😁 #عملیات_نجات
🏢 صدای همسایه ها درآمده بود. یکی گفت: "چند شبه دُرُس نخوابیدم."
😠 دیگری گفت: "سرسام گرفتیم. "
🤔 مثل علامت سؤال به حیدری نگاه کردم. گفتم: " میگن صدای گربه از پشت بوم مدرسه چند شبه داره میاد."
😏 به چشم های درشتش نگاه کردم که موسایی زد روی شانه ام و گفت: " من چهارشنبه گفتم یه چیزی دیدم از در رد شد. کسی باورش نشد." نگاهی هم به حیدری و شکران انداخت به معنی اینکه تحویل بگیرید.
🤔 قدری فکر کردم و گفتم:" خب چطوری رفته پشت بوم؟"
😉 لطفی خودش را انداخت وسط و گفت:" لای در باز بوده."
🙄 _ ساختمون اینجا که به هیچ پشت بومی راه نداره!
☺️ لطفی که از تمام سوراخ ، سمبه های ساختمان خبر داشت، گفت:" تنها راهش اینه در حیاط و در ورودی و در پشت بومو باز بذاریم و بقیه درها رو ببندیم تا بره."
😱 موسایی خودش را عقب کشید و مثل کسی که شیر به او حمله کرده، پشت در سالن چپی رفت و گفت:" من از گربه می ترسم."
🏫 درهای سالن و اتاق ها را بستیم و با باز کردن خروجی ها رفتیم سرکارهایمان. بعد از چند ساعت، مستخدم مدرسه گفت:" این گربهه باز داره صدا میکنه. نیومده پایین. اون بالا بمونه ، دوباره همسایه ها به خاطر سر و صداش سرمون خراب میشن."
😎 من و لطفی بالای پشت بام رفتیم. بخاطر وسعت سقف، لطفی از چپ رفت و من از راست. گربه ببری خاکستری رنگی را پشت کولر آبی دیدم. با صدا کردن لطفی، گربه را دنبال کردم تا به سمت در برود؛ ولی همه جا رفت جز سمت در. خسته برگشتیم پایین تا نفسی تازه کنیم.
😰 شکران که حال زار ما را دید، گفت:" زنگ بزنیم آتش نشانی بیارنش پایین." بدو رفت پشت پیشخوان کتابخانه و زنگ زد:" الو سلام، ببخشید یه گربه رو پشت بوم گیر کرده نمیتونه بیاد پایین، چی؟ خب چند روزه گیر کرده... درها رو باز گذاشتیم، نیومده پایین. ساختمون چهارطبقس و به پشت بوم دیگه ای راه نداره... چی؟ ممنون از کمکتون."
😌 ابروهایش را بالا انداخت و با خنده گفت:" میگه گربه جاش رو پشت بومه، درها رو باز بذارین خودش میاد پایین. واقعاً زحمت میکشن."
💪 _کار خودمونه، باید بگیریمش.
😨 _خطرناکه، یکدفه می پره تو صورتتون.
😒 _همینطوری که نمیشه دست رو دست گذاشت.
🐈 دوباره رفتیم پشت بام البته با دستکش و پلاستیک تا اگر شد بگیریمش و با زور و کت بسته بیاریمش پایین و خودش و همسایه ها را خلاص کنیم. نزدیک دیوار آرام نشسته بود. از پشت و جلو با ایما و اشاره نزدیکش شدیم که یکدفعه مثل قرقی فرارکرد، رفت روی لبه دیوار. نزدیکش شدم. روی قسمت صاف و باریک دیواره ای که اریب شده بود، پرید و نشست. دوباره شروع کرد به سر و صدا. نگاهی از بالا به پایین انداختم، گفتم:" حق داره نمی پره، چقد بلنده!"
🐱 گربه مثل موش نشسته بود و میو میو می کرد، یک قدم گذاشتم بالا که لطفی و شکران گفتند :" نیفتی ."
🤨تا سرم را برگرداندم که بگویم:" شما نندازیدم با این داد زدنتون." صدای تالاپی شنیدم. برگشتم، دیدم گربه نیست. دلم هری ریخت. با خودم گفتم: " نکنه، مرده باشه! اومدم ثواب کنم، کشتمش."
😰 با ترس و تردید به پایین نگاه کردم. دیدم گربه لنگان ولی با سرعت رفت داخل کوچه کناری و غیب شد. نفس راحتی کشیدم. برای بقیه ماجرا را تعریف کردیم. گفتند:" گربه بیچاره رو لنگ کردی."
☺️ برای دفاع از خودم گفتم:" خب اونجا میموند از گشنگی میمرد ... من نجاتش دادم."
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستانک
😡 #بچه_نمیخوام
🏃 صدای با هیجان بچه ها از پشت دیوارها به درون خانه قدم گذاشت:" احمد! توپ رو بنداز اینطرف، پاس بده، پاس بده. گُل، گُل." ⚽️
😊 خنده بر روی لبهای بهار جوانه زد، اما خیلی زود خشکید. به دیوار آجری خیره شد." بهار! میگم حالا نه، یعنی نه، بفهم. نمیذاری یه دقیقه راحت تو خونه بتمرگیم."
😢 بهار، بغضش را همراه با فروافتادن اشک قورت داد. صدای رضا مدام در گوشش می پیچید. دلش به حال خودش می سوخت. از تنها ماندن در خانه داشت دق می کرد. به هر طرف نگاه می کرد، سکوت به صورتش سیلی می زد. دیگر هیچ چیز سرگرمش نمی کرد، نه گلدوزی، نه خیاطی، نه ورزش.
😔 بهار با خود زمزمه کرد: "همش به فکر خودشه ،جای من نیس تا زخم زبون فک وفامیل، در و همسایه رو بشنوه و در و دیوار خونه بخورنش."
🚶 رضا نیم ساعت نشده، به خانه برگشت. در حالی که لباس های بیرونش را در می آورد، گفت:" چیه، نشستی غمبرک زدی؟"
😑 بهار به آشپزخانه پناه برد. رضا با تندی گفت: "حوصله لوس بازی و ناز کشیدن ندارما."
☕️ چایی را جلو احمد گذاشت. گفت:" من که چیزی نگفتم."
😠 رضا گفت: "حرف نزدنت هیچ فرقی با حرف زدنت نداره، جفتش یه چیز میگن. من هم یه چیز میگم، از بچه خوشم نمیاد."
🙄 بهار با تعجب پرسید:"یعنی چی؟ تو هیچ وقت نگفته بودی از بچه بدت میاد؟ "
😤 رضا قاطع گفت: "حالا دارم میگم."
😳 بهار خیره به چشم های سیاه رضا نگاه کرد و گفت: " منظورت از این حرف چیه؟"
😏 رضا سرش را بالا انداخت و گفت: "معلوم نیست؟"
🤔 بهار چشمان گریزان رضا را از بند خودش آزاد نکرد. جواب داد:" نه، معلوم نیس، واضح بگو."
😒 رضا چایی را هورت کشید و گفت: "نمیخوام، بچه دار شیم."
😌 بهار با بی خیالی گفت:"جداً، به نظرت دیر نگفتی؟"
😳 حاضر جوابی بهار، چشم های ریزش را گرد کرد. با خودش گفت:" اگه الان روش تو روم باز بشه، دیگه از پسش بر نمیام، باید نوکش را همین حالا بچینم."
😤 رضا استکان را محکم داخل نعلبکی کوبید و گفت:"بلبل زبون شدی؟" انگشتان کوتاه و سیاهش، چانه گرد بهار را اسیر کرد. گفت:" حالا نطق کن، ببینم."
☺️ بهار با آرامش گفت: "میدونی من که قابل نبودم، خبر داشته باشم تا بخوام تصمیم بگیرم. اما خدا که از نظرت خبر داش، به نظرت محل نذاش و خودش تصمیم گرف تا من ینی ما بچه دار شیم."
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستانک
✅ اول مامان جون
😊محمد با چشم های سبزش، به صورت سفید و چروکیده مادرش نگاه کرد. مادر، لثه هایش را روی هم سابید و قربان صدقه محمد رفت:"مادر مواظب خودت باش..."
🐥مینا میان بابا محمد و مادر بزرگ نوک پا بلند شد، عین طوطی تکرار کرد:"بابا! برم؟ بابا..."
🐇 اما کسی به حرف هایش توجهی نکرد. مانند خرگوش از جایش پرید تا او را ببینند و دوباره گفت:"بابا! بابا..."
😠محمد اخم هایش را درهم کرد، با چشم هایی خط و نشان کشان، به مینا خیره شد و با صدایش دل مینا را لرزاند، گفت:"هیچ وقت وسط حرف بزرگ ترها نمی پری، فهمیدی؟"
😔 مینا سرش را پایین انداخت. چیزی درونش خرد شد و لبه های تیزش به قلبش نیشتر زد.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستانک
😊 *شهد لبخند*
☹️ روی آش دَلمه بست. دستش به سفره نمی رفت. بامیه های طلایی چشمک می زدند و وعده شهد شیرین می دادند. فکرش پر کشید به سال گذشته، قبل از اذان مغرب، صدای چرخش کلید، خبر از افطاری دو نفره می داد؛ اما حالا . . . دوباره به ساعت نگاه کرد، موبایل را در دست چرخاند. دست و دلش یکی نمی شدند. یادش نمی آمد چند روز است با شوهرش حرف نزده. با خودش گفت:" سر چی بحثمون شد؟ تلویزیون، مادرش، مانتوام یا... هر چی، دلم برای حرف زدن بعد شاممون تنگ شده."
📖 به آیات قرآن روبرویش خیره بود که پاهایی جلو چشمانش قرار گرفت، چشمانش را از صفحه قرآن گرفت و گردنش را ترق و تروق کنان بالا برد. صالح با آستین های بالا زده ایستاده بود. با تکیه بر دستش بلند شد. گفت:«خدا قوت، بشین برات آب جوش بیارم.»
😒 چشم های صالح بین سفره و لب های خندان مریم رفت و برگشت. با تردید گفت:«من یه چیزی خوردم.»
🤔 مریم_ تنهایی؟
😠 صالح پفی کشید:"حوصله بحث ندارم."
☺️ مریم_ می خواستم بگم تنهایی مزه نمیده، برا همین منتظرت بودم تا با هم افطار کنیم. چایی برات بریزم؟
😳 صالح خیره به لب های خندان مریم، سرش را به معنی تأیید تکان داد.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستانک
🎁 #عیدی
🧐عارف- کجا؟
🤓رئوف- نمی دونی واقعا؟!
😠عارف- چرا می دونم.
🙃رئوف-پس چرا تو نمیای؟ چرا اینقد سگرمات تو همه؟
☹️عارف-من نمی تونم بیام.
😞رئوف_ هیچ کاری نکرد؟
😔عارف_ نه، آدم من فرق می کنه با آدم تو.
😦رئوف_ینی ... چقد بد؟! ولی ... ولی می تونه جبران کنه؟
😥عارف_ نمی تونه.
🤔رئوف_ چرا ؟ مگه وقت نداره؟
😭عارف- نه.
😧رئوف-ای وای،متأسفم. حالا ناراحت نباش. تو که خوب میدونی از دستت کاری برنمیاد.🏃♂️ بیا بریم با هم عیدی رو به اونی که من مأمورشم برسونیم. سر سجاده بعد نماز عید فطر منتظر نشسته.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستانک
🙏 *شکرانه*
🙂 قوز کرده لب حوض نشسته بود. با دست های چروکیده و لرزانش به حسن یوسف ها آب می داد. مبینا با دمپایی لک لک کنان از ایوان پایین آمد:" مادرجون، پول سر طاقچه برا کیه؟ "
☺️ لپ های چروکیده آویزانش را باد کرد: "فطریه اس، شکرانه سلامتی جسم و روحمون. قربون دستت ببر به مشت رمضون سر کوچه بده، بنده خدا هیچ منبع درآمدی نداره."
😦 مبینا لب حوض آبی رنگ نشست، تند تند گفت:" آره پریروز، رفته بودم پارک سر کوچه دیدمش که داشت..."
😒 _ مادر، برو کاری که گفتم انجام بده، مهمونا برا عید دیدنی یهو می رسن."
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستانک
💑 #افسانه_ای_رنگ_باخته
عشق های افسانه ای درون داستان ها و شعرهای شاعران دلباخته برایش رنگ باخت، وقتی پرواز لباس هایش را بر روی تخت دید. خِرت خِرت پاره شدن لباس ها موقع کشیده شدن از چوب لباسی روی اعصابش راه می رفتند.
😡مسعود: ”زودتر گورتو گم کن.“
😔لیلا با فرو دادن بغضش، اشک هایش را خشکاند، با صدای خشداری گفت:" چی شد تا یِ هفته پیش عاشقم بودی، زن رؤیاییت بودم؟!"
😖مسعود:" حماقت، از اول حماقت کردم. زود وسایلتو جمع کن و برو"
😠لیلا: "نمی خوام،نمی رم."
😒مسعود: "بیا آروم و بدون سر و صدا تمومش کن. می دونی چیه اصلا از اول دوسِت نداشتم💔، فقط ازت خوشم اومده بود. همین."
😠 لیلا دندان هایش را روی هم آسیاب کرد :" پس کی بود می گف عاشقتم، بدون تو می میرم؟ راستشو بگو چی شد که یدفه ای اینقد تغییر کردی؟"
😤مسعود دست به کمر ایستاد:" خستم کردی، چقدر بی غیرتی؟ وقتی اینقدر می گم نمی خوامت، باز میشینی و میگی چی شد، چی شد."
