.» 🔹 صبح فردا بعد از جمع کردن پتوها یکی از دختران خدمتگذار چادر به طرف سمیه رفت. قدش کوتاهتر از دالیه، تپل تر و رنگ صورتش روشن تر از او بود. جلو او ایستاد. به عربی چیزی می گفت. اما سمیه متوجه نمی شد. تا اینکه با حرکت دست او متوجه شد دوباره چسب زخم می خواهد. سمیه با لبخند چسب را از کیفش بیرون آورد و به او داد. او تشکر کرد و رفت. زائران خوزستانی می گفتند:«اینها خواهر هستند و مادرشان معلم است.» 🔸 هر شب خانم جوانی به موکب می آمد. به زبان فارسی سخنرانی می کرد و در آخر روضه می خواند. عده کمی از جوان ها دورش را می گرفتند. اکثر خانم ها خسته راه بودند و شاید به استراحت، بیشتر نیاز داشتند . شب چادرش را بر سر کشید. حمید، سمیه را صدا کرد تا آماده حرکت به طرف سامرا شوند. سمیه و سمیرا کوله شان را برداشتند با دالیه و بقیه خداحافظی کردند و از چادر بیرون زدند. سمیه با صدای دالیه به طرف چادر برگشت. سمیرا گفت:«یعنی چه کارت دارد که با لهجه نازش دوباره صدایت کرد: سمیه خانِم؟» @sahel_aramesh
و ما را هر لحظه به نسبت به خودت افزون بفرما @sahel_aramesh