⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽؛
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتـ_پنجمـ
#گذر_ایام
راننده پیڪان داد زد آهای، مطمئنے سالمے؟؟🗣
بعد با ماشین دنبال من آمد، او فڪر می ڪرد هر لحظه ممڪن استــ ڪه من زمین بخورمـ . کاروان زائران مشہد حرڪت ڪردند . درد آن تصادف و ڪوفتگی عضلات من تا دو هفته ادامه داشتــ.🤕😖
بعد از آن فہمیدمـ ڪه تا در دنیا فرصتـ هستـ باید برای رضای خــدا ڪار انجامـ دهمـ و دیگر حرفے از مرگ نزنمـ هر زمان صلاح باشد خودشان به سراغمان خواهند آمد✋
اما همیشه دعا مےڪردمـ مرگ ما با شهادت باشد .
در آن ایام تلاش بسیاری ڪردمـ تا مانند برخی رفقایمـ وارد تشکیلات سپاه پاسدارن شومـ. اعتقاد داشتم ڪه لباس سبز سپاه همان لباس یاران آخرالزمانے امامــ غایب از نظر است.💚
تلاشهای من بعد از مدتے محقق شد و پس از دورههای آموزشی، در اوایل دهه هفتاد وارد مجموعه سپاه شدمــ.
این را همـ اضافه ڪنم ڪه من از نظر دوستان و همڪارانمــ، یک شخصیتــ شوخ ولی پرکار دارم . یعنی سعے مےڪنم کاری ڪه به من واگذار شده را درستــ انجامـ دهمـ اما همه رفقا مےدانند ڪه حسابے اهل شوخی و بگو بخند و سرِ ڪار گذاشتن و..... هستمــ🤪
رفقا مےگفتند ڪه هیچ ڪس از همنشینے با من خسته نمےشود .
#ادامه_دارد
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
😌👌.•░از ڪسےڪه ڪتاب نمےخونه بترس
از اونےڪه فڪر میڪنه
خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ
.
🌿هوالمحبوب
🌿 #داستان_غروب_شلمچه
🌿به روایت #شهیدطاهاایمانی
🌿 #قسمت_پنجم
🌿مرگ یا غرور
غرورم له شده بود...
همه از این ماجرا خبردار شده بودن،سوژه مسخره کردن بقیه شده بودم!
بدتر از همه زمانی بود که خواستگار سابقم اومد سراغم و بهم گفت: اگر اینقدر بدبخت شدی که دنبال این مدل پسرها راه افتادی، حاضرم قبولت کنم برگردی پیشم!!
تا مرز جنون عصبانی بودم حالا دیگه حتی آدمی که خودم ولش کرده بودم برام ژست می گرفت!
رفتم دانشگاه سراغش
هیچ جا نبود
بالاخره یکی ازش خبر داشت
گفت: به خاطر تب بالا بیمارستانه و احتمالا چند روز دیگه هم نگهش دارن...
رفتم خونه
تمام شب رو توی حیاط راه می رفتم
مرگ یا غرور؟...
زندگی با همچین آدمی زیر یک سقف و تحملش به عنوان شوهر، از مرگ بدتر بود!
اما غرورم خورد شده بود ...
پسرهایی که جرأت نگاه کردن بهم رو هم نداشتن حالا مسخره ام می کردن و تیکه می انداختن .!!
عین همیشه لباس پوشیدم ... بلوز و شلوار...
بدون گل و دست خالی رفتم بیمارستان
در رو باز کردم و بدون هیچ مقدمه ای گفتم:
باهات ازدواج می کنم...
🌿ادامه دارد...
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #بهار_هامون #قسمت_چهارم من حتی خوابم نبودم....!!! ساعت نشون میداد اتفاقات مال چند
💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بهار_هامون
#قسمت_پنجم
در و برای شیما باز کردم و بیخیال نشستم روی کاناپه و مشغول دیدن فیلمم شدم...
با صدای شادش به سمتش برگشتم...
مثل همیشه پر هیجان ...
جعبه ی پیتزا رو گذاشت روی اپن آشپزخونه و اومد سمتم...
شیما: سلاااام هامون....
ته سیگارمو توی جا سیگاری فشار دادم و بلند شدم...
من: سلام...
همینطور که دکمه های پالتوشو باز میکرد گفت:
شیما: وای هامون یخ زدم....
اگه بدونی چقدر سردهههههه...
دستی به موهای بابلیس شدش کشید و با ناز گفت:
شیما: چطوره؟؟؟ خوب شده؟؟؟
نگاهش کردم...
هر روز رنگ و مدل موهاشو عوض می کرد که به قول خودش دلمو نزنه...
موهای مشکیشو حالا بلوند کرده بود و پیچیده بود...
بهش میومد ....
من: خوبه...
نشستم روی کاناپه و اونم نشست کنارم می کرد گفت:
شیما: اگه بدونی چقدر سخت بود تا انقدر روشن بشه...
کلی معطلی و هزینه داشت، خواهشا این بار دیرتر واست طبیعی بشه...
خندیدم و گفتم:
هر کار بکنی باز دل منو زود میزنه...
پرید وسط حرفم و گفت:
شیما: بله میدونم،
البته با اقتدار فعلا دو ماهه در خدمت شمام...
من: خب پس بیخودی تلاش نکن...
سیگاری که برای خودش روشن کرده بود رو به من داد و گفت:
شیما: من تلاشمو میکنم، میدونم که نتیجه میده....
سیگارو از گوشه ی لبم برداشتم و دودشو فوت کردم توی صورتش
من: حالا تو فعلا ادامه بده تا ببینیم چی میشه...
شیما: چشم باز میکنی میبینی زنت شدم...
قهقه ای زدم و گفتم:
من: زنم؟؟؟؟ باشه حتما، تو همین خیال باش...
گفت:
شیما: هستم...
چشمکی زدم و گفتم:
من: هستی؟؟؟
و گفت:
شیما: اینجام که باشم....!!!
اهمین طور که جعبه پیتزا ها رو می آورد گفت:
شیما: هستم ولی اول اینو بخوریم...
پیشونیمو مالوندم و گفتم:
من: آخخخخخ.....
با نگرانی کنارم نشست و گفت
شیما: چی شدی هامون؟
چشامو محکم روی هم فشار دادم و گفتم:
من: چیزی نیست...
فکر میکنم چشمام ضعیف شده همش سر درد میشم و چشمام درد میگیره...
شیما: ای وااای خدا نکنه....
حتما باید به دکتر نشونشون بدی...
یه برش پیتزا برداشتم و گفتم
من: چیه میترسی عینکی بشم؟؟؟
اخم کرد و گفت
من: منو از چی میترسونی؟
تو همه جوره عشق منی، عاشق هامون عینکی هم هستم...
بی توجه بهش گفتم:
من: یه مسکن بده به من...
دستمو گرفت و همینطور که بلندم میکرد گفت
شیما: انقدر سر هرچیزی خود درمانی نکن عزیز دلم خوب نیست...
چشمکی زد و گفت:
شیما: به من اعتماد کن، خودم مسکنت میشم...
* * *
همینطور که پیشونیمو ماساژ میدادم و سعی میکردم به ذهنم فشار بیارم گفتم:به جا نیاوردم...!!!