😡صورتش از شعله های حرف مسعود سوخت. 🧥مانتوی شیری رنگ گلوله شده اش را به تن کرد:" آره دیگه دوره زمونه عوض شده، بجای اینکه من به تو بگم بی غیرت تو به من میگی. اگه کس و کار داشتم جرئت نمی کردی اینطوری باهام رفتار کنی، بی غیرت. "
👊قبل از اینکه لیلا بتواند عکس العملی نشان بدهد، مچ دست هایش را گرفت و فشرد. چشم در چشم های عسلی مواج لیلا شد و گفت:" حرف دهنتو بفهم. آره بی کس و کاریت باعث شد بیام سراغت، فقطم برا اینکه تنها نباشم، حالام دارم می گم نمی خوامت؛ پس برو و قائله رو ختمش کن." دست هایش را میان فشار دستان مسعود پیچاند تا رها شود ولی نتوانست. در نی نی چشمان مسعود، خودش را رها شده دید که مسعود را می زند و عقده دل باز می کند:" بازم میگم بی غیرتی، بی غیرت. فعلا صیغه یک ماهه بخونیم گفتنات رو حالا می فهمم . خیلی پستی ."
😨دست هایش را دوبار پیچ وتاب داد و با فریاد گفت:" آشغال! ولم کن، میخوام برم." بغض نگذاشت ادامه حرفش را بزند و با خودش گفت:" مادر بیچاره م راست می گفت."
🎒 تمام لباس هایش را مقابل چشمان میشی مسعود در چمدان فرو برد. باد ملایمی از میان پرده های حریر رقصان، روسری اش را به بازی گرفت. به دو پنجره مشرف به پارک نگاه کرد. دلش به حال خودش سوخت. دست تکان دادن خودش برای بچه هایش را بارها پای همین پنجره تصور کرده بود. 👫خنده ی بچه ها و دادزدنشان را بارها دیده بود:" مامان! تو هم بیا پیش ما."
😏 به خیالات پر پر شده اش دهن کجی کرد و بدون اینکه نگاهی به قامت بلند و چهارشانه مسعود بیاندازد، رفت. 🚪در خانه را به هم کوبید. دو سه قدم دور شد که صدای اف اف خانه ای که دیگر خانه اش نبود، بلند شد. 👝خانمی چمدان بدست منتظر بود و کلیدی را میان انگشتانش می چرخاند. دو قدم به سمتش رفت، گونه های برجسته و چشم های سیاهش را جایی دیده بود، به ذهنش فشار آورد. دوباره خواست او را ببیند ولی دیگر کسی پشت در نبود. 🌲به سمت پارک رفت و روی صندلی مشرف به پنجره ی خانه نشست. بغضش شکست و 😭اشک هایش جاری شد. اشک هایش را پاک کرد و آخرین نگاه را به پنجره انداخت. دستانی سفید پرده را کنار زد.
📔آلبوم پیش چشم هایش ورق خورد:" این کیه؟"
🤓 آلبوم بسته شد و صدای آرامی گفت:" زن سابقمه."
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📄#داستانک
💥#جایی_دیگر
🐈دوباره قد کشید و از میان 🍀شمشاد ها به پیاده رو نگاه کرد، خبری نبود. روی زمین تر و خیس دراز کشید. موهای سفید وخاکستری اش همچون تیغ های جوجه تیغی🦔 سیخ شدند، ولی از جایش تکان نخورد. به کرکره سفید مغازه خیره شد. سرش را روی دستانش گذاشت و به نقاشی 👶 دو دندان نوزاد و لپ های پرش بر روی کرکره نگاه کرد. چشم های سبزش خسته شد و روی هم افتاد. 🌞اشعه های گرم خورشید تنش را سوزاند و چشم هایش را بعد از دعوای میان تن با آن دو گشود. اولین نگاه را به کرکره مغازه انداخت.
😕کرکره سفید همچنان پایین بود. آرام و پاورچین رفت. با خودش گفت:" فردا حتما میاد."
🐾با روشن شدن هوا ، از دیوار خانه ای به کوچه پرید و به سمت مغازه رفت. پیرمرد همیشه صبح زود در مغازه را باز می کرد. آخرین قدم هایش را همچون اسب ها🐎 چهارنعل تاخت. کرکره پایین مغازه قدم هایش را آرام تر کرد. نور سبزی توجهش را جلب کرد. با دیدن جعبه مستطیلی دراز نقره ای تزیین شده با چراغ های سبز کنار دیوار مغازه، به سمتش رفت .
روی پارچه سیاهی🏴 پیرمرد با موهای سفید و لبخند باریکش نشسته بود. بر روی پاهایش ایستاد و دستانش را به سمت عکس کشید و چند بار میو میو کرد.
👴پیرمرد با همان گونه های تورفته و لب های باریک همچنان به او می خندید. 😁 به پیرمرد گفت :" می خوای همونجا بشینی؟ بیا پایین."
وقتی هیچ عکس العملی از پیرمرد ندید، گفت:" دیگه نمی خوای بهم 🌭سوسیس بدی؟"
🐱سر گردش را کج کرد و از گوشه چشم به موهای سپید پیرمرد نگاه کرد:" اگر غذا🍗بهم ندی از گرسنگی می میرما. "
با تمام شدن جمله اش یادش آمد قبل از اینکه پیرمرد به او غذا بدهد، هیچ وقت گرسنه نمانده بود. به پیرمرد گفت:" نمی خوای پایین بیای ایراد نداره، خدا هیچوقت گرسنه ام نذاشته. ممنون که چند وقت از گربه دو زدن واسه صبحونه نجاتم دادی. "
دوباره چند تا میو میو کرد و راه افتاد. چند بار رویش را به سمت مغازه چرخاند و هر دفعه میو میو کنان رویش را بر می گرداند. دور شد و رفت. رفت تا روزی اش را جای دیگری بیابد.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستانک
☺️ #یاعلی
با چشم های براق، تصویر نوزادش را در قلبش حکاکی کرد. دیگر تحمل جدایی از نوزاد یک ماهه اش را نداشت. از لحظه تولدش، او را از دلبندش جدا کردند. هنوز نتوانسته بود در آغوشش بگیرد. ببوسد و ببوید.
گاهی از پشت شیشه اتاق ایزوله به او خیره می شد و اشک های زلال و مرواریدی از چشمان سیاهش مثل جویی روی گونه سفیدش راه می افتاد.
به همه التماس دعا گفته بود. می دانست فردا عید غدیر است. دوست داشت روز عید دلبندش را در آغوش بگیرد. عید غدیر را به او تبریک بگوید. صدایش بزند: علی جانم عیدت مبارک.
اما نارسایی قلبی اجازه نمی داد لحظه ای او را از دستگاه و تنفس مصنوعی جدا کنند. به محض جدا شدن از دستگاه لبان کوچک علی لباس شب بر تن می کرد و رنگ سفید صورتش مثل آسمان شب کبود می شد.
میان بغض و گریه، دستانش را به آسمان بلند کرد و گفت: آقا جانم، فردا روز عید غدیر است روزی که خداوند حجت را بر همه ی مردم تمام کرد. امیر مؤمنان! خدا در این روز به مؤمنان عیدی می دهد. شما هم که دست هیچ شیعه ای را خالی از در خانه ات بر نگردانده ای، به حق این روز عزیز سفارش من و طفلم را پیش خدا بکن، قلبم دیگر تحمل ندارد.
دستان بی رنگ و آویزان شده کودکش نفس کشیدن را از یادش برد. تمام وجودش چشم شد تا دوباره رنگ صورتی کودکش برگردد. هق هق گریه را در گلویش نگه داشت و ذکر یاعلی یا علی بر لبانش جاری کرد. اشک بی اجازه همچو سیل بر صورتش روان شد.
دستان سفید پرستار بر روی سینه کودکش بالا و پایین رفت. جان از بدنش می خواست بگریزد ولی پشت لبانش باذکر یاعلی حبسش کرد. کودکش بر روی ملحفه سفید بی حرکت شد ولی لبان مریم از حرکت نایستاد و باز یاعلی گفت. هق هق گریه از گلویش گریخت و جان را از میان لبانش به بیرون هول داد. چشم هایش بر روی بدن بی حرکت کودکش بسته شد.
خودش را بالای قبری نیم متری دید. خیره ومات سفیدی کفن به خاک ها قسم می داد که از روی بدن کودکش کنار بروند. دستان سردش گرم و سرما از بدنش دور شد. سفیدی پیش چشمش به رنگ ها یی مبدل شد که یکی یکی بر روی اجسام نشستند. نمایان شدن صورت سبزه و پر از موهای سیاه احمد از پس هاله رنگ ها، مریم را به زبان آورد: احمد! نبودی و علی رفت. علی نیامده، رفت.
مریم بغض کرد. لب های خشکیده احمد باز شد، ولی قیژ قیژ صدایی از پشت هیکل چهار شانه احمد، چشم های آماده بارش مریم را به سمت خود کشاند.
گهواره ای همراه پرستار به تختش نزدیک شد. مریم چشم هایش را بست و فریاد زد: نمی خواهم، نمی توانم. احمد بگو ببرندش.
احمد دستان مریم را گرفت و گفت:چشم هایت را باز کن، ببین که علی صحیح و سالم پیشمان برگشته .
مریم همچو صاعقه زده ها بر روی تخت نشست و دستانش را به گهواره گره زد. علی با چشم های درشت سیاهش و لبانی صورتی به او لبخند زد. احمد گفت:علی را امام علی (ع) به ما بخشید.
مریم با گریه و لبخند گفت: یاعلی
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستانک
💦 #آن_طرف_رودخانه
مهرداد کنار رودخانه روی تکه سنگی نشسته بود و به آن طرف رودخانه خروشان و درختان سرسبزش 🌳نگاه می کرد. صداهایی از اطراف به گوشش می رسید، ولی حتی سرش را نمی چرخاند تا به دور و اطراف خودش نگاهی بیاندازد. با خودش مدام تکرار می کرد:" من باید برم آن طرف رودخانه."اما قدم از قدم بر نمی داشت.
🌛شب شد و صداها خوابید. او همچنان به آنطرف رودخانه نگاه می کرد. با خودش مدام تکرار می کرد:"باید بروم آن طرف رودخانه و میان درختان برای خودم خانه ای🏡 بسازم و زندگی ام را شروع کنم."
😐 چند روزی گذشت، برای آخرین بار گفت:"من باید بروم آن طرف رودخانه."
😥 دست بر روی زانویش گذاشت و خواست بلند شود؛ اما به محض اینکه پایش را صاف کرد تا برخیزد، لرزی در پاهایش حس کرد و دوباره بر روی تکه سنگ افتاد. آهی از ته دل کشید، نیرو از پاهایش رفته بود و دیگر توان حرکت نداشت. نشست و به جریان آب نگاه کرد، بدون توجه به صداهای اطرافش.
😔 بعد از چند روز چشمانش ، آب زلال و رونده رودخانه را دیگر تار و محو می دید. 😭 اشک از چشمانش جاری شد. صدایی به گوشش خورد، مهرداد گفت:"کی اونجاست؟"
صدای کودکانه ای جواب داد:"ماییم."👬
هاله هایی تیره در میان نور مقابل چشمانش دید، گفت:"چقدر زیادید؟" 😳
پسرک توپش را زیر بغلش زد و روبروی صورت مهرداد دستش 👋را تکان داد:"من و دوستم فقط اینجا هستیم. درخت ها هم چارچوب دروازه مان هستند."
😢مهرداد چشمانش را مالید:"مگر اینجا درخت دارد؟"
🤔پسرک به چشم های مهرداد خیره شد و گفت:”اینجا پر از درخت است، درخت های بزرگ و کوچک. تازه اینجا آمدی؟ چشمهایت خیلی وقت است اینطوری هستند؟“
🤦♂مهرداد سرش را میان دستانش گرفت و گفت:" نخواستم ببینم، خیلی وقت است، خیلی... ."
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستانک
👥 #ناس
🏥 بر روی صندلی های قهوه ای رو به دیوار و درهای سفید آدم های مختلفی نشسته بودند. یکی سرش در گوشی اش بود و دیگری سرگرم گفت و گو با همراهش. ولی مهین به مانیتور سیاه بالای در سفید خیره بود. 👨🔬دکتر موسوی متخصص ارتوپد. زانویش ذوق ذوق کرد. زیر لب به پیاده رو کج ومعوج فحشی نثار کرد و زانویش را مالید. با صدای پرستار، چشم هایش را از خطوط قرمز جدا کرد.
👩🔬پرستار_ شماره 33 احمدی، بره داخل. بعدش این خانم بره و ...
👵 مهین با صدای لرزانش حرفش را قطع کرد:« بعدش نوبت منه»
😯 ابروهای تتو شده پرستار بالا رفت:« شمارت چنده؟»
مهین پای راستش را روی سرامیک های براق سالن کشید و گفت:« سی و چهار.»
👩🔬پرستار_ بعد این سه نفر برید داخل.
😤مهین دندان های مصنوعی اش را روی هم فشرد :«از صبح تا حالا دو بار دیگه هم این کار رو کردی. مردم راضی نیستند ، یک ذره انصاف داشته باش.»
👀پرستار حین صحبت های مهین نگاهش را از چادر سیاه مهین به صورت های مرد و زن نشسته چرخاند تا عکس العمل آنها را ببیند.😡 ابروهای گره خورده چند نفر و لب های روی هم فشرده ی آماده سخنشان را که دید، صدایش را بلند کرد:« مسئول اینجا منم، من می گم نوبت کیه و نوبت کی نیست، فهمیدی. اینجا هم واینستا.»
😠چین های صورت مهین در هم فرو رفت :«می دونی حق الناس، جواب باید بدی؟»
😠پرستار_ برو بشین، اینجا من مسئولم و تعیین کننده، این حرفها هم حالیم نمیشه .
🗣صدای ناقوسی پرستار در گوش همه پژواک کرد و 🤐صدایی از کسی در نیامد.
👵مهین پشتش را به پرستار کرد، نگاهی به مردم کرد، گفت:« از حقم نمی گذرم، رئیس اینجا کجاست؟» همانطور که پای راستش را روی زمین می کشید، راه افتاد تا رئیس بیمارستان را پیدا کند.
پچ پچ ها شروع شد و یکدفعه مرد میانسالی عصا به دست از جایش بلند شد و گفت:« بنده خدا راست میگفت، چرا پارتی بازی می کنی،از صبح تا حالا این همه آدم علاف کردی.» پرستار خواست جوابش را بدهد که چند نفر دیگر هم صدایشان را بلند کردند. پرستار دستانش را درجیبش مشت کرد، فریاد زد ولی فریادش در میان حق خواهی مراجعین گم شد. فهمید که دیگر نمی تواند با صدا بلندکردن مردم را برجایشان بنشاند.
🖋 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستان
#همراه
از همان روزهایی که در آتش آبدیده می شدم و بر سرم پتک زده می شد، دلم می خواست در دستان جوانمردی قرار گیرم و بر کمر شیر مردی بسته شوم.
آهنگر وقتی مرا صیقل می داد همواره به من می گفت:«من تو را برای مرد خدا ساخته ام، کسی که با نیروی ایمان ضربه می زند،نه با قدرت بازو.» سفارشی بودم برای چه کسی را نمی دانستم؟
روزی مرد سیه چرده ی قد بلندی به پیش آهنگر آمد. آهنگر سپیدموی با صورت سرخ از حرارت آتش به او نگاه کرد.
مرد لب های گوشتی اش را گشود و گفت: «شمشیر را آماده کردی؟»
آهنگر دانه های درشت عرق را با پشت دست قوی و ورزیده اش از روی پیشانی بلندش پاک کرد، نفسی چاق کرد تا نفس رفته برگردد، نگاهی به چشمان سیاه مرد کرد و گفت:« آری. » به سمتم آمد، از روی میخ دیوار مغازه دود گرفته اش جدایم کرد.
مرد مرا از دستهای سفت شده از ضربات پتک گرفت و داخل جعبه ی قهوه ای رنگی قرارداد و بر پشت اسب گذاشت. سوار بر اسب مسیری را طی کردیم، نمیدانستم مقصد کجاست؟ اسب ایستاد،صدای قدم هایی بر روی شن ها، خبر از پیاده شدن مرد می داد. جعبه ام را در دستانش گرفت و با خود برد. سلام کردنش را شنیدم، سلام محکمی در پاسخ به گوشم رسید.
مرد همراهم با صدای خش داری گفت:« مولای من! برای شما هدیه آورده ام.»
دل توی دلم نبود، نمی دانستم در دستان چه کسی قرار خواهم گرفت. نفس به نفس چه کسی در جنگها مبارزه خواهم کرد. با حق همراه خواهم بود یا باطل. وای اگر همراه باطل شوم، لحظه ای آرام و قرار نخواهم داشت. جعبه ام باز شد و نور به داخل هجوم آورد، دستی مردانه و قوی بیرونم آورد و مرا بر بالای سر در مقابل نور گرفت. باورم نمی شد در دستان شیر خدا بودم، میخواستم فریاد بزنم و شادی ام را با همه عالم تقسیم کنم؛ به همه بگویم که من همراه شیر خدا خواهم بود، با حق و برای حق.
صدای سلام نوجوانی باعث شد، از حال وهوای خودم خارج شوم. به اطراف نگاه کردم، درون مسجد بودیم. چشم چرخاندم، ولی نوجوان را ندیدم. مولایم علی (علیه السلام) همانطور که مرا پایین می آورد سلام نوجوان را پاسخ داد و گفت:« فرزندم! نزدیکم بیا.»
صدای قدم هایش را شنیدم که نزدیک می شد. او را دیدم، نوجوانی زیبا رو و بلند قامت، با بدنی ورزیده از کار و ورزش، در یک قدمی ام ایستاد.
حضرت علی (ع) گفت:« عباسم! این شمشیر را می خواهی ؟»
عباس بن علی گفت:« بله.» امام علی ( ع) با دستان خود مرا در نیام قرار داد و به پهلوی او حمایل کرد. در پوست خود نمی گنجیدم. مولا علی (ع) خیره به پسر سرو قامتش شد که ناگهان اشک در چشمانش حلقه زد. شادی ام با اشک امام از وجودم پر کشید.
مردی گفت: «امیر المومنین چرا گریه می کنید؟ امام گفت: می بینم که دشمنان پسرم را احاطه کرده اند، او با همین شمشیر به آنها حمله می کند و یکی یکی آنها را از پای در می آورد تا اینکه دو دستش را قطع میکنند.» صدای گریه ام در میان صدای گریه بقیه گم شد. شنیدن این حرف، شیرینی همراهی همیشگی ام با او را به کامم زهر کرد.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستانک
#سقای_لب_تشنه
دستانش را در درون آب فرو کرد. لبخند بر لبان رود شکوفه زد . دستان پر از آب ابوالفضل العباس(ع) بالا رفت.
رود بر لب های خشکیده اش خیره شد و گفت:« بنوش علمدار حسین (ع) گوارای وجودت . مي دونی چند روزه که منتظرم دوباره با یارانت بیایی و مشک هاتون را سیراب از وجودم کنید، یارانت را نمی بینم، یعنی... .»
دستان عباس (ع) در نزدیکی لبانش متوقف شد. رود با تمام وجودش به دستان عباس (ع) چشم دوخت. انگشتانش را از هم فاصله داد. قطرات آب به سر انگشتانش چسبیده بودند. نمی خواستند شرمنده به پیش رود برگردند. با چکیدن اولین قطره ی آب، رود فریاد زد: بمانید، بمانید. شما باید سیرابش کنید، به گمانم یاری برای مولایمان نمانده که عباس (ع) تنها آمده است.»
با ریخته شدن یکباره ی مشت آب بر سر و رویش، تاب نیاورد و گریست:« آقا جانم بنوش، التماس مي كنم آقا بنوش ، اگر سیراب شوی بهتر می توانی در رکاب مولایمان شمشیر بزنی و او را در ميان درنده خويان ياري كني. قربان ادبت می دانم ، می دانم مولایمان تشنه است و اهل حرم تشنه اند ... اما نه، چرا باید از شما توقع داشته باشم تا آب بنوشی، تو فرزند همان پدری که از خود گذشتگی کرد و سه روز روزه هنگام افطار، غذای خود را به مسکین و یتیم و اسیر بخشید اما خودش و فاطمه زهرا و امام حسن و امام حسین (علیهما السلام) با آب و شکمی گرسنه سر کردند.»
زمزمه عباس (ع) را شنید که گفت:« ای نفس! از بعد حسین خوار باشی و بعد از او زنده نباشی. این حسین که بر مرگ وارد شده ولی تو می خواهی آب سرد و گوارا بیاشامی. به خدا سوگند! این از عملکرد دینم نیست.»
انعکاس نور خورشید در آب،برق چشمان رقیه را کنار خیمه برای عباس(ع) زنده کرد. چشمانی که به او می گفتند:« عمو تشنه ایم، گریه ی علی اصغر را می شنوی؟ او هم تشنه است. ما بچه ها منتظریم تا عموی سقایمان برایمان دوباره آب بیاورد. عمو! آب بیاور،ما چشم به راهیم. »
عباس (ع) چشمان ترش را بر روی آب بست و مشک را زیر آب برد. رود با بغض و هول بخشی از خودش را درون مشک فرستاد و گفت:« بروید و لبان چاک چاک از خشکی و گرمای اهل حرم را تر کنید، مبادا قطره ای از شما به هدر رود.» عباس (ع) مشک را بر روی دوش انداخت و سوار بر اسب به طرف خیمه ها حرکت کرد.
رود از اینکه توانسته بود مشک عباس (ع) را پر کند کمی از غم دلش کاسته شد. اما زمانی نگذشت که صدای ابوالفضل (ع) را شنید : « اى برادر، برادرت را دریاب.»
رگ هایش جوشید و خروشید. خود را بی مهابا به دیواره رودخانه کوبید و با ناله و گریه گفت:« آقاجان! الهی قربانت بشوم، با تو چه کرده اند که بدين گونه مولایمان را می خوانی؟ آقا! میان حصار و دیوار خاکی گرفتارم ، هرچه خود را بر دیوار می کوبم، نمی تونم از بندشان رها شوم .»
صداى بلند گریه امام حسین (ع) که گفت : « پشتم شکست، رشته تدبیر و چارهام از هم پاشید... .» طاقت رود را طاق کرد، بر خود پیچید و با شدت بیشتر خروشید، زجه زنان گفت:« خدايا! مرا بخشکان، برایم ننگ است كه سرور دو عالم وخاندانش در کنار من تشنه به شهادت برسند. »
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستانک
#کیسه_گندم
کیسه گندم پشتش را می خراشید. کمرش مثل کوهان شتر قوس پیدا کرده بود. دانه های عرق از سر و صورتش می چکید. اربابش را لحظه ای تصور کرد مرد چاقی که گوشه اتاق به پشتی زر بافتش تکیه می داد و دستانش را بر روی شکم گره می کرد. دستورهایش به همراه فحش بر زبانش جاری می شد.
این بار اسعد را مأمور کرده بود تا کیسه ی گندمی بخرد. اسعد بار گندم را به سمت خانه می برد اما دیگر پاهایش همراهی نمی کردند، حس از انگشتانش رفته بود و هر لحظه ممکن بود که کیسه بر روی زمین بیفتد. سکوی کنار خانه ای مثل متکای نرمی او را به سمت خود فرا خواند. قبل از اینکه کیسه گندم از دستش رها شود آن را بر روی سکو گذاشت و خودش بر آن تکیه کرد .
عرق از پیشانی پاک کرد، کلون در خانه تکان خورد . اسعد از جایش پرید و کیسه را بر پشت گرفت اما هنوز انگشتنانش جان نگرفته بودند کیسه از میان انگشتانش رها شد و به لبه سکو برخورد کرد و پاره شد. دانه های طلایی گندم روی زمین پخش شدند.
درد شلاق اربابش را بر روی تاول های کمرش حس کرد. مو برتنش راست شد. دستانش را میان موهای فردارش فرو کرد. مانند عزادارن بر سر گندم های پخش شده، نشست.
مرد لاغری که از در خانه بیرون امده بود تمام ماوقع را دید، دستش را بر روی شانه اسعد قرار داد و گفت: « اشکال ندارد مرد، جمعش می کنیم.»
اسعد دست چروکیده مرد را پس زد و گفت:« چه را جمع می کنیم، با خاک مخلوط می شوند ، اربابم کبابم می کند.»
مرد زیر بازوی اسعد را گرفت و او را بلند کرد:« نگران نباش،آقای من فکری برایش می کند.»
اسعد چشمان سیاهش را به چشمان عسلی مرد دوخت و در حالی که سعی می کرد صدایش بالا نرود، گفت:« آقای تو هم یکی لنگه ی ارباب من است.»
صدای مردی امد که می گفت:« چه شده است؟»
مرد سبزه رو به درون خانه برگشت،اسعد پوزخندی زد و گفت:« آقای من! همه شان مثل همند.»
چشمان اسعد دوباره به دانه های گندم افتاد و آه از نهادش بلند شد. شروع کرد به جمع کردن دانه های گندم که مرد سبزه رو برگشت و در حالی که لبخند از لبانش جدا نمی شد، گفت:« مولایم علی بن موسی الرضا تو را به ناهار دعوت کرد و گفت کیسه گندمی سالم بجای این کیسه به تو بدهم. بیا داخل که مولایم و بقیه خدمه بر سر سفره منتظر ما هستند.»
اسعد با شنیدن جملات نمی دانست شاد باشد یا متعجب در حالی که خنده محوی بر روی لب هایش نشسته بود با ابروهای بالا رفته گفت:« کیسه سالم ؟! با علی بن موسی الرضا بر سر یک سفره می نشینید؟»
-آری ، همیشه این چنین است.
قلب اسعد آرام شد و در دلش به مرد سبزه رو غبطه خورد.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستانک
😊 #لبخند
عامر لابه لای کاه های خشکیده دیوار، مجلس شب پیش را دید. زبیر میان اتاق می چرخید و می گفت:" باید هر طور می تونیم اذیتش کنیم با هر وسیله ای و روشی که میشه و می تونید؛ چون به این راحتی از میدون بیرون نمیره." هیاهو و سر و صدا از هر طرف اتاق بلند شد و هر کس روشی را پیشنهاد داد. مقداد دست درازش را بلند کرد:" من سنگش می زنم، بچه ها رو هم برای کمک میارم."
نُمِیر لنگان کنار زبیر رفت و با صدایی بالاتر از همه صداها گفت:" همه کسایی که اینجا هستن چند بار این کار رو کردن به جز عامر. " همه نگاه ها مثل تیر به سوی عامر نشانه رفتند. دیگر راه فراری نداشت. آب گلویش را مانند لقمه ای گلوگیر قورت داد:" تا حالا فرصتش پیش نیومده بود و گرنه منم مثل شما ازش بدم میاد. فردا کم کاریم رو جبران می کنم."
