••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل دوازدهم / قسمت هشتادویکم
اشتباه هر کاری را انجام میدهند،
حرفی را میزنند،
یکی را خوب میبینند و یکی را بد!
اتفاق وحشتناکی که حقالناسها گردن همه میاندازد.
یا مغالطه عدم توجه به حیثیات هم شده است محل اعتماد مردم.
فرد،
متخصص امری نیست نظر میدهد.
یا متخصص یک چیز است،
درباره چیزهای دیگر هم نظر میدهد.
گاهی هم که درست جمعبندی نمیشود و تصمیمی گرفته میشود شاهکار!
نمیداند همهچیز را و تصمیم میگیرد.
نمیتواند و اقدام میکند.
چهقدر باید مدیر باشد که نظر همه را بشنود تا به یک جمعبندی درست و در زمان درست برسد.
نگاه مهدوی خیره ماند به پنجره تاریک اتاق پسرها که محبوبه کنارش نشست.
دستش که مقابل مهدوی قرار گرفت دیوان حافظ بود و یک تراول و پنج هزارتومان پول:
- تو با دیوان در دست،
من با حافظه!
چهطوره؟
- نچ،
ناعادلانه است!
- مهدی،
حافظ اومده کنارت ناعادلانه است؟
- منظورم دقیقا همینه،
حافظ اومده کمک من،
زشته پنجاه و پنج هزارتومان،
باید بشه پنج میلیون من،
پونصدهزار تو.
بابا حافظههاا!
ابروهای محبوبه بالا ماند و نالید:
- شما مردها پایۀ چایی هستید اما پایه برنامههای این تیپی نه!
بده به من حافظ رو که...
مهدی کتاب را در آغوش کشید و زمزمه کرد:
- تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است
محبوبه خندید و ترجیح داد با حافظ جواب دهد:
- تو و طوبی و ما و قامت یار فکر هر کس به قدر همت اوست
مهدی نوازشوار دست روی جلد کشید،
چشم بست و خواند:
.
.
.
[ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
زندگی يعنی حضور دو انسان كنار هم برای سالها، روزها، دقيقهها، ثانيههای طولانی، به اضافه خواستهها، خواهشها، كارها، بارها، شادیها، تلخیها، خستگیها، راحتیها، محبتها، تنشها، و هزار «های» ديگر!
.
📖- عشق و دیگر هیچ
📽- #ســکـانــسیـــجات
@SAHELEROMAN | ساحل رمان
ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل دوازدهم / قسمت هشتادویکم اشتباه هر کاری را انجام میدهند، حرفی
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل سیزدهم / قسمت هشتادودوم
- تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک باور مکن که دست ز دامن بدارمت
[فصل سیزدهم]
مصطفی خوابش میآمد و دلش نمیخواست بخوابد.
از سر شب خستگی باعث شده بود مدام خمیازه بکشد و تنش رختخواب را طلب کرده بود تا همین حالا که ساعت سه شب را نشان میداد ده بار از خواب پریده بود و حالا دیگر خوابش نمیآمد.
البته که هر بار نگاه کرده بود ببیند جواد خواب است یا بیدار،
صدای نفسهای منظم جواد آرامش کرده بود و دوباره سر روی متکا گذاشته بود،
شش ساعت خواب در روستا برایش رفع خستگی ده ساعته داشت.
سرجایش نشست و کمی دوروبرش را نگاه کرد؛
چهار جنازه دورش بودند،
نفس میکشیدند اما روحشان اینجا نبود.
مگر نگفتهاند وقتی میخوابی روح از بدنت بیرون میرود...
تا کجا؟
سرش را بالا گرفت و به سقف نگاه کرد؛ خواب مثل مرگ است.
میخوابی،
میمیری.
