#پارت_هفتم
#دلدادگان
_صبح با نور خورشید که از پنجره به اتاقم می تابید از خواب بیدار شدم و به بدنم یه کشی دادم و نشستم روی تختم نشستم که صدای در به صدا در اومد مهدی بود
مهدی:سلام علیکم خانم خانوم ها از خواب بیدار شدید ؟
_بله حالا مهدی بگو ببینم چخ جلسه ای بود که از دیشب برام گفتی ؟
مهدی: برای رفتن به مشهد و راهیان نور ثبت نامکردم که در اومدیم
_واقعااا چرا پس بهم نگفته بودی خیلیی خوشحالم کردی الانه پاشم حاضر شم
مهدی:خوب حالا آروم باش آره پاشو حاضر شو بریم
_باشه پاشو برو بیرون لباس هام رو عوض کنم
_مهدی:چشم میرن صبحونه بخورن توهم بیا
_باشه،از بچیگیم آرزو داشتم برم راهیان نور و مشهد . مشهد قبلاا رفته بودم ولی خوب باز دوست داشتم برم خیلی شوق داشتم سریع یه دست لباس در آوردم از کمد پوشیدم و چادرمم برداشتم و رفتم پایین ،مهدی پاشو دیکه مقدر میخوری
_خوبه یه حرفی زدم برات بیا صبحونه رو بخور محمد. و خواهرش آماده شه بریم
_عه دوستت خواهرم داره پس باهاش رفیق میشم خوبه ها
مهدی:فکر کنم خواهرش رو بشناسی
_بشناسم اسمش چیه؟
_نمیدونم اسمش چیه ولی تورو میشناست ، نمیخواستم به زهرا بگم میخواستم سوپرایز شه. داشتم با زهرا حرف میزدم محمد زنگ زد که بیاییم دم در
زهرا:بریم مهدی؟
مهدی:آره پاشو بریم
_باش چاییم رو روی میز گذاشتم و زود رفتم و کفش هاشو پوشیدم و در خونه رو باز کردم دیدم نرگسه خواهر محمد اونه ،یه سلامی کردم و رفتم پیش نرگس خیلی شوکه شده بودم
مهدی:سلام داداش ،سلام خانم مهدوی
محمد:سلام ،رفتم به گوش مهدی گفتم انگار خیلی شوکه شدن
مهدی:بله ،با حرف محمد خندیدم و سوار ماشین شدیم و رفتیم
زهرا:نرگس چرا بهم نگفته بودی خیلی بیشعوری پس همه اون حرف هات دروغ بود که میگفتی من همه چیز رو بهت میگم اصلا قهرم باهات
نرگس:داداش بود تو ماموریت بود اصلا چیکار داری که من داداش داشتم یا نه
_اگه میگفتی اینقدر شوکه نمیشدم تو کتابخونه باهاش خوب رفتار میکردم
نرگس:مگه داداش منو دیدی؟
_بله تو کتابخونه و دم در خونمون
نرگس:آها مس هم رو دیده بودید ؟
_بله دیده بودم،حالا ولش کن کی قراره بدیم این آقا که هیچی به من نگفت تا امروز صبح
نرگس:فردا صبح ایشالا ۱۰ روز اینا میریم
_آها باش اصلا به مامان اینا نگفتم امیدوارم قبول کنن
مهدی:رسیدیم شما پیاده بشید ماهم جا پارک پیدا کنیم و بیاییم
_باشه ، با نرگس پیاده شدیم و داداش محمد هم باهامون اومد وقتی که میخواستم وارد در دانشگاه بشم موتوری کیفم رو زد شوکه شده بودم نمیدونستم چیکار کنم که جیغ کشیدم و محمد از اونور خیابون پرید و دنبال موتوری دویید
نرگس:آروم باش عزیزم محمد کار خودشو بلده
_آخه نرگس همه مدارک هام و گوشی و تمام پول هام توش بود نمیدونم چی بگم
مهدی:جی شده زهرا، نرگس خانوم محمد کجا رفت
محمد:من اینجام ، بفرمایید اینم کیفتون آشنا بودن مهدی چون میگفت نمیزارم یه روز هم آروم نفس بکشی
_مهدی شاید سجاد باشه انگار اومده ایران
اونمکه هی میخواست ازم انتقام بگیره
ادامه دارد......
