🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_سرباز_اقا
#پارت_7
رسول: سلام بر خانواده
عزیزم
راحیل: سلام عمرم خوش اومدی
رسول: سلام مامان جونم چطوری برو بچ کجان؟
راحیل: خوبم رضا اتاقشه رضوان اتاقشه داره با تلفن حرف میزنه
رسول: اها بابا کجاس
(صدای در تق تق)
راحیل: باباتم امد سلام کاظم جان
کاظم: سلام خانم جان به اقا رسول چه اجب چشم ما به جامالتون روشن شد
رسول: سلام اقاجون شرمنده یمتی است درگیرم
کاظم: بچها کجان
راحیل: بالان تا دست تو صورتو بشوری رسول صداشون میکنه بیان برا شام
رسول: چشم
از پله بالا رفتم ودر اتاق رضا رو باز کردم
رضا: مامان جان الان میام یروبع دیگه
رسول: بسه بچه انقدر که توخوندی من نخوندم
رضا: سلام داش رسول کجاییی توو
رسول: سلام حاجی سعادت نداری منو ببینی دیگه
رضا: هههه چه خبرا
رسول: سلامتی بیا شام
رضا: بله قربان
رسول از اتاق بیرون امدم ورفتم سمت اتاق رضوان با این که زورم میومد در زدم داش با تلفن حرف میزد از حرفاش فهمیدم حسنا خانم زن مهدی حرف میزنه صبر کردم خدا حافظی کنه و رفتم تو اتاق
رسول :سلام اجی
رضوان :سلام برادر بزرگوار
رسول :چه خبرا
رضوان :سلامتی شما چه خبرا
رسول :خبر خاصی نیس
رضوان :قرار نیس من زن داداش داشته باشم
رسول :بیا شام
رضوان :چرا خودتو گول میزنی سنت داره زیاد میشه پسرای هم سنو سال تو الان دارن بچه هاشونو جمع میکنن
رسول :اسیاب به نوبت بیاشا مامان منتظره
منتطر حرفی نشدمو رفتم پایین رضا هم پایین بود بعد شام بابا باز شروع به نصیحت کردن به ازدواج کرد
کاظم:اقا رسول کم کم داری پیر مرد میشیا بیا و دینتو کامل کن مرد مومن
رسول :چشم اول رسام بعد من
کاظم :رسام با شما فرق میکنه اون اینجانی اگه بود تا الان زنش داده بودیم
رسول :بابا الان خانمی که خوب باشه نیس
کاظم:عجب خدا دختر خوبه رو جمع کرده
رسول :هست من نمیبینم
کاظم :خدا چشاتو کور کرده چرا با بهاره ازدواج نمیکنی
رسول :دست شما درد نکنه اخه منو ایشون بهاره زمین تا اسمون با من فرقشه
کاظم :لاالاالله
ادامه دارد...🌷✨
کپی از رمان ممنوع🚫
#فاطمه_زینب
«💓🐰»
-
اگہڪسۍبھتگفت..
فِلانگنـٰاه رۅانجـٰامبده
عذابشبہعھدهمن..!🚶🏻♀
هَمتۅروبراۍانجـٰامدادنگنـٰاه
وَهماونوبہخـٰاطرفَریبدادَن
عذابمےڪنند..!
خیـٰالهَردۅتۅنراحٺ!!💔
-
« #تباهیات»|
هدایت شده از ˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
•بِـسّمِاللـھِ الْـرَحمنِاَلـرَّحیم⊰♥️🌿⊱•
•
اگه آدم یِ رفیقی پیدا کنه،
شبیه رفاقتای بعضیا ها👀،
مثل ...حاج قاسم و ابومهدی!
دنیا به کامش شیرین میشه🌿
به قول پروف خیلیا، تنها تا خدا نمی شود رفت:) همسفر باید داشت🤝
خلاصه رفیق!
بگرد دنبالِ رفیقی که
دلش گیرِ دنیا نباشه ، بویِ دنیا نده :)
•
#دلانه ،،
وَ إِذَا سَئَلَکَ عِبَادِی عَنیِّ فَإِنیِّ قَرِیبٌ...
و هرگاه بندگان من
از تو درباره من پرسیدند،
بگو همانا من نزدیکم :)!🌱
- بقره - ۱۸۶ -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😅استندآپ کمدی یک رزمنده در جبهه 😂
توی جبهه، خنده هاشون هم حلال بود☺️
پنجاه و چهل سال داره😁
یه ماه و شصت روزه تو جبهه است😅
صدا سازی این رزمنده عالیه 👌🏻😂
#بخندمومن
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #بهار_هامون #قسمت_سوم حسابی کلافه شده بودم به خاطر کاراش.... عصبی بلند شدم و رفتم
💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بهار_هامون
#قسمت_چهارم
من حتی خوابم نبودم....!!!
