eitaa logo
ساحل رمان
8.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
958 ویدیو
19 فایل
رمان‌های [ نرجس شکوریان‌فرد ] را این‌جا بخوانید✨ . . بعضی لحظه‌ها سخت و کسل‌کننده می‌گذرند :( . یک حرفی نیاز دارم تا این لحظات ناآرام را، آرام‌بخش کنم🌱 . نویسنده‌هایی هستند که خاص لحظات من می‌نویسند♡✍🏻 . . ارتباط با ما: @sahele_roman
مشاهده در ایتا
دانلود
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل دوازدهم / قسمت هشتادم یکیش همون غربیای خونمک هستند، افتادن به جون کشورای اسلامی چاپیدن چاپیدن چاپیدن، حالا با پول ما پیشرفت اقتصادی کردن نه انسانیتی، بعد به ما می‌گن سوم، خودشون اول. البته اول توی غارت و دل سنگی. یکی هم خود ما مسلمونا هستیم. نصف زندگیمون به خدا می‌گیم چشم، نصفه دیگه توی بغل شیطونیم! محبوبه بلند شد تا برود. - کجا؟ - می‌رم پنچ هزارتومان بیارم، از جیب شما هم پنجاه هزار! - ببین! - اومدم، اومدم، زود میام! - من اشتباه کردم... - خروس قبلا یه پا داشت! - مرغ بود که... محبوبه رفته بود و مهدی با لبخند نگاه می‌کرد بانویش را. - عجب حوصله‌ای داری به خاطر پنجاه و پنج هزارتومان توی تاریکی می‌ری و میای! اما ذهنش پر بود از این‌که این دو شب که پسرها موبایل نداشتند، اجازه غر زدن هم نداشتند، زودتر خوابیدند، زودتر بلند شدند و سرحال‌تر بودند. حرف و گفتشان مستند به موبایل نبود و مهدی فرصت کرده بود برایشان بلای موبایل را بگوید که در یک روند غیرمنصفانه با کمک فضای مجازی هزاران حرف را ناقص و پراکنده و بی‌سند به مردم کوچه و بازار منتقل می‌کنند! به قول محبوبه، مغالطه نقل‌قول ناقص دارد در فضای مجازی هزاران که نه، میلیون‌ها انسان را به اشتباه می‌اندازد، افرادی هم که این خبرها و کلیپ‌ها را می‌بینند و می‌خوانند، خبر از اصل حرف و کار ندارند، متوجه نمی‌شوند و قبول می‌کنند و اشتباه قضاوت می‌کنند، اشتباه انتخاب می‌کنند، اشتباه تصمیم می‌گیرند، . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سیلاب کوه و دره و هامون یکی کند در آستان عشق فراز و نشیب نیست...🏔 . @SAHELEROMAN |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل دوازدهم / قسمت هشتادویکم اشتباه هر کاری را انجام می‌دهند، حرفی را می‌زنند، یکی را خوب می‌بینند و یکی را بد! اتفاق وحشتناکی که حق‌الناس‌ها گردن همه می‌اندازد. یا مغالطه عدم توجه به حیثیات هم شده است محل اعتماد مردم. فرد، متخصص امری نیست نظر می‌دهد. یا متخصص یک چیز است، درباره چیزهای دیگر هم نظر می‌دهد. گاهی هم که درست جمع‌بندی نمی‌شود و تصمیمی گرفته می‌شود شاه‌کار! نمی‌داند همه‌چیز را و تصمیم می‌گیرد. نمی‌تواند و اقدام می‌کند. چه‌قدر باید مدیر باشد که نظر همه را بشنود تا به یک جمع‌بندی درست و در زمان درست برسد. نگاه مهدوی خیره ماند به پنجره تاریک اتاق پسرها که محبوبه کنارش نشست. دستش که مقابل مهدوی قرار گرفت دیوان حافظ بود و یک تراول و پنج هزارتومان پول: - تو با دیوان در دست، من با حافظه! چه‌طوره؟ - نچ، ناعادلانه است! - مهدی، حافظ اومده کنارت ناعادلانه است؟ - منظورم دقیقا همینه، حافظ اومده کمک من، زشته پنجاه و پنج هزارتومان، باید بشه پنج میلیون من، پونصدهزار تو. بابا حافظه‌ها‌ا! ابروهای محبوبه بالا ماند و نالید: - شما مردها پایۀ چایی هستید اما پایه برنامه‌های این تیپی نه! بده به من حافظ رو که... مهدی کتاب را در آغوش کشید و زمزمه کرد: - تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است محبوبه خندید و ترجیح داد با حافظ جواب دهد: - تو و طوبی و ما و قامت یار فکر هر کس به قدر همت اوست مهدی نوازش‌وار دست روی جلد کشید، چشم بست و خواند:‌ . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زندگی يعنی حضور دو انسان كنار هم برای سالها، روزها، دقيقه‌ها، ثانيه‌های طولانی، به اضافه خواسته‌ها، خواهش‌ها، كارها، بارها، شادی‌ها، تلخی‌ها، خستگی‌ها، راحتی‌ها، محبت‌ها، تنش‌ها، و هزار «های» ديگر! . 📖- عشق و دیگر هیچ 📽- #ســکـانــسیـــجات @SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل دوازدهم / قسمت هشتادویکم اشتباه هر کاری را انجام می‌دهند، حرفی
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سیزدهم / قسمت هشتادودوم - تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک باور مکن که دست ز دامن بدارمت [فصل سیزدهم] مصطفی خوابش می‌آمد و دلش نمی‌خواست بخوابد. از سر شب خستگی باعث شده بود مدام خمیازه بکشد و تنش رخت‌خواب را طلب کرده بود تا همین حالا که ساعت سه شب را نشان می‌داد ده بار از خواب پریده بود و حالا دیگر خوابش نمی‌آمد. البته که هر بار نگاه کرده بود ببیند جواد خواب است یا بیدار، صدای نفس‌های منظم جواد آرامش کرده بود و دوباره سر روی متکا گذاشته بود، شش ساعت خواب در روستا برایش رفع خستگی ده ساعته داشت. سرجایش نشست و کمی دوروبرش را نگاه کرد؛ چهار جنازه دورش بودند، نفس می‌کشیدند اما روحشان این‌جا نبود. مگر نگفته‌اند وقتی می‌خوابی روح از بدنت بیرون می‌رود... تا کجا؟ سرش را بالا گرفت و به سقف نگاه کرد؛ خواب مثل مرگ است. می‌خوابی، می‌میری. اما این چه مرگی است که بدنت کار می‌کند، در حالی‌که در هنگام مرگ تمام سیستم بدنت از کار می‌افتد و هیچ می‌شوی؛ بدنت هم بو می‌گیرد و می‌پوسد؛ اما در خواب با این‌که روح از بدن خارج شده است، سیستم‌ها کار می‌کنند و هیچ مشکلی نداری! کمی ترسیده دست به صورتش کشید و چشم از چهار نفر خوابیده در اتاق گرفت و زمزمه کرد: - معجزه دائمی که می‌شه دیگه به چشم نمی‌آد. خواب و بیداری معجزه است! دیگر نمی‌توانست هوای اتاق را تحمل کند، تصمیم گرفته نگرفته صدای جواد بلند شد: - کجا بی‌من؟ . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چنان در قلبِ من جا داده‌ای خود را که انگاری؛ تو این‌جا خانه‌ات بوده است و من یک دل بنا کردم...🏠 . @SAHELEROMAN |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سیزدهم / قسمت هشتادودوم - تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سیزدهم / قسمت هشتادوسوم جواد بود و مدل خاص خودش: - می‌رم باغ دنبال من! جواد نیم‌خیز شد و تلاش کرد در تاریکی صورت مصطفی را ببیند تا بفهمد. - خوبی؟ - توقع دیگه‌ای داری؟ جواد نفسش را بیرون داد و از رخت‌خواب بلند شد و هم‌زمان گفت: - تو یه چیزیت شده مصطفی! جوابی نداد و در را آهسته باز کرد و همراه جواد پا از اتاق بیرون گذاشتند. اولین چیزی که استقبالشان آمد، سردی هوا بود که نگه‌شان داشت: - مصطفی صبر کن یه چیزی بیارم! صدای جیرجیرک‌ها گوش مصطفی را پر کرده بود. چشم که گرداند در تاریکی باغ متوجه آتشی شد که کم انرژی زنده بود و سایه‌ای هم کنارش. - همینو می‌خواستم خدا! صدای در اتاق هم‌زمان با صدای جواد بلند شد: - با کی حرف می‌زنی؟ با سر روبه‌رو را نشان داد: - اگر طالبی واصلی، آقای مهدوی هم بی‌خواب شده! جواد رد نگاه مصطفی را گرفت و گفت: - اصلا خواب داره که بی‌خوابی داشته باشه؟ و هر دو پا کشیدند به انتهای باغ. مهدوی با لبخند نگاهشان کرد و گفت: - بسوزه پدر موبایل! مصطفی خندید و جواد جواب داد: - اراده‌مون مشکل داره و الا فکر کنم سازنده‌اش هم ان‌قدر موبایل رو جدی نگرفته که خودش پنج درصد روزش رو صرف موبایل می‌کنه! بی‌چاره پیرمرد گفته ان‌قدر بهش بها ندید یه کم هم زندگی کنید! مصطفی برای خودش سنگی گذاشت و به آتش پناه برد که جواد پتویی روی پایش گذاشت! پتو را که روی شانه‌اش انداخت و گفت: - آقا این طرح نیاوردن موبایل اولش تلخ بود، الان که دو روز بدونش زندگی جلو رفته، مشکلی باهاش نداریم . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
سلام رفقایِ‌جانِ‌من! برای این هفته انقدر دقیق و قشنگ نوشتید، که لذذذت می‌برم از بودن تک‌تک‌تون😍 آخ که چقدر خوبه اتقدر ریزبین و حواس‌جمعید🥲 فقط بذارید یه نکته‌ام به من برسه😂 کلی فکر کردم یه چیزی بگم شماها نگفته باشین😂 😁 🌱 @takrang1
کانال تک رنگ یه بحث مورد نیاز ما رو راه انداخته. خودت که حتما مثل همه عضوی اما دوستات رو هم بگو بیان شاید مشکلی از مشکلاتشون حل شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سیزدهم / قسمت هشتادوسوم جواد بود و مدل خاص خودش: - می‌رم باغ دن
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سیزدهم / قسمت هشتادوچهارم و رو کرد سمت جواد و گفت: - نظرته؟ جواد دستانش را بالای آتش نگه داشت و سکوت کرد. مهدوی زیر چشمی نگاهی به جواد انداخت و گفت: - دیشب که شما خوابیدید تماس داشتی! به آنی ابروی جواد در هم کشیده شد. - فکر کنم خواهرت بود، گفتم که خوابیدی! جواد نگران سر بالا آورد و دستی میان موهایش کشید و گفت: - می‌شه چند دقیقه موبایلتون رو به من بدید! مهدوی با چشم اشاره به کنارش کرد و گفت: - راحت باش! صفحه را که باز کرد ساعت تماس خواهرش برای دو ساعت پیش بود، لب گزید که نازی مهدوی را بدخواب کرده است و حتما خودش هم با این حال و احوال بیدار است. پیام زد: - بیداری که بچه! در لحظه پیام نازی آمد: - جواد تویی؟ موبایل دست خودته؟ - آره! تو چرا بیداری؟ - چون خودت می‌دونی! زنگ بزنم؟ چرا موبایل نبردی این چه شرط مزخرفی بود؟ نمی‌توانست مقابل آن‌ها صحبت کند، نگاه شرمساری به سکوت مهدوی و مصطفی کرد و ترجیح داد به شوخی آرامش کند: - جان نازی بزار نفس بکشم، من و تو که تولدمون با موبایل بوده، چشممون رو هم که باز کردیم یه چیزی دست مادرمون بود، بغلش بود، سر سفره بود، توی ماشین بود! نازی قبول داشت این حرف را، هرچند نمی‌توانست بپذیرد: - انگار ما نبودیم اون بوده، اصلا دنیای بدون موبایل رو نمی‌تونم تصور کنم. - اول تبلت بود، بعد هم به اضافۀ موبایل و بعد هم به اضافۀ لب‌تاپ و به اضافه و به اضافه بودیم. الان این‌جا یک‌هو ظرف دو شب و دو روز منها شدم. انگار رفتی کرۀ مریخ! . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا