فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشکِ بیرنگم گواهی بر دلِ پر خون نداد...؟
@sajad110j
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨سید حسن نصرالله:
جنگ با اسرائیل مشروع ترین جنگ است!!
@sajad110j
ما در مواجهه با مرگ؛
رسیدن به شھادت و بزرگی را
انتخاب کردهایم!'
#شھید_مقاومت_جھاد_مغنیه
@sajad110j
مبارک باشه 1kتون جانا🌿
به أنا مجنون- گفتم از عشق نشانۍ بھ من خستہ بگو،
گفت جز 'عشق حسین' هر چھ ببینۍ بَدَلیست🌱*!
بـٰاارزوےپــیشرفـت .🪴)))
پـسـٺشدهاز :
‹ @sajad110j ›
دریـٰافــت ڪننـده :
‹@lmam72 ›
2_144194354077196056.mp3
2.02M
فلسطین ، شرقیِ غمگینِ من ؛
ای وارثِ حزنِ خاورمیانه ،
ای وطنِ چشمهای بارانی ، روزی از این
روز هایِ بیپایان ، بلاخره کلمهیِ مغمومِ
'' آزادی '' را زیرِ گوشت خواهي شنید .. 🇵🇸
.
کاری از گروهِ فرهنگیِ گوهرشاد .
#دختران_حاج_قاسم_رشت
پلاڪش را برای ما جا گذاشت
تا روزی بدانیـم از جنس ما بود.
هویتش خاکے بود،
اما دلش را به آسمان زد...🌱✋🏼
#شهیدابراهیمهادی
@sajad110j
سلام بعد از دوروز🙂
ببخشید دیروز نتونستم رمان بزارم
جبرانی امروز سه پارت میدم 🌸
#پارت_هفتم
#دلدادگان
_صبح با نور خورشید که از پنجره به اتاقم می تابید از خواب بیدار شدم و به بدنم یه کشی دادم و نشستم روی تختم نشستم که صدای در به صدا در اومد مهدی بود
مهدی:سلام علیکم خانم خانوم ها از خواب بیدار شدید ؟
_بله حالا مهدی بگو ببینم چخ جلسه ای بود که از دیشب برام گفتی ؟
مهدی: برای رفتن به مشهد و راهیان نور ثبت نامکردم که در اومدیم
_واقعااا چرا پس بهم نگفته بودی خیلیی خوشحالم کردی الانه پاشم حاضر شم
مهدی:خوب حالا آروم باش آره پاشو حاضر شو بریم
_باشه پاشو برو بیرون لباس هام رو عوض کنم
_مهدی:چشم میرن صبحونه بخورن توهم بیا
_باشه،از بچیگیم آرزو داشتم برم راهیان نور و مشهد . مشهد قبلاا رفته بودم ولی خوب باز دوست داشتم برم خیلی شوق داشتم سریع یه دست لباس در آوردم از کمد پوشیدم و چادرمم برداشتم و رفتم پایین ،مهدی پاشو دیکه مقدر میخوری
_خوبه یه حرفی زدم برات بیا صبحونه رو بخور محمد. و خواهرش آماده شه بریم
_عه دوستت خواهرم داره پس باهاش رفیق میشم خوبه ها
مهدی:فکر کنم خواهرش رو بشناسی
_بشناسم اسمش چیه؟
_نمیدونم اسمش چیه ولی تورو میشناست ، نمیخواستم به زهرا بگم میخواستم سوپرایز شه. داشتم با زهرا حرف میزدم محمد زنگ زد که بیاییم دم در
زهرا:بریم مهدی؟
مهدی:آره پاشو بریم
_باش چاییم رو روی میز گذاشتم و زود رفتم و کفش هاشو پوشیدم و در خونه رو باز کردم دیدم نرگسه خواهر محمد اونه ،یه سلامی کردم و رفتم پیش نرگس خیلی شوکه شده بودم
مهدی:سلام داداش ،سلام خانم مهدوی
محمد:سلام ،رفتم به گوش مهدی گفتم انگار خیلی شوکه شدن
مهدی:بله ،با حرف محمد خندیدم و سوار ماشین شدیم و رفتیم
زهرا:نرگس چرا بهم نگفته بودی خیلی بیشعوری پس همه اون حرف هات دروغ بود که میگفتی من همه چیز رو بهت میگم اصلا قهرم باهات
نرگس:داداش بود تو ماموریت بود اصلا چیکار داری که من داداش داشتم یا نه
_اگه میگفتی اینقدر شوکه نمیشدم تو کتابخونه باهاش خوب رفتار میکردم
نرگس:مگه داداش منو دیدی؟
_بله تو کتابخونه و دم در خونمون
نرگس:آها مس هم رو دیده بودید ؟
_بله دیده بودم،حالا ولش کن کی قراره بدیم این آقا که هیچی به من نگفت تا امروز صبح
نرگس:فردا صبح ایشالا ۱۰ روز اینا میریم
_آها باش اصلا به مامان اینا نگفتم امیدوارم قبول کنن
مهدی:رسیدیم شما پیاده بشید ماهم جا پارک پیدا کنیم و بیاییم
_باشه ، با نرگس پیاده شدیم و داداش محمد هم باهامون اومد وقتی که میخواستم وارد در دانشگاه بشم موتوری کیفم رو زد شوکه شده بودم نمیدونستم چیکار کنم که جیغ کشیدم و محمد از اونور خیابون پرید و دنبال موتوری دویید
نرگس:آروم باش عزیزم محمد کار خودشو بلده
_آخه نرگس همه مدارک هام و گوشی و تمام پول هام توش بود نمیدونم چی بگم
مهدی:جی شده زهرا، نرگس خانوم محمد کجا رفت
محمد:من اینجام ، بفرمایید اینم کیفتون آشنا بودن مهدی چون میگفت نمیزارم یه روز هم آروم نفس بکشی
_مهدی شاید سجاد باشه انگار اومده ایران
اونمکه هی میخواست ازم انتقام بگیره
ادامه دارد......