ساعت نشون میداد اتفاقات مال چند دقیقه ی پیش بوده....
اصلا اتفاقی بوده یا....
شاید همش یه فکر یا یه خیال بوده....
نه...
اون دختر کجا غیبش زد؟؟؟!!!
با عجله بلند شدم و رفتم سمت در.... قفل نبود...!!!
توی حیاط سرک کشیدم... نه خبری از دختر بود و نه حتی رد پاش که قدم برداشته توی
برف....!!!
این غیر ممکنه...
برگشتم توی خونه، فکر میکردم دیوونه شدم....
با دیدن گیره ی سرش، مطمئن شدم فکر نبوده و من تا همین چند دقیقه ی پیش....
خدای من....
اون از ته دلش از حسین کمک خواست...
ینی واقعا کمکش کرد؟؟؟؟
حسین میدیدش؟ صدای زجه هاشو می شنید؟؟؟
نه...
چطوری ممکنه....
یعنی...
یعنی توی خونه ی من معجزه شده بود؟؟؟
معجزه ای که حتی قادر نبودم ببینمش....
و حالا فقط با جای خالی اون دختر روبه رو بودم...
اشکام بی اختیار خودم روی گونه هام میریختن...
یعنی این آدمایی که ازشون کمک خواست، انقدر هوای عاشقاشونو دارن؟؟؟؟
انقدر حالم عجیب و غریب بود که بی توجه به لباس قرمزم و اون هوای سرد، واز خونه بیرون
زدم... شاید پیداش میکردم...
چشمام موشکافانه تمام زن ها و دختر های چادری رو زیر نظر گرفته بودن، اما خبری از اون
نبود....
نمیدونم چی شد، وقتی به خودم اومدم که کفش های مارک دار و گرون قیمتمو توی کیسه
گذاشته بودم و سر به زیر قصد داشتم برم داخل مجلس امام حسین....!!!
کسی که اصلا نمیشناختمش اما.....
با اسمش یه معجزه اتفاق افتاده بود...
با صدای پسر جوونی به خودم اومدم....
پسر: حداقل به حرمت امشب مشکی میپوشیدی برادر من....
سرمو بالا بردم و نگاهش کردم....
هر وقت دیگه ای بود حتما جوابی توی آستینم داشتم...
اما اون موقع حتی حوصله ی حرف زدن نداشتم...
با صدای مرد مسنی که بغلش ایستاده بود، جهت نگاهمو تغییر دادم....
مرد: عههه مصطفی، مگه عشق امام حسین به رنگ لباسه؟؟؟؟
دستشو با محبت پشت کمرم زد و گفت:
مرد: خوش اومدی جوون، التماس دعا....
خیره به شال سیاهی که دور گردنش بود گفتم:
من: میشه قرضش بدین به من؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
مرد: چی رو؟؟؟
گوشه ی شالشو توی دستم گرفتم، با لبخند شالو از دور گردنش باز کرد و گفت:
مرد: بفرما نا قابله، تبرکه به ضریح آقا، تازه از سفر برگشته، هنوز عطر حرم داره...
زیر لب تشکری کردم و انداختمش روی شونه هام...
عطر خاصشو به راحتی حس کردم....
اون شال کمک کرد تا توی تاریکی لباسم کم تر به چشم بیاد....
بر عکس همه که ایستاده بودن و سینه می زدن، یه گوشه نشستم و زانو هامو کشیدم توی
شکمم....
مدام به اون دختر و اتفاقاتی که خیلی ازشون نگذشته بود فکر میکردم....
به اون دختر فکر میکردم و گوشم میشنید چیزهای معمولی که همه بلدن، در مورد امام
حسین و عاشورا....
چیزهایی که برای من تازگی داشت و حتی یه بار به گوشم نخورده بود....!!
اون شب فهمیدم ابوالفضل با لب تشنه چیکار کرده.....
و داستانش فقط یه امر عجیب و غریب بود برام، همین....
انقدر عجیب که بغض توی گلوم بنشونه و توی اون تاریکی اشکمو در بیاره....
انقدر عجیب که نذاره تا روز بعد خواب به چشمم بیاد...
وقت برگشتن، غذای نذری توی ظرف یبار مصرف نصیب من هم شد...
برنجی که قیمه هاش روش بودن، چیزی که من ازش متنفر بودم...!!!
هم قیمه و هم خورشت قاطی شده با برنج....!!!مثل تمام اتفاقات عجیب اون شب، نذری رو خوردم و به نظرم خوشمزه اومد....!!!
خییلی خوشمزه ...
امشب تبادل شبانه انجام میدم با همه ی کانال ها امارتون فرقی نداره چه ۱ ممبر داشته باشین چه ۱۰۰۰ ممبرر
آیدی برای تبادل
@Motaharreee