اما این چه مرگی است که بدنت کار میکند،
در حالیکه در هنگام مرگ تمام سیستم بدنت از کار میافتد و هیچ میشوی؛
بدنت هم بو میگیرد و میپوسد؛
اما در خواب با اینکه روح از بدن خارج شده است،
سیستمها کار میکنند و هیچ مشکلی نداری!
کمی ترسیده دست به صورتش کشید و چشم از چهار نفر خوابیده در اتاق گرفت و زمزمه کرد:
- معجزه دائمی که میشه دیگه به چشم نمیآد.
خواب و بیداری معجزه است!
دیگر نمیتوانست هوای اتاق را تحمل کند،
تصمیم گرفته نگرفته صدای جواد بلند شد:
- کجا بیمن؟
.
.
.
[ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
چنان در قلبِ من جا دادهای خود را که انگاری؛
تو اینجا خانهات بوده است و من یک دل بنا کردم...🏠
.
@SAHELEROMAN | #شعریجات
ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سیزدهم / قسمت هشتادودوم - تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل سیزدهم / قسمت هشتادوسوم
جواد بود و مدل خاص خودش:
- میرم باغ دنبال من!
جواد نیمخیز شد و تلاش کرد در تاریکی صورت مصطفی را ببیند تا بفهمد.
- خوبی؟
- توقع دیگهای داری؟
جواد نفسش را بیرون داد و از رختخواب بلند شد و همزمان گفت:
- تو یه چیزیت شده مصطفی!
جوابی نداد و در را آهسته باز کرد و همراه جواد پا از اتاق بیرون گذاشتند.
اولین چیزی که استقبالشان آمد،
سردی هوا بود که نگهشان داشت:
- مصطفی صبر کن یه چیزی بیارم!
صدای جیرجیرکها گوش مصطفی را پر کرده بود.
چشم که گرداند در تاریکی باغ متوجه آتشی شد که کم انرژی زنده بود و سایهای هم کنارش.
- همینو میخواستم خدا!
صدای در اتاق همزمان با صدای جواد بلند شد:
- با کی حرف میزنی؟
با سر روبهرو را نشان داد:
- اگر طالبی واصلی،
آقای مهدوی هم بیخواب شده!
جواد رد نگاه مصطفی را گرفت و گفت:
- اصلا خواب داره که بیخوابی داشته باشه؟
و هر دو پا کشیدند به انتهای باغ.
مهدوی با لبخند نگاهشان کرد و گفت:
- بسوزه پدر موبایل!
مصطفی خندید و جواد جواب داد:
- ارادهمون مشکل داره و الا فکر کنم سازندهاش هم انقدر موبایل رو جدی نگرفته که خودش پنج درصد روزش رو صرف موبایل میکنه!
بیچاره پیرمرد گفته انقدر بهش بها ندید یه کم هم زندگی کنید!
مصطفی برای خودش سنگی گذاشت و به آتش پناه برد که جواد پتویی روی پایش گذاشت!
پتو را که روی شانهاش انداخت و گفت:
- آقا این طرح نیاوردن موبایل اولش تلخ بود،
الان که دو روز بدونش زندگی جلو رفته،
مشکلی باهاش نداریم
.
.
.
[ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
کانال تک رنگ یه بحث مورد نیاز ما رو راه انداخته.
خودت که حتما مثل همه عضوی اما دوستات رو هم بگو بیان شاید مشکلی از مشکلاتشون حل شد
ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سیزدهم / قسمت هشتادوسوم جواد بود و مدل خاص خودش: - میرم باغ دن
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل سیزدهم / قسمت هشتادوچهارم
و رو کرد سمت جواد و گفت:
- نظرته؟
جواد دستانش را بالای آتش نگه داشت و سکوت کرد.
مهدوی زیر چشمی نگاهی به جواد انداخت و گفت:
- دیشب که شما خوابیدید تماس داشتی!
به آنی ابروی جواد در هم کشیده شد.
- فکر کنم خواهرت بود،
گفتم که خوابیدی!