نویسنده:آیسان بانو
کپی:با ذکر نویسنده حلاله
#پارت_هشتم
مهدی:نه زهرا اون نیست الان به ۱۱۰ خبر میدم
محمد: نمیتواد بیا بریم جلسه بعدش ماهم میریم
مهدی:باشه بریم
_از پله های راهرو رفتم بالا و به اتق جلسه رسیدیم همه بچه های دانشگاه اونجا بودن بعصی هاشون با پدرشون بعصی هاشون با همسر هاشون خیلی حس خوبی داشتم که با مهدی میخواییم بریم مسافرت
مهدی: زری کجایی بیا بشین
_باشه ،نشستیم روی صندلی یه آقایی در مورد سفر حرف زد چه شرایطی داشت کجا میریم و... تقریبا نزدیک ۲ ساعت اونجا بودیم که ساعت ۴ تموم شد و به راه افتادیم بریم خونه
نرگس:محمد پس فردا میریم درسته؟
محمد:بله پس فردا میریم
_بعد از نیم ساعت من و نرگس پیاده شدیم و رفتیم اون رفت خونشون و منم رفتم خونه
نرگس: بیا بریم خونه ما هیچ کس نیست
_دستت درد نکنه نرگس خستم برم یکم استراحت کنم تو بیا بریم خونه ما
نرگس: نه مرسی گلم اگه حوصله ات سر رف بیا خونمون دیگه نزدیک هم هستیم
_ باشه توهم بیا حالا من باتو کار دارم
_نرگس:باشه فعلا
_فعلا، وارو حیاطمون شدم و رفتم داخل راهرو مامان خونه نبود به نظرم رفته بود خونه مامان جون اینا از پله ها رفتم اتاقم و لباس هام رو عوض کردن و دراز کشیدم روی تختم و خوابیدم و چند ساعت بود خوابیده بودم که در اتاقم به صدا در اومد
مهدی: خوابیدی فکر کردم داری وسایل هاتو جمع میکنی
_اره خسته بودم میخواستم یکم استراحت کنم، به مامان گفتی ؟
مهدی:بله عزیزم گفتم قبول کرد
_باشه مس منم پاشم یه جیز بخورم برم چمدان رو در بیارم بعد
مهدی:باش من رفتم کاری داشتی بگو
_باش ممنون ، داشتم وسایل هامو برمیداشتم که نرگس زد و با گریه حرف میزد که کلی نگران شدم
ادامه دارد و......
