⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_پانزدهمــ
#حسابرسے
صفحه پر از اعمال خوب بود، اما حالا تبدیل به ڪاغذ سفید شده بود! با عصبانیتــ به آقایی ڪه پشتــ میز نشسته بود گفتم: اینها چرا محو شد؟؟ مگر من این کارهای خوب را انجامـ ندادمـ؟؟ 😠
گفت: بله . درستـ مےگویی . اما همان روز غیبت یڪی از دوستانت را ڪردی، اعمال خوب شما به نامه عمل او منتقل شد.📤
با عصبانیتــ گفتمـ : چرا؟؟ چرا تمامـ اعمال من؟؟
او هم غیر مستقیمـ اشاره ڪرد به حدیثی از پیامبر (ص) ڪه مےفرمایند:
سرعت نفوذ آتش در خوردن گیاه خشڪ به پای سرعت اثر غیبت در نابودی حسنات یڪ بنده نمےرسد .
رفتمـ صفحه بعد. آن روز همـ پر از اعمال خوبــ بود. نماز اول وقت، مسجد، بسیج، هیئتــ، رضایتــ پدر و مادر و.....😇
فیلم تمام اعمال موجود بود اما لازم به مشاهده نبود. تمامـ اعمال خوبـ مورد تأیید من بود. آن زمان دوران دفاع مقدس بود و خیلی ها مثل من بچه مثبت بودند. خیلی از ڪارهای خوبے ڪه فراموش ڪرده بودم، تماما برای من یاد آوری مےشد. اما با تعجب دوباره مشاهده ڪردمــ ڪه تمامـ اعمال من در حال محو شدن است.😳😞
گفتمـ : این دفعه چرا؟؟ من ڪه در این روز غیبت نڪردمـ.
جوان گفتـ: در این روز یڪی از دوستان مذهبی ات را مسخره ڪردی. این عمل زشت باعث نابودی اعمالت شد.✋
#ادامه_دارد
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
😌👌.•░از ڪسےڪه ڪتاب نمےخونه بترس
از اونےڪه فڪر میڪنه
خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ
🌿هوالمحبوب
🌿 #داستان_غروب_شلمچه
🌿به روایت #شهیدطاهاایمانی
🌿 #قسمت_پانزدهم
🌿دست های خالی
.
توی این حال و هوا بودم که جلوی یه ساختمان بزرگ، با دیوارهای بلند نگه داشت ... رفت زنگ در رو زد ... یه خانم چادری اومد دم در ... چند دقیقه با هم صحبت کردند ... و بعد اون خانم برگشت داخل ... .
.
دل توی دلم نبود ... داشتم به این فکر می کردم که چطور و از کدوم طرف فرار کنم ... هیچ چیزی به نظرم آشنا نبود ... توی این فکر بودم که یک خانم روگرفته با چادر مشکی زد به شیشه ماشین ... .
انگلیسی بلد بود ... خیلی روان و راحت صحبت می کرد ... بهم گفت: این ساختمان، مکتب نرجسه. محل تحصیل خیلی از طلبه های غیرایرانی ... راننده هم چون جرات نمی کرده من غریب رو به جایی و کسی بسپاره آورده بوده اونجا ... از خوشحالی گریه ام گرفته بود ...
.
.
چمدانم رو از ماشین بیرون گذاشت و بدون گرفتن پولی رفت ... .
.
اونجا همه خانم بودند ... هیچ آقایی اجازه ورود نداشت ... همه راحت و بی حجاب تردد می کردند ... اکثر اساتید و خیلی از طلبه های هندی و پاکستانی، انگلیسی بلد بودند ... .
.
حس فوق العاده ای بود ... مهمان نواز و خون گرم ... طوری با من برخورد می کردند که انگار سال هاست من رو می شناسند ... .
مسئولین مکتب هم پیگیر کارهای من شدند ... چند روزی رو مهمان شون بودم تا بالاخره به کشورم برگشتم ... یکی از اساتید تا پای پرواز هم با من اومد ... حتی با وجود اینکه نماینده کشورم و چند نفر از امورخارجه و حراست بودند، اون تنهام نگذاشت ... .
.
