eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.5هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
"بعدقدقامتمہد؎چہنماز؎بشود،آننماز.. :)" [ ساجده]
بِـسّم‌ِاللـھِالْـرَحمن‌ِاَلـرَّحیم⊰♥️🌿⊱•
چشم نیم بست به بینید 🌿🌹🌹
بهش گفتم: دایی جون! چرا همش میگی می‌خوام شهید شم تو هم مثل بقیه جوون‌ها تشکیل خانواده بده حتما پدر خوبی میشی و بچه‌های خوبی تربیت می‌کنی،مثلِ خودت! بهم گفت: می‌دونی چیه دایی شهدا چراغ‌اند! چراغِ راه در تاریکیِ امروز دایی من می‌خواهم چراغ باشم! <ساجده>
9.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفت:یک آرزو دارم. از خدا خواستم تا سنم و گناهم از این بیشتر نشده شــ❤️هید‌ بشم.
‌+شما‌یک‌تماس‌ازکربلـادارید!!📞‌ ‌-جـــــانم‌حسین‌جــان؟🙂🌱‌ ‌+هل‌من‌ناصرِینصـرونے..‌ ‌-اگردرکربلـابودم‌ تاپایِ‌جان‌برایِ‌حسین"ع"تلـاش‌میـکردم💔‌ ‌گفت.. ‌+یک،حسینِ‌زنده‌داریم؛نامش‌مهدی"عج"است! ‌تاحالـابرایش‌چہ‌کرده‌ای؟!! _عجیب‌سکوت‌کردم:)! 🌱 S A J E D E H _ 3 1 3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_سرباز_اقا #پارت_7 رسول: سلام بر خا
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 بسم الله رحمان رحیم "رسول" ماشینو او پارکینگ پارک کردنمو وارد اسانسور شدم دستام روتوی جیبم کردمو دوتا باددم هندی درودم وگذاشتم دهنم.خیلی گرسنه بودم اعزام به سوریه برام خخخخیلی مهم بود برا همین صبحونرو پیچوندم ولی هیچ جوره نمیشد از اجیل مامانم بگذرم باللخره اسانسر واستاد پاتند کردم سمت محلی که قرار بود اعزامی هارو بگن .یهو دیدم پای تبلو اعلانات قل قلس چه خبره رفتم جولو که دیدم اسامی زدن به تابلو علانات جلو رفتم به زور میشد هون خیلی شلوغ بود ولی به زور دو بار اسم هارو زیر رو کردم نبود بازم جاموندم بازم ... .....یهو مهدی امد طرفم _داداش راهی شدم _مبارک باشه _رسول خوبی سرم گیج رفت یهو ولوشدم روزمین دیگه هیچی نفهمیدم "داوود " بعد این همه تلاش بالاخره قبول شدم یهو صدای امد برگستم سمت صدا دیدم رسول افتاده رو زمین یاحسینی زمزمه کردم و باسرعت جت خودمو به رسول رسوندم رسول از حال رفته بود این دفعه سوم بود که اسمش از تو لیست عزام خط میخورد بریمش نماز خونه و خابودمش براش سرم وصل کردیم که بعد دو ساعت به هوش امد _دیدی باز جاموندم _بابا تو که بچه پول دارمونی دفعه دیگه نهایتا نشد با فاطمیون میری _داوود حالم از این کلمه بچه پولدار به هم میخوره بابا من چه گناهی کردم بابام وکیله _بابا نا شکری نکن اقدر اصلا ببین باید زن بگیری که ببرنت بیبین من زن دارم بردنم _برو بابا توهم دلت خوشه _حالا جدا از شوخی من نیستم حواست به خودت باشه مراظب مامانم اینا هم باش _این چه حرفیه مامان مثل خاله خودم میمونه داوود گوشیه توعه _اره خدا به خیر کنه _بیچاره دیل این که زن نمیگیرم اینه _بده خانم زنگ زده از حالم باخبر شه _زن ذلیل بدبخت _عمته سلام جانم ....... _به به ریحون بابا ....... _چطوری تو خوبی حنا خوبه مامان خوبه .......... _ممنون منم خوبم جانم بابا ........ _بله کارم درس شد ........ _قول میدم زود بیام ........ _یعنی 30شب ........ _نه بابا کجا خیله چش روهم بزاری تمومه ....... _باشه چشم بابامن برم کار دارم به مامان به اگه کاری داش اس ام اس بده باشه ...... _قربونت خدا حافظ بابا _بیا اقا رسول که از مزایای زندگی مشترک ی گوگولی داری هی نگرانته _ای بابا بابا خانم که خوب باشه نیست _قول میدی اگه بود دیگه شبه دخترا ناز نکنی _باش تو پیدا کن من حرفی ندارم ادامه دارد...🌷✨ کپی از رمان ممنوع🚫 پن: بابا اقا رسول که حرفی نداره زن میخواد 😁😂😂
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 بسم الله رحمان رحیم "رسول" بعد تموم شدن سرم مهراد امدو انو از دستم درو اوردو راحتم کرد بخیال راحت رفتم سر میزمو مشغول برسی تماس های عروجی و فلاحتی مقدم شدم ی دو ماهی بود که روی پروندشپن بودیم از ی بوتیک لباس شروع و تا الان به سفارت انگلیس رسیده بود سرم تو سیستم بود که گوشیم زنگ خورد تماس از طرف مامان بود که بعد سه ساعت احوال پرسیدن لپ کلوم گفت امشب زود تر بیا میخوایم بریم خاستگاری چشام از حدقه بیرون زد بود.جواب مامانو با ببینم چی میشه دادم ولی مگه ول کن بود پوستمو کند منم گفت ساعت 6میام اونم قبول کرد بعد قطعکردن دستا داوودروی روشم حس کردم برگشتم ریدم قش قش داره میخنده :ای کوفت ای حلاهل _با این قیافه زارت حتما مامانت بوده گفته میخوایم بیرم خاستگاری نه :درد خوبه؟ _گزارش عملیاتو بنویس محمد منتظر :برو مصدق دنیا باشه _😂😂 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ساعت 6 رسیدم خونه درو واکردم که دیدم همه نشستن منتظر من شروع کردم به غر زدن: سلام خوبین اخه مادر من شما نباید به من یخبر بدی مخوایم بریم خاستگاری بدونم _خوب گفتم حتما میخوای مثل قبل بپیچونی این دختر نفر اخریه که میریم خاسگاریش و اخری خاسته گاری که برات میرم تمام _ان وقط اگه این خانم مناسب من نبود چی _مناسبه قبلاً تو روضه خونه مامان بزرگش دیدمش ®عه رسول تو الان الان باید اماده شی زود باش دیگه _رضوان چقدر حولی ول بابا _برو بچه یدوش بگیر کت شلوارتو بپوش سریع گل و شیرینی هم مونده _چشم رفتم ی دوش اب سرد گرفتم که کمی از گرمی بدنم کم کنه وقتی امده بیرون باسشوار مو هام رو حالت دادام وکتم رو پوشیدم شدم ی پا داماد واقعی سمت میز ارایش رفتم و اسپریم خالی کردم رو خودم وقتی امدم به بابا سلام کردم و راه افتادیم توراه کلی مامان قربون صدقم رفت تو راه زدیم کنار ی دسته گل و ی جعبه شیرینی گرفتیم راه افتادیم ادامه دارد...🌷✨ پ ن: بادا بدا مبارک بدا ایشالله مبارک بادا 😂👏🏻👏🏻🤵👰‍♀ کپی از رمان ممنوع🚫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مومن بسیار توبه مےکند و خدا به همین خاطر او را دوست دارد؛ "إنَّ اللهَ یُحِبُّ التَّوّابین" هرچه اتاق تمیزتر شود، آشغال‌های ریزتر به چشم می‌آیند. دل مومن با استغفار پاڪ می‌شود. آن‌گاه گناه‌های ظریف‌تردیده می‌شود و لذا مجدداً استغفار می‌کند. 🍀☘🍀 S A J E D E H _ 3 1 3