نویسنده:آیسان بانو
کپی:با ذکر نویسنده حلاله
#پارت_نهم
#رمان_دلدادگان
_زود از روی تختم بلند شدم و رفتم پایین دیدم داداشش محمد پایین بود
محمد:سلام زهرا خانوم میدید پیش نرگس ؟
_سلام بله زنگ زد گریه میکرد اتفاقی افتاده نگران شدم
محمد:نه هیچ اتفاقی نیافتاده شمارو سرکار گذاشته نرید پیشش شاید از این کارش منصرف بشه
_ممنونم منم نمیرم شاید از این کار مزخرفش دست برداره
محمد:خندیدم و گفتم بله نرگس دیگه
_بله ، از پله ها رفتمبالا و در اتاقم باز کردم و رفتم ازچهار پایه بالا و چمدونم رو آوردم پایین و در کمد رو باز کردم که وسایل هامو جمع کنم در حال جمع کردن وسایل هام بودم که یکی برام اس ام اس داد شماره ناشناس بود گوشی رو ورداشتم
ناشناس :میدونم کجا میری و از کجا میای حواست باشه اومدم که کنارت باشم
_خیلی ترسیدم ولی به خودم مسلط کردم و جوابی براش ننوشتم شاید سجاد بود شایدم یکی دیگه شمارش رو مسدود کردم و به کارم ادامه دادم چند دست لباس از کمد برداشتم نمیخواستم زیاد کولم رو سنگین کنم
مهدی:سلام آجی وسایل هاتو جمع کردی
_بله جمع کروم فقط چند تا خوراکی برای راهمون میخواستم بگیرم اگه میتونی بیا باهم بریم
_چرا باهم خوب با نرگس برو اتفاقی افتاده رنگت هم پریده
_یه شماره برام پیام داده بود که گفت میدونم کی و کجایی همچنین پرت و پلا هایی نوشته بود که ترسیدم و اعصابم خورد شد
مهدی: نترس این سری میرم ستاد میدونم به کی بگم و چیکارش کنه اگه مطمئن بشم سجاده تو وسایل هاتو بگو من خودم میرم بخرم
مامان:جمع خودمونیه میتونم بیام !؟
زهرا:بله چرا که نه بفرمایید
مامان:چیزی لازم نداری وسایل هاتو جمع کردی؟!
_ممنون مامان جان بله چندتا وسیله هم گفتم برای راهمون مهدی میره میخره تو فقط دعامون کن
مامان:باشه گلم انشاالله به سلامت برید و برگردید ،بررای یکی دو روز غذا آماده کردم رفتنی اونم بردارید
_باشه ممنون مامانی
مامان:باشه
_ مهدی برو چندتا که دوست داری وسایل بگیر دیگه من نرم بیرون به مامان هم کمک کنم
مهدی:باشه
_بعد جمع کدون وسایل هام رفتم پایین که تو درست کردن شام به مامان کمک کنم شام درست کردیم و باباهم اوند صدای دلنشین اش به خونه پیچید
بابا:سلام دخترم خسته نباشی
_ممنون بابا جونم شماهم خسته نباشید ،بشینید براتون چایی بیارم
_ممنون دخترم
_مامان شام رو آماده کرده بود و منم ظرف هارو شستم و دوتا جایی ریختم و رفتم حیاط و به بابا چایی تعارف کردم
بابا:خودتم بیا بشین ، فردا به راه افتادید ؟
.
_نه بابا جون انشاالله پس فردا صبح زود
بابا:تو کارتت پول زدم و وسیله گرفتم برا راهتون اگه باز کم بود بگو برات بگیرم
_دست گلتون درد نکنه ممنون چشم ،با بابا یکم حرف زدیم که مامان صدا زد برای شام
مامان:حرف های پدر و دختری تون تموم نشد شام سرد شد ها
بابا:صدای مامانت در اومد پاشو بریم
_با حرف بابا خندم گرفت و باهم پاشدیم ک رفتیم نشستم پشت میز که شامم رو بکشم که گوشیم زنگ زد همون شماره ناشناس بود باز نگران شدم
ادامه دارد و.....
نویسنده:آیسان بانو
کپی:با ذکر نویسنده حلال است
هدایت شده از نـٰاشناس ِسـٰاجده🤍؛
https://harfeto.timefriend.net/16935627698750
نظراتتون درباره رمان🌸
اگه نظراتتون بگید پارت هارو بیشتر میکنم ها😍
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
https://harfeto.timefriend.net/16935627698750 نظراتتون درباره رمان🌸 اگه نظراتتون بگید پارت هارو بیش
تعداد نظرات پایینه ها😃
بیشترش کنید ،پارت های زیادی بدم
شہیدگنجۍخطاببهشہیدآوینے
گفت:حاجمرتضی!
دیگهبابشہادتهمبستہشد...💔
شہیدآوینےدرجوابگفت:
نہبرادر!!!
شہادتلباستکسایزۍاست
ڪهبایدتنِآدمِبهاندازهآندرآید
هروقتبهسایزاینلباسِتڪسایز
درآمدی...پروازمیڪنی...!
مطمئن باش...!
#شادی_روح_شہدا_صلوات🌹@sajad110j
هدایت شده از ˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
•بِـسّمِاللـھِ الْـرَحمنِاَلـرَّحیم⊰♥️🌿⊱•
ما درکوچه هاۍتنگِزمانہبراےیارۍامـامِغـایبمـان؛
سیلی که هیچ!غصه همنخوردھایم💔!
#اللّٰھُمَعَجِلْلِّوَلیِڪَالفَࢪَج🤲🏼♥️
@sajad110j
تابگیردزندگانےامصفا،گفتمحسین
باهمہبےبندوبارےبارهاگفتمحسین🥲♥️
@sajad110j