صدای قار قار کلاغی که از بالای سرش می گذشت، او را به پشت بام کاه گلی خانه اش برگرداند. خورشید به سمت مغرب می دوید و عامر همچنان منتظر بود. چند باری منصرف شد و به پا خواست؛ اما یاد شماتت های دوستان و صدای منتظران در کوچه کناری پایش را بر روی بام خانه میخ کرد.
گفته بود که از او بدش می آید. اما پیش خودش هر چه فکر می کرد دلیلی برای تنفر از او نمی یافت.
صدای هو کردن بچه ها از کوچه کناری بلند شد. برخاست و تشت مسی را به دست گرفت. لباس سفیدی بر تن داشت و آرام قدم بر می داشت؛ گویی هو کردن بچه ها را نمی شنید. تصویر کمک کردن آن مرد به پدرش در هنگام تنگدستی او را به عقب راند. به محض رسیدنش بر لبه ی بام رفت و تشت پر از خاکستر را بر روی سر او ریخت.
قهقهه بچه ها در میان سکوت آسمان و زمین به گوشش سیلی زد. محمد امین (ص) ایستاد و خاکسترها را از تن و بدن خود پاک کرد. لحظه ای سرش را بلند کرد و به او نگاه کرد. عامر منتظر بود تا لب به فحش و ناسزا بگشاید؛ اما طرح لبخند در صورت سیاه شده از خاکستر محمد (ص) سر و گردن کشیده اش را به زیر کشید. درونش مثل دیگی جوشان شده بود. سر بلند کرد. اما او دیگر در کوچه نبود. جا پایش در میان خاکسترها ردی سفید به جا گذاشته بود.
🖋 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستانک
#بی_خبر
از پله ها پایین آمد و به سمت ماشینش رفت. انعکاس نور خورشید در آینه ماشین همسایه ی طبقه بالایی، سعید را در جایش میخکوب کرد. دندان هایش را به هم فشرد:" حرف حالیش نیست، چند بار باید بگم دوست ندارم پشت ماشینم، ماشین دیگه ای پارک بشه، به من چه که پارکینگ نداری." با گام های بلند به سمت ماشینش رفت و چنان در ماشین را به هم کوبید که گنجشک ها از روی درختان بی برگ پر زدند.
ریموت در را زد. با دنده عقب از پارکینگ اختصاصی اش مستقیم به سمت ماشین همسایه رفت . به سپر عقب پراید همسایه کوبید. سپر از جایش کَنده شد. سرش را برنگرداند. مثل بچه ها ذوق کرد و لبخندی یک وری زد. دور زد و از میان در نیمه باز بیرون رفت.
جیرجیرک ها لابه لای شمشادها لالایی می خواندند که سعید خسته از کار روزانه برگشت. از پشت نرده ها به داخل حیاط نگاهی انداخت؛ ماشین همسایه را کنار دیوار ندید. لبخند رضایت بر لبانش نقش بست.
پا به درون خانه گذاشت. منتظر بود تا مینا با دست های کوچکش پایش را بگیرد و بگوید:" سلام بابایی." ولی هیچکس به استقبالش نیامد. همسرش را صدا زد:" سمیه!" و به سمت اتاق مینا رفت.
سمیه از اتاق بیرون آمد؛ چشم های درشتش اندازه نخود کوچک شده بود و متورم. ضرباهنگ تپش های قلب سعید تند شد:" چی شده ؟" قبل از اینکه وارد اتاق مینا شود سمیه بازویش را گرفت و با لبانی لرزان گفت:" تازه خوابیده."
سعید_ حرف بزن،نصف جونم کردی.
سمیه_ عصر تو حیاط با بچه ها بازی می کرد که صدای جیغش بلند شد. هول نکن، الان خوبه. نمی دونم چوب از کجا آورده بودند. وسط بازی خورده بود، بالای چشم چپ مینا.
سعید با شنیدن هر کلمه سمیه مثل آتشی که بر او می دمند، لحظه به لحظه سرخ و سرخ تر می شد. یکدفعه با تمام شدن حرف های سمیه مثل باروت منفجر شد:" چند بار بگم ... "
سمیه_آروم آقا.
سعید نگاهی به درگاه اتاق مینا انداخت و آرامتر گفت:" چند بار بگم تنهایی بیرون نفرستش، هزار تا خطر وجود داره. حتما باید اتفاقی بیفته تا بفهمی. "
سمیه برای ختم سرزنش های سعید که پایانی نداشت، گفت:" خدا خانم کمالی رو خیر بده، دست و پامو گم کرده بودم و نمی دونستم چی کار کنم. بنده خدا ما رو رسوند بیمارستان."
سعید رفتار خودش را در یک کفه ترازو گذاشت و رفتار همسایه بالایی را در کفه دیگر ترازو. چیزی نگفت و فقط بین این دو کفه و میزان بالا و پایین بودنشان می رفت و می آمد که صدای سمیه را شنید:" راستی خانم کمالی می گفت یه از خدا بی خبر از اهالی ساختمان، زده سپر ماشینش را داغون کرده. کلی هزینه رو دستش افتاده بود."
سعید بلند شد و به سمت اتاق مینا رفت تا او را ببیند و زیر لب تکرار کرد: "از خدا بی خبر!"
🖋 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستانک
#آشناتر_از_آشنا
قاسم مثل عقاب ابتدای کوچه را پاییده و دست هایش را به هم می مالید. گهگاهی به ابروهای کلفت و درهم صاحب خانه اش نگاه می کرد. سال ها در دو اتاق خانه ی او با چهار بچه ی قد و نیم قد زندگی می کرد و سر ماه اجاره اش را می پرداخت؛ اما از چهار ماه پیش که تنها دخترش مریض شد، اجاره خانه را پرداخت نکرده بود.
لب های صاحب خانه با سرعت باز و بسته می شد و صدایش هر لحظه از نردبان صوت بالا می رفت:" تا حالا خیلی صبر کردم، منم خرج دارم. چرا نمی فهمی؟ باید اجاره این چند ماه رو یک دفعه بدی و گرنه جل و پلاست رو می ریزم تو کوچه." قاسم دلش می خواست، الفاظی را که از میان لبهای او به بیرون پرتاب می شد در همان درگاه لب بقاپد تا رهگذری آن را نشنود.
با دیدن یکی از همسایه ها که مرد فضولی بود، بدون فکر گفت: " تا ... تا شب پولت رو میارم." عَبِد ساکت شد. چشم های فراری قاسم باعث شد تا عَبِد بخواهد دوباره حرف هایش را از سر بگیرد؛ اما قاسم پیش دستی کرد و گفت:" می آرم، باور کن." عَبِد به پارچه سیاهی که پشت در تکان خورد نگاهی انداخت و گفت:" تا شب."
خیره به لباس خاکستری عَبِد، دوقدم به پیش رفت و دوباره برگشت. زنش از پشت در چوبی بیرون آمد:" از کجا می خوای پول بیاری؟ الکی چرا قول دادی؟ الان دیدی چی کار کرد، شب برگرده بدتر می کنه. چرا اینقدر بی فکری؟"
بی حرف و نگاهی راه افتاد. نمی دانست به چه کسی رو بیاندازد. دوست نداشت پیش هر کسی برود. یکی یکی آدم هایی را که می توانست رویشان حساب کند، در ذهن حاضر و بعد هر کدام را به دلیلی حذف کرد.
بدون اینکه متوجه باشد از کوچه ای به کوچه ای دیگر می رفت. در یکی از کوچه ها با دیدن خانه ای آشنا ایستاد و گفت:" فقط او، کمک کردنش رو به رویم نخواهد آورد؛ ولی به چه رویی بگم که پول می خوام؟ " با این حال به سمت در رفت. مشتش را بالا آورد تا در را بکوبد، پشیمان شد و خواست برگردد. چهره ی آفتاب سوخته عَبِد در حال هوار کشیدن پیش چشمانش جان گرفت. بدون یک لحظه صبر، برگشت و در را کوبید. مرد میانسالی در را گشود. با دیدن مرد، زبانش نچرخید و با کمی تأخیر گفت:" با صاحب خانه کار دارم." مرد میانسال پیغامش را رساند و برگشت. او را به درون خانه دعوت کرد. قاسم وارد حیاط شد. با دیدن امام رضا (ع) سلام کرد. امام رضا(ع) سلامش را پاسخ داد و گفت:" جلو بیا و این کیسه را بگیر، بدهیت رو پرداخت کن و بقیه اش رو خرج درمان بچه ات کن."
🖋 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستانک
#شوخی_دروغ
تی بر صورت کاشی های طوسی ردی کشید . مهین ایستاد. پشت دستش را بر صورتش کشید. گونه استخوانی اش خراشید. به پشت دست هایش نگاه کرد. مثل جاده پر از شکاف و بر آمدگی بود.
صدای سارا که گفت:" چی کار می کنی؟ الان هیئت امنا می رسن." او را از حال و هوای خودش بیرون آورد. دسته ی تی را چسبید و دوباره شروع کرد. حوصله غرغرهایش را نداشت. چند روز بود که مدام کارهایش را رصد می کرد و نمی گذاشت، لحظه ای بیکار باشد. روز قبل به خاطر چند تکه بازیافت جامانده سرش داد کشیده بود:" چه وضع کار کردنه؟ من باید مدام دنبالت راه بیفتم و بگم چی کار بکن، چی کار نکن. درست کار نکنی، میگم عذرت را بخوان."بدون اینکه برگردد تی را بر روی زمین رقصاند. باید کارش را تمام می کرد تا بتواند زودتر برود.
سارا به زلف های سیاه تی نگاهی انداخت. لب گشود تا چیزی بگوید؛ اما پشیمان شد. راهش را کشید و به اتاقش رفت. به همکار جدیدش، سهیلا گفت:" میگند داد نزن،کار نمی کنن که الانم داره سمبل کاری می کنه تا زودتر بره. "
سهیلا با چشم های گرد به بالا و پایین شدن صدا و دست های سارا نگاه کرد. نمی دانست چه بگوید؟! اخلاق سارا را به درستی نمی شناخت . فقط فهمیده بود که انجام کار به درستی و با دقت برایش از همه چیز مهمتر است. برای اینکه حرفی زده باشد،گفت:" حرص نخور، اون بنده خدا هم شوهرش مریضه، هوش و حواس نداره."
سارا دست های استخوانی اش را بر روی شیشه میز کوبید و پوزخند زنان گفت:" مطمئن باش حال شوهرش از من و تو بهتره، چقدر ساده ای! شوهرش تو بیمارستانه و این بلند میشه هلک هلک هر روز میاد سر کار و فقط صبح و ظهر زودتر میره. همش فیلمه."
مهین وارد اتاق سارا شد و گفت:" کارام تموم شد،برم؟" سارا با ابروهای درهم به صفحه مانیتور خیره شد و گفت:" امروز جلسه است باید تا عصر بمونی." به کارش ادامه داد و روی دکمه های کیبورد کوبید.
بی توجهی سارا مثل چنگک در قلبش فرو رفت و با بغض گفت:" مگه حالیت نیست، شوهرم مریضه."
سارا مثل فنر از جایش پرید و با صدای بلند گفت:" درست حرف بزن. نمیخوای کار کنی بهونه نیار."
کادر مدرسه با شنیدن صدای بلند سارا در سالن جمع شدند. مهین با صورتی اشک آلود از میان جمعیت عبور کرد و به آشپزخانه رفت.
دو نفر به دنبالش راه افتادند و چند نفر دیگر با گفتن چی شده؟ به سارا نگاه کردند.
سارا با اخم گفت:" چیزی نیس..." حرفش تمام نشده بود که مهین، چادر به سر از آشپزخانه به سمت خروجی سالن رفت. صدایش زدند، ولی نماند.
سارا مثل اسپند روی آتش به جلز و ولز افتاد و با خودش گفت:" درستت می کنم، وقتی از کار اخراج شدی ،دروغ گفتن از سرت میفته." چشم های منتظر را به حال خود گذاشت و به پشت میزش بر گشت.
بعد از ماجرای رخ داده بین سارا و مهین، سهیلا مدام زیر چشمی به سارا نگاه می کرد. سارا یکدفعه گفت:" چته؟" سهیلا رودربایستی را کنار گذاشت و گفت:" اگر شوهرش واقعا مریض باشه، چی؟"
سارا خندید و گفت:" اینقدر ازش دروغ شنیدم که به جرأت می تونم بگم ، این حرفش هم دروغه. چند بار خودم سر همین دروغ هاش مچش را گرفتم."
فردای آن روز مهین به سر کار نیامد و سارا که مسئول اداری بود، اطلاع ندادن مهین را نوعی دهن کجی به خود دانست. سراغ مدیر مدرسه رفت و گفت:" خانم بدیعی بدون هماهنگی امروز نیومده ، چند روز هم هست به بهونه اینکه شوهرش مریضه دیر اومده و زود رفته. به نظرم باید عوضش کنیم."
مدیر با چشم های درشت مشکی اش به سارا زل زد و گفت:" به من اطلاع داده و چند روزه دیگه هم نمیاد، گفتم که در جریان باشی."
خون در رگ های سارا جوشید و گفت: " برای نیومدن باز چه دروغی گفته ؟"
مدیر از جایش بلند شد و گفت:" شوهرش فوت کرده و الان هم به چند تا از بچه ها بگو آماده بشوند، با هم بریم برای مراسم خاکسپاریش. "
سارا خشکش زد، چیزی را که شنیده بود باور نمی کرد. دوباره به مدیر نگاه کرد. در چهره اش اثری از شوخی نبود.
