eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.7هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
⇜‌[ 😍📚 ]⇝ ﷽؛ .... اما با اصرار من و حضور یڪ جراح از تہران، کمیسیون پزشڪی بار دیگر تشڪیل و تصمیمـ بر این شد ڪه قسمتی از ابروی من شڪافته و با برداشتن استخوان بالای چشمـ، به سراغ غده در پشتـ چشمـ بروند . 🛌 عمل جراحی من در اوایل اردیبهشتــ ماه ۱۳۹۴ در یڪی از بیمارستانهای اصفہان انجامــ شد . عملی که ۶ساعت به طول انجامید.🕕 تیمـ پزشڪی قبل از عمل، بار دیگر به من و همراهان اعلامـ ڪرد: به علّت نزدیڪی محل عمل به مغز و چشمـ، احتمال نابینایی و یا احتمال آسیب به مغز و مرگ وجود دارد.🧐 برای همین احتمال مؤفقیت عمل ڪم استــ. و فقط با اصرار بیمار عمل انجامــ مےشود. با همه دوستان و آشنایان خداحافظے ڪردمـ. با همسرمـ ڪه باردار بود و همه این سالها سختے های بسیار ڪشیده بود وداع ڪردمـ.😢 از همه حلالیتــ طلبیدمـ و با توڪل به خدا راهے بیمارستان شدم. وارد اتاق عمل شدمـ. حس خاصّے داشتمـ احساس مےڪردم از این اتاق عمل دیگر بر نمےگردمـ . تیمـ پزشڪی با دقت بسیاری ڪار خودش را شروع ڪرد. من همان اول ڪار بیهوش شدم........ ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄ 😌👌.•░از ڪسے‌ڪه ڪتاب نمےخونه بترس از اونے‌ڪه فڪر میڪنه خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ
🌿هوالمحبوب 🌿 🌿به روایت 🌿 🌿معادله غیر قابل حل . . رفتم تو ... اولش هنوز گیج بودم ... مغزم از پس حل معادلات رفتارش برنمی اومد ... . چند دقیقه بعد کلا بیخیال درک کردنش شدم ... جلوی چشم های گیج و متحیر مندلی، از خوشحالی بالا و پایین می پریدم و جیغ می کشیدم ... تمام روز از فکر زندگی با اون داشتم دیوونه می شدم اما حالا آزاد آزاد بودم ... . . فردا طبق قولم لباس پوشیدم و اومدم دانشگاه ... با بچه ها روی چمن ها نشسته بودیم که یهو دیدم بالای سرم ایستاده ... بدون اینکه به بقیه نگاه کنه؛ آرام و محترمانه بهشون روز بخیر گفت ... . بعد رو کرد به منو با محبت و لبخند گفت: سلام، روز فوق العاده ای داشته باشی ... . . بدون مکث، یه شاخ گل رز گذاشت روی کیفم و رفت ... جا خورده بودم و تفاوت رفتار صد و هشتاد درجه ایش رو اصلا درک نمی کردم ... . . با رفتنش بچه ها بهم ریختن ... هر کدوم یه طوری ابراز احساسات می کرد و یه چیزی می گفتند ولی من کلا گیج بودم ... یه لحظه به خودم می گفتم می خواد مخت رو بزنه ... بعد می گفتم چه دلیلی داره؟ من که زنشم. خودش نخواست من رو ببره ... یه لحظه بعد یه فکر دیگه و ... . کلا درکش نمی کردم .. 🌿ادامه دارد...
