eitaa logo
ساحل رمان
8.4هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
982 ویدیو
19 فایل
رمان‌های [ نرجس شکوریان‌فرد ] را این‌جا بخوانید✨ . . بعضی لحظه‌ها سخت و کسل‌کننده می‌گذرند :( . یک حرفی نیاز دارم تا این لحظات ناآرام را، آرام‌بخش کنم🌱 . نویسنده‌هایی هستند که خاص لحظات من می‌نویسند♡✍🏻 . . ارتباط با ما: @sahele_roman
مشاهده در ایتا
دانلود
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل بیست‌وهفتم / قسمت دویست‌ویکم - بگو آقا آزادی، به درک ما کار نداشته باش، حالا حالاها باید برای ما بگی، فقط باید بگی تا شاید یه خورده، فقط یه خورده حس کنیم! حس نکرده بود، نشان نداده بودند که حس کند، نمی‌شناخت، معرفی نکرده بودند که بشناسد، میان تمام حس‌های مصطفی جواد گفت: - آقا ما یه ظرفیم، یه ظرف خالی و تمیز، هرکس هرچی دلش خواسته ریخته توی ظرف ما، ناراحت نشید آقا اما همه یه عالمه گنداب ریختن توی ظرف وجود ما، من نه، همۀ ما الان پر از کثافتیم، اگر به ظاهر قضاوت می‌کنی من روزی ده‌ها دقیقه به سر و صوت و مو تیپم می‌رسیدم و زیبا بودم، اما توی وجودم هیچ زیاد بود، شما اومدی وسط مرداب ما دست و پا می‌زنی، ما غرقت می‌کنیم آقا! ما می‌شیم اونی که می‌خواسته؟ لبخند مهدوی یک نوری داشت که همه آن را حس کردند، لبخندش شیرین نبود، دلربا نبود؛ روشنایی بود، این در ذهن همۀ بچه‌ها تابید و لبی که به کلام باز شد: - می‌شی جواد، شدنی‌ها دست خودشه، قدرت معنیش با خدا درست از آب درمیاد، خواستن و اراده و شدن! نه تعریف قدرت توی ذهن ما. تعریف قدرتی که ته نداره، تمومی نداره، کم نمی‌شه، محال و غیرمحال معنا نداره، ناقص نیست، همراه قدرتش شر نمی‌آد، مصلحت و حکمت میاد، دیگه این نیست که خدا چون قدرت داره هر کاری رو رقم بزنه، مثل ما آدما که هرکاری رو انجام می‌دیم حتی گاهی دور از شخصیت و ادب، خدا ربِّ مصطفی، مدیر زندگی ما، جهان، همه چیز، همه چیز! . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
هدایت شده از رضا حسنی | خوشنویسی
گفــت : با پدر يه جمـــله بســـاز گفتــم: من با پدر جمله نمی‌ســازم دنيــــــــام رو می‌سازم 🔷@Reza_Hassani_IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل بیست‌هفتم / قسمت دویست‌ودوم همه‌چیز گفتن مهدوی زمزمه‌ای شد که تک تک سلول‌های بچه‌ها را پر کرد. مهدوی حس می‌کرد که بچه‌ها نه مثل همیشه‌اند و نه مثل همه، حرف را که می‌گذاشت میانشان به لحظه‌ای در دستان‌شان می‌گرفتند و با اشتیاق آن را در آغوش دلشان جا می‌دادند، از استدلال گذشته بود، قطرات نابی بود که مثل شبنم آرام و بی‌صدا می‌نشست و طراوت و شادابی سحر می‌نشاند. دلش این جلسه را باور نداشت، به شهادت گرفته بود همه را، فراتر از باور، حتی حس می‌کرد دیگر نیازی نیست که به بچه‌ها بگوید خدا تنها و یگانه است و