eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.4هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
پیش نمایش تم🌱
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیش نمایش تم🌱
پیش نمایش تم🌱
بچها از بعضی کانال هارو دیشب بنر هاشو نذاشتم امشب میزارم
شروع رمان من غلام عباسم
✨یڪ جلوه ز نور اهل بیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت روبروی تلویزیون نشسته بود... شبکه ها رو عوض میکرد..تا رسید به اخبار.. صدایش📺🔉 رابلند کرد. عاطفه از اتاق بلند گفت _عبــــــااااس..! صداشو کم کن.. سرم رفـــت...!! دارم درس میخونمـــــااا😵😵 اعتنایی بحرف خواهرش نکرد... میخ تلویزیون شده بود.. عادت داشت اخبار ساعت ١۴ را.. حتما نگاه می‌کرد.. زهرا خانم_ عاطفه مادر.. بیا کمک... سفره رو زودتر پهن کنیم..الان بابات میاد! از همان اتاق صدایش را به مادر رساند عاطفه _فردا امتحــــــان دارم مامان😵😵 زهراخانم بلند گفت _ عــــــاطفــــــه!!😕 عاطفه از اتاق بیرون امد..😑🚶‍♀ مستقیم بسمت عباس رفت.. که روی مبل راحتی نشسته بود... دستش را دور گردنش انداخت.. سرش را کج کرد و گفت _چطوری اقای همیشه اخمو😜😁 چهره عباس بود..😠 اما باز عاطفه.. مدام سر به سرش میگذاشت..🤪 با حرف عاطفه.. اخم عباس باز نشد.. ثابت و بدون هیچ حرکتی به اخبار گوش میداد..😠 عاطفه.. بوسه ای.. روی سر برادرش کاشت..☺️😘و به کمک مادر رفت.. تا میز را بچیند.. تنگ اب را.. در سفره گذاشت.. که با صدای زنگ خانه همزمان شد.. زهراخانم بی حواس به عاطفه گفت _برو مادر ببین کیه عاطفه سری تکان داد.. به سمت ایفون رفت.🚶‍♀سریع عباس بلند شد و گفت عباس_ نمیخواد خودم باز میکنم...😠 ایفون را برداشت _کیه؟😠 صدای حسین اقا بود ک گفت _باز کن😊 دکمه ایفون را زد.. و با به عاطفه و مادرش گفت _مگه نگفتم.. وقتی من خونه هستم.. خودم باز میکنم؟!😠 در با تقه ای باز شد.. حسین اقا با دست پر🍏🥔🥩 وارد خانه شد. همه به اخلاق عباس عادت داشتند.. در هیچ حالتی اخم😠از روی صورتش کنار نمیرفت.. دوست نداشت حتی.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهل بیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت دوست نداشت حتی.. کسی از پشت ایفون.. مادر و خواهرش را بشنود..😠 گاهی عاطفه جوابش را میداد..🙁 بحث میکردند.🙄 اما در اخر خواسته عباس میشدند..😑چرا که باید حرفش به کرسی مینشست..😠👎 ساعت ۴ عصر🕓 بود.. آماده میشد که به مغازه رود... مغازه پدرش حسین اقا.. ک لباس مردانه🧢👕 بود.. گرچه زیاد بزرگ نبود.. ولی خداروشکر رزق شان داشت.. حسین اقا خیلی دقت می‌کرد.. که را.. به مشتری هایش بگوید.. تا راضی باشند... اما برعکس.. عباس مدام سعی میکرد اجناس مغازه را.. زودتر بفروشد.. و زیاد به مشتری کاری نداشت.. کم کم غروب🌄 میشد.. حسین اقا و پسرش.. همان گوشه مغازه.. سجاده را پهن کردند.. ✨ حسین اقا_ عباس بابا در رو ببند! عباس در را بست.. و به سمت پدر رفت..حسین اقا اذان و اقامه میخواند..✨💎✨ از پدر نمازش را خواند.. سجاده اش را برداشت... هنوز در را کامل باز نکرده بود.. که خانم و اقایی وارد مغازه شدند.. چند لباس روی پیشخوان.. پهن کرده بود تا مشتری بپسندد.. مشتری خانم_ برای یه پیرمرد میخوام! 😕 عباس_ اینم خوبه خانم، مارکش بهترینه😎 مشتری اقا_ ولی پدر من از این رنگ اصلا نمیپوشه😐😐 مشتری خانم.. حرف همسرش را تایید کرد... و دراخر با نارضایتی.. از مغازه بیرون رفتند.🙁🙁 حسین اقا_ چرا رنگ تیره تر رو ک پشت سرت بود.. نیاوردی براشون؟😐 عباس_مدت زیادیه..این چن تا پیرهن رو دستمون مونده😕 حسین اقا_دلیل خوبی نیست😐 عباس_نظر من اینه😐 _عباس بابا نظرت اشتباهه...! مشتری حرف اول میزنه نه جنس های مغازه😊 _حرفتون قبول ندارم😕 هر بار باهم بحث می‌کردند.. حسین اقا میخواست.. به او بفهماند ک کارش اشتباه است.. اما عباس زیر بار نمیرفت.. ساعت از ١٠🕙🌃 گذشته بود... ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞قسمت ساعت از ١٠ گذشته بود.. پدر و پسر سوار ماشین حسین اقا، به سمت خانه میرفتند..💨🚙 به سر کوچه شان رسیده بودند.. هنوز همان جمع پسرهایی..که همیشه سرکوچه می ایستادند.. بودند.👥👥👥 و صدای خنده و حرف زدنشان.. کل محله را برداشته بود. کوچه پر از ماشین بود 🚙🚙🚗🚙🚗🚗🚕🚕و جای پارک نداشت...حسین اقا ماشین را.. همانجا سرکوچه پارک کرد... پیاده شدند.. تا مسیر خانه را طی کنند... که عباس، نامش را از زبان یکی از آنها شنید.👤 درجا.. اخم هایش در هم رفت...😠رو به پدر کرد و گفت _بابا شما برید خونه من الان میام😠 _عباس بابا نرو😐 عباس .. به پدرش کرد..و بی جواب.. قدمهایش را تند تر برداشت..😡 با زنجیری⛓ که در جیبش بود.. از جیب درآورد.. عصبی به سمت پسرها میرفت.. اخمهایش را بیشتر کرد...بلند نعره زد😠🗣 _چی گفتییییی؟؟؟😡 مردشی دوباره تکرار کن بینممممم...!!!!😡🗣 پسرها.. 👥👥 بی توجه به عباس..صحبتشان را ادامه میدادند...و حتی بیشتر و بلند تر میخندیدند..😏😏😏😂😂😂🤣🤣🤣 تیکه کلامهایش را.. به باد گرفته بودند..و خنده هایشان بیشتر شده بود.. کارشان،.. عباس را.. بیشتر عصبی میکرد..😡⛓ به دقیقه نکشید.. زنجیرش را چرخاند و با مشت و لگد به جانشان افتاده بود..😡😡👊👊👊👊 آنها هم دفاع میکردند.. یک سرو گردن.. از همه بزرگتر و درشت تر بود.. زورش میچربید.. گرچه گاهی مشتی میخورد.. اما تا توانست.. همه را زیر مشت و لگد با زنجیر میزد..😡😡👊⛓⛓⛓👊😡😡 حسین اقا سریع دوید تا انها را از هم جدا کند..😨🏃‍♂ به قدری صداها و جنجال بلند بود.. که همه محله را.. به بیرون از خانه هاشان کشیده بود.. در اخر.. با وساطت اهل محل.. و آمدن پلیس.. عباس اروم شد.. و دعوا خاتمه پیدا کرد..🚓 همه با سر و دست کبود و خونین.. به گوشه ای افتاده بودند.. گویا از میدان جنگ برمیگشتند.. همه از عباس... ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞قسمت همه از عباس شکایت کردند.. او را به کلانتری محل بردند.. تا در بازداشتگاه بماند.. بار اولش که نبود..هربار به بهانه ای.. دعوا و جنجال به پا میکرد..😡👊همه را خسته کرده بود..پدر و مادرش کلافه شده بودند.. مدام بودند..😓 نگرانی های زهرا خانم و عاطفه.. تمامی نداشت.. حسین اقا به خانه آمد.. و با سند به کلانتری رفت..😥 افسر پرونده _من که عرض کردم خدمتتون.. فقط رضایت شاکی ها!😊 حسین اقا_ ولی جناب سروان من سند اوردم!😔 _خیر نمیشه😊 _خب اجازه بدید ببینمش🙁 _فعلا نمیشه.. تا فردا باید صبر کنین!😊 حسین اقا..با موهای سپیدش.. آرام به سمت پسرهای جوان رفت..😔هرچه میگفت آنها جوابش را با عصبانیت میدادند..😠هرچه اصرار میکرد.. هیچ کدام قبول نمیکردند..😔 مانده بود حیران ک چه کند.. برای پسری که بود.. و زود عصبی میشد.. و وقتی هم عصبی بود.. را نداشت..😥 حسین اقا به خانه برگشت.. در را باز کرد... وارد پذیرایی شد.. و روی اولین مبل.. خودش را بی حال انداخت.. زهراخانم.. که صدای پای همسرش را.. شنیده بود.. از آشپزخانه بیرون امد..بی قرار و پشت سر هم سوال میپرسید _سلام..چی شد..؟؟چی گفتن..؟؟قبول کردن سند رو؟؟😨😥 حسین اقا.. سرش را.. به معنی جواب سلام تکان داد... و سند را مقابل زهراخانم گرفت.. زهراخانم ناامید و غمگین.. آرام روبروی همسرش.. روی مبل نشست..😔😥 عاطفه که صحنه را نگاه میکرد.. با قدم های سنگین و آهسته.. جلو آمد.. اشک در چشمش حلقه زده بود.. _سلام بابا حالا یعنی چی میشه😢😥 حسین اقا با صدای آرامی جواب داد _سلام دخترم.. نمیدونم.. گفتن فقط رضایت از شاکی ها.. وگرنه میفرستنش دادسرا..!😥 زهراخانم _دادسراااا...؟؟؟؟😨😳 حسین اقا با تکان دادن سرش..حرفش را تایید کرد..صدای گریه عاطفه بلند شد😭 حسین اقا با آرامش گفت.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞قسمت حسین اقا با آرامش گفت _توکل بخدا دخترم.. پاشو دست و صورتت بشور.. برو بخواب.. فردا مگه کلاس نداری.!؟😊 زهراخانم_ اره مادر.. برو بخواب دیر وقته.. صبح بیدار نمیشی..😊خدا بزرگه..! عاطفه _وای مامان...! نمیتونم چجوری برم بخوابم..😭من خودم فردا میرم.. ازشون رضایت میگیرم..داداشمه خب!😭 حسین اقا_ نه عزیزم.. من و مادرت میریم.تو نباید بری..😊 زهراخانم بلند شد..دست دخترش را گرفت.. _اره مادر..تو بری در خونه اونا... عباس قشقرق بپا میکنه.!😊 عاطفه به اغوش مادر پناه برد _وااای مامان..! یعنی حالا چی میشه داداش عباسم..😭 زهراخانم با آرامش.. عاطفه را به سمت روشویی برد.. عاطفه صورتش را شست.. به اتاقش رفت.. اما خواب از چشمش پریده بود.. وضو گرفت.. تا دو رکعت.. حاجت بخواند..😭بعد نماز..✨ تسبیحش💙 را برداشت.. و دعاکرد.. ک شود.. و گره کار عباس باز شود.. _خدایا... تو رو به مظلومیت امام حسین. ع. قسم.. کمکش کن..😭🤲 با تسبیحش روی تخت خوابید😢✨ و اونقدر فرستاد تا خوابید.. درست است که عباس شر بود.. و زود عصبی میشد.. درست است که با هیکل تنومند و چهارشانه اش..کسی زورش ب او نمیرسید.. و همه از او میترسیدند.. درسته است که لحن حرف زدنش..از بچگی داش مشتی و لاتی بود.. اما ناموس پرست و غیرتی بود.. احترام زیادی برای پدرمادرش قائل بود.. حرمت موی سپید را داشت.. ولی خب.. به هرحال نمیتوانست.. وقت عصبانیت.. خشمش را کنترل کند.. از صبح این خانه نفر پنجم بود.. که در میزدند.. برای رضایت گرفتن.. هر خانه را میزدند.. دست از پا درازتر برمیگشتند..😞😞 که ناگهان.. چیزی ب ذهن زهراخانم آمد.. _عه... راستی حسین جان..! کاش یه سر میرفتیم پیش سیدایوب..😊 ما که همه درها رو زدیم.. شاید با وساطتت این سید.. گره کار عباس هم باز بشه!😟 حسین اقا_ اره.. اره...راست میگیااا..! اصلا حواسم ب سید نبود.. الان دیگه کم کم نمازه.. بریم مسجد بهش بگم😊 زهراخانم _خدایا خودت درستش کن😥🤲 حسین اقا_درست میشه عزیزم.. توکل بخدا😊 ساعت نزدیک ٢ ظهر🕑🌇بود.. و حسین اقا گوشه حیاط مسجد..ایستاده بود.. منتظر «سید ایوب» سید میدید.. حسین اقا منتظرش ایستاده.. زودتر جواب اطرافیانش را داد.. و به طرف حسین اقا رفت.. _خب.. بفرما حاجی.. بنده در خدمتتونم😊 ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞قسمت _خب.. بفرما حاجی.. بنده در خدمتتونم😊 _والا سیدجان..! دیشب تا حالا کل محل فهمیدن.. خودت هم که دیگه میدونی جریان چیه..😔 سیدایوب_ اره حاجی شنیدم.. خیلی ناراحت شدم... خب حالا چه کاری از دستم برمیاد.!؟ _اگه شما یه زحمت بکشین.. تشریف بیارین خونه شاکی ها.. تا بلکه رضایت بدن.. والا عباس پسر بدی نیست.. سیدایوب..کلام حسین اقا را.. قطع کرد و گفت _اره میدونم خیلی و پاکه.. .. ولی.. ادامه جمله سید را حسین اقا تکمیل کرد _خشمش رو کنترل کنه.. که هربار یه بپا میکنه😔 سید_ باشه چشم حتما.. یه جلسه میذارم خونه بنده.. خانواده هر ۶ نفر رو دعوت میکنم.. شما هم بیا.. ان شاالله که ختم بخیر میشه😊 حسین اقا خم شد.. خواست دست سید را ببوسد.. که سید.. سریع دستش رو کنار برد.. و گفت _عه... عه....! چکار میکنی مرد مومن!😊 _شرمنده م میکنی سید..!😔 سید دستی ب شانه حسین اقا زد.. _ دشمن اقا شرمنده حاجی.. این چه حرفیه میزنی.!😊 سید ایوب باید کاری میکرد..☝️ دعوای این بار..با بقیه مواقع میکرد.. گویی ترمز بریده بود.. بسرعت میتاخت.. باید جلو عباس را میگرفت.. افسار رفتار عباس.. دست سید بود.. نمیخواست.. زودتر اقدامی کند... شاید عباس خودش.. با اراده خودش.. خشمش را مهار کند.. که نکرد..!! حسین اقا و همسرش.. به خانه برگشتند.. در کمتر از ٢۴ ساعت.. هر کاری که .. برای عباس کردند.. ساعت ٨شب🕗🌃 بود.. خانواده هر ۶ شاکی.. در خانه سید ایوب جمع شده بودند.. کل محل سید را داشتند.. از و .. امکان حرفی را بزند یا خواسته ای را مطرح کند و کسی گوش .. همه ساکت بودند..👥👥👥👥👥👥و نگاهشان... به دهان سید ایوب بود.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞قسمت نگاهشان به دهان سید ایوب بود.. کمی پذیرایی شدند.. ولی کسی چیزی نمیتوانست بخورد.. سید ایوب.. رو به پسرانی که شاکی بودند.. کرد و گفت _میدونم که خیلی دلخورید.. و حاضر نیستید.. که ببخشید... ولی.. تک تک.. میان کلام سید پریدند.. و هرکدام.. حرفی زدند.. آرش _نه سید..! کار از این چیزا گذشته.. من بمیرم هم.. رضایت نمیدم!😠 نیما_ بی وجدان یه جور میزد.. انگار قاتل باباشو گرفته!😠 محسن_سید حرفشم نزن.. اصلا😠✋ سامیار _عباس خیلی شره سید.. باید ادب بشه!😠 فرهاد_عمرا...! رضایت نمیدم.!😠 محمد_ما هیچ کدوممون رضایت نمیدیم..!😠 سیدایوب با لبخند.. نگاهی به آنها کرد.. و گفت _ منم که نگفتم ببخشیدش!😊 همه با تعجب.. به دهان سیدایوب.. خیره شدند..😳😳😟😟😦😦 سید ادامه داد.. _ میتونید نبخشید.. ولی میتونید که معامله کنید..!!😊 فرهاد میان همه زودتر گفت _چه معامله ای..!؟😠 سید_ عباس شماها رو زده.. اونم تو ، جلو .. شما هم میتونید.. همین کار رو باهاش کنین.. فقط یه شرط داره!😊 این بار آرش سریع گفت _چه شرطی...!! ؟؟؟😟 سید_ شرطش اینه که.. به اندازه ای.. که شما رو زده.. و کاری که کرده.. کنین.. ... غیر این باشه.. من ازتون شکایت میکنم😊 پسرها.. با بهت و حیرت.. به هم نگاه میکردند... همه سکوت کرده بودند... که دوباره سید گفت _مگه شما نمیخواین تلافی کنین...!؟ یا ادبش کنین..!؟؟ اینجوری بهترین راهه..! همه در حرفهای سید مانده بودند.. از کسی صدایی در نمی امد..🤐 زهراخانم نگران بود.😥 حسین اقا ناراحت.. سکوت کرده بود.😔 و پسرها همه با تعجب.. و سردرگمی😦🤔😟😧😳 به هم نگاه میکردند.. ساعتی گذشت.. تک تک.. نظرات مثبتشان را.. اعلام کردند.. و قرار شد.. فردا همه به کلانتری محل بروند.. و رضایت دهند.. هنوز هیچ کسی خبر نداشت.. چرا سیدایوب این حرف را زد.. و کسی هم سوال نپرسید.. چون همه.. به حرف ها و کارهای سید.. داشتند.. میدانستند.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞قسمت میدانستند.. بی هوا حرفی را نمیزند.. و .. برای کسی.. پا پیش .. روحیات عباس را .. مثل کف دستش... که با این روش.. او را میخواست به کجا ببرد.. عباس ازاد شد.. چشمش که به سید افتاد.. از .. تا نهایت.. سر به زیر انداخته بود..😞😓 سید برایش توضیح داد.. که باید مثل کاری که کرده.. شود... و عباس.. شرمسار قبول کرد.. حسین آقا به تنهایی.. کنار عباس مانده بود.. و نگذاشت.. همسر و دخترش بیایند.. و این صحنه را ببینند.. ساعت از ١١شب🕦🌃 گذشته بود.. حالا وقت معامله بود.. اما .. سید را محکم بست.. با همان زنجیری..⛓ که پسرها را زده بود.. حالا باید میشد.. عباس سکوت محض بود.. نادم😞 و شرمسار..😓 سر به زیر انداخته بود.. کسی از جرات نمیکرد.. جلو رود..😨 وسط کوچه.. زانو زد.. و همه دورش.. حلقه زده بودند..👥👥👥👥👥👥 کم کم جلو آمدند.. بی هیچ حرفی.. آماده قصاص بود.. هر ۶ نفری که دیشب.. کتک خورده بودند.. با ترس..یکی یکی جلو امدند.. و ضرباتی را که عباس.. شب قبل زده بود.. را زدند..😡👊😡⛓⛓😡👊⛓⛓👊😡 مشت.. لگد.. زنجیر.. با همه قدرت.. فقط میزدند.. اما.. گویی عباس در این دنیا ... ✨ به یاد دست های بسته ی.. مولا علی(ع)😭 ✨به یاد دست های بریده.. ماه منیر بنی هاشم(ع)😭 ✨به یاد سیلی های حضرت مادر(س).. در کوچه های مدینه..😭 افتاده بود.. آنها میزدند.. و عباس.. در دل روضه میخواند.. و آرام گریه میکرد... 😭سرش را.. تا جایی که میتوانست.. گرفته بود.. تا کسی.. اشکش را 😭✨ بعد یکساعت... عباس.. با صورت و بدن غرق به خون.. با دست های بسته شده.. کف کوچه افتاده بود.. همه نگاه میکردند.. حتی صدای نفس کشیدن هم.. از کسی در نمی آمد.. سکوتی دهشتناک.. محله را فراگرفته بود.. سید ایوب.. آرام عصا زنان جلو آمد.. دستهای عباس را باز کرد.. و آرام‌تر کنار گوشش.. کرد.. _گفتم این کار رو کنن.. تا 👈اولا بفهمی تو ملا عام.. کسی نبری... 👈دوم.. بتونی جلو رو بگیری... 👈سوم.. بدونی که باید تو راه باشی.. اگه بخای بشی. 👈چهارم.. بار اولت که معرکه میگیری.. پس ببین وقتی رو میزنی چه حالی میشه..!! 👈پنجم.. درک کنی اینجا زندگی میکنه.. چاله میدون نیست.! اینا رو گفتم چون .. زنجیر از دور دستانش افتاده بود.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
امیدوارم از رمان جدید خوشتون بیاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ازنامه‌های‌فروغ‌بخونیم : درظاهر؛روی‌پاهایم‌ایستاده‌ام. گاهی‌میخندم‌و‌گاهی‌گریه‌میکنم اما‌حقیقت‌این‌است‌که‌خسته‌هستم میخواهم‌فرار‌کنم‌میخواهم‌بروم...! :)🌿 ᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽ ‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎
╮📚╭ ↜اینطوری شاگرد اول شو🎓💫 📖┊•بعد از مدرسه درسی که تازه تدریس شده رو بخون 👨🏻‍🏫┊•مشکلات درسیت رو یادداشت کن و از معلم بپرس 📘┊•کتاب کار داشته باش و حتما درس نامه‌ش رو بخون 📑┊•امتحاناتی که معلم گرفته رو خودت تنهایی حل کن ‹ 🌿📚 › ·
✧خود مراقـــــبتی در ســـــال کـــــــنکور✧ ⋯⋯⋯⋯⋯ ⊰ ᯽ ⊱ ⋯⋯⋯⋯⋯ ¹. روزانه 3٠ دقیقه ورزش کن ². خاطره های جالب مدرسه رو بنویس ³. روزانه 2٠دقیقه مطالعه غیر درسی کن ⁴. یه نصف روز تو هفته استراحت کن ⁵. بابت تلاشت بخودت جایزه بده ⋯⋯⋯⋯⋯ ⊰ ᯽ ⊱ ⋯⋯⋯⋯⋯ ‹ 🌿📚 ›
+این‌کتابوبخون‌اگرمیخوای . . • یادبگیری‌چجوری‌شادزندگی‌کنی☁️🌿. - وابی سابی - کتاب کوچک هوگا - کتلب کوچک لوکا • عاشق کتاب خوندن بشی📚. - بادام - مغازه جادویی - کتابخانه نیمه شب • انگیزه داشته باشی☀️. - مشکلات را شکلات کنید - قدرت شروع ناقص - پنجِ صبحی ها ‹ 👒🌿›
•کتاب هایی که آرومـت میکنن📘 ––––· • —– ٠ ✤ ٠ —– • ·–––– ~📚~شفای زندگی ~🧡~شادمانی درونی ~📚~گندزدایی از مغز ~🥤~تمرین نیروی حال ~📚~رهایی از زندان ذهن ~🍧~از حال بد به حال خوب ~📚~تکه هایی از یک کل منسجم ‹ 🌧️🦋›
از کجا بفهمم عزت نفسم پایینه؟!🤔 •┈┅┅┅┅┅┅⭑┅┅┅┅┅┈• •🧜🏻‍♀•یه عالم در مورد خودت افکار منفی داری •✨•درباره احتمالات بد زیاد فکر میکنی •🤍•خیلی برات سخته تمجید دیگران رو بپزیری •⛱•حضور در اجتماع برات سخت و طاقت فرساست •🤷‍♀•نمیدونی نیازات چین و نمیتونی بیانش کنی •🧘•مدام فکر میکنی مردم ازت بدشون میاد ✻┄┄┄┄┅┅❋┅┅┄┄┄┄✻ ‹ 🌱›
توی‌هرجایگاهی‌کہ‌باشیم،چه پروفسورباشیم،چہ‌معلم،چه رئیس‌جمهور،اگہ‌به‌امام‌زمان اتصال‌نداشتہ‌باشیم ! چقدرمتصلیم؟(:
🌱✨ ‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‌‌ میگن ࢪوز قیامت بعضۍ از مࢪدم از خدا مۍخوان اونا ࢪو بہ دنیا بࢪگࢪدونہ تا اعمال بهتࢪۍ انجام بدن... اما جواب اینہ ڪہ تو هࢪࢪوز صبح بہ زندگۍ بࢪگࢪدونده میشدۍ، چہ ڪࢪدۍ؟! فرصت‌ها ࢪو نسوزونیم... که .
به‌همه‌مقدساتتون‌قسم هرچادری‌بهشتے‌نیست... هرریشویے ‌حزب‌اللھےنیست ! هرآخوندۍ‌، انقلابے‌نیست هرسپاهے سلیمانے‌نیست... تمام حرف ما همینه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📒🎓⌜ ⌟ 🗓⌜ چندنکته طلایی برای بهتردرس خوندن📕👀 ⋅𖥔⋅—————————⋅𖥔⋅ 🌱صبح‌ها سعی کن بیشترمطالب جدید و خوانده نشده رو یاد بگیری و مطالعه کنی. 🧠 شب‌ها ترجیحا که درطی روز خوندی یا قبلا خوانده شده رو مرور کنی. بلافاصله بعد از غذا خوردن🍜 مطالعه نکن. 🌱قبل و بعد از مطالعه حتما استراحت داشته باشید. 🧠زمانِ هیجان، ترس، خشم و مطالعه نکن چون تمرکز نداری. 🌱انتظارای بیجا از خودت نداشته باش 🧠 برای مطالعه 🙇🏻‍♀ شوروشوق فراوان داشته باش،با اجبار درس نخون. 🌱برنامه ریزی درست و مناسب درحد توان خودت داشته باش. 🧠 درحالت خستگی و بی خوابی و کم خوابی مطالعه نکن. ˼🌸🌥˹
⟅🍶💕⟆ چیزایی که میتونن بهترین دوستت باشن💚 ¹•پتو💕🥺🌸 ²•خودت🤍😌🧚🏻‍♀ ³•موبایل🦋📱☁️ ⁴•آهنگ🎶📗💚 ⁵•خواب 🍋🛵🐣 ‹🌱♥ ›⿻'⤹
_وَقتِےفَہمیدَم‌چِقَدردُنیاقَشَنگ‌اسٺ‌کِہ' یِڪ‌چادُر:) ' آن‌چِنان‌امنیَتۍبَرای‌ِمَن‌ایجاد‌ڪَرد؛ کِه‌دَرواژِه‌نِمـیتَوان‌توصیفَش‌‌ڪَرد‌!💛 ‹ ッ . ›