⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽؛
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتـ_چهارمـ
#گذر_ایام
یڪ لحظہ با خودمـ گفتمـ : پس جناب
عزرائیل به سراغ ما همـ آمدد.☺️
آنقدر تصادفــ شدید بود ڪه فڪر ڪردم
الان روح از بدنمـ خارج مےشود ، به ساعت مچے روی دستمـ نگاه ڪردم.
ساعتـ دقیقا ۱۲ ظهر بود . نیمه چپ بدنمـ
خیلی درد مےڪرد.😣
یڪباره یاد خواب دیشبمـ افتادمـ. با خودمـ گفتمـ: " این تعبیر خوابــ دیشبــ
من استــ. من سالمـ مےمانمـ . حضرت عزرائیل گفتــ وقت رفتنمـ نرسیده. زائران امامـ رضا (علیہ السلامـ )منتظرند. باید سریع بروم. "
از جا بلند شدمـ. راننده پیڪان گفت : شما سالمے؟؟!!🤔
گفتمـ: بله . موتور را از جلوی پیکان بلند ڪردمـ و روشنش ڪردمـ.🏍 🏍
با اینڪه خیلے درد داشتمــ به سمتـ مسجد حرکتـ ڪردمـ .......
#ادامه_دارد
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
😌👌.•░از ڪسےڪه ڪتاب نمےخونه بترس
از اونےڪه فڪر میڪنه
خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ
🌿هوالمحبوب
🌿 #داستان_غروب_شلمچه
🌿به روایت #شهیدطاهاایمانی
🌿 #قسمت_چهارم
🌿من جذاب ترم یا...
بالاخره توی کتابخونه پیداش کردم
رفتم سمتش و گفتم: آقای صادقی، می تونم چند لحظه باهاتون خصوصی صحبت کنم؟
سرش رو آورد بالا، تا چشمش بهم افتاد چهره اش رفت توی هم، سرش رو پایین انداخت...
اصلا انتظار چنین واکنشی رو نداشتم!
دوباره جمله ام رو تکرار کردم ؛ همون طور که سرش پایین بود گفت: لطفا هر حرفی دارید همین جا بگید...
رنگ صورتش عوض شده بود
حس می کردم داره دندون هاش رو محکم روی هم فشار میده! به خودم گفتم: آفرین داری موفق میشی ،مارش پیروزی رو توی گوش هام می شنیدم
با عشوه رفتم طرفش، صدام رو نازک کردم و گفتم: اما اینجا کتابخونه است...
حالتش بدجور جدی شد!
الانم وقت نمازه...
اینو گفت و سریع از جاش بلند شد، تند تند وسایلش رو جمع می کرد و می گذاشت توی کیفش
مغزم هنگ کرده بود
از کار افتاده بود!
قبلا نماز خوندنش رو دیده بودم و می دونستم نماز چیه
دویدم دنبالش و دستش رو گرفتم ، با عصبانیت دستش رو از توی دستم کشید!
با تعجب گفتم: داری میری نماز بخونی؟ یعنی، من از خدات جذاب تر نیستم؟...
سرش رو آورد بالا...
با ناراحتی و عصبانیت، برای اولین بار توی چشم هام زل زد و خیلی محکم گفت: نه...
🌿ادامه دارد...
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #بهار_هامون #قسمت_سوم حسابی کلافه شده بودم به خاطر کاراش.... عصبی بلند شدم و رفتم
💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بهار_هامون
#قسمت_چهارم
من حتی خوابم نبودم....!!!
ساعت نشون میداد اتفاقات مال چند دقیقه ی پیش بوده....
اصلا اتفاقی بوده یا....
شاید همش یه فکر یا یه خیال بوده....
نه...
اون دختر کجا غیبش زد؟؟؟!!!
با عجله بلند شدم و رفتم سمت در.... قفل نبود...!!!
توی حیاط سرک کشیدم... نه خبری از دختر بود و نه حتی رد پاش که قدم برداشته توی
برف....!!!
این غیر ممکنه...
برگشتم توی خونه، فکر میکردم دیوونه شدم....
با دیدن گیره ی سرش، مطمئن شدم فکر نبوده و من تا همین چند دقیقه ی پیش....
خدای من....
اون از ته دلش از حسین کمک خواست...
ینی واقعا کمکش کرد؟؟؟؟
حسین میدیدش؟ صدای زجه هاشو می شنید؟؟؟
نه...
چطوری ممکنه....
یعنی...
یعنی توی خونه ی من معجزه شده بود؟؟؟
معجزه ای که حتی قادر نبودم ببینمش....
و حالا فقط با جای خالی اون دختر روبه رو بودم...
اشکام بی اختیار خودم روی گونه هام میریختن...
یعنی این آدمایی که ازشون کمک خواست، انقدر هوای عاشقاشونو دارن؟؟؟؟
انقدر حالم عجیب و غریب بود که بی توجه به لباس قرمزم و اون هوای سرد، واز خونه بیرون
زدم... شاید پیداش میکردم...
چشمام موشکافانه تمام زن ها و دختر های چادری رو زیر نظر گرفته بودن، اما خبری از اون
نبود....
نمیدونم چی شد، وقتی به خودم اومدم که کفش های مارک دار و گرون قیمتمو توی کیسه
گذاشته بودم و سر به زیر قصد داشتم برم داخل مجلس امام حسین....!!!
کسی که اصلا نمیشناختمش اما.....
با اسمش یه معجزه اتفاق افتاده بود...
با صدای پسر جوونی به خودم اومدم....
پسر: حداقل به حرمت امشب مشکی میپوشیدی برادر من....
سرمو بالا بردم و نگاهش کردم....
هر وقت دیگه ای بود حتما جوابی توی آستینم داشتم...
اما اون موقع حتی حوصله ی حرف زدن نداشتم...
با صدای مرد مسنی که بغلش ایستاده بود، جهت نگاهمو تغییر دادم....
مرد: عههه مصطفی، مگه عشق امام حسین به رنگ لباسه؟؟؟؟
دستشو با محبت پشت کمرم زد و گفت:
مرد: خوش اومدی جوون، التماس دعا....
خیره به شال سیاهی که دور گردنش بود گفتم:
من: میشه قرضش بدین به من؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
مرد: چی رو؟؟؟
گوشه ی شالشو توی دستم گرفتم، با لبخند شالو از دور گردنش باز کرد و گفت:
مرد: بفرما نا قابله، تبرکه به ضریح آقا، تازه از سفر برگشته، هنوز عطر حرم داره...
زیر لب تشکری کردم و انداختمش روی شونه هام...
عطر خاصشو به راحتی حس کردم....
اون شال کمک کرد تا توی تاریکی لباسم کم تر به چشم بیاد....
بر عکس همه که ایستاده بودن و سینه می زدن، یه گوشه نشستم و زانو هامو کشیدم توی
شکمم....
مدام به اون دختر و اتفاقاتی که خیلی ازشون نگذشته بود فکر میکردم....
به اون دختر فکر میکردم و گوشم میشنید چیزهای معمولی که همه بلدن، در مورد امام
حسین و عاشورا....
چیزهایی که برای من تازگی داشت و حتی یه بار به گوشم نخورده بود....!!
اون شب فهمیدم ابوالفضل با لب تشنه چیکار کرده.....
و داستانش فقط یه امر عجیب و غریب بود برام، همین....
انقدر عجیب که بغض توی گلوم بنشونه و توی اون تاریکی اشکمو در بیاره....
انقدر عجیب که نذاره تا روز بعد خواب به چشمم بیاد...
وقت برگشتن، غذای نذری توی ظرف یبار مصرف نصیب من هم شد...
برنجی که قیمه هاش روش بودن، چیزی که من ازش متنفر بودم...!!!
هم قیمه و هم خورشت قاطی شده با برنج....!!!مثل تمام اتفاقات عجیب اون شب، نذری رو خوردم و به نظرم خوشمزه اومد....!!!
خییلی خوشمزه ...