••
خــــــــــب!
روز سیزدهمه و فکر کنم دیگه باید
با #حالا_چلیک خداحافظی کنیم!
بریم سراغ موضوع آخرمون؟😎✊🏻
ساحل رمان
•• موضوع: امید.🌱 #حالا_چلیک | #عصر_چهاردهم SAHELEROMAN | ساحل رمان
••
ممکنه دیر برسیم خدمتتون، ولی خلاصه میرسیم!
[روز چهاردهم] هم به لطف رفقا پر امید گذشت!🌱😇
#حالا_چلیک
ساحل رمان
••🌙 ✒️... افطار خوردند که نه، انگار بمب خورده بودند، خیالشان که راحت شد، اهالی خانه رفتند مراسم دع
••🌙 ✒️...
جواد نیمخیز شد و گفت:
- پاشید جمع کنید بریم یه دور بزنیم!
نالهٔ آرشام بلند شد! جواد کوتاه نیامد و مجبورشان کرد بزنند به دل کوچهها!
عمدا سمت خیابان نمیرفتند تا سر و صدای کمتری بشنوند و البته که مردم به خاطر افطار بیشتر در خانه بودند و خلوتیِ کوچههای سمت مصطفی تلنگری شد برایشان که جواد گفت:
- آرشی دقت کردی، این سمت شهر که وضعیت مالیشون مثل سمت ماها نیست خدا باورترند اونوقت میگن وضعیت اقتصادی چون بده مردم با خدا در افتادن!!!
آرشام شانه بالا انداخت و گفت:
نقل این حرفا نیست! طغیان میکنند. کیا؟ اونایی که فکر میکنن وضعشون عالیه و از خدا بینیازن!
مصطفی سعی میکرد که حرفی نزند و دوستانش را ناراحت نکند. اما خود جواد گفت:
- آدمی که خدا نداره، باید بهش گفت آدم حداقلی! دیگه بینهایت طلب هم نیست! به یه ماشین میلیاردی و یه خونه میلیاردیتر و همین خوشیها خفه میشه! دیگه میره سمت بد شدن!
مصطفی در دلش گذشت که خدا کنه بدیها انقدر نشه، فرصتها رو انقدر از دست نده که از چشم خدا بیفته! خدا کنه حداقلی که داره رو بکنه یه شروع برای صعود نه کمتر و کمتر بشه تا نبود بشه!
رسیدند مقابل مسجدی که رفت و آمد زیادی داشت! مصطفی پیشنهاد نداشت اما آرشام دلش میخواست برود کنار حوض وسط حیاط مسجد بنشیند و دستی در آبش فرو کند. جواد مطیع بود و همراه شد!
آرشام دوتا دستش را فرو کرد و نگاه انداخت و با خودش گفت: چه رمز و رموزی داره خدا
و خندید!
خندهٔ ناخودآگاهش چشم جواد و مصطفی را معطوف خودش کرد و خودش هم گفت:
- باورتون میشه که خدا انقدر راه باز کنه، من ببندم، دوباره راه باز کنه، من برگردم ده بار، صد باره تا بالاخره قبول کنم از این حال و احوال حداقلی در بیام، روزه بگیرم! هان جواد، تو چی مصطفی! الان منو باورت میشه که دلم مسجد دوست داره و حوضش رو، پارسال شبای رمضان میدونی کجا بودم، چهکار میکردم!
مصطفی دست زیر آب برد و پاشید سمت آرشام و بلند شد و سرعتی خودش را رساند در ورودی.
چند لحظه بعد گوشهٔ مسجد تکیه داده بودندو جوانی را رصد میکردند که داشت صحبت میکرد!
#حالا_راه | #سحر_هفدهم
@SAHELEROMAN