●دلم برای ان راز نهفته به اندازهۍ غروب هاێ پاییز گࢪفته است ...🍂
『@salam1404』 🌱
°سلام و خداحافظ
فاصله ی این دو فقط "واو" است از آمدن تا رفتن...☘
『@salam1404』 🌱
○می توانستم یک فروشگاه بزرگ خنجر فروشی بزنم
اگر همه ی خنجرهایی که از رفقای دروغین خورده بودم ࢪا جمع می کردم...🌿
『@salam1404』 🌱
-محمد! میشود که همین باشی، همینقدر آگاه و مسلط و فهیم؛ اما این قدر تلخ نباشی؟ میشود که به راه خود بروی و در این راه، سنگ به سوی آنها که به راهِ تو نمیآیند، نپرانی، و قلبهایشان را به درد نیاوری؟
میدانی پسرم؟ میشود حرفی خلافِ آنچه
همگان _به غلط_میگویند گفت؛ اما آنگونه به ملاطفت گفت که همگان بپذیرند و تحقیر نشوند، نه آنکه همگان برانگیخته شوند و به مقابله برخیزند.
_مردی در تبعید ابدی، نادر ابراهیمی
#کتاب
『@salam1404』 🌱
●برای یک نویسنده آنلاینِ حرفهای شدن، باید به خودت عادت بدی که آفلاین بنویسی...🌿
#زکات_علم
『@salam1404』 🌱
#تنهایی
همیشه دلگیر بودن و افسردگی را به همراه نمیاره
بعضی مواقع هم رسیدن به معبود را به دنبال داره...
『@salam1404』 ☘
○تنهایی
ڪسۍ حجام خوب سراغ دارد؟
با زبان خوش ڪہ نشد
مے خواهم با حجامت قلب و مغز تنهایی را از وجودم بیرون ڪنم...🍀
『@salam1404』 🌱
#تنهایی
گاهی خوب است اما همیشگی نه
و برازنده خود خداوند متعال هست
خدا هیچ هیییییبببچ انسانی را تنها نکند که بد درررررررررردی هست اگر همیشگی باشد...🌿
『@salam1404』 🌱
🌱🌱😍
اگر دیدی حس نوشتن نداری
اگر دیدی بالهایت خستهاند
اگر دلتنگی امانت را برده است
اگر راه گم کردهای
کافیه دل بدی به صدای شهید #آوینی
فانوسی در این ظلمات است...🌿
『@salam1404』 🌱
°ڪودڪی را می شناسم
که دیری است به زندگی نباتی فرو رفته، یعنی دیگر از خوردن آبنبات پرتقالی لذت نمی برد، کودکی که بزرگ شده...🍀
#مونولوگ
『@salam1404』 🌱
﴿ ســلاݦ ۱۴۰۴ ﴾
# یک روز برای سه برادر
بسماللهالرحمنالرحیم
- همین اسدالله خودمون؟
- آره!
سریع رفتم اتاقش. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: میخوام پسر خالهت رو ببینم.
- کدومشون رو!
- همون که اسمش حسینه! کجا میشه پیداش کرد؟
سرش را خاراند و گفت: الان فقط سرِ کار! صبح علی الطلوع که میره، آخرِ شب برمیگرده.
- مگه کارش چیه که اینقدر طولانیه؟ زن و بچهش چه کار میکنن؟
- زنش هم مثلِ خودشه! بعضی وقتا باهاش میره! اما الان چند ماهی بیشتر نیست بچهدار شدن.
این دیگر از آن حرفها بود. اصلا حرفش را باور نکردم ولی به رویش نیاوردم. گفتم: آدرس محل کارش رو ندادی!
- توی جهادسازندگی کار میکنه! بری اونجا بهت میگن کجاست!
ابرو بالا انداختم و پرسیدم: یعنی زنش رو هم میبره جهاد؟
- زنش مسئول فرهنگی بانوان جهاده! برای خانمهاشون برنامههای فرهنگی و از این جور چیزا داره. من چه میدونم! اصلا خودت برو ازش بپرس.
فکر کنم فهمید حرفش را باور نکردم! البته دلیلی هم نداشت که دروغ بگوید. تشکر کردم و از اتاق بیرون آمدم. با خودم گفتم: کاش یه عکس ازش داشتم. اصلا نمیدونم باید برم دنبال کی؟ فقط یه اسم!
برگشتم توی اتاقش و پرسیدم: یه دونه عکس ازش داری؟
خندید و پرسید: الان همراهم باشه؟
سوال بیربطی بود. سرم را برای تایید پایین آوردم.
نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و پرسید: تو عکس پسر خالههات رو میذاری توی جیبت و همه جا میبری؟!