🖋 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستانک
🌾 #روزی_رسان
🌞آفتاب به درون اتاق پذیرایی قدم گذاشت. مریم با چشمان سیاهش پشتی های قرمز و پتو های سفید زیر آنها را دنبال کرد. 🙎♀ظرف خالی میوه در قاب نگاهش جا گرفت. بر پشت دستش کوبید و به ساعت نگاه کرد. 🕰 نیم ساعت دیگر مهمان ها می آمدند و هنوز محمد ، میوه نیاورده بود.
ده روز به آخر ماه مانده، 💶 پول هایشان تمام شده بود. محمد بدون اینکه حواسش به وسایل پذیرایی و پول تمام شده شان باشد، دائی اش را به همراه خانواده دعوت کرده بود. 👨👩👧👦
مریم به یاد دیشب افتاد، وقتی خبر مهمانی را از زبان محمد شنید، 😳 مثل مجسمه خشکش زد و گفت :«مرد! مگه نمیدونی هیچی تو خونه نداریم؟! مهمونی رو به هم بزن.» محمد ابروهای کوتاه و نازکش را بالا انداخت و گفت:«زشته، زنگ بزنم بگم ببخشید نیاید؟!»
😠 مریم با چشم هایش برای محمد خط ونشان کشید؛ ولی فقط گفت:« از دوستات قرض بگیر... » با دیدن دهان آماده ی باز شدن محمد گفت:«نگو از قرض گرفتن بدم میاد که الان دیگه جاش نیس.»
💁♂ محمد خیره در چشم های مشکی مریم لبخند زد و گفت :«خدا روزی رسونه، نگران نباش خانم.»
🔔 صدای زنگ در او را از اتفاقات شب گذشته جدا کرد و تپش قلبش را تند کرد . به سمت چادرش پرید. همین که دستش را روی دستگیره گذاشت، ایستاد. 😔 نمی دانست چه کند. به خودش تشر زد: «پشت در موندن مهمونام به بدی نبودن پذیراییه.»
دستگیره را فشرد. در با صدای تیکی باز شد. بسم الله گفت و سعی کرد، لبخند بزند. 😊 دیدن دستان پر از کیسه میوه محمد، تپش قلبش را آرام کرد. به محمد گفت: «خدا از کجا رسوند؟»
_ به یکی قرض داده بودم. قبل اینکه زنگش بزنم، خودش زنگم زد و گفت پولم رو به حسابم واریز کرده.
🧕 لبخند بر روی لب های مریم نشست و گفت:«خدا رو شکر.» صدای زنگ خانه خبر از رسیدن مهمان ها داد.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستانک
#مقصر
🏫کلاس پر از صدا بود. مهتابی بالای سرش ویز ویز می کرد. چند نفری انتهای کلاس برای خودشان جلسه گرفته بودند. مینا با چشم های درشتش ماجرایی را با آب و تاب تعریف می کرد. 👩👧👧دو سه ردیف اول کلاس سر بچه ها در کتاب و جزوه بود.
👱♀ فرزانه چند دقیقه یک بار سرش را از کتاب بلند می کرد و با صدای نازک و آرامش می گفت:" بچه ها این مهمه صد درصد یکی از سوالات امتحانه." 📖صدای ورق زدن تند تند بچه ها برای پیدا کردن جایی که فرزانه گفته بود، بلند می شد. لیلا چند باری وسوسه شد تا کتابش را باز کند؛ ولی لای کتاب را باز نکرده، آن را می بست. دو روز از صبح تا شب تمام کتاب را واو به واو خوانده بود، 🤯دیگر دست و دلش به خواندن دوباره کتاب نمی رفت.
🧕خانم رضائی بر خلاف همیشه بدون اینکه ضربه ای به در بزند، وارد کلاس شد و پشت میز نشست. لیلا تنها کسی بود که او را دید و از جایش بلند شد. خانم رضائی با صدای بلند گفت:" کتاب های زیستتون را جمع کنین. امتحان شروع شد."
✍لیلا جواب سؤال 5 را نوشت. سرش را بلند کرد تا کمی به انگشتانش استراحت بدهد که تکان خوردن انگشتان مینا پیش چشمش حواسش را پرت کرد. فکر کرد او هم خسته شده و انگشتانش را ورزش می دهد؛ ولی تکان خوردن شدیدتر انگشتانش باعث شد با دقت بیشتری به دستش نگاه کرد. لای دو انگشتش برگه ای بود. 😳 چشم های لیلا گرد شد. سرش را بلند کرد تا ببیند خانم رضائی کجاست که مینا تند سرش را برگرداند و گفت:" جواب این سؤالا را بنویس."
😬چشمان لیلا خیره به فضایی ماند که صورت مینا در آن برگشته و حرف زده بود. تپش قلب گرفت. 🐢سرش را لاک پشت وار چرخاند تا خانم رضایی را پیدا کند. کنار پنجره به دیوار سفید تکیه داده بود و بیرون را نگاه می کرد. نفسش را رها کرد. قلبش دوباره شروع به تپیدن کرد.
🙊بدون اینکه به جای دیگری نگاه کند، برگه اش را نگاه کرد با دیدن برگه ی کوچک مینا بر روی برگه امتحانی اش، هاج و واج به مقنعه ی مشکی مینا نگاه کرد:" کی گذاشت که نفهمیدم؟!" 🤔در حال فکر کردن بود که دوباره انگشتان مینا جلوی چشمش شروع به تکان خوردن کرد. اینبار سرش را بلند نکرد، برگه را برداشت و شروع کرد به جواب دادن بقیه سؤالات. اما مینا دست بردار نبود. مدام دستش را پیش چشم لیلا می آورد و با انگشتانش طلب برگه می کرد.
😶لیلا جهت نگاهش را از روی برگه خودش و دست مینا به جهت دیگری تغییر نداد تا استاد به آنها شک نکند. چند بار تصمیم گرفت، دستش را بلند کند و مینا را لو بدهد؛ 😞ولی پشیمان شد. دوست نداشت سابقه مینا را پیش استاد خراب کند. هیچ وقت مینا از او تقلب نخواسته بود و رفتار مینا قبل از امتحان هم گویای این بود که کتاب را خوانده است. فکر کردن به این دو موضوع آخر لیلا را تسلیم کرد. 🕰به ساعت نگاهی انداخت، ده دقیقه به پایان امتحان مانده بود. جواب ها را روی برگه ی مینا مثل فرفره نوشت.
😱 دستش را جلو برد و برگه را لای انگشتان مینا گذاشت که دست خانم رضائی بر روی دستانشان و برگه نشست. دست لیلا در همان حالت خشک شد. سرش را بلند نکرد. صدای تپش های قلبش گوشش را کر کرد. 😡خانم رضایی بدون اینکه حرفی بزند برگه ی لیلا را برداشت و پاره کرد. لیلا در همان چند ثانیه انواع و اقسام تنبیه های ممکن را تصور کرده بود به غیر از اینکه برگه اش پاره شود. از جایش پرید و گفت:" خانم ! ..." حرف دیگری هنوز نزده بود که خانم رضائی یک قدم جلو رفت و برگه ی مینا را هم برداشت و پاره کرد. با صدای بلندی گفت:" هر جفتتون بیرون."
😢اخراج از کلاس برای لیلا که در تمام طول تحصیلش، شاگرد اول بود و اساتید همیشه رویش حساب می کردند، شبیه اخراج از مدرسه بود. 😭اشک هایش ناخودآگاه سرازیر شد و گفت:" ببخشید، من مقصر نیستم." راه افتاد تا از کلاس بیرون برود. صدای خانم رضائی متوقفش کرد:" تو بیشتر از اون مقصری چون راضی شدی تقلب بدی."
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
👬 #محافظ
مینا با موهای خرگوشیش جلو مهدی ایستاد و گفت:" بابا میشه نری،امروز جمعس. " مهدی دست بر روی موهای پر کلاغی مینا کشید و گفت:" قربون دختر خوشگلم بشم من. بابا جون، باید برم. قول میدم زود زود برگردم و با هم قایم موشک بازی کنیم."
مینا بالا و پایین پرید و گفت:" آخ جون، پس زودی بیا، خدافظ بابایی." جست و خیز کنان رفت که با اسباب بازی هایش بازی کند.
فهیمه کاپشن مشکی مهدی را به دستش داد و گفت:" مواظب خودتون باشین." مهدی دست راستش را بر روی چشمش گذاشت و در حالی که لبخند بر لب داشت، گفت:" به روی چشم. من مواظبم، به رضا هم میگم مواظب باشه، به علی و مرتضی هم می گم حتی به آقای فخری زاده میگم که مواظب خودش باشه بجای من. اینقدر نگران نباش خانم. هر دفه که من میرم که نباید نگران بشی. قربونت یِ امروز زنگ نزن. بچه ها دس گرفتن برام میگن خانمت بعد چند سال هنوز عادت نکرده."
فهیمه کاپشن را روی شانه مهدی گذاشت. خواست بدون خداحافظی برود؛ ولی پشیمان شد. بدون اینکه به صورت مهدی نگاه کند،گفت:" باشه زنگ نمی زنم. برو به سلامت."
مهدی دست های ظریف و کوچک فهیمه را گرفت و گفت:" خانمم باهام قهر کرده؟" فهیمه به دست هایشان نگاه کرد دست هایش میان دستان بزرگ مهدی گم شده بود. دلش نمی خواست که با دلخوری مهدی به سرکارش برود. شغلش را پذیرفته بود ولی هر وقت که می رفت تا موقعی که بر گردد دلشوره امانش را می برید. بر روی لب های کوچکش لبخند نشاند و به چشمان کشیده مهدی نگاه کرد و گفت:" برو به سلامت."
مهدی خیالش راحت شد و دستان فهیمه را فشرد. به مینا که در حال غذا دادن به عروسکش بود نگاه کرد و رفت.
فهیمه طبق معمول شروع کرد به صلوات فرستادن . روی مبل نشست و تلویزیون را روشن کرد، ولی چیزی نمی دید. بلند شد همانطور که ذکر می گفت ظرف های کثیف ناهارشان را شست. بعد کابینت های آشپزخانه را یکی یکی خالی کرد و دستمال کشید. دلشوره لحظه ای رهایش نمی کرد. مدام به گوشی تلفن نگاه می کرد. ولی سمتش نمی رفت. طاقت نیاورد. شماره مهدی را گرفت. خنده مهدی را که شنید، قلبش آرام شد.
مهدی با خنده گفت:" خانم مگه نگفتم نگران نباش. الان مرتضی داره بهم میخنده. مرتضی به آقای فخری زاده نمیگیا." فهیمه ابروهای نازکش را درهم کرد و گفت:" خوب نگران میشم..."
اما حرفش را نتوانست تمام کند. صدای رگبار گلوله از پشت تلفن تمام بدنش را به رعشه انداخت، جان از پاهایش رفت و بر روی سرامیک های سرد آشپزخانه آوار شد. جیغ کشید:" مهدی! مهدی! " از هوش رفت.
چشمانش را باز کرد، هق هق گریه اولین صدایی بود که شنید . مادر و برادرش با چشمانی سرخ و خیس از اشک بالای سرش ایستاده بودند. بدنش لرزید. به خاطر آورد و اشک از گوشه چشم هایش سرازیر شد، گفت:" مامان! چی شد، مهدی بیمارستانه، آره؟" به دست های مادرش چنگ زد . مادرش چادر سیاهش را بر روی صورتش کشید و گفت:" خدا ازشون نگذره، دانشمند هسته ایمون و همه ی محافظاش شهید شدن." هق هق گریه فهیمه به همراه مادرش بلند شد. مادرش با گریه گفت:" باید بهش افتخار کنی مادر،خودشو سپر آقای فخری زاده کرد تا جون دانشمند کشورمونو حفظ کنه ولی نشد." این بار صدای هق هق گریه از بیرون خانه هم بلند شد.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
🔒 #گره
🚘 احمد دزدگیر ماشینش را زد و دوید. خواست برگردد تا مطمئن شود شیشه های ماشین را بالا کشیده؛ ولی تا پایان وقت اداری زمانی نمانده بود. از پله های 🏢 شهرداری مثل قرقی بالا رفت. با ورود به سالن دایره ای شهرداری ایستاد. نمی دانست به کدام سمت برود. سمت چپش پشت شیشه پیشخوان 👮♂️ نگهبانی آبی پوش را دید. با عجله پرسید :" سلام دفتر رئیس کجاست؟ " نگهبان با چشمان ریز سیاهش به صورت کشیده و سبزه ی احمد نگاه کرد :" طبقه چهار."
🧐 احمد دوباره به سالن نگاه کرد تا راه رسیدن به طبقه چهار را پیدا کند. آسانسور را دید. درهایش داشت بسته می شد. 🏃♂️ دوید. در کشویی نقره ای آسانسور بسته شد. 😡 مشتی به آن زد:" چرا امروز اینجوریه؟ همش به در بسته می خورم." مرد بلند قدی از کنارش عبور کرد و زیر لب گفت:" دیوانس." دو دقیقه ای منتظر ایستاد؛ آسانسور از طبقه ای به طبقه ی دیگر می رفت؛ اما خیال برگشتن به طبقه همکف را نداشت.
پله ها کنار آسانسور قرار داشتند. دیگر منتظر نماند. پله ها را دوتا یکی کرد تا زودتر برسد. در آخرین پله دستش را روی زانویش گذاشت. چند نفس عمیق کشید. نای راه رفتن نداشت. به در آسانسور نگاه کرد. چشم غره ای به آن رفت. نفس عمیقی کشید. به سمت اتاق شهردار رفت. زن جوان لاغری پشت میز نشسته بود. احمد گفت: " ببخشین می خواسم شهردارو ببینم."
🧕 خانم منشی به پیراهن قهوه ای احمد نگاه کرد :" وقت قبلی نداشته باشی نمی تونی رئیسو ..."
🙎♂️ احمد نگذاشت حرف زن تمام شود:" فقط یِ امضاء میخوام، دو ثانیه ام طول نمیکشه، بذار ببینمش."
🧕 خانم زونکن را بست :"به هر حال باید وقت بگیری. الانم نیستن. دیگه میره برا بعد تعطیلات".
😤 احمد را کارد می زدند، خونش در نمی آمد. دوباره به فکر فرو رفت:" چرا امروز تمام کارام گره می خوره." این فکر همینطور در ذهنش می چرخید. ولی جوابی برایش پیدا نمی کرد. 🏡 دست از پا درازتر به خانه برگشت.
با ورود به خانه مادرش را صدا زد. جوابی نشنید. 🥗 بوی قورمه سبزی و صدای تق و توق او را به سمت آشپزخانه کشاند. 👩🍳 مادرش کنار اجاق روی نوک پا ایستاده بود تا قورمه سبزی روی شعله عقب را هم بزند. احمد نفس عمیقی کشید :" به به ." 😋 مادر دست از کار نکشید .🙄 احمد انتظار چنین رفتاری را از او نداشت. چون همیشه بعد از به به گفتن هایش او می گفت:" مخصوص تو دُرس کردم." کنار مادرش رفت و سرش را جلو برد تا چشم های سیاهش را ببیند. اما او روی برگرداند:" برو اونور." احمد از بالا به موهای سیاه و سفید مادرش نگاه کرد:" چی شده؟"
😠 مادر ملاقه را رها کرد. به سمت در آشپز خانه رفت. سری تکان داد:" فراموشکارم شدی؟!"
🤔 احمد به گل های موکت زیر پای مادر خیره شد:" چیو یادم رفته؟"
😢 مادرش با چشم های لرزان گفت:" حرفای دیروز و داد وفریادت یادت رف. همه محل فهمیدن سر مامانت داد کشیدی."
🤦♂ تمام اتفاقات دیروز جلوی چشمش مثل فیلم گذشت. مجوز ساختمانش باطل شده بود. از عالم و آدم دلگیر بود. حرف مادرش:" دوباره از اول شروع کن. " کبریت بر باروت وجودش زد. تمام ترکش هایش به مادرش اصابت کرده بود.
😔 کنار اجاق روی موکت نشست. به جای خالی مادرش نگاه کرد:" دلشو شکوندم که امروز..." از جا پرید. برای دلجویی به سمت مادر رفت.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
👨👩👧 #نوازش
ساعدش را جلوی صورتش گرفت تا از برخورد ضربات مشت جلوگیری کند. صورت سبزه اش گلگون شد. مشت های گره کرده پدر مثل پتک بالا می رفتند و بر سر و بدن او می خوردند. سلامش را با هل دادن به درون اتاق جواب داده بود. قبل از اینکه بپرسد:« چی شده؟» در قفل شد و سیلی صورتش را به سمت پنجره چرخاند.
اشک هایش مثل جوی از میان چشم های کشیده اش بر صورتش جاری شدند. می دانست اگر هق هق گریه اش بلند شود، ضربات شدیدتر خواهند شد. صدایش را در گلو خفه کرد. چشمهایش بی اجازه می باریدند. ضربات پشت سرهم بر پیکر لاغر و استخوان های نحیفش ردی از کبودی و سیاهی به جا می گذاشت. صدای خس خس سینه پدر، تند و شدید شد. دست هایش دیرتر پایین آمدند. منا چشمهای بسته اش را باز کرد. نور سرک کشیده به اتاق چشم هایش را زد.
با چشم های تارش به در لرزان اتاق نگاه کرد. تکان می خورد؛ مثل منا راه فراری از دست مشت و لگدها نداشت. مادرش جیغ می زد:« تو رو خدا نزنش، حمید! تو رو خدا نزنش.» یوسف عربده می کشید:« باز کن، بازکن این در لعنتیو.»
به یاد حرف یوسف افتاد:« نکن دختر خوب، بالاخره میفهمه. این کارها فایده ای نداره.» اما او به حرفش گوش نداد. حالا پدرش فهمیده بود.
جز درد چیزی را حس نمی کرد. پدر از زدنش دست برداشت. صدای خس خس سینه اش را در نزدیکترین فاصله از خودش شنید. هیچ وقت از پدرش کتک نخورده بود، تا 8 سالگی همیشه روی زانوی پدر جا داشت. اما بعد از ورشکستگی دیگر لبخند را روی لب های پدر ندید. کم در خانه می ماند. اخم میان ابروهای کوتاهش جا گرفته بود. کنار پدر نشستن به حسرتی چند ساله برای منا بدل شده بود. دوست داشت کنارش بنشیند. پدر روی موهای نرم و صافش دست بکشد و مثل بچگی هایش بر سر او بوسه بزند. اما دیگر صحبت کردن با پدر هم به آرزوهایش اضافه شده بود.
حالا پدر کنارش بود؛ در یک قدمی اش. اما نه برای نوازش و صحبت. صدای خس خس در صدای خراشیده اش گم شد:" هرجا گم وگورش کردی، تاشب ورش میداری میاری وگرنه دوباره کتکت میزنم." چشمانش بارید.
صدای خس خس دور شد. قامت لاغر پدر را نزدیک در دید. دست های متورمش را بر روی زمین اهرم کرد . استخوان هایش فریاد کشیدند؛ به سختی بلند شد. یوسف پشت در بود؛ بلند قد، چهارشانه و عصبی. پدر قفل در را باز کرد. مادر با موهای پریشان و یوسف با صورت سرخ داخل اتاق پریدند. راه خروج از اتاق بسته شد. منا لنگان و دست به کمر دو سه قدم به سمت آنها برداشت. صورت کبود منا، رگ گردن یوسف را متورم کرد. با صورت سیاه شده اش مثل عقاب به پدرش خیره شد. منا دستش را روی بازوی یوسف گذاشت. آرام صدایش کرد:" یوسف!"
یوسف سینه جلو داد. یک قدم به سمت پدر برداشت. دست منا کشیده شد. صدای آخش بلند شد. یوسف از میان دندان های به هم فشرده اش گفت:" برو کنار، ی چیزیت میشه، مامان! ببرش دوا درمونش کن. من اینجا کار دارم."
منا لب های کوچکش لرزید:" داداش تورو خدا ول کن. من چیزیم نیس."
یوسف به منا و چشم های لرزان و آماده اشک ریختنش نگاه کرد. ابروهای کلفت و کشیده اش را درهم برد:" چیزیت نیس!؟ صورتت هیچی نشده کبود شده."
رویش را به سمت پدر برگرداند:" زورت به دخترت میرسه. ولی به رفقاتو مواد نمیرسه؟ "
منا و مادرش هم زمان با هم گفتند:" یوسف!"
یوسف به چشم های فرورفته در سیاهی پدرش نگاه کرد. صورت منا را نشان داد:" همون دخترته که بهم میگفتی از برگ گل بهش نازکتر نگم. یادته می گفتی هواشو داشته باشم تا کسی اذیتش نکنه. حالا اذیتش کردن، زدنش. کی، برای چی؟ "
منا تمام بدنش به لرزه افتاد؛ ولی نمی خواست یوسف ادامه بدهد:" داداش بس کن."
پدر به منا خیره شد. یوسف دست منا را گرفت:" باشه ، باشه ولی بگذار یِ بار بهش بگم که با ما و خودش چی کار کرده. چی بوده و چی شده. مواد همه چیزش شده. فهمید موادشو برداشتی، نگفت دخترم می خواد ترک کنم. اون همه چیزش الان مواده، نه دخترش که می گفت جاش رو چشامه."
پدر دستی بر موهای سفیدش کشید. بدون اینکه به آنها نگاه کند، از کنارشان گذشت. صدای بسته شدن در ورودی به گوش شان رسید.
منا پاهایش جان نداشت. روی زمین افتاد. اشک از چشمانش جاری شد:" میره ترک کنه؟"
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
🏆 #کاپ
😌 #قسمت_اول
"پسر خیلی کارت درسته. چطوری درستش کردی؟" صدای حسام بود. ولی محسن جوابش را نداد. رباطِ فوتبالیست قرمز رنگش را برداشت. کاپ و جعبه جایزه را در دست دیگرش گرفت. از کنار سن و همکلاسی هایش به سمت احمد گوشه سالن راه افتاد. احمد دولاشده بود. وسایل رباطش را داخل جعبه گذاشت. زیر چشمی به سن نگاه کرد تا برای آخرین بار کاپ نقره ای رنگ را ببیند. کاپ در دست محسن بود که قدم به قدم به او نزدیک می شد. وسایلش را برخلاف همیشه بدون نظم بر روی هم انداخت. قبل از اینکه محسن به او برسد، جعبه اش را میان دستان کوچکش گرفت. پشت به سن سالن آمفی تئاتر کرد. محسن ایستاد و با صدای بلند گفت:" تحمل باخت نداری، مسابقه نده."
احمد لحظه ای نایستاد. رفت. محسن منتظر به قامت کوتاه و لاغر او نگاه کرد تا موقعی که بین اشعه های خورشید راهرو محو شد. کاپ و رباط هر دو از گنجینه های جا گرفته در بغلش به آویزی در دستانش تغییر جا دادند. فرید و حسام کنارش ایستادند:" پسر نگفتی چه کار کردی؟ "
دیدن چشم های متعجب احمد موقعی که رباطش توپ ها را بدون خطا وارد دروازه می کرد، لبخند بر لب هایش آورده بود. نگاه خیره احمد به کاپ هم قند در دلش آب کرده بود. ولی دلش می خواست چشم در چشم بهتر بودن خودش را به رخ او بکشد. رفتن احمد، تمام خوشی های قبلش را از بین برد. سماجت بچه ها را نتوانست تحمل کند. به آنها با کلماتش حمله کرد:" ول کنین دیگه، یِ مسابقه بود که تموم شد. رفت پی کارش."
فرید روی شانه ی کوچک محسن دست گذاشت:" نه، تموم نشده. " محسن شانه خالی کرد. به چشم های سبز فرید خیره شد:" چی میگی؟ نفرات برتر که انتخاب شدن. جایزه هام داده شد. چیزی نمونده ."
فرید از حرکت محسن خوشش نیامد. کاپ را از دستش کشید. در هوا چرخاند:" قراره شما جلو بقیه بگی رباط تو چه تغییری دادی که اینقد دقیق ضربه می زد." فرید ایستاد. کاپ را به سمت حسام پرتاب کرد:" آقا معلم با مسئولای مسابقه هماهنگیاش رو داره میکنه تا 5 دقیقه دیگه باید ابتکارت رو توضیح بدی."
محسن تمام اجزاء صورتش آویزان شد. قلبش مثل ساعت به تیک و تاک افتاد. زمان و مکان برایش منجمد شد. تغییر رنگ محسن از زردی به سفیدی، فرید و حسام را متوقف کرد. فرید کاپ را به سینه محسن چسباند:" نمیخواد سکته کنی، کاپتم مال خودت. نمیخوام بلایی سرش بیارم."
محسن کاپ را زیر بغل زد. به سمت خروجی سالن رفت. آقای محمودی صدایش زد. شنید. ولی به راهش با همان سرعت ادامه داد تا خیال کنند صدا را نشنیده است. دلش می خواست هر چه زودتر به راهرو برسد و از در شیشه ای بیرون برود. وارد راهرو شد. نفس راحتی کشید. به سمت در خروجی رفت. بازوی لاغرش گرفتار دست مردانه ای شد:" مگه صدامو نمی شنوی؟باید بریم سالن کناری همه منتظرند."
ادامه دارد ...
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
🏆 #کاپ
😌 #قسمت_دوم
محسن آب دهانش را قورت داد. آب در گلویش پرید. سرفه افتاد. آقای محمودی به پشتش زد :" چته پسر، از حالا هل کردی؟ نترس من کنارتم، تو فقط باید توضیح بدی چه کار کردی."
محسن دستانش عرق کرد. کاپ از دستش لیز خورد و روی موزاییک های سیاه راهرو افتاد؛ مثل حلبی های تو خالی صدا کرد. با لکنت گفت:" آقا اجازه! من الان نمی تونم." آقای محمودی روی شانه های باریک محسن دست گذاشت. روبرویش ایستاد. به محسن خیره شد:" وحیدی نگام کن." محسن سرش را آرام بالا برد. جرئت نگاه کردن به چشمان کشیده و سیاه معلمش را نداشت. با تکرار نگاهم کن او به چشمانش نگاه کرد. به دنبال پیدا کردن چیزی چشم هایش را کاوید و گفت:" باورم نمیشه پسری با سر و زبون داری تو از جمع ترسیده باشه. چند دقیقه پیشم همینو ثابت کردی. معلما، مدیرا، داورا و مسئولای آموزش پرورش همه منتظرند؛ پس هر چیزی که باعث این ترست شده رو بذار کنار. نگران هیچیم نباش من کنارتم. فقط درباره ابتکارت بگو." شانه محسن را فشرد. بازوی محسن را گرفت و به سمت سالن دیگر هدایتش کرد.
هیچ راه فراری برای محسن باقی نمانده بود. دیدن جمعیت از دور، قلبش را به درد آورد. لحظه ی جلوی جمع قرار گرفتنش را تصور کرد. همه به او نگاه می کردند. انگشتان اشاره شان را به سمتش گرفته بودند. بلند بلند به او می خندیدند. لرزش گرفت. دستش را تکان داد تا از دست آقای محمودی جدا شود. ولی آقای محمودی مثل پلیس هایی که مجرم گرفته اند به او چسبیده بود. فهمید هیچ راه فراری ندارد. ایستاد. آقای محمودی هم ایستاد. ابروهایش را درهم کرد. سرش را به چپ و راست تکان داد. قبل از اینکه حرفی بزند، محسن گفت:" من درستش نکردم."
محسن شل شدن دست آقای محمودی را حس کرد. فرصت را غنیمت شمرد تا فرار کند؛ اما آقای محمودی با یک فشار، مانع گریختنش شد. سرش را پایین آورد تا هم قد محسن کلاس پنجمی شود. از چشم هایش شراره های آتش می بارید :" تو الان چی گفتی؟"
محسن سرش را پایین انداخت تا چشمان معلم را نبیند. با صدای آرامی گفت:" یِ مهندس برام درستش کرده." آقای محمودی تمام وجودش در آتش سوخت. صورتش سرخ شد. سرش روی گردنش سنگینی کرد. با صدایی که سعی می کرد بلند نشود، گفت:" با این کلک و دروغت به چی می خواستی برسی؟ وای وای آبرومون رفت. می فهمی ابروی مدرسه رفت." دست محسن را رها کرد:" از جلوی چشمام دور شو تا یِ جوری جلسه را لغوش کنم و بعد قضیه را به مسئولا بگم."
محسن در این یکسال عصبانیت آقای محمودی را ندیده بود. نبض رگ های شقیقه آقای محمودی تند تند شروع به زدن کرد. محسن خواست حرفی بزند؛ اما نگاه آقای محمودی که شبیه شیر زخمی بود، باعث شد سرش را زیر بیاندازد. دو قدم دور شد. صدای خش دار آقای محمودی را شنید:" کاپ و جایزه رو بده باید تحویل بدم." محسن سر به زیر آنها را به معلم تحویل داد. برگشت. روبرویش احمد ایستاده بود. کسی که برای برنده نشدنش دست به این کار زده بود.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
🔥 #رستم_سبیل
آب روی ظرف سرید. در میان صورت چرب ظرف، خودش را کنار جوی آب دید. سوز سرما خون به صورتش دواند. ظرف ها را درون آب سرد فرو برد. دستانش قندیل بست. سوخت. اما چاره ای نداشت. اشک از گوشه چشمانش جاری شد. روی گونه اش غلتید و درون آب جوی افتاد. صورتش را درون آب زلال بالای دست تماشا کرد. چقدر شبیه مادر شده بود؛ همان صورت ریز نقش و زیبای مادر. تنها تفاوتش ترک های روی لب هایش بود. صورت مادر هرگز اینقدر از سرما سرخ نمی شد. زن ارباب، کم کسی نبود. روستایی در خدمتش بودند. نیاز نداشت به سیاه و سفید دست بزند. او هم تک دختر و دردانه ارباب بود. هیچ کس جرأت نداشت به او بگوید بالای چشمت ابروست. بشقاب دیگری درون آب فرو برد.
خوشی های او زیاد دوام نداشت. با زیر خاک رفتن پدر و مادرش دنیا برایش تیره و تار شد. برادرش میثم فقط دو سال از او بزرگتر بود. پشت لب هایش تازه سبز شده بود. دوستان زیادی داشت. با مرگ پدر، هر روز بر تعدادشان افزوده می شد.
اسماء از پشت شیشه به بیرون نگاه کرد. دوباره امشب هم شب نشینی دارند. اشک از چشمانش مثل نم باران روی صورت صاف و لطیفش غلتید. صدای خنده و قهقه میثم میان صدای خنده کلفت و مردانه رفقای همسن پدرش گم شد. به پرچین خانه خیره شد. آرزو داشت پدر و مادرش زنده بودند. لااقل پدرش زنده می ماند تا میثم آتش به زندگیشان نزند.
رستم سبیل پرچین را کنار زد. دو، سه مرد قد بلند و چهار شانه مثل خودش را همراه آورد. قلبش مثل گنجشک شروع به زدن کرد. وارد حیاط شدند. مشهدی قاسم آخرین خدمتکارشان قبل از اینکه برای همیشه از خانه شان برود، به او گفت:« خانم جون، حواستون نیست، میثم داره...» با فریاد میثم، اشک در چشم هایش لانه کرد. پدرش هیچ وقت سر او داد نزده بود. قبل رفتنش زیر لب گفت:« حواستون به رستم سبیل باشه.»
حالا رستم سبیل آمده بود. دلش نمی خواست از اتاق خارج شود. دل ماندن هم نداشت. گوشش را به در چسباند. صدای رستم سبیل را شنید:« رفقا خیلی خوش اومدید، امشب برید. فردا خودم همینجا در خدمتتون هستم.» ابروهای باریک و طلایی رنگ اسماء بالا پرید:« چی میگی؟» میثم، همنوا با او از رستم همین سؤال را پرسید.
اسماء با شنیدن حرف رستم سبیل به خود لرزید:« اینجا دیگه مال منه، تو و خواهرتم باید از اینجا برید.» قهقه شبیه زوزه گرگش، بدن اسماء را بیشتر لرزاند. میثم غرید:« چی میگی مردک ناحسابی، تو رو وکیلت کردم که برام بفروشیش . این حرفا چیه می زنی؟»
شکستن ظرف ها قرار را از اسماء گرفت. بیرون رفت. میثم روی ظرف دیس و بشقاب میوه ها افتاده بود. رستم سبیل روی سینه اش نشست:« حرف دهنتو بفهم جوجه. فروختمش حالام می خوام تا اومدن صاحب اصلیش توش کیف کنم و مهمونی بگیرم.»
میثم با چشمان سیاه از حدقه بیرون زده اش به سبیل های مثل شمشیر رستم خیره ماند. رستم یقه اش را گرفت. بلندش کرد و به سمت در سالن برد. اسماء زبانش به کام چسبید. می خواست جیغ بزند؛ اما چشم های خیره اهال محل، لبانش را به هم دوخت. اگر مروت داشتند به جای نگاه کردن، قدمی بر می داشتند. نرم و لرزان به دنبال رستم و میثم به سمت در رفت. رستم میثم را به بیرون پرت کرد. می خواست دست اسماء را هم بگیرد و بیرونش بیندازد. اسماءخودش را عقب کشید:«مرتیکه دستتو بکش. خدا آتیش تو جونت بندازه که آوارمون کردی.»
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
🎉 #جشن_تولد
از ابتدای سالن به انتهای آن رفت. آرام نگرفت. روبروی مادرش ایستاد. دست هایش را روی سنگ سرد اپن گذاشت:" میخوام برم و میرم." مادر مریم به دنبال راهی برای آرام کردنش بود، به آرامی گفت:" صبر کن بابات بیاد، راضیش می کنم، با خودش برو و برگرد... "
مریم با صدای بلند تر حرف مادرش را قطع کرد:" مگه من بچم. دوستام تا ده شب بیرونن، من باید هر جا هستم قبل غروب خونه باشم. هر جا می خوام برم باید بگم تا اگه اجازه دادین یا بابا اجازه داد اونوقت برم. همه بچه ها مسخرم می کنن، میگن بچه ننه." بغض گلویش را گرفت. ساکت شد. مادر دستش را درون ستانش گرفت:" ما برا خودت میگیم، تو دختری..."
مریم دستش را پس کشید:" مگه اونا چیند ، شما مثل بچه ها باهام رفتار می کنین یا... شایدم بهم اعتماد ندارین." با این حرف خودش به فکر فرو رفت، اشک از چشمان سیاهش چکید. با پشت دست خیسی چشم هایش را گرفت. به سمت اتاقش رفت. مادر از پشت اپن بیرون آمد و به دنبالش رفت:"کی گفته بهت اعتماد نداریم، ولی جامعه... " مریم در اتاقش را به هم کوبید.
مادر سکوت کرد. دفعه اولشان نبود. چندین بار این بحث ها بینشان پیش آمده بود. مادر هر دفعه مریم را قانع کرده بود ؛ ولی این بار تولد صمیمی ترین دوستش بود. دلش می خواست اجازه بدهد تا مریم برود؛ اما تولد ساعت 9 شب در رستورانی اطراف شهر بود. پدر مریم بعد از شنیدن مکان و زمان تولد با رفتن مریم، مخالفت کرد. مادر غرق در افکارش بود. مریم با لباس های بیرونی از اتاقش خارج شد. به سمت در رفت.
دست مریم و مادرش همزمان روی دستگیره در قرار گرفت. مادر به صورت کوچک و سبزه دخترش خیره شد:" لجبازی نکن. بذار بابات بیاد ما هم میایم تو برو پیش دوستات، من و باباتم یِ گوشه می شینیم و شام می خوریم."
مریم به سمت اتاقش برگشت. مادر راضی از اینکه مریم را قانع کرده به سمت آشپزخانه رفت. مریم با رفتن مادر به سمت در برگشت. مادر صدای باز شدن در را شنید تا خواست به خود بجنبد، مریم از در بیرون رفت. با صدای فریاد گونه گفت:" بابات عصبانی میشه، نرو."
مریم لبخند بر لب از پله های آپارتمان پایین رفت. پا به کوچه گذاشت. باد سرد پاییزی به صورتش سیلی زد. به آسمان سیاه و بی ستاره نگاه کرد. خلوتی کوچه، سرما و سیاهی شب به درونش قدم گذاشتند. آپارتمان چهار طبقه شان را نگاه کرد. نور و روشنی پنجره ی خانه ها کوچه را تا چند متر روشن کرده بود. اولین قدم را آرام برداشت. به پنجره خانه شان نگاه کرد، پر نور و روشن. پشت به خانه قدم های بعدی را سریع تر برداشت.
از محله خلوت پا به خیابان پرهیاهو گذاشت. گوشه خیابان منتظر تاکسی ایستاد. ماشین ها با چشمانی پر نور نزدیک و دور می شدند. پانزده دقیقه منتظر ایستاد؛ اما خبری از تاکسی نبود. دیرش شد. سرما به مغز استخوانش نفوذ کرد. زیر لب به خودش بد و بیراه گفت:" گندت بزنن قبل اینکه از خونه بیای بیرون ، ببین شارژ اینترنت داری یا نه. ببین چقدر معطل ماشینی؟! اصلا همش تقصیر مامانه، چقدر گفتم یِ حساب برام باز کنین و پول به حسابم بریزین." ماشینی شخصی جلوی پایش توقف کرد. راننده، مردی با موهای سفید و حدودا شصت ساله بود. با صدای کلفت گفت:" بیا بالا، مسافرکشم. کجا میری؟"
مریم سوار شد. آدرس رستوران را به راننده گفت. گوشی اش را از کیف بیرون آورد که به دوستش اطلاع بدهد. تماس های بی پاسخ مادر را پاک کرد. سرگرم پیام فرستادن برای لیلا شد. صدای راننده او را به درون ماشین برگرداند:" رسیدیم."
مریم از شیشه به بیرون نگاه کرد؛ جز سیاهی چیزی ندید، به راننده گفت:" چقدر تاریکه، میشه جلوتر ..." صدایش با برخورد جسمی بر سرش قطع شد.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
🤒 #تب
دستش سوخت. دلش آتش گرفت. دوباره دستش را پیش برد و بر پیشانی میلاد گذاشت. ذره ای تبش پایین نیامده بود. صندلی را عقب کشید. با گام هایی بلند خودش را به میز پرستار رساند:" خانم پرستار تب بچم پایین نیومده، تو رو خدا یِ کاری بکنین." پرستار گوشی تلفن را برداشت:" الان به دکترش زنگ میزنم." آرامش پرستار و کلامش براش قابل هضم نبود. پلک چپش پرید. دو سه بار روی میز ضربه زد:" زنگ واسه چی می زنی؟ زود صداش کنین." پرستار به چشم های لرزان و سرخ شیما نگاه کرد،گفت:" نیستش." شیما لرزید و یک دفعه داغ شد، صدایش را بالا برد:" رفته؟! بچم حالش خوب نیس، دکتر گذاشته، رفته." پرستار گوشی را بر تن سیاه تلفن کوبید:" خانم صداتو بیار پایین. هر کاری لازم بود، انجام دادن و گفتن که ما انجام بدیم. الانم اگر بذاری، میخوام ازشون کسب تکلیف کنم ."
شیما به ابروهای نازک و در هم گره خورده پرستار خیره شد، لبان گوشتی اش را بر هم فشرد. پرستار با سکوت شیما دوباره گوشی را برداشت. سلام و احوالپرسی اش با دکتر باعث شد؛ شیما دندان قروچه کند. لبانش را بیشتر برهم فشرد تا چیزی نگوید. روی برگرداند. به سمت اتاق میلاد راه افتاد. نمی توانست جلوی خودش را بگیرد. صدای پرستار را شنید:" مواظب بچه هاشون نیستن، طلبکارم هستن." خواست چیزی بگوید؛ ولی پشیمان شد.
به صورت گرد میلاد خیره شد. سرخ بود. شیما از تب و سرخی بچه اش گر گرفت:" برا بچه خودشم اینقد بیخیالِ. حرف زدن فایده نداره ." به سمت در رفت که پرستار با ابروهای درهم داخل شد. سوزنی از جیبش در آورد و درون سرم خالی کرد. بدون اینکه به شیما نگاه کند، گفت:" احتمالا با این تبش زودتر پایین میاد. دوباره بهش سر می زنم." تب سنج در دهان میلاد گذاشت و بعد از در آوردن آن، بدون کلامی از اتاق خارج شد.
قطرات سرم در لوله می سریدند و آهسته آهسته وارد بدن میلاد می شدند. شیما به مژه نازک و فردار میلاد خیره شد. صبح چشمان عسلی اش را به زور از هم باز کرده بود. کشدار گفته بود:" مامان، خوابم میاد، خستم." شیما کلافه سرش را تکان داد. گوشی اش زنگ خورد، نام احسان روی گوشی افتاد. لبانش را جوید. صدای زنگ گوشی تمام نشده، دوباره صدایش بلند شد. احسان را خوب می شناخت اگر جواب نمی داد، به همه زنگ می زد و سراغش را می گرفت. قبل از اینکه قطع شود،جواب داد.
احسان: سلام، کجایین؟
شیما از اتاق میلاد بیرون رفت. نمی دانست چه بگوید و چگونه. به دیوار سفید و سرد بیمارستان تکیه داد،خیره به مهتابی گفت:" چیزه، من، نه یعنی ما بیمارستانیم. چیزی نیستا. میلاد تب کرده بود، آوردمش بیمارستان."
احسان خشک و محکم گفت:" کدوم بیمارستانید؟ "
قلب شیما با شدت می کوبید:" بیمارستان امین." دیگر هیچ کدام چیزی نگفتند .
شیما کنار میلاد برگشت. پشت دست کبودش را نوازش کرد و قربان صدقه میلادرفت:" قربون پسر خوشگلم بشم. مامانیو ببخش." بعد از نیم ساعت حس کرد که تبش پایین تر آمده است. صدای کلفت و بلند احسان را از پشت سرش شنید:" فقط تب کرده ؟"
شیما بلند شد و به شانه پهن احسان خیره شد. احسان به او نزدیک شد و چانه شیما را بالا آورد،خیره به چشمان او گفت: " به من نگاه کن، پرستار میگه بچه تشنج کرده، آره؟"
شیما راهی جز نگاه کردن به چشم های عسلی احسان نداشت. عقب رفت تا چانه اش آزاد شود. خیره به چشم های احسان گفت:" خفیف بوده، الانم خوبه ... تبش پایین اومده." احسان هر دودستش را میان موهای کم پشتش فرو برد:" می دونی تشنج یعنی چی؟ صد دفه گفتم بذار بچه از آبو گل دربیاد بعد راه بیف هر جا دوس داری برو سر کار. پاتو تو یِ کفش کردی که باید برم سرکار. عوض اینکه بذاری صبحها راحت بخوابه ، به زور بچه سه ساله رو بیدار کردی و تو سوز و سرما بردیش مهد، حالا بچمون رو تخت بیمارستانه ."
شیما همیشه مخالف حرف های احسان بود؛ولی با این اتفاق چشمش ترسید. دهان باز کرد؛ اما احسان زودتر گفت:" می خوای باز بری سر کار ، باشه برو. ولی اجازه نمی دم بچه را ببری مهد. به .... "
شیما میان حرفش پرید:" حق با تو ، دیگه نمیرم." احسان انتظار شنیدن چنین حرفی را نداشت. صدای ناله آرام میلاد، آنها را به سمت او کشاند.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
🕌 #امامزاده
کنار ماشین شاسی بلند حاج فیروزیان ایستاد. نیمرخ چاق و پف کرده او را مثل تابلویی هنری کاوید تا تصمیمش را کشف کند. صورتش خبر از هیچ چیز نمی داد. حاجی به سبیل هایش دست کشید و از گوشه چشم بادامیش به احمد نگاه کرد:" دویست میلیونش رو من بدم، بقیشو از کجا جور می کنی؟ پونصد میلیونه! چه کاریه که می خوای جا و مکان درست کنی برای اینکه خانما تبلیغ دین یاد بگیرن. همون آقایون برن منبر و تبلیغ بسه."
ابروهای صاف احمد آویزان شد:" حاجی تا کی روحانی مرد بفرستم دبیرستان دخترونه. این کار، کار خانماست."
حاجی دست روی دنده ماشینش گذاشت:" باشه بقیشو جور کن. من دویست میلیون میدم. بیشتر از اینم نمی تونم کمک کنم. یا علی."
عبایش از شانه اش افتاد. به رد تایرهای ماشین حاجی خیره شد:" بقیشو از کجا جور کنم به صد نفر رو انداختم که رسیدم به تو."
صدای جوانی را شنید:" حاج آقا! خدا بد نده."احمد به لب های تابناگوش بازش نگاه کرد و هیچ نگفت. عبایش را صاف کرد و راه افتاد. چشم هایش سوخت. قطره اشکی بدون اجازه اش غلتید و میان ریش هایش گم شد. تند تند بینی اش را بالا کشید و به گوشه چشم هایش دست کشید. مناره های آبی امامزاده پیش چشمش به او چشمک زدند. مسیرش را به سمت امامزاده کج کرد. کاشی های پر نقش و نگار امامزاده و آینه کاری های سقفش لحظه ای همه چیز را از یادش برد. وارد حرم شد و به پنجره مشبکی ضریح چنگ انداخت. چشمانش را بست:" خار شدن ناراحتم نمی کنه خدا؛ نذار کسایی که چشم امیدشون به منه ناامید بشن."
زنگ گوشی احمد را از تصوراتش بیرون کشید. صدای خانم فرهادی در گوشش پیچید:" حاج آقا مستخدم مدرسه میگه هماهنگ نشده باهاش. در رو رومون بست. هر چی در زدیم، محل نذاشت. بعضی خانما رفتن، چند نفری که موندن رو آوردم خونه خودم ولی جلسه بعد با این جمعیت کجا بریم؟ خونه هم مکان آموزش نیس. "
احمد انگشتانش را میان پنجره نقره ای محکم تر کرد:"خودتون فعلا مدیریت کنین. چند دسته بشین و برید خونه خانم هایی که خونوادشون مشکلی با حضور خانم ها ندارن تا ببینم چی کار می تونم بکنم. به خانما بگو اگه خیّر میشناسن، معرفی کنن."
گوشی راقطع کرد. سرش را به ضریح چسباند:" میدونی که خسته نمیشم. ایرادی نداره به خاطر دخترای مملکتم بازم میرم و خواهش و تمنای پول می کنم." به کاشی های زرد و آبی پر نقش و نگار امامزاده تکیه داد. به چراغ سبز داخل ضریح خیره شد. آقایی صدایش کرد:" حاج آقا سلام. خداقوت."
حوصله هیچ بنی بشری را نداشت؛ اما سلامش را بی پاسخ نگذاشت. بلند شد تا برود. مرد دوباره صدایش کرد:" کجا حاجی، کارت دارم."
احمد سرش را پایین انداخت و کمی خمیده ایستاد. گفت:" بفرمایید." منتظر ماند تا مرد سؤالش را بپرسد. صدایی از مرد نشنید. سرش را بلند کرد. مرد پاکتی به دستش داد و گفت:" هر جا خواستی خرجش کن، نذر سلامتی پسرمه. خداحافظ." مرد لنگ لنگان از احمد دور شد. احمد پاکت را در جیبش گذاشت. به سمت خانه راه افتاد. دست در جیبش کرد تا کلید را در بیاورد، دستش به پاکت خورد. تصمیم گرفت پاکت را خالی کند و از شر بزرگی اش راحت شود. تنها برگه ای درون پاکت بود. روی برگه را نگاه کرد. اشک هایش جاری شد. صفرها را شمرد، باورش نمی شد. دو، سه بار شمرد. سیصد میلیون بود، درست همان مقداری که لازم داشت. اشک و لبخندش با هم همراه شدند.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
😌 #آرامش
مهین به دیوار تکیه داد، نور سالن نیمی از بدنش را روشن کرد، خیره به وحید گفت:" از موقعی که اومدی، حالت سرجاش نیس. چی شده؟"
وحید به نیمه سیاه بدن مهین خیره شد. روز پیش موقعی که از بیکاری داشت مگس می پراند. فرشادی برگه بار کامیون را جلویش گذاشت. با چشم اشاره به کامیون جلوی انبار کارخانه کرد :" سلمانی جان، امضاء کن که باید برم. وحید به برگه نگاهی انداخت. از پشت صندلی بلند شد و گفت:" باید چک کنم. بعد امضاء می کنم."
فرشادی مچ دستش را گرفت :" یک ماهه اومدی انبار در جریان امور نیستی به میرلوحی بگو بیاد."
وحید مچش را کشید و برگشت پشت میز نشست،برگه را روی میز انداخت:" میرلوحی دیگه نمیاد. منم تا بارو بررسی نکنم، چیزی امضاء نمی کنم."
فرشادی نیشخندی زد. دستان سیاه و کلفتش را روی میز گذاشت، گفت:" آهان، خوب این رو از اول می گفتی مثل میرلوحی باهات حساب می کنم. نصف، نصف. حالا امضاء کن. "
وحید تمام صورت فرشادی را وجب به وجب چرخ زد تا شاید نشانی از شوخی در او ببیند، جز جدیت چیزی پیدا نکرد. پرسید:" ینی چقد؟"
فرشادی پشت میز، کنار وحید رفت. آرام و با لحنی خندان کنار گوش وحید گفت:" هر باری ده میلیون توش سوده که در ماه سهمت میشه، چیزی حدود پنجاه میلیون. فقط شتر دیدی، ندیدی. "
وحید سعی کرد تا تعجبش را پنهان کند. فقط خودش را همراه نشان داده بود تا مقدارش را بفهمد و گزارش کند. معینی مدیر انبار های کارخانه روی او حساب کرده بود. موقع اخراج میرلوحی به او گفته بود:" بهت اطمینان داشتم که آوردمت انبار، حواست رو جمع کن."
وحید حساب کرد 50 میلیون در ماه یعنی ده برابر حقوق یک ماهش. می توانست سر سال خانه بخرد و از در به دری راحت شود؛ خانه ای وسط شهر و نزدیک به خانه پدر و مادرش.
برگه را فرشادی جلویش گذاشت:" شماره حسابت رو بده تا برات بریزم." وحید خودکار را برداشت و بدون لحظه ای درنگ آن را امضاء کرد. از موقعی که پول به حسابش واریز شد تا قبل خواب مدام به پیام واریزی نگاه کرد. لحظه ای خوشحال و لحظه ای ناراحت بود.
صدای مهین تکانش داد:" دو ساعته به من زل زدی ولی نیستی. میگم تو خوابت چی دیدی که فریاد کشیدی؟" وحید سرش را روی بالش گذاشت:" چیزی نبود، بیا بخواب." مهین شانه بالا انداخت. قبل بیرون رفتن از اتاق گفت:" نمازت رو بخون بعد بخواب، اذان رو گفتن."
وحید به پنجره اتاق خیره شد. هوا داشت روشن می شد. ابروهایش در هم رفت. دست هایش را اهرم کرد تا بلند شود. خنکی هوای اتاق تنش را لرزاند، دوباره به زیر پتوی گرم و نرمش رفت. نچی کرد و دوباره خواست بلند شود. مثل اینکه چیزی او را به زمین چسبانده بود و نمی گذاشت بلند شود. فشار به دستانش آورد، با کرختی برخاست.
چیزهایی را تجربه می کرد که هیچگاه تجربه نکرده بود. نمازش را خواند. ولی کلمه ای از آن را نفهمید. خواب، اتفاقات روز قبل، حس و حالش از لحظه امضاء تا خواندن نماز را در ذهنش حین نماز بالا و پایین کرد. سلام نماز را داد. سرش را به نشانه تأسف برای خودش تکان داد. دستانش را برای دعا بالا برد. ولی به محض بالا بردن، دستش را پایین آورد.
مغزش مورد هجوم افکار مختلف قرار گرفت. نبرد درون ذهنش را در رفتار خودش لحظه به لحظه می دید . به صدای ذهنش گوش داد:" خیلی نفهمی، آره نفهمم و می خوام نفهم بمونم. بیچاره، می بینی چه بلایی داره سرت میاد، باز می خوای خودت رو به نفهمی بزنی؟ چیزی نشده که امروز فقط حالم خوب نیست برا همین حال نماز خوندن نداشتم. باشه تو راست میگی."خسته از نبرد درون ذهنش بلند شد و لباس پوشید.
مهین نظاره گر کارهای وحید بود. می دانست در چنین مواقعی باید وحید را به حال خودش بگذارد؛ امّا دلش مثل سیر و سرکه می جوشید. وحید برخلاف هر روز سراغی از صبحانه نگرفت. به سمت در رفت.
مهین دل به دریا زد، گفت:" اگه اتفاقی افتاده بگو تا با هم حلش کنیم."
وحید صورت بی حالش را به لبخندی مهمان کرد :" چیز خاصی نیس فقط اگه خدا بخواد به زودی میتونیم خونه دار بشیم."
مهین با شنیدن حرف وحید ترسید. در لحظه ای هزاران فکر به ذهنش هجوم آورد. همه آنها را پس زد، قبل بیرون رفتن وحید گفت :" اگه خدا بخواد، به زودی؟! مطمئنی وحید؟"
وحید مکثی کرد، از لحظه امضاء برگه، آرامش از وجودش رفته بود. تصمیمش را گرفت. آرامش می خواست نه خانه ای که لحظه ای در آن آرام و قرار نداشته باشد. بدون معطلی، گوشی اش را از جیب در آورد. با گفتن سلام آقای معینی از خانه بیرون رفت.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh