eitaa logo
ساحل رمان
8.6هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
947 ویدیو
19 فایل
رمان‌های [ نرجس شکوریان‌فرد ] را این‌جا بخوانید✨ . . بعضی لحظه‌ها سخت و کسل‌کننده می‌گذرند :( . یک حرفی نیاز دارم تا این لحظات ناآرام را، آرام‌بخش کنم🌱 . نویسنده‌هایی هستند که خاص لحظات من می‌نویسند♡✍🏻 . . ارتباط با ما: @sahele_roman
مشاهده در ایتا
دانلود
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل هجدهم / قسمت صدوسی‌وهفتم آرامش رو ندید می‌گیره، کلا نگاه به ازدواج می‌شه تالار و خرید و همین چیزا که وقتی هم نشه، دعوا می‌شه. بچه‌ها هم خودشان را روی پای مهدی و مادر جا دادند و با خیال راحت شروع به خوردن میوه‌ها کردند: - هوا و هوس هم می‌ریزه وسط آدم رو غافل می‌کنه؛ موقع تصمیم‌گیری می‌ری سراغ لذت پَست و محدود. دیگه باختی! دخترک مهدی تکه‌ای میوه را برداشت و دست دراز کرد به سمت لبان بابا. مهدی خم شد و میوه را با دستان کودکش به دهان گرفت و صدای جیغ و خندۀ او را بالا برد. محبوبه گفت: - الان شما لذت مصاحبت با ما و بازی با کودکان را که پست و محدود نمیبینی! مهدی این بازی را با پسرکش هم انجام داد و حالا هر دو سبقت می‌گرفتند برای آن‌که میوه دهان پدرشان بگذارند و بازی با او را برای خودشان ادامه بدهند. میوه‌ها تمام شد و کاسۀ تخمه را گذاشتند در بغل بابا تا مغز کند و دهانشان بگذارد. مهدوی زیر بار نرفت و تخمه شکستن را یادشان می‌داد و آن‌ها هم زیر بار نمی‌رفتند و دقیقا تخمه‌هایی که او مغز می‌کرد را طلب می‌کردند، میان سر و صدایشان مادر مشتش را باز کرد و مغزهای کف دستش را نشانشان داد. هر دو خوشحال شدند مشتری مادر بزرگ. مهدی لپشان را کشید و گفت: - باور کن محبوب‌جان، الان میل درونی من مطابق با فکر و اندیشۀ درستمه و غفلت هم لاموجود، بهترین تصمیم همینه که دارم می‌گیرم. بپوش تا منم لباس بچه‌ها رو می‌پوشونم بریم کنار درخت، لب جوب، زیر آسمون، کوه و دشت! . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل هجدهم_نوزدهم / قسمت صدوسی‌وهشتم محبوبه خندان گفت: - وای یعنی تو انتخاب لذت درست تو محشری! مهدی سر بالا گرفت و گفت: - خدایا خودت گفتی خدمت به زن و بچه از حج و عمره و جهاد و نماز و روزه بالاتره، دیگه من رو قبول کن. - ببین داری یه دشت می‌بری ما رو، اونم با پای خودمون می‌آئیم، نماز و روزه رو چرا کم می‌کنی! - اِ یعنی هم به شما خدمت کنم، هم همۀ بقیه رو انجام بدم؟ - یا خدا، خودت رحم کن. اصلا من همین خونه می‌مونم. تو نماز و روزه رو ادامه بده. - دستت درد نکنه معاملۀ خوبی بود. برو یه شربت درست کن برام ضعیفه! دست آرام مادر که به کتف مهدی خورد و نگاه که برگرداند با ابروهای درهمش روبرو شد و در جا گفت: - لباس بپوش ای بانوی خانه تا آن‌چه که میل توست به انجام برسانم از ترس مادر قربه‌ الی‌الله! [فصل نوزده] حال مصطفی خوب نبود، ظاهرا سرماخورده بود، همه رفتند شنا و مصطفی پتو را کشید روی سرش. دلش خواب نمی‌خواست. تنهایی می‌خواست، می‌دانست که حالت سرماخوردگیش هم اصالت ندارد، هر وقت غصه می‌خورد واکنش بدنش می‌شد درد و تب که همه فکر می‌کردند سرماخوردگیست، اما واقعا درمانده بود از کمک به جواد و همین عاجزش می‌کرد، ماند تا کمی زیرورو کردن حال و قال خودش را داشته باشد. صبح مهدوی آمد داخل اتاق و به جواد گفت: - مادرت آدرس این‌جا رو خواسته! جواد را تا به حال این‌طور حیران ندیده بود، میان آسمان و زمین نبود، میان یک جنگل گمشده بود، خانواده‌اش گمشده بودند و همه همدیگر را حیران‌تر هم می‌کردند . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل نوزدهم / قسمت صدوسی‌ونهم با کارهایشان و این دردناک بود برای همه و خردکننده برای جواد که سر پایین انداخته به مهدوی گفت: - مشکل خونوادۀ من شما رو هم درگیر کرده! - کاری از دست من بر میاد؟ - نه آقا! از دست خدا بر میاد که قبولش ندارن! اگر اجازه بدید من یه تماس بگیرم. مهدوی گوشی را گذاشت و همراه مصطفی از اتاق بیرون رفتند. جواد ماند و نفس عمیق و ماتی چشمانش روی دیوار و تماسی که ناچار بود بگیرد. صدای مادرش را که شنید فقط توانست سلام کند: - تو پسر منی مثلا که بابات بتونه این‌طور بی... بازی دربیاره و هر چی از دهنش دربیاد بگه و تو هم برای خودت بلند شی بری دهات! این چند روز کمک بود برایش و باید استفاده می‌کرد: - شما و نازی بلیط ترکیه داشتید بابا هم که بلیط فرانسه، نرفتید. حالا من چه کار می‌تونم بکنم؟ - بزن توی دهنش! جواد چشم بست و نالید: - مامان! با حرف‌هایی که مادرش شروع کرد گوشی را از خودش دور کرد! چشم بست و لب گزید؛ باید چه می‌کرد خدایا! باید چه می‌گفت خدایا! - می‌شنوی؟ - مامان، الان شما حواست به من و اون دختری که کنار دستت نشسته هست؟ حواستون به ما هست؟ مادرش ناله‌های دل جواد را نمی‌شنید انگار! اشک‌ها را نمی‌دید انگار! تماس که قطع شد جواد در برهوت بی‌انتهایی رها شده بود که نه ابتدایش را می‌دید و نه انتهایش را. مادرش سر به هوا شده بود پدرش فارغ! یاد کتاب ملت عشق افتاد، تمام صحنه‌هایش شروع به مرور در ذهنش کرد و تازه داشت می‌فهمید که کتاب ملت عشق نبود، سرنوشت خیانت بود، داستان هوس، قصۀ تلخ نه، . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل نوزدهم / قسمت صدوچهلم زجر بشر امروز که با رها کردن دلش مثل سگ ولگردی در خیابان‌های متمدن اروپا رها می‌شود. کتاب را دو بار خواند و به ده نفر داد. حالا باید به همه می‌گفت نویسنده‌اش یک کثافت است که خیانت را به نام عشق، هوس را به نام عشق، بی‌حیایی را به نام عشق و بی‌غیرتی را به نام عشق نوشته است و حالا باید چه می‌کرد جواد که قربانی بود این میان؟ عصر مادر جواد قرار بود بیاید، مهدوی وحید و علیرضا و آرشام را برد به بهانۀ آب آوردن از چشمه! مصطفی را گذاشت کنار جواد و خانم‌های خانه! مادر جواد نیامد. مصطفی دلشوره داشت و در اتاق نشست کنار جوادی که ساکت بود و شنید: - تا حالا تو هم از خونه خسته شدی؟ مصطفی مقابل جواد نبود و این خوب بود، کمی خودش را عقب‌تر کشید و به دیوار تکیه داد، جواد ادامه داد: - همیشه فکر می‌کردم آزاد باشم خوش می‌گذره، تازه دنبال یه خونۀ مجردی هم بودم! - آرزوی خیلیاس! - اوهوم! جواب بی‌کلام جواد مصطفی را هم در خودش فرو برد. این روزها چرخیدن میان این همه حرف و حدیث همۀ نفسش را متلاطم کرده بود، رهایش می‌کردی خودش را می‌رساند پیش محمدحسین. برادری که همه‌اش نبود، هرچند که محمدحسین و مهدوی مثل رود بودند، جاریِ اثرگذار. چند جمله هم که می‌گفتند اندازۀ چند کتاب جای فکر کردن و اثر پذیرفتن داشت. فقط باید خودش می‌خواست و حالا با خودش درگیر بود. مهدوی عمدا آورده بودشان در فضایی که هیچ‌کس نباشد و موبایل ناکس هم نباشد تا حرف‌هایی متفاوت برایشان بزند. . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل هجدهم / قسمت صدوچهل‌ویکم حرف‌هایی که نشنیده بودند، هم برای درکش مجبور بودند تلاش کنند و هم خوشحال بودند. ساعتی گذشت و مادر جواد نیامد! انتظاری که برای مصطفی تلخ بود و برای جواد تلخ‌تر! از جایش بلند شد و گفت: - بی‌خود موندی، می‌دونستم نمیاد! مصطفی کمی نگاهش کرد جواد را راست قامت دیده بود و حالا شانه افتاده می‌خواست برود. تکیه از دیوار گرفت و نگاه هم از جواد، جواد دستی به شانه‌اش زد و از کنارش رد شد و رفت داخل اتاق! نه پرسید و نه هم‌قدمش شد. مهدوی آمد با پسرهایی که سراغ ساکشان رفتند برای برداشتن حوله و وسایل شنا! نرفت و احساس بدن‌درد خوب فرصتی بود برای ماندن. حال دوستانش بیشتر خرابش می کرد. می‌دانست آب شفابخش است و چه‌قدر به‌جا برنامه چیده بود مهدوی! خدا را شکر کرد بیشتر به خاطر جواد که آب و شنا رهایش می‌کرد! مقابل چشمانش تاری اشک نشست و تنها کاری که کرد اجازه داد تا قطره‌ها آرام بریزند. هیچ‌وقت خجالت نکشیده بود بابت قطرات شفاف چشمانش. اگر باید می‌بارید، می‌بارید. آسمان است و آرامش یافتن پس از بارشش و مصطفی دلش را مثل آسمان می‌دید و تلاطم رعد و برقش را با بارش به آرامش می‌رساند. میان همۀ در به دری‌های ذهن و روحش و تنهاییاش، جملاتی آمد و نشست روی ذهنش: همیشه هیچ‌کس نیست که کمک بده، همیشه نمی‌شه که یکی باشه تا بشنوه، بفهمه، همراهی کنه، تو برام همیشگی هستی. بی‌خیال محمدحسین و مهدوی. . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل هجدهم / قسمت چهل‌ودوم الان فقط تو هستی! نفس عمیق کشید. - مثل در به دری روح و تنم نیازت دارم... عزیزم! بغضش صدادار ترکید. حس می‌کرد جایی است که هیچ نیست، نه اشیا را می‌دید و نه خودش را! فراتر از مکان و زمان، حال و درکی متفاوت داشت! تنهایی برای همه یک حال نیست، یک نیاز است اگر در سیری درست قرار بگیرد؛ سیر تفکر نه حسادت و حسرت! حال الانش را نمی‌شناخت؛ چون تا به حال تجربه نکرده بود، حس می‌کرد چه‌قدر فقیر است و محتاج به یکی نزدیک‌تر، یکی فهیم‌تر، یکی مهربان‌تر، یکی مقتدرتر، یکی بالادست‌تر، یکی عظیم‌تر، قوی‌تر، اصلا یکی که مصطفی از هیبتش حساب ببرد و از مهربانی‌اش لذت. دلش مقتدر پرمحبت طلب می‌کرد و فقط خدا بود که الان بود و می‌شنید و ادامه داشت این بودن و دیدنش، فراموش نمی‌کرد، خسته نمی‌شد، قضاوت نمی‌کرد تا... و ناامیدانه فکر کرد؛ « پس چرا حال همه دارد این‌طور کج‌دار پیش می‌رود!» و کسی در دلش نجوا کرد: «بدون او نمی‌شود... بدون خدا نمی‌تواند... اما نمی‌خواهند که بخواهندش!» لبخند تلخ نشست روی لب‌های مصطفی. - نخواستنت چه ذلتی می‌آورد برای مخلوقت عزیز؟! کسی زمزمه کرد: - خدا مقبول نیست! چشم بست: - اما هم خالقی، هم همۀ روزی و نفس و زندگی‌ها دست توست! مقصر را مشخص کرد: - یعنی من که مخلوق تو و محتاج تو هستم روزی و زندگی را می‌خواهم اما زیرنظر کسی جز تو! . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل هجدهم / قسمت صدوچهل‌وسوم خودم و شیطان؟ خود ناتوانم؟ کجا یک دزد خیر صاحبخانه را خواسته است؟ شیطان کی خوشبختی آدم‌ها را خواسته است؟ سجده نکرد به آدم و حالا هم دارد انتقام اخراجش به خاطر سرپیچی از امر خدا را از همین آدم می‌گیرد و تا همه را بدبخت دنیا و جهنمی نکند آرام نمی‌شود! نفهمید چه‌قدر گذشت و چه گفت. فقط صدای در را که شنید از خوابی که داشت می‌دید پرید. صدای صحبت بچه‌ها یعنی دو سه ساعتی در تنهایی خودش و خدا بوده و او آرامش کرده و یک خواب هم هدیه داده بود! دلش نمی‌آمد از فضا و حالی که تجربه کرده بیرون بیاید اما صحبت بچه‌ها، تمام سکوت و سکون را یک‌جا با خودش برده بود و صدای جواد: - مصطفی اگه حالت بده بلند شو ببرمت دکتر! چشم باز کرد تا بدتر نشود اوضاع. - سلام! در جایش نشست و صورت سرخ و موهای تمیز و شوریدۀ بچه‌ها را نگاه کرد. - شنا خیلی چسبیده انگار! وحید نالید: - گرسنگی بعدش اگر نبود و نباشه خیلی! هم زمان مهدوی در را باز کرد با سینی بزرگی که دستش بود: - گل‌های من براتون خوراکی آوردم، گرسنه‌های من بیائید، کوفته بخورید... جواد کمک کرد و صدای حرف و گفت و خنده فضای اتاق را برد در حالی دیگر که مصطفی هم همراهی کرد. آرشام گفت: - شهر بعد از استخر فَست می‌زنیم، این‌جا نون و پنیر و سبزی و گردو، اون‌جا شات می‌زنیم این‌جا چایی شیرین. علیرضا گفت: - اینو با اون مقایسه نکن که بعدش یه عارق بد بو هم داره. - اَه اَه علیرضا! - خاک بر سرت! - ببندی نمی‌گن لالی! . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل هجدهم / قسمت صدوچهل‌وچهارم - شما همش همین هستید، ظاهر رو تایید می‌کنید اما اتفاقای واقعی بعدش رو نمی‌گید. خب اون فَست و شات‌ومات معده رو می‌کنه چاه فاضلاب و حال بد بعدش! مگه ده بار تا حالا بعد خوردن سوسیس شبش بد خواب نشدید، کابوس ندیدید، عربده نزدید، خب جفتش رو بگید. فقط اونو خوردیم مستی، اینو می‌خوریم مشتی! مصطفی برای خاتمۀ بحث گفت: - این نون و پنیر همیشه خاطره است، همیشه هم لذت داره. - نون روغنی با چایی شیرین هم عالیه! - کیک و قهوه هم در صورت خونگی حال می‌ده! - کی تو خونه برامون درست کنه؟ مصطفی در آرامشی که می‌خورد پراند: - لا مادر؟ لا خواهر؟ لا خودت؟ آرشام گفت: - ننه و خواهر ما خودشون یکی رو می‌خوان وسط چت و بازی یه لیوان آب دستشون بده! علیرضا هم: - دخترای خوب خونه رو لولو برد، الان همه توی پارک دارن ناز می‌کنن یکی شاید ناز بکشه! وحید گفت: - اِ علیرضا تو چرا خراب می‌کنی حرف رو! - من مثل شما نیستم هم حقیقت رو می‌گم، هم جرات گفتن دارم. مهدوی برخواست تا برود، وحید عقب کشید و سر روی متکا گذاشت و گفت: - من که هم مادر دارم، هم خواهر، هم نون و چایی شیرین. الان نیاز به یه چرت دارم، چرت و پرت نگید لطفا. خوبی وحید این بود که وسط همۀ شلوغی‌ها چنان می‌خوابید که روی ابری تنها وسط آسمان ساکت دم صبح! سرحال‌تر از همه مصطفی بود که با دراز کشیدن بچه‌ها آرام راه افتاد سمت باغ. همان اول دمپایی نپوشید و اجازه داد کف پاهایش خنکی خاک و علف‌ها را بچشد. . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل هجدهم / قسمت صدوچهل‌وپنجم صدای خندۀ مهدوی و بچه‌هایش شده بود موسیقی آرام باغی که می‌خواست از خورشید رو بگیرد و به ماه سلام کند. هنوز چند قدم نرفته بود که صدای جواد نگهش داشت. - می‌شه نری؟ - می‌شه نیای! - آرشام، علیرضا، وحید؛ مصطفی می‌گه بیایید! این قلدری‌های جواد همیشه مصطفی را مغلوب می‌کرد اما چون این لحظات حالش بهتر بود مصطفی هم کوتاه می‌آمد. وحید با لگد علیرضا مجبور شد بلند شود، همه نگاهی به پاهای مصطفی کردند و به صورت تقلیدی مسخره‌وار پا برهنه راه افتادند. مصطفی سعی کرد چشمانش را درشت نکند تا به درشت‌گویی نیفتد. فقط سری تکان داد و درونش نیت کرد حال همه‌شان را بگیرد. انتهای باغ چند درخت توت بود که این چند روز حسابش را رسیده بودند. مصطفی خودش را کشاند بالای درخت و روی شاخۀ تنومندی دراز کشید. درخت‌ها و شاخه‌ها شد محل نشستن بقیه. از آن بالا زمین زیر پا جذاب بود بدون هیچ ردی. - حکم خوردن توت بعد از نون و پنیر و چایی شیرین و گردو چیست؟ - وحید! - نه جدی جواد حکمش چیه؟ - چه‌طور با دهن پر حرف می‌زنی؟ - این‌طور! شیرینی توت‌ها نمی‌گذاشت دست‌ها آرام بگیرد و یا کسی به حال بعدش فکر کند! مصطفی گفت: - یه بار چیزی نمی‌شه. راحت باشید! لذت ببرید! علیرضا پاهایش را آویزان کرد و دست از خوردن کشید و گفت: - بدبختی همینه! یه بار لذت یه چیزی رو که نباید، می‌چشی، بعد توبه می‌کنی، دوباره می‌ری، دوباره خودت رو تنبیه می‌کنی، سه باره می‌ری، یهو می‌بینی بدبخت کردی خودتو. . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل هجدهم / قسمت صدوچهل‌وششم ان‌قدر دل‌بسته شدی که دور شدن ازش دردت می‌آره، فرقی هم نداره دوست باشه، پول باشه، خوراکی باشه! رنج می‌بری از نبودش، نداشتنش. جواد با حرف علیرضا که با حالت بی‌‎خیالی زمزمه کرد همۀ وجودش متوقف شد و ناخودآگاه چشم چرخاند روی آرشام. حال او هم مثل جواد بود! مصطفی فهمید و رد نگاه جواد را دنبال کرد و صدای علیرضا را شنید: - یا داری و ازش می‌بُری که نمی‌شه، هم داشتنش اذیتت می‌کنه هم دل‌بستگی! یا نداری که انقدر تبلیغ می‌کنن و تلقین می‌کنن که بازم احساس بدبختی می‌کنی از نداشتنش! دنیا همش رنجه! مصطفی درجا گفت: - این بستگی به عقیدۀ خودمون داره علی! اگر چیزی انقدر ارزش نداشته باشه توی ذهن تو، مایۀ عذابت نمی‌شه! دیگه رنج چرا؟ - اصلا مگه غیر از این چیزی هست که لذت داشته باشه و بخوای برای به دست آوردنش یا از دست دادنش رنج بکشی؟ این حرف علیرضا، وحید را برد تا خاطرۀ آن دو روزی که با مصطفی رفته بودند باغ و ذهن مصطفی را پر از جواب کرد. دست از خوردن برداشت و دراز کشید روی شاخۀ درخت و از لابه‌لای برگ‌ها رد آبی کم‌رنگ آسمان را زد. این آسمان را دوست داشت. مصطفی دلش می‌خواست برای بچه‌ها حرف بزند که سکوت کرد اما ذهنش را آزاد گذاشت تا هزار جواب را یکی یکی تحلیل کند، دنیا رنج زیاد دارد، مثل برادر مهدوی که رنج جانبازی می‌کشید و محبت می‌چشید و وقتی برای کشور می‌جنگید درد را هضم می‌کرد! مثل پدر مهدوی که لذت محبت خدا را چشیده بود، درد دوری از خدا را می‌چشید، . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل هجدهم / قسمت صدوچهل‌وهفتم آخرش هم نامش شد سند خاک آزاد ایران! - مصطفی! مصطفی! نگاه از آسمان گرفت و دوخت به جواد که چند متری آن‌طرف‌تر زل زده بود به او: - فکرات رو بلند بلند بگو! خندید: - چی بگم؟ - فکرات رو! بچه‌ها ساکت شدند. جواد زل زد در چشمان مصطفی و متفکرانه پرسید: - هست؟ - چی؟ - یه کسی، یه چیزی که ارزش داشته باشه آدم فکر و ذهنش رو براش بذاره، هدفش رو تنظیم کنه روش، درد که می‌کشه براش لذت ببره، مجازی نباشه حقیقی باشه، قدرتمندت کنه و همۀ مردم هم درکش کنن، باشه دم گوشت؟ جواد ‌گفت و مصطفی از درخت پائین آمد و همین‌طور که آستین بالا می‌زد ‌رفت سمت شیر آب تا وضو بگیرد. انگار صدای اذان روستا قشنگ‌تر به گوش می‌‍رسید تا صدای اذان شهر! آرامشی که در دلش می‌افتاد وصف نمی‌توانست بکند، نمی‌شد بگوید چیست؟ چه‌طور است، تپش است، رنج است، شور است، شعور است. دنیا آب شور است هرچه بیشتر بخوری تشنه‌تر می‌شوی، اما این صدا و آداب آرامش‌بخش و شیرین بود. مال دنیا نبود که حریص‌تر بشوی، زیبایی صورت نبود که عروسک دست دیگران بشوی، خوردنی نبود که پر بلا بشوی، شهرت نبود که غافل بشوی و قدرت نبود که متکبر بشوی؛ سعادت و رضایت در نگاه خدا بود که هم زیبا بود، هم چشیدنی بود، هم محبوبیت بود و هم قدرت شهرت آور. . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل هجدهم / قسمت صدوچهل‌وهشتم این لذت برای روح بود نه تن و آن لذت‌ها همه تنی بود که تو را زیر تُن‌های سنگین خفه می‌کرد. مهدوی یک بار گفته بود که میزان لذت هر چیزی بستگی به خود فرد دارد و خود لذت. به خود فرد گفته بود (مدرِک) و به لذت گفته بود (مدرَک) مدرِک لذت‌های حسی، مرتبه پایین نفس است و امور جسمانی و مدرِک لذت‌های عقلی و روحی، مرتبۀ عالی نفس است و حقایق مجرد. قابل مقایسه نبودند. مصطفی آن روز نفهمید و امروز حس می‌کرد دارد چیزی می‌فهمد ولو به اندازۀ مزه کردن که قبلا داشته و غافل بوده! مثل نوزادی که از لذت‌های دنیایی بزرگ‌ترها درکی ندارد! بعد از نماز سر به سجده گذاشت و لب زد: - ، من نمی‌دونم چه لذتی در شناخت تو وجود داره اما باور دارم حرف امام‌صادق علیه‌السلام رو: که اگر می‌دونستید چه لذت و سعادتی در برکت شناخت خدا وجود داره، چشم‌ها رو از طراوت و زیبایی و دارایی‌های دنیا که آدم‌های بد از اون لذت می‌برند، می‌بستید و حسرتش رو نمی‌خوردید و دنیا پیش‌تون کمتر از خاک لگدمال می‌شه و همۀ وجودمون پر می‌شد از لذت شناختن تو، انگار که ساکن دائمی بهشت شدیم با خوبان در لذت. شناخت تو؛ مونسیه که دیگه آدم احساس غربت نمی‌کنه، رفیقیه که تمام تنهایی‌ها رو می‌بره، نوریه که هیچ تاریکی و ظلمتی باقی نمی‌ذاره، تو قدرتی هستی که ناتوانی رو تموم می‌کنه و شفای مریضی‌ها می‌شی! من می‌دونم که خیلی آدما بودند که مستکبرا حتی آتششون زدند و تکه تکه‌شون کردند و دنیا شده بود یه جای تنگ براشون اما چون لذت شناخت و هم‌نشینی با تو رو داشتند، سفت ایستادند. . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل نوزدهم_بیستم / قسمت صدوچهل‌ونهم نه به کسی ظلم کردند و نه خونی ریختند فقط تو رو پرستیدند. خدایا من رو جدا کن از این همه دلبستگی به دنیا که داره روز به روز پست‌ترم می‌کنه، مثل اونا بشم توی همه چیز، توی نگاه تو متفاوت باشم... می‌شه عزیز؟ جواد سجدۀ طولانی مصطفی را حس کرد، نجوایی نشنید اما آن را هم حس کرد که آرام گفت: - برای اسیرای تن هم دعا کن! برای یکی مثل من که نه می‌دونم کیام...؟ نه می‌فهمم راز خلقتو، چسبیدم به شهواتم. سختمه جدا بشم از بازیام، از نگاه‌هام، از شنیدنیام، از خوردنیام، از پوشیدنی‌های حیوان‌نمام... برای منم دعا کن که تن من نمی‌ذاره لذت من رو بفهمم! مصطفی پنهانی قطرۀ اشک کنار چشمش را پاک کرد و سر از سجده برداشت. از خدا خواست به آبروی جواد، دعایش، دعاهایش، دعاهایشان جواب داده شود! [فصل بیست] مادر نشست بالای سر مهدی که بالاخره خوابیده بود، این چند شب و روز درست نخوابیده بود و مادر دل پسرش را دوست داشت که می‌تپید برای کمک به دیگران! دست محبتش آرام رفت بین موهایی که از کوچکی نوازششان می‌کرد و حالا همان کوچک بزرگ‌مرد شده بود. یک روز مادر تکیه‌گاه شده بود و دعایش کرده بود تا زیر سایۀ امامش قد بکشد نه زیر هیچ سایه‌ای و تکیه کند به کسی که بهترین راهنما و بهترین رفیق بود و حالا می‌دید که دعاهایش را خدا پذیرفته است و امروز او تکیه‌گاه شده است تا دیگران در کنارش قد بلند کنند. اشک از گوشۀ چشم مادر سر خورد و آرام نشست روی صورت مهدی! . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل بیستم_بیست‌ویکم / قسمت صدوپنجاهم مهدی در عمق خوابش حس نمی بارانی پیدا کرد و کمی که هوشیار شد دست نوازش مادر را میان موهایش حس کرد، به بیداری تن نداد تا مادر مادریش را بکند و او هم بهره‌اش را ببرد که هر چه‌قدر هم مرد شده باشد باز هم محتاج این دست و این نوازش است. مادر دست نوازشش که متوقف شد چشم باز کرد و سر چرخاند و لب گذاشت کف دستان مادر و بوسید، گذاشت کف پای مادر و بوسید، نشست و با دستانش اشک‌های مادر را پاک کرد و به صورتش کشید و گفت: - واسطه شدی اومدم این دنیا، بزرگم کردی، تربیتم کردی، محبت خدا رو به دلم جاری کردی، با عشق اباعبدالله شیرم دادی، دستم رو گرفتی در نبود بابا و پدری امام‌زمان رو لالایی کردی و قصه کردی! مدیونتم تا آخر عمر! محبوبه رو برام انتخاب کردی و هنوزم سایۀ زندگیمی! برات بمیرم هم کمه! مادر خواست حال جوادش را بپرسد و خانواده‌اش را، اما ترجیح داد نداند و تنها دعایش کند، خدا بهترین یاور است برای آنان‌که طالبش هستند. به جای همۀ کلمات در دل دعایش کرد: - خدایا این بچه‌ها را طوری گرفتار خودت کن که گرفتاری دنیا به چشمشون نیاد. دلبری کن ازشون تا دلبر بشن مثل مهدی! [فصل بیست‌ویک] آسمان شب روستا را به هیچ آسمانی نمی‌شود تشبیه کرد. مثل لباس زربافت برق می‌زند و تو انگار پرت شدی جایی بیرون کرۀ زمین. با خواهش مصطفی، مهدوی پله چوبی را گذاشت کنار دیوار و همه بالا رفتند، اول پشت‌بام اتاق خودشان را تمیز کردند، . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل بیستم‌ویکم / قسمت صدوپنجاه‌ویکم بعد با بدبختی حصیر و پتو و متکا را بردند بالا. حالا پهلو به پهلو رو به آسمان دراز کشیده بودند. هم سرد بود و هم تاریک و هم شغال‌ها و جیرجیرک‌ها و سگ‌ها سکوت را می‌شکستند. - شهر صدای موتور داره این‌جا سگ. - تضاد پیدا نکنی می‌میری علیرضا! - بذار راحت باشه آرشام! - وحید! - باشه، بذار بچگی‌شو بکنه، جوونی کنه، عقده داره وا کنه، تو خودتو اذیت نکن گلم! آرشام حریف این خونسردی‌های وحید نمی‌شد. - شهر کولر داره با صدای هارهارش، این‌جا نسیم داره با لطافت و نازش! - ای تو روحت علیرضا! - شهر موبایل داره با کلیپای خرش و بازی فنائیش، این‌جا شغال داره با زوزه‌هاش! جواد گفت: - این تشبیهت رو دوست دارم. موبایل، شغال، راضی‌ام ازت! - شهر خفه‌ات می‌کنه، این‌جا از شدت آزادی خفه می‌شی. - یه چیز بگم؟ - وحید! - باور کن آرشام مثل آدم حرف می‌زنم، من میام ساکن روستا می‌شم، به جای یه آپارتمان توی شهر، شماهام بیاید. - راست می‌گه وحید، کارمند شدن که خفته! بریم درس بخونیم خودمون شرکت بزنیم اما زار و زندگی رو این‌جا برپا کنیم! - داداشمی علیرضا! جدی می‌گم. بابای من صبح می‌ره سرکار تا غروب، ان‌قدر خسته است که هر کلمه که می‌خواد با ما حرف بزنه نصفه نیمه ادا می‌کنه. سه ساعت توی ترافیکه که حق ماست. اگه بیائیم این‌جا ساکن بشیم هوای این‌جا سه ساعت به عمرش اضافه می کنه، . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل بیست‌ویکم / قسمت صدوپنجاه‌ودوم توی باغ سفره پهن کنیم دو ساعت و نیم، چای ذغالی پنج ساعت، صدای شغال و سگ و جیرجیرک و آب پنج ساعت، سکوت شب و روز دوازده ساعت، یه چیزی سر جمع روز بابای من پنجاه ساعته می‌شه، به نفع ما. جواد در سکوت خودش فکر می‌کرد که اصلا معنای عمر و زندگی و جوانی را می‌داند که دارد می‌گذارند؟ حرف‌های مهدوی برایش آن‌قدر عجیب بود که هنوز نتوانسته بود جایی در ذهنش برای پرداختن به آن‌ها باز کند. ذهنش پر بود از دیگری‌هایی که برایش آشنا بودند و غریبه‌تر از هر وقتی کرده بودنش و وای از پدر و مادرش. - جواد زنده‌ای؟ مادرش که نیامد خودش که تماس گرفت صدای فرودگاه قلبش را به درد آورد. رفت بدون نازی برای نفس گرفتن از هوای ترکیه! هوا خوب و بدش ربط به حال فرد دارد، پدرش هم که اصلا! قرار بود چه بشود؟ مات آسمان بود و این صدا را شنید. - اِ جواد با توام! گنگ سرش را چرخاند سمت مصطفی! بچه‌ها همه ساکت بودند، یا ساکت شده بودند یا... یا چه؟ کسی حرفی زده بود که همه در این سکوت فرو رفته بودند؟ نگاه از صورت مصطفی گرفت و دوباره دوخت به آسمان. - تو هم مثل مایی مصطفی؟ آرشام بود که نمی‌گذاشت خواب بدنش را از کار بیندازد. - چه ‌طوریَم؟ مکث آرشام کوتاه بود اما برای خودش مکث نبود بیرون آمدن از تحیر و اوهام بود. صدای حرف زدنشان مخل خواب اهالی خانه شده بود و با تذکر مهدوی به سکوت رسید خوابی که نیازشان بود شدید! . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل بیست‌ویکم / قسمت صدوپنجاه‌وسوم اما موقع سحر مصطفی که بیدار شد، جواد بیدار شده بود، مصطفی که خواست آهسته از جایش بلند شود و از پله‌ها پایین بیاید، جواد مچ دستش را گرفت و کشید، مصطفی مجبور شد دراز بکشد، زیر نور ماه صورت جواد واضح‌تر از روز بود؛ پر از اشک‌هایی که تلالو ستاره‌ها را در چشمان مصطفی می‌نشاند و کلماتی که آتش می‌زد به وجود مصطفی: - من حرف بزنم می‌شه نشنوی؟ می‌شه فراموش بکنی؟ می‌خوام دق نکنم مصطفی... - می‌شنوم! آدم مستاصل دیدی؟ - چرا با مهدوی حرف نمی‌زنی؟ - به نظرت مهدوی این اردو رو برای حال من نیاورده؟ حرفاش همه کمک من نیست؟ - پس چرا مستاصلی؟ - مقابل بابا و مامانم، برای خواهرم! سخت‌ترین کار دنیا همین بود! این چند روز مصطفی مدام خودش را جای جواد گذاشته بود و دنبال مسیر گشته بود. سخت بود نتیجه را بگوید اما حالا که جواد خواسته بود ناچار گفت: - منو ببخش جواد بابت حرفی که می‌زنم اما فکر می‌کنم این تنها مسیریه که هر کس باید مقابل سختی و رنج بره! - راحت حرف بزن! - جواد تو باید زندگی خودت رو تو مسیر درستش طی کنی، هیچ اتفاقی هم نباید تو رو متوقف کنه! - نمی‌فهمم! - مقابل پدر و مادرت و خواهرت و کلا همۀ دنیا تو خودت رو ببین مقابل خدا! - یعنی من به جای اون‌ها زندگی نکنم؟ - کنارشون زندگی کن، کمکشون کن برای زندگی کردن، رشد کردن، اینم وقتی می‌شه که خودت رو ببینی مقابل خدا! دیگه می‌تونی بهترین حرکت رو داشته باشی! . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل بیست‌ویکم / قسمت صدوپنجاه‌وچهارم - نمی‌خوان! مصطفی بغضش را به سختی قورت داد و سخت‌ترین کلام عمرش را گفت: - دیگه مشکل تو نیست! نمی‌شه کسی رو وادار به کاری کرد... می‌شه جواد؟ جواد سر سنگینش را تکان داد و آرام گفت: - نمی‌شه آدمی که خودش رو به خواب زده بیدار کرد! این یه سالی که زندگی من زیر و رو شده نگاهم به همه عوض شد، به جای همشون زندگی کردم، جای بابام سر خونه وایسادم، جای مادرم به بابا محبت کردم، جای هر دو تاشون برای نازی باقی موندم، اما انگار بدتر شد، هر کس جا خالی کرد که جواد هست! جواد هست مصطفی اما این عدالت نبود همه چی خراب‌تر شد انگار! مصطفی دستی به شانۀ جواد گذاشت و فشرد. - الان به جای این حجم غصه مهدوی داره یادمون می‌ده خودمون رو پیدا کنیم تو گسترۀ عالم، دیگه قدم‌هامون رو هم پیدا می‌کنیم! - این یعنی حق ندارم نه طرف مامان رو بگیرم نه طرف بابا رو! - حق نداری بهشون بی‌احترامی کنی، ولی اشکالی نداره کمک بدی تا متوجه بشن! - نمی‌تونم انگار، شاید هم نخواستن! برای مقابله با این دنیا کوچیکم من مصطفی!! - نتونستن برای وقتیه که خیلی غصه بخوری، اگر غصه بیاد رو دلت سوار بشه حتما و قطعا مدیریت و خلاقیتت پیاده می‌شه! - شدنیه؟ وقتی داری آتیشی که توی زندگیت افتاده رو می‌بینی که همه‌چیز رو داره می‌سوزونه! مصطفی طاقت چشمان سرریز از اشک جواد را نداشت یا نخواست که جواد اشک‌هایش را ببیند، چرخید رو به آسمان و گفت: - می‌دونم فکر می‌کنی دارم شعار می‌دم، منم نگفتم راحته گفتم مسیر اینه! مادرت یه شخصیته که زندگی خودش رو داره، . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل بیست‌ویکم / قسمت صدوپنجاه‌وپنجم پدرت هم، خواهرت هم! انسان با اختیار و توانایی‌هاش. من هم همینم، خودتم همینی! چند سال با اجبار می‌خواستن ما رو بندازن توی مسیر درست، تو خودت کی اومدی؟ جواد هم رو برگرداند از مصطفی به آسمان. بعد از چند لحظه مرور گذشته و حالاتش گفت: - مهدوی و اختیار و خواستن خودم! - الان اهل خونتون اگر نخوان تو می‌تونی کاری کنی؟ - نه! - پس بشو یه چشمۀ آب توی خونه که کنارت آرام بشن! بشینن و نگاهت کنن، اگر خواستن باهات کثیفیای روحشون رو بردارن! جواد تو باید سر پا باشی تا بتونی ستون بشی! مصطفی دیگر صبر نکرد. بلند شد و جواد نفهمید چه‌طور رفت و آمد. دفتری را گذاشت مقابل صورت خیس‌تر از قبل جواد و خودکار را داد دستش! جواد دید که مصطفی هم با حال گریه رفت و نماند. دل مصطفی نمی‌خواست جواد کوچک بار بیاید، وابسته و کم قدرت. جواد داشت خودش را پیدا می‌کرد و جهان اطرافش را، وحید هم، آرشام هم، علیرضا هم و خود مصطفی که قلم و دفتری برداشت و در تاریکی باغ رفت تا جای دیشبی که امشب باز هم مهدوی بود و آتشی که آهسته خاکستر می‌شد و مهدوی کنارش قامت بسته بود به نماز. مصطفی کناری نشست و دفترچه‌اش را باز کرد، جواد سرجایش نشست و خودکار را دست گرفت؛ « همیشه فکر می‌کردم تنهایم. یک عالم هستی است و من هستم و خودم، گاهی مغرور بودم از تنهایی و یکتایی خودم، گاهی فشردۀ فشرده بودم از این حجم تنهایی‌هایم و تو نبودی. . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل بیست‌ویکم / قسمت صدوپنجاه‌وششم در هرم عالم همه چیز خودم بودم و خواسته‌ها و دارایی‌های دنیایی‌ام و تو نبودی. خوشحال بودم و تو نبودی، خسته بودم و تو نبودی، پیروز بودم و تو نبودی، شکست خورده بودم و تو نبودی و من از تمام نبودن‌های تو ناراحت بودم که نه؛ بیچاره بودم و اما نمی‌فهمیدم. از تمام بودن‌های خودم راضی بودم و بدبخت بودم و می‌فهمیدم که دارم روزبه‌روز در یک گرداب سخت فرو می‌روم و خفه می‌شدم و تو بودی و من نمی‌دیدمت! حالا میان تمام این‌که من نبودن تو را تصویر می‌کردم، تو بودنت را به رخ زندگی من می‌کشیدی، من نخواستنت را تست می‌زدم، تو خواستنم را زمزمه می‌کردی، بین بودن تو و نخواستن من، نبودن من و خواستن شد یک لحظات سختی که گذشت و کاش فقط می‌گذشت؛ هرچند تو می‌دانی که به چه کثافتی گذشت. تو در حق من بدی نکردی اما من در حق خودم هرچه گناه بود انجام دادم، هر پلشتی که تو نخواستی، من خواستم! هرچه تو از خجالت چشم بستی، من بیخجالت فریاد زدم! برای تن و من هیچ حیایی نمانده. حالا خوب می‌فهمم آن‌چه که تو حرام کردی برای دل و جسم من ضرر است و آن‌چه که تو حلالش خواندی نفع خالص من است و میان من و تو دیگر چرایی وجود ندارد بابت دستوراتت، و تنها حرفی که باید باشد چشم است اما حالا زیر این آسمانی که به یُمن آمدن من و آشتی من با خودم، ستاره باران کرده‌ای من بهترین حس را دارم. این‌که تنها نیستم، شده است هق هق گریه‌هایی که نمی‌توانم بلندش کنم و می‌شود سیل اشک‌هایی که دارد میبارد و میبارد... . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل بیست‌ویک_بیست‌ودو / قسمت صدوپنجاه‌وهفتم بگو ببارد باران که شورهزار قلبم سخت سَترون مانده است! حالا بین من و من، تنها من نیستم که تنها بمانم. تو رأس هرم زندگی من هستی، دوستانت، فرشتگانت، عقل و هرچه که دور از بدن بیقیمت من است، هست و من تشنۀ من شدهام تا با تو باشم و نه غیر از تو! اگر دنیا قابل تحمل است چون کف مخروطی است که رأسش تویی، تویی که بلد نیستم توصیفت کنم، بخوانمت، بدانمت. تویی که نمی‌شناسمت و میخواهمت!» [فصل بیست‌ودو] مادر تفنگ را تمیز کرد و برق انداخت. بستۀ ساچمه را هم برداشت و گذاشت کنارش. چشمان دو نوه خیره شده بود به تفنگ بادی که مهدی در را باز کرد و داخل آمد و با دیدن اوضاع خندید و گفت: - این پسرا از من تفنگ و تیر می‌خوان. - اونا بخوان شما این‌جا نه، بردیشون شهر میدون تیر هماهنگ کن اما چون قول دادی بدقولی نکن! مهدوی اسلحه را برداشت و سبک سنگین کرد، نشست کنار دو بچۀ کنجکاو و اجازه داد تفنگ را به بازی بگیرند و گفت: - اینم کم نداره البته. مادر بستۀ ساچمه را گذاشت جیب مهدی و تذکر داد: - فقط مهدی جان اینا امانت هستن شوخی نکنن خدایی نکرده اتفاقی بیفته! - خیالت راحت مادر من! شرط‌بندی که راه بندازم، کری خونیشون تمام حواسشون رو می‌بره! دیگه شیطنت یادشون می‌ره! - به من اگه بود که موتور پرشی هم براشون می‌آوردم مادر! محبوبه خندید و گفت: - مامان به درد پسر بزرگ کردن می‌خوره. درک می‌کنه جوون رو! مهدی بچه‌هایش را با یک دور کولی و اسب شدن راضی کرد و تفنگ بادی را از دستشان گرفت، . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل بیست‌ودوم_بیست‌وسوم / قسمت صدوپنجاه‌وهشتم موقع بیرون رفتن از اتاق سرش را سمت مادر چرخاند و گفت: - پسرا هم فداییشن! و دستی به نشانۀ احترام نظامی برای مادر بلند کرد و رفت تا قولش را عملی کرده باشد. [فصل بیست‌وسه] - اوخ! - وحید! - آی! - وحید! - آخ! جواد تا آمد بلند شود، علیرضا لگد اول را به وحید زد، وحید خندان فرار می‌کرد و آخ و اوخش برای صحرای پر شده از کشت و کار عجیب نبود. مهدوی بعد از تیرا‌ندازی و شرط‌بندی که بیشتر به نفع جواد و مصطفی بود آورده بودشان خارچینی تا زمین را پاکسازی کند برای کشت! کاری که در خواب و خیالشان هم حضور نداشت، چه برسد به حقیقتی که داشتند می‌دیدند و وحید میان همه، قبل از این‌که خارها دستش را نوازش کنند، آخ و اوخش را بلند می‌کرد! کلاه‌های آفتابی و حصیری روی سرشان به اندازه‌ای بود که آفتاب سوخته نشوند و این برای آرشام و جواد مهم‌تر از بقیه بود. - آقا شب می‌اومدیم می‌چیدیم! مهدوی کوتاه نیامد: - آرشام! خودت می‌گی شب. شب اگه وقت کار بود، روز بود! - یه دقیقه سکوت، خیلی سنگین بود! دست جواد محکم خورد پشت کمر آرشام: - مودب باش! آرشام با کمی دل‌نازکی رو گرداند سمت مهدوی و پرسید: - آقا من بی‌ادبم؟ مهدوی نسل امروز را می‌شناخت که آداب را نمی‌دانند و مغرورانه برای هیچ سر بالا می‌گیرند، گاه ادبیات کلامی‌شان از روی بی‌ادبی نیست، از فشار و تعلیم مجازی است تا فضای حقی که لذت حضور در آن را نچشیده‌اند! چنان‌چه عصبانیت‌های گاه بی‌گاه‌شان از سودا است تا از روی اعصاب خُردی! . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل بیست‌وسوم / قسمت صدوپنجاه‌ونهم وحید در جواب آرشام با صدای نازک گفت: - وا چرا روز زیر آفتاب اومدیم پوست پسرم حساسه! آرشام دستی سمت وحید پرتاب کرد و غرید: - آقا ما خونواده‌هامون یکی دو تا بچه بیشتر ندارن، هم خودشون رو درآوردن هم ما رو! هوای خوب و خوراک و پوشاک هیچی، هوای مو و پوست ما رو هم دارن. مادر من گیره آقا، نرو، برو، بشین، نشین، بخور، نخور، بِ... - اِ آرشام! - اِ آرشی! - اِ آرش! - اِ آر! مهدوی لبخند تلخش را از نسل دوروبرش که داشتند به دست خودخواهی‌های والدین می‌سوختند گرفت و گفت: - از خودت بگو! به دیگرانی که نیستند دفاع کنن کار نداشته باش! - چشم. من آرشام؛ احمق یکم، پادشاه اتاق شانزده متری طبقه دوبلکس! امروز روز مهدوی نبود. رهایشان کرد تا کمی زیر این آسمان آبی ابری، این سرزمینی که هر تکه‌اش یک رنگ بود؛ قسمتی سر سبز شدۀ گندم‌ها و دیگری سبزی یونجه داشت و این‌جا پر از خار بود و آنجا ذرت، بگویند و بخندند. می‌خواست از ثمر آن‌چه انجام می‌دهند بگوید که خب نشد! این بچه‌ها زندانی شدۀ آپارتمان و اینترنت نامحدودند و آزادی جسم و روح، آزادی بیان هم برایشان آورده بود! رقص گندم‌ها همراه آهنگ نسیم، خواندن پسرها همراه قهقهه‌هایشان را داشت و مهدوی لذت بلند و کوتاهش را گذاشته بود پای این‌که بشنود و بخندد! وحید کلاهش را پشت و رو کرد و گفت: - آرشی، تو که بدون موسیقی می‌میری، الان چند روزه بدونش بودی و نمردی یه نفس بخون. علیرضا گفت: - آرشی بیا هفتاد روزه رو بخونیم. دو سه نفری گلوهایشان را خش انداختند، ژست خاص خواننده را گرفتند که: - هفتاد روزه که ندیدمت! مصطفی به همان سبک در جا خواند: - خب برو ببین مگه مرض داری قهر کنی نبینی، بمیری... صدای خنده دشت را به هیجان آورد. ادامه دادند: - پیراهنی که تو دادی پوشیدم! - خودت رو فروختی به یه پیرهن! . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل بیست‌وسوم / قسمت صدوشصتم نمی‌گذاشت مصطفی با خیال راحت بخوانند، فضا را برد سمتی که حالا خود بچه‌ها می‌خواندند و مسخره می‌کردند. مهدی با کمک گونی و طناب خارها را بسته کرد و راه افتاد. وقتی شانه‌اش سبک شد علیرضا و جواد را دید که گونی را گرفته بودند و می‌کشیدند. تا خود خانه باغ خواندن و خندیدن را طوری ادامه دادند که مهدوی فاصله گرفت و گفت: - هرکی شما رو دید نگید با من هستید. - می‌گیم شما با مائید خوبه؟ - آرشام! - جون جواد ما الان شناسناممون آقاست نباشه، نمی‌شه! فایده نداشت، مهدوی پا تند کرد تا زودتر این اشرار را داخل خانه باغ ببرد و کمتر روستایی‌ها نگاه چپ چپ حواله‌اش کنند! این میان خوانندگی‌شان رسیده بود به تحلیل. صدای جواد می‌آمد: - چیزی هم گیرمون نیومد از این همه گوش دادن، ولی خوب بود دیگه! - تا خوبی رو چی ببینی... - هیچی مصطفی، وقتی ذهنت پر از اراجیفه، طبیعیه که موسیقی رو روشن می‌کنی یه کسی این وسط مدام زر بزنه، زر بزنه، زر بزنه، حواست رو از اغتشاشات ذهنت پرت کنه بهتره! وحید در جا گفت: - ما به این نمی‌گیم خوبی، می‌گیم خریت. به جای این‌که بری دنبال حل مشکل، یه لگدم به خودت می‌زنی. این موسیقی‌ها هارمونی ذهن و فکرت رو جابه‌جا می‌کنه، تمرکز نداشتت رو هم که هوتوتو! اعصاب رو هم به صورت رشته رشته از دماغت خارج می‌کنه! - وحید! - نه جدی خیلی بعضی شعرهاشم سطحش پایینه، یعنی حافظ رو خدا مرگ داد چون اگر بود و این شعرهای درپیتی که می‌خونن رو می‌شنید خودکشی می‌کرد! حرف حق نمی‌زنم مصطفی؟ . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل بیست‌وسوم / قسمت صدوشصت‌ویکم - ولی خواننده‌ها بیشتر الان تعجب می‌کنن! - چرا؟ - علیرضا جون مخاطب دل می‌ده به هر اراجیفی، خواننده حالیشه که داره چه مزخرفی می‌خونه و از حماقت گوش دهنده پول پارو می‌کنه! پول‌ها نه پول! همه یک لحظه به حرف مصطفی فکر کردند و به شعرهایی که معر بود تا شعر و شنیده بودند و حالا که کمی ادبیات خوانده بودند خجالت می‌کشیدند از خودشان و زمانشان و لحظاتشان! وحید برای آن‌که آبی روی آتش بریزد گفت: - همش هم برای عشقشون می‌خونند. خب بابا اگه عاشقی الان واقعی بود چرا سن ازدواج رفته بالا؟ جواد ابرو در هم کشید و گفت: - سخته ازدواج! - دیدی عاشق همۀ سختیا رو به جون می‌خره تا برسه، پس لاف عشق نزنن! علیرضا اما کمی متعادل‌تر از جواد به اتفاقات نگاه می‌کرد: - ادا اطوارای ازدواج هم گرونش کرده! - بازم معلوم شد دروغه گوش دادن این ترانه‌ها! چون عاشق‌جون فقط می‌خواد کنار یارش باشه نه دنبال پول و خونه و ماشینش! نیستن پَ چی گوش می‌دن؟ دیدی سوار مترو که‌ می‌شن بخصوص دخترا یه هندزفری می‌ذارن توی گوششون و خیره می‌شن به یه نقطه... بیخیال ما شو. من یه مدت معتاد موسیقی شدم بر باد بودم. الان پاک پاکم. - خیلی نرمالی! - نرمالی رو تو تعریف اگه می‌کنی علیرضا نه! چون خودت کلا آنرمالی! علیرضا که افتاد دنبال وحید، گونی ماند روی دست جواد که در جا کفشش را پرت کرد سمت وحید، آرشام هم برای این‌که کاری کرده باشد چوب دستش را زد به پای وحید و مصطفی گفت: . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان