eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
چہ‌شود‌گرتو‌بیایۍو‌برۍغم‌زدل‌ما کہ‌بہ‌هر‌خستہ‌اۍ دوایۍو‌بہ‌هر‌بستہ‌کليدۍ!🖇💚 اَللٰهُـم‌عَجِݪِ‌اݪوَݪِیِڪَ‌اݪْفَرَج
ما در مواجهه‌ با مرگ؛ رسیدن‌ به‌ شھادت‌ و بزرگی‌ را انتخاب‌ کرده‌ایم!' @sajad110j
‹روزتون مبارکــــ🤍› آینده‌ساز‌های‌کشـور🌿😍✨
مبارک باشه 1kتون جانا🌿 به أنا مجنون- گفتم از عشق نشانۍ بھ‌ من خستہ‌ بگو، گفت جز 'عشق حسین‌' هر چھ‌ ببینۍ بَدَلیست🌱*! بـٰا‌ارزوے‌پــیشرفـت .🪴))) پـسـٺ‌شده‌از : ‹ @sajad110j › دریـٰافــت ڪننـده : ‹@lmam72
2_144194354077196056.mp3
2.02M
فلسطین ، شرقیِ غمگینِ من ؛ ای وارثِ حزنِ خاورمیانه ، ای وطنِ چشم‌های بارانی ، روزی از این روز هایِ بی‌پایان ، بلاخره کلمه‌یِ مغمومِ '' آزادی '' را زیرِ گوشت خواهي شنید .. 🇵🇸 . کاری از گروهِ فرهنگیِ گوهرشاد .
چادر، تمام زندگی منی✨💛
پلاڪش را برای ما جا گذاشت تا روزی بدانیـم از جنس ما بود. هویتش خاکے بود، اما دلش را به آسمان زد...🌱✋🏼 @sajad110j
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بعد از دوروز🙂 ببخشید دیروز نتونستم رمان بزارم جبرانی امروز سه پارت میدم 🌸
اد تب میشم امارت +1 بود پیوی @Motaharreee
_صبح با نور خورشید که از پنجره به اتاقم می تابید از خواب بیدار شدم و به بدنم یه کشی دادم و نشستم روی تختم نشستم که صدای در به صدا در اومد مهدی بود مهدی:سلام علیکم خانم خانوم ها از خواب بیدار شدید ؟ _بله حالا مهدی بگو ببینم چخ جلسه ای بود که از دیشب برام گفتی ؟ مهدی: برای رفتن به مشهد و راهیان نور ثبت نام‌کردم که در اومدیم _واقعااا چرا پس بهم نگفته بودی خیلیی خوشحالم کردی الانه پاشم حاضر شم مهدی:خوب حالا آروم باش آره پاشو حاضر شو بریم _باشه پاشو برو بیرون لباس هام رو عوض کنم _مهدی:چشم میرن صبحونه بخورن توهم بیا _باشه،از بچیگیم آرزو داشتم برم راهیان نور و مشهد . مشهد قبلاا رفته بودم ولی خوب باز دوست داشتم برم خیلی شوق داشتم سریع یه دست لباس در آوردم از کمد پوشیدم و چادرمم برداشتم و رفتم پایین ،مهدی پاشو دیکه مقدر میخوری _خوبه یه حرفی زدم برات بیا صبحونه رو بخور محمد. و خواهرش آماده شه بریم _عه دوستت خواهرم داره پس باهاش رفیق میشم خوبه ها مهدی:فکر کنم خواهرش رو بشناسی _بشناسم اسمش چیه؟ _نمیدونم اسمش چیه ولی تورو میشناست ، نمیخواستم به زهرا بگم میخواستم سوپرایز شه. داشتم با زهرا حرف میزدم محمد زنگ زد که بیاییم دم در زهرا:بریم مهدی؟ مهدی:آره پاشو بریم _باش چاییم رو روی میز گذاشتم و زود رفتم و کفش هاشو پوشیدم و در خونه رو باز کردم دیدم نرگسه خواهر محمد اونه ،یه سلامی کردم و رفتم پیش نرگس خیلی شوکه شده بودم مهدی:سلام داداش ،سلام خانم مهدوی محمد:سلام ،رفتم به گوش مهدی گفتم انگار خیلی شوکه شدن مهدی:بله ،با حرف محمد خندیدم و سوار ماشین شدیم و رفتیم زهرا:نرگس چرا بهم نگفته بودی خیلی بیشعوری پس همه اون حرف هات دروغ بود که میگفتی من همه چیز رو بهت میگم اصلا قهرم باهات نرگس:داداش بود تو ماموریت بود اصلا چیکار داری که من داداش داشتم یا نه _اگه میگفتی اینقدر شوکه نمی‌شدم تو کتابخونه باهاش خوب رفتار میکردم نرگس:مگه داداش منو دیدی؟ _بله تو کتابخونه و دم در خونمون نرگس:آها مس هم رو دیده بودید ؟ _بله دیده بودم،حالا ولش کن کی قراره بدیم این آقا که هیچی به من نگفت تا امروز صبح نرگس:فردا صبح ایشالا ۱۰ روز اینا میریم _آها باش اصلا به مامان اینا نگفتم امیدوارم قبول کنن مهدی:رسیدیم شما پیاده بشید ماهم جا پارک پیدا کنیم و بیاییم _باشه ، با نرگس پیاده شدیم و داداش محمد هم باهامون اومد وقتی که میخواستم وارد در دانشگاه بشم موتوری کیفم رو زد شوکه شده بودم نمیدونستم چیکار کنم که جیغ کشیدم و محمد از اونور خیابون پرید و دنبال موتوری دویید نرگس:آروم باش عزیزم محمد کار خودشو بلده _آخه نرگس همه مدارک هام و گوشی و تمام پول هام توش بود نمیدونم چی بگم مهدی:جی شده زهرا، نرگس خانوم محمد کجا رفت محمد:من اینجام ، بفرمایید اینم کیفتون آشنا بودن مهدی چون میگفت نمیزارم یه روز هم آروم نفس بکشی _مهدی شاید سجاد باشه انگار اومده ایران اونم‌که هی می‌خواست ازم انتقام بگیره ادامه دارد...... نویسنده:آیسان بانو کپی:با ذکر نویسنده حلاله
مهدی:نه زهرا اون نیست الان به ۱۱۰ خبر میدم محمد: نمیتواد بیا بریم جلسه بعدش ماهم میریم مهدی:باشه بریم _از پله های راهرو رفتم بالا و به اتق جلسه رسیدیم همه بچه های دانشگاه اونجا بودن بعصی هاشون با پدرشون بعصی هاشون با همسر هاشون خیلی حس خوبی داشتم که با مهدی میخواییم بریم مسافرت مهدی: زری کجایی بیا بشین _باشه ،نشستیم روی صندلی یه آقایی در مورد سفر حرف زد چه شرایطی داشت کجا میریم و... تقریبا نزدیک ۲ ساعت اونجا بودیم که ساعت ۴ تموم شد و به راه افتادیم بریم خونه نرگس:محمد پس فردا میریم درسته؟ محمد:بله پس فردا میریم _بعد از نیم ساعت من و نرگس پیاده شدیم و رفتیم اون رفت خونشون و منم رفتم خونه نرگس: بیا بریم خونه ما هیچ کس نیست _دستت درد نکنه نرگس خستم برم یکم استراحت کنم تو بیا بریم خونه ما نرگس: نه مرسی گلم اگه حوصله ات سر رف بیا خونمون دیگه نزدیک هم هستیم _ باشه توهم بیا حالا من باتو کار دارم _نرگس:باشه فعلا _فعلا، وارو حیاطمون شدم و رفتم داخل راهرو مامان خونه نبود به نظرم رفته بود خونه مامان جون اینا از پله ها رفتم اتاقم و لباس هام رو عوض کردن و دراز کشیدم روی تختم و خوابیدم و چند ساعت بود خوابیده بودم که در اتاقم به صدا در اومد مهدی: خوابیدی فکر کردم داری وسایل هاتو جمع میکنی _اره خسته بودم میخواستم یکم استراحت کنم، به مامان گفتی ؟ مهدی:بله عزیزم گفتم قبول کرد _باشه مس منم پاشم یه جیز بخورم برم چمدان رو در بیارم بعد مهدی:باش من رفتم کاری داشتی بگو _باش ممنون ، داشتم وسایل هامو برمی‌داشتم که نرگس زد و با گریه حرف می‌زد که کلی نگران شدم ادامه دارد و...... نویسنده:آیسان بانو کپی:با ذکر نویسنده حلاله
_زود از روی تختم بلند شدم و رفتم پایین دیدم داداشش محمد پایین بود محمد:سلام زهرا خانوم میدید پیش نرگس ؟ _سلام بله زنگ زد گریه میکرد اتفاقی افتاده نگران شدم محمد:نه هیچ اتفاقی نیافتاده شمارو سرکار گذاشته نرید پیشش شاید از این کارش منصرف بشه _ممنونم منم نمیرم شاید از این کار مزخرفش دست برداره محمد:خندیدم و گفتم بله نرگس دیگه _بله ، از پله ها رفتم‌بالا و در اتاقم باز کردم و رفتم ازچهار پایه بالا و چمدونم رو آوردم پایین و در کمد رو باز کردم که وسایل هامو جمع کنم در حال جمع کردن وسایل هام بودم که یکی برام اس ام اس داد شماره ناشناس بود گوشی رو ورداشتم ناشناس :میدونم کجا میری و از کجا میای حواست باشه اومدم که کنارت باشم _خیلی ترسیدم ولی به خودم مسلط کردم و جوابی براش ننوشتم شاید سجاد بود شایدم یکی دیگه شمارش رو مسدود کردم و به کارم ادامه دادم چند دست لباس از کمد برداشتم نمیخواستم زیاد کولم رو سنگین کنم مهدی:سلام آجی وسایل هاتو جمع کردی _بله جمع کروم فقط چند تا خوراکی برای راهمون میخواستم بگیرم اگه میتونی بیا باهم بریم _چرا باهم خوب با نرگس برو اتفاقی افتاده رنگت هم پریده _یه شماره برام پیام داده بود که گفت میدونم کی و کجایی همچنین پرت و پلا هایی نوشته بود که ترسیدم و اعصابم خورد شد مهدی: نترس این سری میرم ستاد میدونم به کی بگم و چیکارش کنه اگه مطمئن بشم سجاده تو وسایل هاتو بگو من خودم میرم بخرم مامان:جمع خودمونیه میتونم بیام !؟ زهرا:بله چرا که نه بفرمایید مامان:چیزی لازم نداری وسایل هاتو جمع کردی؟! _ممنون مامان جان بله چندتا وسیله هم گفتم برای راهمون مهدی میره میخره تو فقط دعامون کن مامان:باشه گلم انشاالله به سلامت برید و برگردید ،بررای یکی دو روز غذا آماده کردم رفتنی اونم بردارید _باشه ممنون مامانی مامان:باشه _ مهدی برو چندتا که دوست داری وسایل بگیر دیگه من نرم بیرون به مامان هم کمک کنم مهدی:باشه _بعد جمع کدون وسایل هام رفتم پایین که تو درست کردن شام به مامان کمک کنم شام درست کردیم و باباهم اوند صدای دلنشین اش به خونه پیچید بابا:سلام دخترم خسته نباشی _ممنون بابا جونم شماهم خسته نباشید ،بشینید براتون چایی بیارم _ممنون دخترم _مامان شام رو آماده کرده بود و منم ظرف هارو شستم و دوتا جایی ریختم و رفتم حیاط و به بابا چایی تعارف کردم بابا:خودتم بیا بشین ، فردا به راه افتادید ؟ . _نه بابا جون انشاالله پس فردا صبح زود بابا:تو کارتت پول زدم و وسیله گرفتم برا راهتون اگه باز کم بود بگو برات بگیرم _دست گلتون درد نکنه ممنون چشم ،با بابا یکم حرف زدیم که مامان صدا زد برای شام مامان:حرف های پدر و دختری تون تموم نشد شام سرد شد ها بابا:صدای مامانت در اومد پاشو بریم _با حرف بابا خندم گرفت و باهم پاشدیم ک رفتیم نشستم پشت میز که شامم رو بکشم که گوشیم زنگ زد همون شماره ناشناس بود باز نگران شدم ادامه دارد و..... نویسنده:آیسان بانو کپی:با ذکر نویسنده حلال است
هدایت شده از نـٰاشناس ِسـٰاجده🤍؛
https://harfeto.timefriend.net/16935627698750 نظراتتون درباره رمان🌸 اگه نظراتتون بگید پارت هارو بیشتر میکنم ها😍
اد تب میشم امارت +1 بود پیوی @Motaharreee
شہیدگنجۍخطاب‌به‌شہیدآوینے گفت:حاج‌مرتضی! دیگه‌باب‌شہادت‌هم‌بستہ‌شد...💔 شہیدآوینےدر‌جواب‌گفت: نہ‌برادر!!! شہادت‌لباس‌تک‌سایزۍاست ڪه‌بایدتن‌ِآدم‌ِبه‌اندازه‌آن‌در‌آید هروقت‌به‌سایز‌این‌لباسِ‌تڪ‌سایز‌ درآمدی...پروازمیڪنی...! مطمئن باش...! 🌹@sajad110j
بِـسّم‌ِاللـھِالْـرَحمن‌ِاَلـرَّحیم⊰♥️🌿⊱•
ما‌ در‌کوچه هاۍتنگِ‌زمانہ‌براے‌یارۍامـام‌ِغـایب‌مـان‌؛ سیلی که هیچ!غصه هم‌نخوردھ‌ایم💔! 🤲🏼♥️ @sajad110j
تابگیردزندگانےام‌صفا،گفتم‌حسین باهمہ‌بےبندوبارےبارهاگفتم‌حسین🥲♥️ @sajad110j
از اون عکس قشنگ‌ها:)
هدایت شده از اِکیپ شهادت³¹³
چند تا بدید اینور500بشیم
تو مسیر درستو انتخاب کن ، بقیش با خدا❤️