راست میگفت: اینم از اون سوالا بود!
بعد ادامه داد: برو جهاد، پیداش میکنی! مگه چند تا مهندس تو جهاد داریم که اسمشون حسین تقوی باشه!
دستم را بالا آوردم و گفتم: ممنون! فعلا!
از اتاق که بیرون آمدم نگاهی به ساعتم انداختم. هنوز اول وقت بود. سریع سوار ماشین شدم و رفتم جهاد!
وارد ساختمان که شدم، رفتم توی اولین اتاق، سمت راست و پرسیدم: ببخشید با مهندس تقوی کار دارم؛ مهندس حسین تقوی. اتاقشون کجاست؟
خندید. مهندس اصلا توی اداره نیست! همیشه بالای سرِ کارِش هست. الانم فکر کنم توی ده کیلومتری جاده یزد-بافق باشه! دارن جاده سازی میکنن!
با عجله بیرون آمدم و به را افتادم. هوا گرم بود و آفتاب بیامان میبارید. بادی که از شیشه ماشین به صورتم میخورد، عرقم را خشک و مرا کمی خنک میکرد.
کانکس سفیدی در کنار یک کارگاه کوچک ساختمانی توجهم را جلب کرد. جز یکی دو نفر، کسی آنجا نبود. قیافه هیچ کدام به مهندسها نمیخورد. جلو رفتم و گفتم: با مهندس تقوی کار دارم.
مرد که چهرهای لاغر و آفتابسوخته داشت با آستین لباس عرق پیشانیش را گرفت و پرسید: اومدی دنبالشون برن سرکشی ساختمان بیمارستان؟
-نه! با خودشون کار دارم. نکنه نیستند؟!
-چرا هستند. توی جاده! ولی قراره یه نفر بیاد دنبالشون برن برای سرکشی بیمارستانِ بافق.
-مطمئنی هنوز نیومدن دنبالشون؟
-آره! لباسهای مهندس اینجاست! قبل از اینکه بره حتما میاد لباس عوض میکنه.
تشکر کردم و به راه افتادم: بله دیگه! بالاخره مهندس که بخواد بره سرکشی ساختمان، بایدم یه لباس رسمیتر بپوشه!
از دور ماشینهای آسفالت و کارگرها را دیدم. بوی تند آسفالت به دماغم خورد. گرما بیداد میکرد. حرارت قیر و ... هم دمای هوا را بالاتر برده بود. سرعت ماشین را کم کردم و از کنارشان گذشتم. قیافه و سر و وضع تکتکشان را از نظر گذراندم تا بتوانم مهندس را پیدا کنم. اما سر و وضعِ لباسهایشان همه مثل هم بود!
با خودم گفتم: حتما اومدن دنبالش او هم رفته!
ماشین را جلوتر پارک کردم و پیش نزدیکترین فرد رفتم. موهای جو گندمی داشت و هیکلی چهارشانه. سلام کردم و گفتم: با مهندس کار داشتم.
با نگاهش همه را کاوید. چشمش روی یک نفر ایستاد. دستش را دراز کرد و گفت: اونهاش! همونی که پشتش این طرفه. لباس چهارخونه آبی تنشه با شلوار کُردی، کنارِ اون ماشین قیرپاش!
قدش بلند بود و چهارشانه! عضلات ورزیدهاش از زیر پیراهن هم معلوم بود. نزدیکش شدم. داشت با راننده ماشین قیرپاش صحبت میکرد. ته لهجه یزدی داشت ولی یزدی صحبت نمیکرد. صحبتش که تمام شد گفتم: مهندس تقوی؟
به طرفم چرخید. بیست و هفت، هشت ساله میزد. با صورتی چند روز اصلاح، که موهایش را کمی بالازده و به سمت چپ خوابانده. گونههایش زیر آفتاب تند آخر شهریور ماه سوخته بود و عرق از پیشانی بلندش پایین میآمد.
من را که دید با خوشرویی سلام کرد و دستش جلو آمد برای دست دادن.
زبر و سفت بود و پینه بسته! معلوم شد از اون مهندسهای لای زرورق درآمده نیست.
عرق پیشانیش را با انگشت گرفت و گفت: بله بفرمایید!
- ببخشید میخواستم چند لحظه وقتتون رو بگیرم.
چشمان درشت سیاهش تنگ شد و با تکان سر پرسید: در رابطه با چی؟
لبخندی زدم. انگار میخواهم خبر خوشی به او بدهم: گفتند باهاتون مصاحبه کنم! ظاهرا شما از دانشجویان فعال و درسخوانی بودهاید که در جریان تسخیر سفارت آمریکا حضور داشتید؟! میخواستم ببینم کی فرصت دارید مزاحمتون بشم؟
#داستانک