نویسنده:آیسان بانو
کپی:با ذکر نویسنده حلاله
#پارت_هشتم
مهدی:نه زهرا اون نیست الان به ۱۱۰ خبر میدم
محمد: نمیتواد بیا بریم جلسه بعدش ماهم میریم
مهدی:باشه بریم
_از پله های راهرو رفتم بالا و به اتق جلسه رسیدیم همه بچه های دانشگاه اونجا بودن بعصی هاشون با پدرشون بعصی هاشون با همسر هاشون خیلی حس خوبی داشتم که با مهدی میخواییم بریم مسافرت
مهدی: زری کجایی بیا بشین
_باشه ،نشستیم روی صندلی یه آقایی در مورد سفر حرف زد چه شرایطی داشت کجا میریم و... تقریبا نزدیک ۲ ساعت اونجا بودیم که ساعت ۴ تموم شد و به راه افتادیم بریم خونه
نرگس:محمد پس فردا میریم درسته؟
محمد:بله پس فردا میریم
_بعد از نیم ساعت من و نرگس پیاده شدیم و رفتیم اون رفت خونشون و منم رفتم خونه
نرگس: بیا بریم خونه ما هیچ کس نیست
_دستت درد نکنه نرگس خستم برم یکم استراحت کنم تو بیا بریم خونه ما
نرگس: نه مرسی گلم اگه حوصله ات سر رف بیا خونمون دیگه نزدیک هم هستیم
_ باشه توهم بیا حالا من باتو کار دارم
_نرگس:باشه فعلا
_فعلا، وارو حیاطمون شدم و رفتم داخل راهرو مامان خونه نبود به نظرم رفته بود خونه مامان جون اینا از پله ها رفتم اتاقم و لباس هام رو عوض کردن و دراز کشیدم روی تختم و خوابیدم و چند ساعت بود خوابیده بودم که در اتاقم به صدا در اومد
مهدی: خوابیدی فکر کردم داری وسایل هاتو جمع میکنی
_اره خسته بودم میخواستم یکم استراحت کنم، به مامان گفتی ؟
مهدی:بله عزیزم گفتم قبول کرد
_باشه مس منم پاشم یه جیز بخورم برم چمدان رو در بیارم بعد
مهدی:باش من رفتم کاری داشتی بگو
_باش ممنون ، داشتم وسایل هامو برمیداشتم که نرگس زد و با گریه حرف میزد که کلی نگران شدم
ادامه دارد و......
نویسنده:آیسان بانو
کپی:با ذکر نویسنده حلاله
#پارت_نهم
#رمان_دلدادگان
_زود از روی تختم بلند شدم و رفتم پایین دیدم داداشش محمد پایین بود
محمد:سلام زهرا خانوم میدید پیش نرگس ؟
_سلام بله زنگ زد گریه میکرد اتفاقی افتاده نگران شدم
محمد:نه هیچ اتفاقی نیافتاده شمارو سرکار گذاشته نرید پیشش شاید از این کارش منصرف بشه
_ممنونم منم نمیرم شاید از این کار مزخرفش دست برداره
محمد:خندیدم و گفتم بله نرگس دیگه
_بله ، از پله ها رفتمبالا و در اتاقم باز کردم و رفتم ازچهار پایه بالا و چمدونم رو آوردم پایین و در کمد رو باز کردم که وسایل هامو جمع کنم در حال جمع کردن وسایل هام بودم که یکی برام اس ام اس داد شماره ناشناس بود گوشی رو ورداشتم
ناشناس :میدونم کجا میری و از کجا میای حواست باشه اومدم که کنارت باشم
_خیلی ترسیدم ولی به خودم مسلط کردم و جوابی براش ننوشتم شاید سجاد بود شایدم یکی دیگه شمارش رو مسدود کردم و به کارم ادامه دادم چند دست لباس از کمد برداشتم نمیخواستم زیاد کولم رو سنگین کنم
مهدی:سلام آجی وسایل هاتو جمع کردی
_بله جمع کروم فقط چند تا خوراکی برای راهمون میخواستم بگیرم اگه میتونی بیا باهم بریم
_چرا باهم خوب با نرگس برو اتفاقی افتاده رنگت هم پریده
_یه شماره برام پیام داده بود که گفت میدونم کی و کجایی همچنین پرت و پلا هایی نوشته بود که ترسیدم و اعصابم خورد شد
مهدی: نترس این سری میرم ستاد میدونم به کی بگم و چیکارش کنه اگه مطمئن بشم سجاده تو وسایل هاتو بگو من خودم میرم بخرم
مامان:جمع خودمونیه میتونم بیام !؟
زهرا:بله چرا که نه بفرمایید
مامان:چیزی لازم نداری وسایل هاتو جمع کردی؟!
_ممنون مامان جان بله چندتا وسیله هم گفتم برای راهمون مهدی میره میخره تو فقط دعامون کن
مامان:باشه گلم انشاالله به سلامت برید و برگردید ،بررای یکی دو روز غذا آماده کردم رفتنی اونم بردارید
_باشه ممنون مامانی
مامان:باشه
_ مهدی برو چندتا که دوست داری وسایل بگیر دیگه من نرم بیرون به مامان هم کمک کنم
مهدی:باشه
_بعد جمع کدون وسایل هام رفتم پایین که تو درست کردن شام به مامان کمک کنم شام درست کردیم و باباهم اوند صدای دلنشین اش به خونه پیچید
بابا:سلام دخترم خسته نباشی
_ممنون بابا جونم شماهم خسته نباشید ،بشینید براتون چایی بیارم
_ممنون دخترم
_مامان شام رو آماده کرده بود و منم ظرف هارو شستم و دوتا جایی ریختم و رفتم حیاط و به بابا چایی تعارف کردم
بابا:خودتم بیا بشین ، فردا به راه افتادید ؟
.
_نه بابا جون انشاالله پس فردا صبح زود
بابا:تو کارتت پول زدم و وسیله گرفتم برا راهتون اگه باز کم بود بگو برات بگیرم
_دست گلتون درد نکنه ممنون چشم ،با بابا یکم حرف زدیم که مامان صدا زد برای شام
مامان:حرف های پدر و دختری تون تموم نشد شام سرد شد ها
بابا:صدای مامانت در اومد پاشو بریم
_با حرف بابا خندم گرفت و باهم پاشدیم ک رفتیم نشستم پشت میز که شامم رو بکشم که گوشیم زنگ زد همون شماره ناشناس بود باز نگران شدم
ادامه دارد و.....
نویسنده:آیسان بانو
کپی:با ذکر نویسنده حلال است
هدایت شده از نـٰاشناس ِسـٰاجده🤍؛
https://harfeto.timefriend.net/16935627698750
نظراتتون درباره رمان🌸
اگه نظراتتون بگید پارت هارو بیشتر میکنم ها😍
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
https://harfeto.timefriend.net/16935627698750 نظراتتون درباره رمان🌸 اگه نظراتتون بگید پارت هارو بیش
تعداد نظرات پایینه ها😃
بیشترش کنید ،پارت های زیادی بدم
شہیدگنجۍخطاببهشہیدآوینے
گفت:حاجمرتضی!
دیگهبابشہادتهمبستہشد...💔
شہیدآوینےدرجوابگفت:
نہبرادر!!!
شہادتلباستکسایزۍاست
ڪهبایدتنِآدمِبهاندازهآندرآید
هروقتبهسایزاینلباسِتڪسایز
درآمدی...پروازمیڪنی...!
مطمئن باش...!
#شادی_روح_شہدا_صلوات🌹@sajad110j
هدایت شده از ˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
•بِـسّمِاللـھِ الْـرَحمنِاَلـرَّحیم⊰♥️🌿⊱•
ما درکوچه هاۍتنگِزمانہبراےیارۍامـامِغـایبمـان؛
سیلی که هیچ!غصه همنخوردھایم💔!
#اللّٰھُمَعَجِلْلِّوَلیِڪَالفَࢪَج🤲🏼♥️
@sajad110j
تابگیردزندگانےامصفا،گفتمحسین
باهمہبےبندوبارےبارهاگفتمحسین🥲♥️
@sajad110j
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #بهار_هامون #قسمت_یازدهم خوش بختانه با اینکه شلوغ بودم اما همیشه درسام خوب بود...
💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بهار_هامون
#قسمت_دوازدهم
دستمو از ضریح جدا کردم و به صورتم کشیدم، رفتم بیرون.
میخواستم مثل هر روز کنار قتلگاه بشینم و فکر کنم...
همون کارو کردم و یه گوشه ی دنج نشستم...
خیره شده بودم به نور قرمزی که از اون پنجره بیرون میزد...
آروم آروم اشک میریختم و زیر لبم زمزمه میکردم آهنگایی که از حاج احمد یاد گرفته بودم...
یه دفعه چشمم افتاد به دختری که سرشو از روی پنجره ی قتلگاه برداشت و برگشت سمت
من.. همینطور که اشکاشو پاک میکرد چشم تو چشم هم شدیم...
منکه هنوز مردد بودم وقتی دیدم اونم منو با تعجب و البته ترس نگاه میکنه دیگه مطمئن شدم
که خودشه و درست شناختم...
آره همون دختر بود، همونی که از دستم رفته بود...
همونی که دعا کرده بود بی دست کربلا دستمو بگیره، و حالا انگار دعاش گرفته بود...
ناخودآگاه بلند شدم...
رفتم سمتش و اونم با عجله رفت سمت مردی که انگار پدرش بود...
کاری از دستم بر نمیومد و فقط نگاهش می کردم، اما اصلا دلم نمیخواست گمش کنم...
حتما باید باهاش حرف میزدم...
زیر لب گفتم:
آقااااا لطفا کمک...
باز دست به دامن ارباب شده بودم...
هنوز حرفم تموم نشده بود که از دور دیدم حاج احمد و مصطفی رفتن پیش همون دختر و
پدرش..
حاجی با پدرش روبوسی کرد...
انگار که همو میشناختن....
فرصتو غنیمت شمردم و سریع رفتم سمتشون...
من: سلام حاجی...
احمدآقا برگشت سمتم و گفت:
احمدآقا: سلام بابا، زیارت قبول...
من: ممنون، قبول حق...
احمدآقا دستشو سمت پدر ااون دختر گرفت و گفت
احمد آقا: حاج علی از دوستای صمیمیه منه هامون جان مثل برادرم میمونه، ایشونم فاطمه
خانوم دخترشون هستن...
لبمو با زبونم خیس کردم و دستمو مودبانه به سمت علی آقا گرفتم و گفتم:من: خوشوقتم...
علی آقا دستمو پدرانه فشار داد و گفت:
علی آقا: منم همینطور
احمدآقا: هامون جان تازه عضو جلسه ی ما شده، زیارت اولشه آقا دعوتش کرده...
علی آقا: به به خوش به سعادتت پس هرچی میخوای بگیر از آقا که بهت نگاه ویژه داره و
دست رد نمیزنه...
زیر چشمی نگاهی به دختری که حالا میدونستم اسمش فاطمس انداختم و گفتم:
من: بله، تو همین مدت کم آقاییش بهم ثابت شده...
****
حاجی یه چیزی میخوام ازت...
درحالی که چای داغشو فوت میکرد گفت:
احمد آقا: چی بابا، من میتونم کمکت کنم؟
من:آره، حتما... راستش... نمیدونم چجوری بگم...
احمد آقا: راحت باش بابا رودربایستی نکن...
من: میخوام اگه میشه... شما... پدری کنین... من..
من دختر حاج علی آقا رو میخوام...
با چشمای از حدقه دراومده نگاهم کرد و گفت:
احمد آقا: فاطمه رو؟؟؟!!!
سرمو تکون دادمو گفتم:
من: بله...
با تعجب گفت:
احمد آقا: تو دیگه کی هستی پسر؟؟؟ چطوری تو چند دقیقه فهمیدی اونو میخوای؟؟؟
چی باید میگفتم؟؟؟
باید تعریف می کردم چجوری فاطمه رو میشناسم؟؟ نه...
حماقت محض بود....
خودمو زدم به در مظلومی و سرمو انداختم پایین...
احمد آقا: تو که انقدر زود پسندی چرا تا این سن عذب موندی بابا؟؟؟
همونطور که سرم پایین بود گفتم:
من: راستش...
تا حالا که به این سن رسیدم...
زود پسند نیستم...نه اتفاقا...
خیلی سخت پسندم اما....
تاحالا...
تو اینهمه مدت...
حاجی میدونی که چجوری بودم و چجوری شدم...
از جیک و پوکم خبر داری....
میدونی که دارم سعی میکنم آدم باشم...
تا این سن....
حاجی به عشق تو یه نگاه اعتقاد داری؟؟؟
سرمو بالا آوردمو توی چشماش نگاه کردم....
با پر رویی گفتم:
من: عاشق شدم حاجی...
خندید و زد پشتم...
احمد آقا: چاییت سرد نشه...
بی توجه به حرفش گفتم:
من: کمکم میکنی؟؟؟ ضامنم میشی؟؟؟
احمد آقا: گذشته ها گذشته بابا، باید به فکر آینده باشی...
لبخندی زدم و گفتم:
من: کی به حاج علی آقا میگین؟؟؟
تسبیح تربتشو از توی جیبش بیرون آورد و همینطور که میبوسیدش گفت:
احمد آقا: عجله نکن بابا، بذار ماه صفرم تموم بشه چشم....
فوری گفتم:
من: نه حاجی.... ماه صفر نه، تا این سفر تموم نشده بهش بگو...
احمد آقا: چه عجله ایه بابا؟؟؟
من: سی سال صبر کردم دیگه نمیتونم...
خندید و گفت:
احمد آقا: بابا ماه صفره ها...
من: میدونم ولی خودت گفتی حتی روز عاشورا هم عقد کردن اشکال نداره چون حلال خداس
امر خداس...
رسیدن دوتا جوون بهم فقط ثوابه و ثواب...
پس چی شد فقط شعار بود؟؟؟
احمد آقا: نه حق با توئه گناه که نیست ولی حرمت نگه داشتن بهتره...
مثل اینکه یه عزیزی رو از دست بدی و براش عزا نگه داری....
خندیدم و گفتم:
من: رسم ما تا چهلمه...
بلند شدم و گفتم:
من: میرم از خوده آقا بخوام....
شهیدی که در دوران نوجوانی سرایدار مدرسه اش را غافلگیر کرد❢
#شادی_روح_پاک_همه_شهیدان_صلوات
@sajad110j
از سر نمی روی
چگونه از دل برانمت !
سلطان دل شدی
و من دوست دارمت . . .🫀🥲
#برای_سلامتیشون_صلوات
@sajad110j
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
ما درکوچه هاۍتنگِزمانہبراےیارۍامـامِغـایبمـان؛ سیلی که هیچ!غصه همنخوردھایم💔! #اللّٰھُمَعَ
آںٖچہامࢪوزگذشٺ↻
ݪفندھبمونۍقشنگټࢪھ
شࢪمندھخستتون ڪࢪدیمツ
فࢪداباڪݪۍفعاݪیټبࢪمیگࢪدیم
ۅضۆیادټۅںنࢪھ🖇
اݪتماسدعاۍشہادٺ🖐🏼
شݕݓۅن مہدۅ؎🖤
یه سلام بدیم به آقاجانمون
حضرت صاحبالزمان "عج" :)🌱
- السلام علیک یا صاحب العصر و الزمان
السلام علیک یا امام الانس و الجان
السلام علیک یا سیدی و مولای
آقا جان الامان الامان . . .
🖇 #رهبرانه♥️
در کشور عشق مقتدا خامنه ایست
فرماندهی کل قوا خامنه ایست
دیروز اگر عزیز مصر یوسف بود
امروز عزیز دل ما خامنه ایست😍🌱
_حضرتعشق...!🫀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#صل_الله_علیک_یاابااعبدلله✨🕊
#استوریمونه🌱
@sajad110j