هیچ‌کس با او در هیچ زمینه‌ای شریک نیست، خود بچه‌ها دلشان یا بهتر بگوید، دل بچه‌ها خدا را یکتا می‌خواست بی‌هیچ شریکی، واجب‌الوجود نامحدود محبوب یکتای بی‌شریک دوست داشتنی! خالق همه‌چیز و همراه و وکیل همه‌چیز، پرستیدنی، عشق ورزیدنی، ناظم عالم خلقت شگفت‌انگیز، دیگر نیاز نداشت برایشان زمزمه کند که ما هم علم داریم و زیبایی و قدرت، منتهی این صفات نامحدود است و این صفات برای خدا حد ندارد، تمامی ندارد. همه را او به ما هدیه داده است! مثل آیینه‌هایی که نور خورشید را منعکس می‌کنند. ما شمع نیستیم که نور دارد مقابل خورشید، آینه‌ایم تجلی دهندۀ نور خدا! صفات خدا عجیب است. مصطفی از سکوت لذت‌بخش مهدوی استفاده کرد و جمله‌ای را زمزمه کرد، جمله‌ای که تمام نشد و هرکدام دنباله‌اش را گفتند: - این‌طوری خدا رو شناختن خیلی متفاوته، وقتی نیازمند خدا باشی، خدایت مهربان مقتدر باشه، دیگه غرور نمیاد سراغت، تکبر هم پیداش نمی‌شه. . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
راهبی با عده ای از مسیحیان به مسجد النبی آمد ؛ آنهابا خود طلا و جواهرگرانبهاداشتند. راهب‌‌‌‌ از مردم سؤال کرد "خلیفه رسول الله چه کسی است؟" مردم ابوبکر را نشان دادند راهب به ابوبکر گفت 🔶من با جمعی از مسیحیان از روم آمده ام قصد داریم از خلیفه ی مسلمین سؤال بپرسیم ، اگر او به سؤالات ما پاسخ دهد هدایای ارزنده خودرا به او میدهیم و گروه به سرزمین خود بر می گردیم. ▪️ابوبکر گفت سؤالاتت را بپرس ▫️راهب پرسید: •ما هو الشئ الذی لیس لله؟... *چه چیز است که از آن خدا نیست؟* *چه چیز است که در نزد خدا نیست؟* *آن چیست که خدا آن را نمی داند؟* 🟤ابوبکر پس از مکثی طولانی گفت باید از عمر کمک بخواهم ، راهب سؤالاتش را از عمر پرسید ، عمر از پاسخ عاجز ماند سوال از عثمان پرسیدند او‌ نیز بی جواب ماند راهب قصد بازگشت به روم کرد ▫️سلمان که شاهد این ماجرا بود بدنبال امام علی رفت و حضرت را به مسجد آورد 🔹 امام علی (ع) با حسینین ع میان جمعیت حاضر و با احترام و تکبیر جماعتِ در مسجد حاضر شدابوبکر گفت از ایشان بپرس 🔶راهب رو به امام علی(ع) کرده گفت ، نسبتت با نبی(ص) چیست؟ امام علی (ع) فرمود: او برادر و پسرعموى من است و نیز داماد او هستم راهب دوباره سؤالاتش را مطرح کرد. ♦️مولا امام علی (ع) پاسخ داد: 🔶فإن الله تعالی أحد لیس له صاحبة و لا ولدا... 🔹 *آنچه خدا ندارد ، زن و فرزند است.* 🔹 *آنچه نزد خدا نیست ، ظلم است* 🔹آنچه خدا نمیداند ، شریک برای خود است* 🔘 راهب با شنیدن پاسخ ها ، امام علی ع را بغل کرد و بین دو چشم مبارکش را بوسید و گفت: 🔹 "أشهد أن لا اله إلا الله و أن محمد رسول الله و أشهد أنک وصیه و خلیفته و أمین هذه الامة و معدن الحکمة @SAHELEROMAN
هدایت شده از رضا حسنی | خوشنویسی
امام علی (علیه السلام): خط خوب برای شخص فقیر، ثروت و برای شخص ثروتمند، زیبایی و برای شخص حکیم، کمال است. ‼️آخرین اطلاعیه درباره جشنواره ۲۵ دی تا ۹ بهمن :👇 🕰️راس ساعت ۱۲:۳۰ دوره خوشنویسی بالای ۲۰ درصد تخفیف میخوره🙌 📍دوره نسخ خودکاری جامع : قیمت اصلی: ۴۳۰٫۰۰۰تومان❌ با تخفیف۲۳% : ۳۳۰٫۰۰۰ تومان✅ ________________________ 💥با پشتیبانی ۱ ماه تخصصی 💥 با تعویق ۳ ماه رایگان ‼️ ظرفیت فقط ۵ نفر ‼️اولویت با دوستانی هست که زود تر ثبت نام کنند شمار ه کارت:
۶۱۰۴۳۳۸۶۴۹۴۰۰۹۹۷
به نام رضا حسنی ‌ ‌ ‌‍‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌
جنگ جهانی اول ایران بیطرف : ۱۰ میلیون کشته جنگ جهانی دوم ایران بیطرف: ۵ میلیون کشته جنگ تحمیلی ایران با مقاومت، کمتر از ۳۰۰ هزار کشته این روزهای منطقه: متاسفانه آقای عباس اخوندی گفته بیطرف فعال باشیم!!!!! @SAHELEROMAN
این خیلی حرفه هااا! خییییلی!!! @SAHELEROMAN
5.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دقایقی قبل از اعدام قاتل شهید علی محمدی دانشمند هسته ای جمهوری اسلامی ایران، قاتل نکات بسیار مهم و شنیدنی رو میگه این کلیپ را نشر بدین شاید تلنگری باشد و جلوگیری شود از کسانی که دچار غفلت شده اند. @SAHELEROMAN
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل بیست‌وهفتم / قسمت دویست‌وسوم - چون تو همیشه نیازمندی حتی اگر توی اوج باشی. - و اونه که تو رو به اوج رسونده. - و این اوج‌ها هم پیش خدا، هیچه! - تو دلت هم با این اوج‌ها خوش نمی‌شه، چون هم تموم می‌شه، هم مثل اسباب‌بازیه! - بچه باشی خوشحال می‌شی، مغرور می‌شی، متکبر می‌شی! - دیگه پول، قدرت، زیبایی... باد هواست! هر جمله‌ای را یکی می‌گفت، دیگری کامل می‌کرد و مهدوی حس می‌کرد دارد آباد می‌شود کنار سبزه‌زارهای وجود بچه‌ها. علیرضا اشکِ جمع شدۀ گوشۀ چشمش را پاک کرد و گفت: - آقا نمی‌خوام حرف نامربوط بزنم، اما من زندگی‌ام خیلی چاله چوله داره، کاش بدی‌ها نبود، اون‌وقت پدرومادرِ من، خودِ من... مهدوی حس کرد آن اشکِ سمجِ گوشۀ چشم علیرضا و جواد که سر خم کرد تا دیده نشود به‌خاطر رنج جدایی از خدا بود. دستش را گذاشت روی زانوی علیرضا، حال و احوال همه‌شان تپش قلب‌واره بود و لذتی که از سکوت می‌بردند اگر وحید می‌گذاشت: - آقا، خدا کجاست؟ مصطفی در جا گفت: - با این حرف‌هایی که شنیدیم باید بگیم عالم کجای وجود خداست؟ چون اگر بگیم خدا کجاست محدود شده است! وحید کمی لب برچید و با تردید پرسید: - خب عالم در کجای وجود خداوند وجود داره؟ مصطفی گفت: - بلد نیستم تریبون رو واگذار می‌کنم به استاد! مهدوی چشم‌غره‌ای نثار مصطفی کرد و گفت: - همه هستی عین فعل خداست، تجلی خداست، جا و مکان رو هم خدا آفریده، همه جا هست، اگه حس نمی‌کنی چون خودت و خودم از خدا دوریم. وحید خراب کرد با این حرفش. . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان