❇️ تفسیر قول حکیم
بهرچ از راه و امانی چه کفر آن حرف و چه ایمان
بهرچ از دوست دور افتی چه زشت آن نقش و چه زیبا
در معنی قوله علیه السّلام اِنَّ سَعداً لَغَیورٌ وَ اَنا اَغیَرُ مِن سَعدٍ و اللهُ اَغیَرُ مِنّی و مِن غَیرتِه حَرَّمَ الفَواحِشَ ما ظَهَر منها و ما بطَن
قسمت اول
❇️ جمله عالم زان غیور آمد که حق
برد در #غیرت برین عالم سبق
او چو جانست و جهان چون کالبد
کالبد از جان پذیرد نیک و بد
هر که محراب نمازش گشت عین
سوی ایمان رفتنش میدان تو شین
هر که شد مر شاه را او جامهدار
هست خسران بهر شاهش اتجار
هر که با سلطان شود او همنشین
بر درش شستن بود حیف و غبین
دستبوسش چون رسید از پادشاه
گر گزیند بوس پا باشد گناه
گرچه سر بر پا نهادن خدمتست
پیش آن خدمت خطا و زلتست
شاه را غیرت بود بر هر که او
بو گزیند بعد از آن که دید رو
غیرت حق بر مثل گندم بود
کاه خرمن غیرت مردم بود
اصل غیرتها بدانید از اله
آن خلقان فرع حق بیاشتباه
#مثنوی_معنوی_91
#مولوی - #مثنوی_معنوی - #دفتر_اول
🙏کانال انس با #صحیفه_سجادیه
🆔 @sahife2
انس با صحیفه سجادیه
❇️ تفسیر قول حکیم بهرچ از راه و امانی چه کفر آن حرف و چه ایمان بهرچ از دوست دور افتی چه زشت آن نقش و
❇️ جمله عالم زان غیور آمد که حق
برد در #غیرت برین عالم سبق
♦️تمام جهان از آن جهت غيور است كه حق تعالى غيور بوده و غيرتش ما فوق آن غيرتها است
او مثل جان است و جهان چون كالبدى است البته كالبد نيك و بد را از جان مىپذيرد
هر كس كه محراب نمازش بحقيقت مشهود گرديد ديگر ايمان ظاهرى و گرويدن به آن عيب است
هر كس جامهدار پادشاه شد تجارت كردن او بر خلاف شئون شاه است
كسى كه با سلطان همنشين گرديد حيف است كه بر در خانه سلطان بنشيند
اگر از طرف سلطان اجازه دستبوسى يافت اگر پاى بوسى بگزيند گناه است
اگر چه پا بوسى عرض خدمت است ولى پس از اجازه دستبوسى لغزش و خطا محسوب مىگردد
شاه بر كسى كه روى خود را نشان داده اگر ببويى قناعت كند متغير خواهد شد.
غيرت حق چون گندم و غيرت خلق چون كاه است.
اصل غيرت مخصوص حق و غيرت خلق فرع آن است
#مثنوی_معنوی_91 قسمت اول
🙏کانال انس با #صحیفه_سجادیه
🆔 @sahife2
❇️ تفسیر قول حکیم
بهرچ از راه و امانی چه کفر آن حرف و چه ایمان
بهرچ از دوست دور افتی چه زشت آن نقش و چه زیبا
در معنی قوله علیه السّلام اِنَّ سَعداً لَغَیورٌ وَ اَنا اَغیَرُ مِن سَعدٍ و اللهُ اَغیَرُ مِنّی و مِن غَیرتِه حَرَّمَ الفَواحِشَ ما ظَهَر منها و ما بطَن
قسمت دوم
❇️ شرح این بگذارم و گیرم گله
از جفای آن نگار ده دله
نالم ایرا نالهها خوش آیدش
از دو عالم ناله و غم بایدش
چون ننالم تلخ از دستان او
چون نیم در حلقهٔ مستان او
چون نباشم همچو شب بی روز او
بی وصال روی روز افروز او
ناخوش او خوش بود در جان من
جان فدای یار دلرنجان من
عاشقم بر رنج خویش و درد خویش
بهر خشنودی شاه فرد خویش
خاک غم را سرمه سازم بهر چشم
تا ز گوهر پر شود دو بحر چشم
اشک کان از بهر او بارند خلق
گوهرست و اشک پندارند خلق
من ز جان جان شکایت میکنم
من نیم شاکی روایت میکنم
دل همیگوید کزو رنجیدهام
وز نفاق سست میخندیدهام
راستی کن ای تو فخر راستان
ای تو صدر و من درت را آستان
آستانه و صدر در معنی کجاست
ما و من کو آن طرف کان یار ماست
ای رهیده جان تو از ما و من
ای لطیفهٔ روح اندر مرد و زن
مرد و زن چون یک شود آن یک توی
چونک یکها محو شد انک توی
این من و ما بهر آن بر ساختی
تا تو با خود نرد خدمت باختی
تا من و توها همه یک جان شوند
عاقبت مستغرق جانان شوند
این همه هست و بیا ای امر کن
ای منزه از بیا و از سخن
جسم جسمانه تواند دیدنت
در خیال آرد غم و خندیدنت
دل که او بستهٔ غم و خندیدنست
تو مگو کو لایق آن دیدنست
آنک او بستهٔ غم و خنده بود
او بدین دو عاریت زنده بود
باغ سبز عشق کو بی منتهاست
جز غم و شادی درو بس میوههاست
عاشقی زین هر دو حالت برترست
بی بهار و بی خزان سبز و ترست
ده زکات روی خوب ای خوبرو
شرح جان شرحه شرحه بازگو
کز کرشم غمزهای غمازهای
بر دلم بنهاد داغی تازهای
من حلالش کردم ار خونم بریخت
من همیگفتم حلال او میگریخت
چون گریزانی ز نالهٔ خاکیان
غم چه ریزی بر دل غمناکیان
ای که هر صبحی که از مشرق بتافت
همچو چشمهٔ مشرقت در جوش یافت
چون بهانه دادی این شیدات را
ای بها نه شکر لبهات را
ای جهان کهنه را تو جان نو
از تن بی جان و دل افغان شنو
شرح گل بگذار از بهر خدا
شرح بلبل گو که شد از گل جدا
از غم و شادی نباشد جوش ما
با خیال و وهم نبود هوش ما
حالتی دیگر بود کان نادرست
تو مشو منکر که حق بس قادرست
تو قیاس از حالت انسان مکن
منزل اندر جور و در احسان مکن
جور و احسان رنج و شادی حادثست
حادثان میرند و حقشان وارثست
صبح شد ای صبح را صبح و پناه
عذر مخدومی حسامالدین بخواه
عذرخواه عقل کل و جان توی
جان جان و تابش مرجان توی
تافت نور صبح و ما از نور تو
در صبوحی با می منصور تو
دادهٔ تو چون چنین دارد مرا
باده کی بود کو طرب آرد مرا
باده در جوشش گدای جوش ماست
چرخ در گردش گدای هوش ماست
باده از ما مست شد نه ما ازو
قالب از ما هست شد نه ما ازو
ما چو زنبوریم و قالبها چو موم
خانه خانه کرده قالب را چو موم
#مثنوی_معنوی_91
#مولوی - #مثنوی_معنوی - #دفتر_اول
🙏کانال انس با #صحیفه_سجادیه
🆔 @sahife2
❇️ شرح این بگذارم و گیرم گله
از جفای آن نگار ده دله
♦️ از اين مبحث صرف نظر كرده از جفاى يار ده دله شكايت و گله آغاز مىكنم.
مىنالم براى اينكه او از ناله خشنود مىشود از دو جهان غم و ناله مىخواهد.
من كه در حلقه مستان او چون نى هستم چگونه ناله نكنم؟
اكنون بىوصال روى روز افزونش بسر مىبرم چگونه چون شب تيره و غمناك نباشم
قهر او بر جان من خوشآيند است اى جان فداى يار دل رنجانم
من براى خشنودى يار يگانهام عاشق درد و رنج خويشتنم.
خاك غم را سرمه چشم خويش مىكنم تا درياهاى چشمانم از گوهر اشك پر شود.
اشكى كه براى خاطر او از چشم بريزد گوهر است بىهوده مردم گمان مىكنند اشك چشم است.
من از جان جان شكايت مىكنم ولى شكايت نيست شرح حال است كه مىگويم.
دل مىگويد كه من از او رنجيدهام از سستى نفاق بود كه من مىخنديدم.
اى فخر راستان و درست كرداران راستى پيش آر اى كسى كه تو صدر و من آستان در خانه تو هستم
در عالم معنى صدر و آستانى نيست در آن جا كه يار ما هست ما و منى كجا مىگنجد.
اى كسى كه جان تو از ما و منى مستخلص شده و اى آن كه روح لطيف مرد و زن هستى
چون مرد و زن يكى شوند آن يك تويى و چون اين يكها محو شوند آن وقت تو جلوهگر مىشوى.
ما و منى را در جهان براى آن منتشر كردى كه تو خود با خودت نرد خدمت باختى.
ولى وقتى من و تو همگى يك جان شدند بالاخره مستغرق درياى بىپايان جانان خواهند شد
اينها همه هست اى امر كن تو بيا تو بيا اى كسى كه از بيان و سخن منزه هستى.
همين چشم جسمانى ترا تواند ديد و مىتواند غم و خندهات را در خيال خود متصور كند.
اما دل كسى كه در بند غم و شادى و خنده است گمان مبر كه لايق اين ديدن باشد.
كسى كه بسته غم و شادى است او با اين دو عامل بعاريه زنده است.
ولى باغ سبز عشق كه وسعتش بىانتها است غير از غم و شادى و گريه و خنده و برتر از اينها ميوههاى فراوان دارد
عاشقى فوق حالت غم و شادى است كه بدون بهار و خزان همواره سبز و خرم و تازه است.
اى خوب روى بىهمتا زكات روى خوب خود را داده حالت جان پاره پاره را تشريح كرده بگو
آن غماز از كرشمه و غمزه خود بر دلم داغ تازهاى نهاده.
اگر خونم را ريخت من حلالش كردم و در همان حال كه مىگفتم حلال باشد او از من مىگريخت.
تو كه از ناله خاكيان گريزانى براى چه بدل غمناكشان غم مىريزى.
اى كسى كه هميشه صبح تو را مثل چشمه مشرق جوشان و خروشان ديده است.
اى آن كه لب شكرين تو را بها و قيمتى نمىتوان معين كرد چه بهانه را بدست شيدا و شيفته خود مىدهى.
اى كسى كه جهان كهنه را جان نو بوده و از تن بىجان و دل فغان مىشنوى.
براى خدا صحبت گل را رها كرده شرح حال بلبل را بگو كه از گل جدا شده.
جوشش ما از غم و شادى نبوده و هوش ما بسته وهم و خيال نيست.
حالت ما حال ديگرى است كه كمياب و نادر است اين سخن را انكار نكن كه خدا بهر چيز توانا است.
تو از حالات بشرى قياس نكن در وادى جور و احسان منزل منما.
جور و احسان غم و شادى همگى حادثند هر حادث مىميرد و وارثش حق است.
شب گذشت و صبح رسيد اى پشت و پناه صبح و اى آفتاب عالمتاب از مخدوم من حسام الدين عذر بخواه.
عذر خواه عقل كل و جان تو هستى جان جان و تابش گوهر تو هستى.
نور صبح تابيدن گرفته و ما از نور تو گرم شده با صبوحى شراب تو سر گرميم.
مرا بخشش تو باين حالت انداخته و گر نه باده كيست كه مرا بطرب آورد.
باده در جوشش خود گداى جوشش ما و فلك در گردش خود اسير هوش ما است.
ما از باده مست نشدهايم بلكه او از ما مست شده قالب تن از ما بوجود آمده و ما از او هست نشدهايم
ما مثل زنبور هستيم و قالب تن چون موم است كه ما آن را خانه خانه ساختهايم.
اين سخن طولانى است اكنون حكايت خواجه را بگو كه چه حالى پيدا كرد.
#مثنوی_معنوی_91 قسمت دوم
🙏کانال انس با #صحیفه_سجادیه
🆔 @sahife2