سفر سخت و پر از ترس و اضطراب من با شیرینی بسیاری تموم شد که حتی توی پرواز هم با من بود ... نرفته دلم برای همه شون تنگ شده بود ... علی الخصوص امیرحسین که دست خالی برمی گشتم ... .
اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم بیشتر از هر چیز، تازه باید نگران برگشتم به کانادا باشم ... .
🌿ادامه دارد..
💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بهار_هامون
#قسمت_پانزدهم
محو تماشاش بودم....
آب دهنم و قورت دادم و گفتم:
من: یه چرخ بزن....
دامنشو بالا گرفت و چرخید....
سفیدی پاش از زیر لباسش حسابی ول ول میکرد...
با شیطونی نگاهم کرد و گفت:
فاطمه: میپسندین آقا؟؟؟
خیره نگاهش کردم و گفتم:
من: تو فوق العاده ای دختر.....
باید اعتراف کنم خوشگل ترین دختری هستی که...
دستشو جلوی دهنم گرفت و گفت:
فاطمه: خواهش میکنم از گذشتت حرف نزن...
دستشو بوسیدم و گفتم:
من: تو خوشگل ترین دختر دنیایی....
چشمکی زد و گفت:
فاطمه: خوشگل ترین دختر دنیا چادر میپوشید که خوشگلیشو فقط خوشگل ترین داماد دنیا
ببینه...
دستش را بوسیدم وگفتم:
من: داری دیوونم میکنی خوشگل دنیا....
****
فاطمه 🧕🏼
برام عجیب بود...
چجوری تونستم در عرض چند دقیقه عاشق مردی بشم که ازش متنفر بودم؟؟؟؟
به نظر من فقط کار خدا بود و بس....
هامون از نظر من بهترین مرد دنیا بود....
مهربون و با احساس بدون کوچک ترین خشونتی...
انگار اصلا این هامون واقعا عوض شده بود و چیزی نبود که من دیده بودمش....
اون حیوون زبون نفهم کجا و هامون مجنون کجا؟؟؟
در عرض همین یکی دو روز زندگی مشترک به اندازه ی تمام دنیا بهش علاقه پیدا کردم و
وابستش شدم....
پیراهن خواب مشکی و طلایی رنگمو توی آیینه نگاه کردم...
نوری که روی پارچه ی ساتنیش افتاده بود حسابی براق نشونش میداد...
موهای سشوار شدمو گل موی مشکی رنگی زدمو به خودم نگاه کردم...
خانوم شده بودم....!!!!
یه خانوم شیک پوش....
هیچ وقت وضعیت مالیمون از حد معمولی به بالا نمیرفت...
پدرم یه کارمند ساده بود و یه آب باریک داشت...
اما اینجا و اموال هامون...
بعد از عقد یهویی و اینطوری راهی شدن خونه ی هامون خیلی ها برام حرف درآوردن که تا
چشمش به یه پسر پولدار افتاده خوب تور پهن کرده اما...
به خدا قسم که تنها دلیلم برای ازدواج با هامون این بود که فهمیدم نگاه ویژه ای بهش شده....
وقتی نگاهش کردن حتما دوستش داشتن....
و شاید به واسطه ی هامون به منم نگاه کنن....
در باز شد و با یه جعبه ی شیرینی و یه دسته گل نرگس اومد توی خونه....
با دیدنم گل از گلش شکفت و لبخند زد...
کنار گوشم زمزمه کرد...
هامون: باید اعتراف کنم خیلی دلبری بلدی...
با محبت موهامو نوازش کرد و آروم شدم...
****
هامون🧔🏻♂
پیدا کردن یه جای خوب توی ساختمان پزشکان با پولی که قصد داشتم خرج کنم کار سختی
نبود...
اولین گزینه ای که دیدم بهترین گزینه بود...
یه مطب خصوصی و باکلاس...
خداروشکر تمام مجوزات پزشکی و قانونیم ردیف بود و خیلی زود کارو شروع کردم...
دلم میخواست حالا که ازدواج کردم مثل یک مرد کار کنم و به امید دیدن زنم برم خونه...
بعد از سی سال تازه حالا زندگی برام معنی پیدا کرده بود و بهم انگیزه میداد....
فاطمه حسابی ذوق داشت از اینکه من یه متخصص درجه یکم...
و من تازه شیرینی کارمو با وجود فاطمه حس کردم...
زندگی هایی که همیشه برام مسخره به نظر میرسیدن حالا برام جالب بودن...
کار کردن مرد بیرون و کار کردن زن داخل خونه...
با اینکه احتیاجی به کار کردن نبود اما انگار تازه زندگی به جریان افتاده بود...
خوشحال بودم از اینکه هستم و خوشحال بودم از اینکه فاطمه هست....
کاش زودتر به خودم اومده بودم و کاش فاطمه رو زود تر میدیدم...
اون نگاهمو به زندگی تغییر داد...
انقدر طنازی بلد بود که یه درصد اونو دخترایی که اطرافم بودن نداشتن...
جالب بود...
با اینکه آدم تنوع طلبی بودم و هر روز با یه نفر و یه مدل اما...
فاطمه انقدر دوست داشتنی بود که هر روز برام تازگی و جذابیت بیشتری نسبت به روز قبل
داشت....
درسته که هر روز برای گذشتن نصف عمرم افسوس میخوردم اما...
با وجود فاطمه جای افسوسی برای زندگی من نمیموند....
من با وجود اون به آینده ای روشن امیدوار بودم...
****
فاطمه 🧕🏼
لازانیا رو با دقت برش زد و گذاشت داخل دهنش...
چشماشو بست و با مهربونی گفت
هامون: اووووممممم...
چیکارم کردی بانوووو......
دست مردونشو توی دستم گرفتم
با ناز گفتم:
من: نوش جونت هامونم....
چشماشو باز کرد و با جدیت گفت:
هامون: چند وقته یه فکری توی ذهنمه...
موهامو پشت گوشم زدمو با ناز گفتم:
من: چه فکری عزیزم؟
هامون: میخوام اسممو عوض کنم...
با ناراحتی گفتم
من: اسمتو عوض کنی؟؟؟ آخه چرا؟؟؟ هامون به این قشنگی.... چی میخوای بذاری؟؟؟
یه قورت از دلستر لیموییش خورد و گفت:هامون: دلم میخواد حداقل تو بهم بگی حسین...
🌻||•#رمان °•🌨️🍓•
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_پانزدهم
((دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید!))
نفسم بند اومده بود، قلبم تندتند می زد وسرم داغ شده بود..
توی دلم حال عجیبی داشتم.
حالا فهمیدم الکی نبود که یک دفعه نظرم عوض شد.☹️
انگار دست امام (ع)بود و دل من😅☺️☹️
ازنوزده سالگی اش گفت که قصد ازدواج داشته و دنبال گزینه مناسب بوده.
دقیقا جمله اش این بود;((راست کار نبودن،گیر وگور داشتن!))😬
گفتم:((ازکجا معلوم من به دردتون بخورم؟))🤔
خندید و گفت:((توی این سالا شما رو خوب شناختم!))😊
یکی از چیزهایی که خیلی نظرش را جلب کرده بود، کتاب هایی📚 بود که دیده و شنیده بود می خوانم.
همان کتاب های پالتویی روایت فتح، خاطرات همسران شهدا.
می گفت:((خـوشم میاد شما این کتابارو نخوندین بلکه خوردین!))😂
فهمیدم خودش هم دستی برآتش دارد.
می گفت:((وقتی این کتابارو
می خوندم، واقعا به حال اونا غبطه
می خوردم که اگه پنج سال ده سال یا حتی یه لحظه باهم زندگی کردن، واقعا زندگی کردن!
اینا خیلی کم دیده می شه، نایابه!))☺️
من هم وقتی آن ها را می خواندم، به همین رسیده بودم که اگر الان سختی می کشند، ولی حلاوتی را که آنها چشیده اند، خیلی ها نچشیده اند🙃
این جمله راهم ضمیمه اش کرد که: ((اگه همین امشب جنگ بشه، منم می رم ..🚶🏻♀مثل وهب! ))😊
*═══❖•ೋ°♥️°ೋ•❖═══*
#رمان_شهید_محمد_خانی.
•||" هم عشق حسیݩ ، معنے زندگے اسـٺ
هم گریہ بࢪ او ڪمال سازندگے اسـٺ🌱🥀••||⿻