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #بهار_هامون #قسمت_هفتم ناخودآگاه مثل بقیه ی مردها لباس مشکیمو درآوردم و شالی که احم
💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 فقط به فکر مرگ بودم و اتفاقایی که پیش روم قرار گرفتن..... حالا که مرگو نزدیکای خودم حس میکردم تازه یادم افتاده بود به بعد از مرگ فکر کنم.. که آیا مرگ آخر زندگیه یا نه؟ اون دنیایی هست؟ بهشتی؟ جهنمی؟ خدایی؟؟؟ حسینی؟ عباس و زهرایی؟؟؟ نمیدونستم، هیچ اطلاعاتی نداشتم و حالا دلم میخواست تند و تند در موردشون بپرسم و سوال کنم... یه هفته ای از شنیدن خبر بیماریم گذشته بود... و من توی این یه هفته از دنیا و دوستام بریده بودم و نشسته بودم کنج خونه... البته هنوز سعی میکردم حداقل روزی یه عمل انجام بدم تا اونایی که امید به زندگی دارن برگردن و زندگی کنن... مرگ انقدر فکرمو درگیر کرده بود که دیگه اهمیتی به شهوتم نمیدادم... و بریده بودم از کسایی که منو به شهوت رانی تشویق میکردن... مشتمو محکم به سرم کوبیدم و گفتم: من: لعنتی... مصطفی که حالا یکی از دوستام به حساب میومد با نگرانی گفت: مصطفی: دوباره گرفت؟؟ سرمو بین دستام گرفتم و چشمامو بستم مصطفی بیخیال هم زدن دیگ شله زرد شد و گفت: مصطفی: دِهَ چقدر بی فکر و لجبازی تو...خب چرا یه دکتر نمیری هامون؟؟خیـلی خطرناکه پسر... چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: من: خودم بوقم؟؟؟ وقتی میدونم چه مرگمه... وقتی میدونم درمونی نداره، عمل کردنش از نکردنش خطرناک تره... دیگه کدوم گوری برم؟؟؟ مصطفی سکوت کرد... سرم کم کم بهتر شده بود، به کارم ادامه دادم و مشغول دارچین ریختن روی شله زرد های ظرف شده شدم...!!! آروم گفتم: من: این کاروانی که قرار بود بچه های هیئت باهاش برن کربلا تکمیل شد؟؟؟ لبشو به دندون گرفت و گفت: مصطفی: آره فکر کنم، واسه چی؟؟؟ همینطور که به اسم حسین روی ظرف شله زرد خیره شده بودم گفتم: من: قبل از مردنم باید این حسینو ببینم...!!! به شوخی زد پشت سرم و گفت: مصطفی: برادر من، اگه لجبازی نکنیو بری دکتر متخصص خطر رفع میشه... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: من: دکتر؟؟؟دکتر متخصصم همینو میگه...روزهای آخرته هامون.. مگه نمیگین رد خور نداره از حسین چیزی بخوای و نه بگه؟؟؟ انگاری حسین دکتره...!!! خب پس میرم پیش اون...... از دست دکترای ما که مطمئنا کاری بر نمیاد... اگه اون میتونه خب باشه قدرت نمایی کنه... سکوت کرد... پوزخند زدم و گفتم: من: چیه؟؟؟ به گفته های خودتون شک دارین؟؟؟ صدای احمد آقا رو شنیدم... احمدآقا: نه هامون جان، من به گفته ی خودم شک ندارم...!!! هنوز وقت هست، درسته کاروان تکمیل شده اما تا وقت هست من انصراف میدم و تو برو... برو و شفاتو از ارباب بگیر تا بفهمی حسین کیه و چه قدرتی داره... من: قدرتش از خدا بیشتره؟؟؟!!! استکان کمر باریک چایشو به من داد و گفت: احمد آقا: نعوذباالله... نه که بیشتر نیست، ما که مشرک نیستیم... اگه میگیم آقا قدرت داره و شفا میده به این منظوره که اونا رو واسطه قرار میدیم... خدا ممکنه به ما نه بگه ولی اگه اونا چیزی بخوان نه نمیاره.... بیا جای من برو و با ایمان کامل برگرد... مصطفی: چرا جای شما حاجی؟؟ من میرم انصراف میدم جام هامون بره... بدون هیچ مخالفتی گفتم: من: من جای مصطفی میخوام برم کربلا... عصر همون روز با مصطفی رفتیم آژانس تا اون انصراف بده و من بجاش اسم بنویسم... توی راه گریه کرد و گفت: لیاقتم بیشتر بوده که آقا منو جای اون دعوت کرده.. تا رسیدن به مقصد بی قرار بود و منم دلم سنگ... اصلا دلم نمیخواست کنار بکشم.. میخواستم به هر قیمتی شده برم و از نزدیک ببینم این حسین کیست...!!! وقتی رسیدیم متوجه شدیم کاروان یه نفر کنسلی داشته و حالا بدون اینکه مصطفی انصراف بده باهم هم سفر میشدیم.. احمد آقا میگفت این یعنی چراغ سبز آقا، وقتی اینجوری دعوتت کرده...!!! * * * بلند گفتم: من: یه دقیقه آروم بگیرید ببینین چی میخوام بگم... صدای نزدیک به فریادم بچه ها رو مجبور کرد سکوت کنن... صدامو صاف کردم و گفتم: من: نگفتم بیاین اینجا که مثل همیشه الواتی کنین... این یه گود بای پارتیه... چشای همشون گرد شد و منتظر ادامه ی حرفم موندن... من: دیگه فرصتم برای زندگی کمه... دکتر تشخیص داده یه توده توی سرم و همین روزا باید برم پیش اموات... جمعتون کردم اینجا تا ازتون حلالیت بطلبم... بی توجه به نگاه های مبهوتشون ادامه دادم من: هرچند که آزاری بهتون نرسوندم و با دخترام به میل خودشون رفتار کردم، اما بازم دلم میخاد اگه رفتنیم ازم کینه ای نداشته باشین... معلوم نیست چقدر زنده بمونم، اما همین روزاس که خبر مرگ هامون برسه... البته اگه هامون کس و کاری داشته باشه که بخوان خبر مرگشو بدن یا براش پرده بزنن و گریه کنن....!
🌻||• °•🌨️🍓• 💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 بعضی وقت ها فـردا یا پس فردایش به واسطه ماجرایی یا سوتی های خودمان می فهمید.🤦🏻‍♀ یکی از اخلاق های بدش این بود که به ما می گفت فلان جا نروید و بعد که ما زیرآبی می رفتیم، می دیدیم به! آقا خودش آنجاست‌‌😐 نمـونه اش حسینیه گردان تخریب دوکوهه... رسیدیم پـادگـان دوکوهه.شنیدیم دانشجـویان دانشگاه امام صادق(ع)قـرار است بروند حسینیه گردان تخریب. این پیشنهـاد را مطرح کردیم. یک پا ایستادکه: ((نه، چون دیر اومدیم وبچه ها خسته‌ن ،بهتره برن بخوابن که فردا صبح سرحال از برنامه ها استفاده کنن!)) واجازه نداد.😐 گفت:((همه برن بخوابن!هرکی خسته نیست، می تونه بره حسینه حاج همت!)) بازهم حکمرانی!به عادت همیشگی، گوشم بدهکارش نبود😒 همراه دانشجویان دانشگاه امام صادق(ع)شدم ورفتم. درکمـال ناباوری دیدم خودش آنجـاست!😳😐... داخل اتوبوس،باروحانی کاروان جلو می نشستند.صنـدلی بقیه عوض می شد، امـا صندلی من نه! از دستش حسابی کفری بودم،میخواستم دق دلم رو خالی کنم😐💔 کفشش را درآورد که پایش را دراز کند، یواشکی آن را از پنجره اتوبوس انداختم بیرون😂 نمی دانم فهمید کار من بوده یا نه اصلا هم برایم مهم نبود که بفهمد.. فقط می خواستم دلم خنک شود. یک بار هم کوله اش را عقب شوت ڪردم🤭😂 ══❖•ೋ°⁦♥️⁩°ೋ•❖══ •||" هم عشق حسیݩ ، معنے زندگے اسـٺ هم گریہ بࢪ او ڪمال سازندگے اسـٺ🌱🥀••||⿻