جواد نگران سر بالا آورد و دستی میان موهایش کشید و گفت:
- میشه چند دقیقه موبایلتون رو به من بدید!
مهدوی با چشم اشاره به کنارش کرد و گفت:
- راحت باش!
صفحه را که باز کرد ساعت تماس خواهرش برای دو ساعت پیش بود،
لب گزید که نازی مهدوی را بدخواب کرده است و حتما خودش هم با این حال و احوال بیدار است.
پیام زد:
- بیداری که بچه!
در لحظه پیام نازی آمد:
- جواد تویی؟
موبایل دست خودته؟
- آره!
تو چرا بیداری؟
- چون خودت میدونی!
زنگ بزنم؟
چرا موبایل نبردی این چه شرط مزخرفی بود؟
نمیتوانست مقابل آنها صحبت کند،
نگاه شرمساری به سکوت مهدوی و مصطفی کرد و ترجیح داد به شوخی آرامش کند:
- جان نازی بزار نفس بکشم،
من و تو که تولدمون با موبایل بوده،
چشممون رو هم که باز کردیم یه چیزی دست مادرمون بود،
بغلش بود،
سر سفره بود،
توی ماشین بود!
نازی قبول داشت این حرف را،
هرچند نمیتوانست بپذیرد:
- انگار ما نبودیم اون بوده،
اصلا دنیای بدون موبایل رو نمیتونم تصور کنم.
- اول تبلت بود،
بعد هم به اضافۀ موبایل و بعد هم به اضافۀ لبتاپ و به اضافه و به اضافه بودیم.
الان اینجا یکهو ظرف دو شب و دو روز منها شدم.
انگار رفتی کرۀ مریخ!
.
.
.
[ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سیزدهم / قسمت هشتادوچهارم و رو کرد سمت جواد و گفت: - نظرته؟ جو
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل سیزدهم / قسمت هشتادوپنجم
- بدک نیست تو هم تجربه کن!
مهدوی و مصطفی نگاهی به هم کردند و ترجیح دادند تا با سکوت جواد را همراهی کنند.
شاید برای همه این سکوت رمزآلود شب تکرارنشدنی میبود.
جواد هم ممنون آنها بود.
برای خواهرش نوشت:
- مواظب خودت باش!
- کاش شب زودتر تموم بشه،
داره دیونم میکنه!
جواد سر بالا آورد و نگاهی به آسمان کرد و دعا کرد برای محافظت از دخترک اتاقی که در خانهشان تنها بود.
نگاهش برگشت روی صفحهای که خواهرش داشت پیام میفرستاد برایش از حال و هوای به هم ریختهاش و جواد مانده بود که چهطور آرامش کند،
حداقل چهطور حالی که دارد را به او هم منتقل کند،
دل را زد به دریا و نوشت:
- نازی من شب رو دوست نداشتم اما الان دوستش دارم،
روز غیر از سروصداش،
روشنی داره که نگاه رو به بازی میگیره و با ورود تصویرها،
فعالیت ذهن و قلب متوقف نمیشه!
اما دیگر برایش نگفت که همین هم هست که در مقایسه با شب برای پرداختن به چیزی ماورای همۀ آنچه که میبینی و میشنوی زمان خوبی نیست.
اما شب و تاریکیاش،
شب و سکوتش،
شب و سکونش،
شب و تنهاییاش،
شب و چهها که دارد و تو نداری و نیازش داری و دنبالش نمیروی،
بینظیر و خاص است!
نه اینکه نخواهی بروی،
شلوغی روز و مجازیها و همراهی دائمی موبایل نمیگذارد که بخواهی.
- البته اگه بذاری کنار موبایل و فیلم و این کوفتیا رو!
حالا برو بخواب!
- کاش خونه بودی!
- نیم ساعته دیگه پیام میدم بیدار باشی من میدونم و تو!
دختر خوبی باش و بخواب!
.
.
.
[ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
مداحی_آنلاین_اهلاً_و_سهلاً_یا_بقیّةالله_کریمی.mp3
4.53M
••🤍🌼
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم!
#امامت_نور
@SAHELEROMAN
ساحل رمان
●• 🌊
مجنون نشسته بود کنار دریا، روی شنهای ساحل و با انگشتانش شنها را خط میانداخت و مینوشت:
- لیلی!
آب میآمد روی شنها را میپوشاند؛ وقتی که برمیگشت سمت دریا، اسم لیلی پاک شده بود.
مجنون دوباره انگشت میکشید روی شنها و مینوشت:
- لیلی...
آب هجوم میآورد سمت ساحل و نام لیلی را پاک میکرد..کسی او را دید. پیش رفت و گفت:
- چرا این کار بیهوده را میکنی؟
مجنون نگاهش کرد. عمیق در چشمانش زل زد. چیزی ندید.. آن مرد هیچ نداشت...
مجنون اما گفت:
- گر میسر نیست ما را کام او
عشقبازی میکنیم با نام او
حیات مجنون به همین بود؛ یاد لیلی.
•
•
•• میخواهیاش، یادش میکنی.
به او نیاز داری، ناکام ماندهای و ندیدیاش، یادش میکنی.
نیاز، آدم را وا میدارد که ذکرش را بگوید...
نیاز من به تو آقای من! شده است ذکر روزهایی که تلخ میآید، تلخ میگذرد و تلخیاش زندگی را حرام میکند.
و یاد تو آقای من! تنها ذکریست که شیرینی آن میآید روی دل و
لحظهای تلخی را میشوید و میبرد.☁️🌿
لايق فيض حضورت نیام اما بگذار
زندگی چند صباحی به خیالت بکنم
#کتاب | #امام_من | #نرجس_شکوریانفرد
●○ @SAHELEROMAN
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل سیزدهم / قسمت هشتادوششم
زیر لب تشکری از مهدوی کرد و موبایل را سر جایش گذاشت و برای آنکه سکوت عذابآوری که بین شب و جمع افتاده بود بشکند گفت:
- یادتونه یه بار گفتید جواد خواستنیهات رو خودت بخواه،
نذار برات بخوان!
گفتید مواظب باش خواستنیهات تغییر میکنه،
اول خواستههاتو خفه میکنن؛
خواستههای حقیقیتو،
بعد هم که خودشون برات خواستنیهای جدید تعریف میکنن،
چیزایی که نیاز تو نیست،
میشه نیاز مهمت.
چیزایی که خواهش تو نبوده و نیست و نخواهد بود میشه خواهشی که مثل گدا دنبالش میری و التماس میکنی.
حرفتون به هم ریخت منو،
مجبور شدم خودمو و خواستههامو زیر و رو کردم دیدم درست گفتید،
من خیلی خواستهها دارم که برای من نیست،
به من وصل شده!
بغض افتاد میان حرفهای جواد و ساکتش کرد،
دلش میخواست مهدوی خدا بود تا راحت برایش بگوید دارد چه میشود،
دلش میخواست خدا را داشت تا اصلا نخواهد حرف بزند و فقط گریه کند.
آب دهانش را به سختی فرو برد تا بغضش سبک شود و بتواند حرف بزند و الا که خفه میشد:
- رسانه،
تبلیغات...
هرچی،
گفتی غیر ضروریها رو برات ضروری میکنه،
مهم نبودهها رو مهم؛
دیگه نمیتونی دنبالش نری.
دوستش نداشته باشی،
عشقت میشه،
به دروغ برات راستترین میشه و نمیدونی چه کار کنی!
سراغش میری،
تشنهتر میشی.
سراغش نمیری،
مثل موریانه ذهنت رو میخوره و درگیر نگهت میداره تا با حرص انجامش بدی و خودت رو خلاص کنی به ظاهر،
اما تازه اول درگیریه!
.
.
.
[ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان