eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.4هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈 .هقهق گریهام را همانجا خفه میکنم :صدای بلند به هم خوردن در حیاط میآید و پشت بندش صدای مینا که چشه مهدی؟ - .همانطور که دستمالی را روی زخم انگشتم گرفتهام به پذیرایی و پیش خانمجان و مینا میروم .آرام و سر به زیر مینشینم و حس میکنم نگاههای معنادار خانمجان را :یکدفعه سکوت خفقانآور را میشکند و میگوید .زنگ میزنم به سمیه، میگم به حاج مصطفی اینها بگن راضی نیستی - .چنان سرم را با شدت بلند میکنم که صدای تقِ استخوانهای گردنم را میشنوم :دهان باز نکردهام که خانمجان ادامه میدهد اونقدر سن دارم و تجربه که بفهمم دست بریدنت از روی شرم و خجالت نبود، اونقدری حواسم هست - .که بفهمم مهدی چرا پاشد و رفت بیرون .حس میکنم گونههایم قرمز شدهاند :خانم جان حینی که بلند میشود و به سمت تلفن میرود میگوید !فقط نمیدونم مهدی چشه که دست روی دست گذاشته - .خانم جان میرود و من میمانم و لبخندهای پر از شیطنت مینا :کنارم مینشیند، دستش را دور شانهام میاندازد و میگوید .الهی قربون زنداداشم برم من - *** .در اتاقم نشستهام و شعر مینویسم. یکدفعه یادم میافتد که فردا عقدکنانِ زهراست از طرفی دوست دارم کنارش باشم؛ ولی از طرفی دلم راضی نمیشود بروم و هی چهرهی ماتمزدهی دردانه .عمویم جلوی چشمم بیاید و عذاب بکشم .صدای زنگ خانه بلند میشود و پشت سرش، صدای یاحسین گفتن مادرم سراسیمه و نگران پاتند میکنم سمت حیاط که از دیدن زهرا با گونهی کبود و چمدانِ درون دستانش، .دلم هُری میریزد :نزدیک زهرا میروم و با صدایی لرزان میپرسم چی شده زهرا؟ - .بغضش میشکند و خودش را در آغوشم میاندازد. صدای هق هق گریهاش، جانم را آتش میزند فکرم هزار راه میرود و برمیگردد که چه شده؟ با کمک مادر، زهرا را به داخل اتاقم میبریم. مادرم میرود تا آب قند بیاورد و میدانم در اصل تنهایمان .گذاشته تا زهرا راحتتر با من حرف بزند :دستش را در دست میگیرم و میگویم نمیخوای حرف بزنی زهرا؟ دِ بگو چی شده؟ مگه فردا عقدت نیست؟ این چه وضعیه؟ - :با صدای لرزان شروع به حرف زدن میکند !هانیه، اون من رو زد - .کی؟ درست حرف بزن زهرا! جون به لبم کردی - فرهاد! اون چیزی که نشون میداد نبود هانیه. یه شکّاکِ مریض بود. داشتم از بازار برمیگشتم، یکی - مزاحمم شد، تا سرِ کوچهی خودمون دنبالم میاومد؛ فرهاد دیدش و تا میخورد طرف رو کتک زد... ...بعدش هم همونجا وسط خیابون کوبوند تو صورتم :هقهقش شدت میگیرد اما ادامه میدهد هانیه باورت میشه؟ من رو کشون کشون برده خونه و به داداشم میگه حتما یه کاری کرده که اون - پسره افتاده دنبالش. هانیه برگشته میگه چرا اون روز اون پسره رو دیدی بعدش که رفت، گریه کردی؟ منظورش عموسبحانه؟ - آره... اون روز دیدتمون انگاری. من هم گفتم من روز خواستگاری گفتم علاقهای بهت ندارم، خودت - مصمم بودی! من فقط بهخاطر داداشم و حق پدری که به گردنم داره قبول کردم؛ چون مدیونم بهش، !بهخاطر این که منِ احمق نتونستم بگم نه اشک تا پشت چشمهایم میآید. زهرا لایق خوشبختیست، لایقِِ یک زندگی خوب و دنیا چرا سر ناسازگاری دارد با این دختر؟
داستان عاشقانه مذهبی نوشته:عذراخوئینی 🌈 گفت:_توچراهنوزچادرسرته؟.چون سیدهم کنارمون بودبیشتراسترس گرفتم به سختی تونستم بگم_توماشین درمیارم._یعنی چی معلوم هست چت شده؟.به سمتم اومدوچادرروبرداشت اون هم مقابل چشمایی که همین چندساعت پیش ازچادرم تعریف کرد این یعنی نابودی قلبم.روصندلی که نشستم اشکام جاری شدبه جای خالیش نگاه کردم دلم می خواست ازته دل زاربزنم . توفضای مجازی بایه دخترمذهبی اشناشدم چون غریبه بودراحت می تونستم دردودل کنم.ازعشقی که تودلم بودبراش گفتم واینکه مقابل چشماش بابام چادرازسرم برداشت!نوشته هاش دل غمگینم رواروم می کردوبرام جدیدوجالب بود (_خداتوروخیلی دوست داره که ذره ذره باخودش وحجاب اشنات کرده،امادرموردچادربایدبدونی چراسرمی کنی.اگه فقط بخاطراونی که دوستش داری باشه فایده ای نداره چون ممکنه عشق و احساست یک طرفه باشه بعدش ازروی لجبازی میذاری کنار!.تواین زمینه به عشق بالاترفکرکن که تحت هیچ شرایطی تنهات نمیذاره اگه برای خداباشه حتی شکست عشقی هم نمی تونه توروازحجاب دورکنه.بیشترتحقیق کن تودنیای واقعی بادوستای مذهبی رفت وامدکن تاجواب سوالات روپیداکنی،چون عشق وتحولت یکدفعه پیش اومد مراقب باش به همون سرعت ازبین نره..) پیام های مختلفی برام می فرستاد کلی کتاب بهم معرفی کرد یاادرس سایتی رومی فرستادتادانلودکنم... دریچه جدیدی اززندگی به روم بازشده بود باچیزهایی اشنامیشدم که تاقبل ازاین هیچ شناختی نداشتم اولین قدمی که برداشتم رابطم روبادوستام محدودکردم مخصوصامجازی که گروه های مختلط داشتم. گیتاری که عاشقش بودم روتوانباری گذاشتم به قول بهارهمین دوست جدیدم بایدازمنیت وعلاقه های پوچ دل می کندم تاراه درست برام همواربشه. ولی هنوز خیلی ازسوالام بی جواب مونده بود.بهارپایگاه بسیج روبهم پیشنهاد داد.تواینترنت سرچ کردم اطراف ماکه نبودولی یکم دورترپایگاه داشت شمارش روتوگوشیم سیوکردم نمی خواستم بسیجی بشم احتیاج به کمک داشتم تادرست تصمیم بگیرم یک هفته ای ازثبت نامم می گذشت موقعی که رفتم فکرنمی کردم اینقدربرخوردخوبی داشته باشند.مانتوی بلندی که نداشتم ولی همون روباشلوارپارچه ای مشکی پوشیدم ومقنعه سرکردم ارایشی هم نداشتم یعنی اینطوری هم خوشگل بودم البته دیگه مثل قبل زیادقربون صدقه خودم نمی رفتم. هفته ای دوبارجلسه داشتند چیزی که نظرم روجلب کرد سخنران جوانشون بود.همون دوبارکلی به اطلاعاتم اضافه شد بیچاره روباسوالام خسته می کردم امابامحبت ولبخندجوابم رومیداد. نامزدی سارانزدیک بود مامانم تواین مدت باخالم رفته بودترکیه!وکلی هم خریدکرده بود وقتی هم چهره بی ذوقم رودیدگفت:_خوشت نیومد؟!بهترین مارکه خیلی هم گرون خریدم!. فقط به لبخنداکتفاکردم دیگه این چیزهامنوسرذوق نمی اورد مثل همه مهمونی هااین جشن هم مختلط بود برای اولین باردلم نمی خواست مثل گذشته ظاهربشم تانگاه خریدارانه دیگران روبه جون بخرم.حس می کردم این کارم خیانت به سیدمحسوب میشه بایدخودم دست به کارمی شدم حتماتواین شهرلباس پوشیده ودرعین حال شیک ورسمی پیدامی شد...
_زود از روی تختم بلند شدم و رفتم پایین دیدم داداشش محمد پایین بود محمد:سلام زهرا خانوم میدید پیش نرگس ؟ _سلام بله زنگ زد گریه میکرد اتفاقی افتاده نگران شدم محمد:نه هیچ اتفاقی نیافتاده شمارو سرکار گذاشته نرید پیشش شاید از این کارش منصرف بشه _ممنونم منم نمیرم شاید از این کار مزخرفش دست برداره محمد:خندیدم و گفتم بله نرگس دیگه _بله ، از پله ها رفتم‌بالا و در اتاقم باز کردم و رفتم ازچهار پایه بالا و چمدونم رو آوردم پایین و در کمد رو باز کردم که وسایل هامو جمع کنم در حال جمع کردن وسایل هام بودم که یکی برام اس ام اس داد شماره ناشناس بود گوشی رو ورداشتم ناشناس :میدونم کجا میری و از کجا میای حواست باشه اومدم که کنارت باشم _خیلی ترسیدم ولی به خودم مسلط کردم و جوابی براش ننوشتم شاید سجاد بود شایدم یکی دیگه شمارش رو مسدود کردم و به کارم ادامه دادم چند دست لباس از کمد برداشتم نمیخواستم زیاد کولم رو سنگین کنم مهدی:سلام آجی وسایل هاتو جمع کردی _بله جمع کروم فقط چند تا خوراکی برای راهمون میخواستم بگیرم اگه میتونی بیا باهم بریم _چرا باهم خوب با نرگس برو اتفاقی افتاده رنگت هم پریده _یه شماره برام پیام داده بود که گفت میدونم کی و کجایی همچنین پرت و پلا هایی نوشته بود که ترسیدم و اعصابم خورد شد مهدی: نترس این سری میرم ستاد میدونم به کی بگم و چیکارش کنه اگه مطمئن بشم سجاده تو وسایل هاتو بگو من خودم میرم بخرم مامان:جمع خودمونیه میتونم بیام !؟ زهرا:بله چرا که نه بفرمایید مامان:چیزی لازم نداری وسایل هاتو جمع کردی؟! _ممنون مامان جان بله چندتا وسیله هم گفتم برای راهمون مهدی میره میخره تو فقط دعامون کن مامان:باشه گلم انشاالله به سلامت برید و برگردید ،بررای یکی دو روز غذا آماده کردم رفتنی اونم بردارید _باشه ممنون مامانی مامان:باشه _ مهدی برو چندتا که دوست داری وسایل بگیر دیگه من نرم بیرون به مامان هم کمک کنم مهدی:باشه _بعد جمع کدون وسایل هام رفتم پایین که تو درست کردن شام به مامان کمک کنم شام درست کردیم و باباهم اوند صدای دلنشین اش به خونه پیچید بابا:سلام دخترم خسته نباشی _ممنون بابا جونم شماهم خسته نباشید ،بشینید براتون چایی بیارم _ممنون دخترم _مامان شام رو آماده کرده بود و منم ظرف هارو شستم و دوتا جایی ریختم و رفتم حیاط و به بابا چایی تعارف کردم بابا:خودتم بیا بشین ، فردا به راه افتادید ؟ . _نه بابا جون انشاالله پس فردا صبح زود بابا:تو کارتت پول زدم و وسیله گرفتم برا راهتون اگه باز کم بود بگو برات بگیرم _دست گلتون درد نکنه ممنون چشم ،با بابا یکم حرف زدیم که مامان صدا زد برای شام مامان:حرف های پدر و دختری تون تموم نشد شام سرد شد ها بابا:صدای مامانت در اومد پاشو بریم _با حرف بابا خندم گرفت و باهم پاشدیم ک رفتیم نشستم پشت میز که شامم رو بکشم که گوشیم زنگ زد همون شماره ناشناس بود باز نگران شدم ادامه دارد و..... نویسنده:آیسان بانو کپی:با ذکر نویسنده حلال است