eitaa logo
ساحل رمان
8.6هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
950 ویدیو
19 فایل
رمان‌های [ نرجس شکوریان‌فرد ] را این‌جا بخوانید✨ . . بعضی لحظه‌ها سخت و کسل‌کننده می‌گذرند :( . یک حرفی نیاز دارم تا این لحظات ناآرام را، آرام‌بخش کنم🌱 . نویسنده‌هایی هستند که خاص لحظات من می‌نویسند♡✍🏻 . . ارتباط با ما: @sahele_roman
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
° این سبد گل تقدیم به شما که تازه عضو شدید و شما رفقای قدیمی😇💙 شبتون بخیر😴
•🖤• همه جا گشتم و گشتم در شهر... ☕️¦ 🌌¦ ;) .•@Saheleroman•.
° همیشه و تحت هر شرایطی...😍🌿 💛| 🌇| |@saheleroman|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•💫• می خوای غمگین نباشی؟ بیا! 📩¦ 🌪¦ 📖¦ [@saheleroman]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|❤️✨❤️✨❤️✨ |✨❤️✨❤️✨ |❤️✨❤️✨ |✨❤️✨ |❤️✨ |✨ +پرونده زندگے بعضے‌ها که باز مے‌شود دنیا و دقیقه هایش پر شور تر رقم می‌خورد:) پرونده زندگے ‌♡او♡ را که باز می‌کنے، گمشده‌ے ناشناخته‌ات را می‌بینی و می‌یابی... °•📖| هم‌خوانی رمان‌ِ فوق‌العاده‌ے °•✍| به قلمِ °•🌸| در کانال ساحل رمان ➡️ @saheleroman 🏃‍♂😍(رفقـاتون رو دعوت کنید)😍🏃‍♂ ا✨ ا❤️✨ ا✨❤️✨ ا❤️✨❤️✨ ا✨❤️✨❤️✨ ا❤️✨❤️✨❤️✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋| شروعی بی‌پایان وقتی نشست روی صندلی، آن‌قدر ذهنش آشفته بود که جنس صندلی را نفهمید. حتی متوجه نشد روی صندلی چندم نشسته است، فقط می‌دانست به عنوان مجرم وارد این اتاق شده و قرار است مقابلش یک قاضی بنشیند. بدتر از همه هم آمدن مادرش بود. همین‌که مقابل دادگاه چهرۀ مادرش را دید، ناخوداگاه سر جایش ایستاد و از چند نفر تنه خورد. قدمی هم عقب گذاشت و نگاهش خیره ماند و تا مادرش وارد دادسرا نشد، به خودش نیامد. امیدوار بود که مادر برگردد اما وقتی در مقابل نگاهش داخل رفت، به زحمت قدم برداشت تا مقابل پله‌ها رسید. نه می‌توانست مادرش را بگذارد و بگذرد و نه شجاعت این را در خودش می‌دید که وارد ساختمان دادسرا بشود. خیالش دنبال مادر رفته بود و او را تصور می‌کرد که پرسان‌پرسان رسیده پشت در اتاق قاضی و منتظر است. امروز روز آخر دادگاه بود؛ دیشب را با فکر به امروز نخوابیده و فقط غلت زده بود، صبح را هم کسل و تلخ برخاسته و بیرون آمده بود. دو دل بود که اصلا در دادگاه حاضر بشود یا نه؛ خودش حکمش را می‌دانست، آن‌هم با سماجتی که در نیاوردن شاهد نشان داده بود. قاضی برای ادعای فرهاد شاهد خواسته بود و او با فکر کردن به فضای دادگاه نخوانسته بـود که مادرش را به چنین جایی بیاورد. حتی نتوانسته بود قصۀ این دادگاه و شکایت کذایی سروش را برای مادر بگوید. آن هم خانوادۀ سروش که سال‌ها با هم دوست بودند و چشم در چشم! با این افکار دیگر نایستاد؛ روبرگرداند، راه افتاد و ساختمان دادگاه را رد کرد. هر قدم که برمی‌داشت ذهن و دلش بیشتر به هم پیچید. هنوز وارد خیابان کناری نشده بود که دیگر تاب نیاورد. انگار کسی یقه‌اش را کشید؛ ایستاد و چشمانش را بست تا بتواند برای چند لحظه ذهن و دلش را به سکوت بکشاند و تصمیم درست را بگیرد. فرار کرده بود از مقابل دادگاه اما نمی‌توانست خیالش را از مادر خالی کند؛ حتماً داشت نگران میان راهرو های ساختمان قدم می‌زد. اصلا می‌خواست تنهایی آن‌جا چه کند؟ ✍️به قلم 🍃🌹 @saheleroman🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
° چرا البته که می‌ذاریم😌 اما رمان عشق و دیگر هیچ یه رمان ویژه است😍❤️ فقط یه قسمت‌هایی رو با هم میخونیم💠 💌| |@saheleroman|
° ای پناه همه‌حال و همه‌وضعیت😇 💙| |@saheleroman|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
° لب ساحل به یاد اهالی ساحل رمان😇💙 جای همه‌تون خالی رفقا😌🦋 🌊| |@saheleroman|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
c1f3c3c5431f3d9763f560eea9c1071b19135544-240p (1).mp3
1.18M
° خیلی دوست داریم بریم مهمونی🏠❣ بیاید باهم بریم مهمونی بهترین خونه دنیا...😍💫 هرکس خوشش اومد برا رفقاش هم بفرسته لذت ببرن😇💙 🖤| ✍| |@saheleroman|
💠💠💠 محبت بعضی تصاویر یکبار دیدنش کم است... هر وقت خسته شدید یک‌دور ببینید😍 @saheleroman