🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 رمــان «جــانِ شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_صد_و_چهل_و_نهم خب باید یکی مراقبت باش
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
رمــان «جــانِ شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_صد_و_پنجاهم
بعد ناراحتی پنهان در دلش برشوخ طبعی ذاتی اش چیره شد که نفس بلندی کشید و با ناراحتی ادامه داد:
همه نخلستونها رو گرفتن و به جاش یه برگه سند دادن که مثلا داریم تو دوحه سرمایه گذاری میکنیم! سر بابای ساده ما رو هم به یه ماشین خفن و یه زن جوون گرم میکنن که اصلاً نفهمه دور و برش داره چی میگذره!
معامله مشکوک پدر موضوع جدیدی نبود، ولی تکرار بازی ساده لوحانه ای که با مشتریان بینام و نشان خارجی اش آغاز کرده بود، دلم را همچون قلب مادرم میلرزاند که رو بهُ محمد کردم و پرسیدم:
خب شماها چرا هیچ کاری نمیکنید؟ می خواید همینجوری دست رو دست بذارید تا...
که ابراهیم اناری را که به قصد پاره کردن در دست گرفته بود، وسط پیش دستی اش کوبید و آشفته به میان حرفم آمد:
توقع داری ما چی کار کنیم؟ هان؟ اگه یه کلمه حرف بزنیم، همین حقوق هم دیگه بهمون نمیده!
و محمد در تأیید اعتراض ابراهیم با صدایی گرفته گفت:
راست میگه. همون اوایل که من یکی دو بار اعتراض کردم، تهدیدم کرد اگه بازم حرف بزنم از کار بیکارم میکنه!
ابراهیم که تا مرز اخراج پیش رفت و برگشت!
لعیا چهره اش در اندوه فرو رفته و همانطور که با چنگال کوچکی هندوانه در دهان ساجده میگذاشت، هیچ نمی گفت که عطیه با بیتابی به سمت محمد عتاب کرد: تو رو خدا ول کنید!
همین مونده که تو این گرونی، بیکار هم بشی! مجید در سکوتی ساده، اناری را پوست میکند وبا ِ حوصله دانه میکرد و به حساب خودش نمیخواست در این بحث پدر و پسری دخالت کند.
عبدالله هم که پس از آواره شدن از خانه، حسابی گوشه گیر و سا کت شده بود که از خانه پدری و خاطرات مادرش طرد شده و شاید وضعیت اقتصادی خانواده دیگر برایش ارزشی نداشت و به همان حقوق معلمی اش راضی بود.
ابراهیم به چشمانم دقیق شد و برای توجیه فکر
نگرانم، توضیح داد:
الهه! بابا هیچ وقت به حرف ما گوش نمیکرد، ولی از وقتی پای این دختره به زندگی اش باز شده، دیگه برامون تره هم خورد نمیکنه!
فقط گوشش به دهن فک و فامیلای نوریه اس که چی میگن و چه دستوری میدن!
که لعیا سری تکان داد و با ناراحتی دنبال حرف شوهرش را گرفت:
بابا بدجوری غلام حلقه به گوش نوریه شده!
و شاید فهمید از لفظی که برای توصیف پدرم استفاده کرد ، دلخور شدم که با صداقتی صمیمی رو به من کرد:
الهه جان! ناراحت نشی ها، ولی بابا دیگه اختیارش دست خودش نیس!
فقط هر چی نوریه بگه، میگه چَشم!
و برای اثبات ادعایی که میکرد، روی سخنش را به سمت عطیه گرداند وبا ناراحتی ادامه داد:
چند شب پیش اومده بودیم یه سر به بابا بزنیم.
اصلاً به ما محل نمیذاشت و فقط با نوریه حرف میزد!
عطیه همانطور که یوسف را در آغوشش تکان میداد تا بخوابد، از روی تأسف سری جنباند و در جواب لعیا گفت:
اوندفعه هم که ما اومدیم، همینجوری بود. من احساس کردم اصلا نوریه خوشش نمیاد بابا دیگه خیلی با ما ارتباط داشته باشه.دوست نداره ما بریم اونجا. انگار دوست نداشت ما حرف بزنیم که یه وقت به نوریه بر نخوره!
و من چه زجری میکشیدم که خاطرات گاه و بیگاه لعیا و عطیه، قصه هر روز و شبم در این خانه بود. بیش از چهل روز از آمدن نوریه به خانه مادرم میگذشت و من هنوز به قدری
دل شکسته بودم که نتوانسته بودم حتی یک بار قدم به خانه شان بگذارم و هر بار که دلم هوای پدرم را میکرد، در فرصتی که در حیاط و به دور از چشم نوریه پیدا میکردم، به دیدنش میرفتم. ابراهیم عقده این مدت را با نفس بلندی خالی کرد و گفت:
نمونه اش همین امشب! به جای اینکه پیش بچه هاش باشه، رفته خونه قوم و خویش نوریه!
و بعد پوزخندی زد و به تمسخر از محمد پرسید:
من نمیدونم مگه عربها رسم دارن شب چله بگیرن؟
که محمد خندید و با شیطنت همیشگی اش جواب داد:
نه! ولی رسم دارن بابا رو بکشن طرف خودشون! و بعد مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده باشد، ابرو در هم کشید و گفت:
همه اینا به کنار! نمیدونید بابا چجوری به سمت وهابیت کشیده شده! یه حرفایی میزنه، یه
کارایی میکنه که آدم شاخ در میآره!
که بالاخره مجید سرش را بالا آورد و همانطور که مستقیم به محمد نگاه میکرد، منتظر ماند تا ببیند چه میگوید که محمد هم خیره نگاهش کرد و مثل اینکه بخواهد به مجید هشداری داده باشد،
ادامه داد:
ما از چند سال پیش تو انبار دو تا کارگر شیعه داشتیم. اینهمه سال با هم کار کرده بودیم و هیچ مشکلی هم با هم نداشتیم. ولی همون شبی که بابا این دختره رو گرفت، فردا هر دو شون رو اخراج کرد! چون میگفت به بابای نوریه قول داده با هیچ شیعه ای ارتباط نداشته باشه!
و شاید دلش نیامد به همین اندازه کفایت کند که با حالتی خیرخواهانه رو به مجید کرد:
آقا مجید! شما هم اینجا یه جورایی رو انبار باروت خوابیدی! یه روز اگه این دختره بفهمه شما شیعه ای، بابا روزگارتون رو سیاه میکنه! از من میشنوی، از این خونه برو برادر من!
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 رمــان «جــانِ شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_صد_و_پنجاهم بعد ناراحتی پنهان در دلش ب
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
رمــان «جــانِ شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_صد_و_پنجا_و_یکم
صدای خوابیده در میان ترس و تردید محمد، بند دلم را پاره کرد و درد عجیبی در سرم پیچید که همه ما از اخلاق تلخ و تند پدر و خشونتهای نامعقولش با خبر بودیم و حالا که عشق آتشین نوریه هم به جانش افتاده بود و میتوانستم تصور کنم که برای خوش آمد معشوقه مغرورش، حاضر است دست به هر کاری بزند که مجید رنگ نگرانی را در نگاهم احساس کرد و با سپر صبر و آرامشی که روی اعتقاد عاشقانه و غیرتمندانه اش
کشیده بود، لبخندی نشانم داد و در برابر دلواپسی محمد با متانتی مردانه پاسخ
داد:
إنشاءالله که چیزی نمیشه!
و من با دلبستگی عمیقی که به خانه و خاطرات
مادرم داشتم، رو به محمد گله کردم:
کجا بریم؟ تو که میدونی من چقدر این خونه رو دوست دارم!
و نخواستم بغض پیچیده در صدایم نمایان شود که سا کت سر به زیر انداختم و کسی هم نتوانست در برابرم چیزی بگوید که سکوت سرد
ُ مجلس را صدای نازک و پر ناز ساجده شکست:
عمه! تلویزیون رو برام روشن میکنی کارتون ببینم؟
و شاید کسی جز دل پاک و معصوم او نمیتوانست در این فضای سنگین از عقاید شیطانی نوریه و غمگین از تقلید جاهلانه پدر، چیزی بگوید که من هم در برابر نگاه شیرینش لبخندی زدم و به دنبال کنترل، دور اتاق چشم چرخاندم که مجید با مهربانی صدایش کرد:
ساجده جان! بیا اینجا، کنترل پیش منه!
ساجده با قدمهای کوتاهش به سمت مجید دوید تا تلویزیون را برایش روشن کند که عبدالله بالاخره از لاک سکوتش بیرون آمد و با افسوسی که در صدایش موج میزد، زمزمه کرد:
همین مونده بود که بابا به خاطر یه زن آخرتش هم به باد بده!
و ابراهیم فکرش فقط پیش تجارتش بود که با نگاه عاقل اندر سفیهش عبدالله را نشانه رفت و با حالتی مدعیانه اعتراض کرد:
آخرتش به ما چه ربطی؟!!! سرمایه این دنیامون رو به باد نده، اون دنیا پیش کش!
که با بلند شدن صدای تلویزیون سا کت شد و همه نگاهها به سمت صفحه تلویزیون چرخید که
انگار هر کسی میخواست فکرش را به چیزی جز ماجرای پدر مشغول کند.
مجید همانطور که ساجده روی پایش نشسته بود، دست کوچکش را گرفت و سؤال کرد:
مگه الان جایی کارتون داره؟
و ساجده با شیرین زبانی دخترانه اش جواب داد:
َ عمو شبکه پویا الان کارتون داره عمو!
مجید به آرامی خندید و با گفتن
شماره شبکه پویا چند است که هر کسی بر مبنای تنظیم تلویزیون خانه خودش نظری میداد و هیچ کدام شبکه پویا نبود و من همانطور که نگاهش میکردم به خیال روزی که فرزند نازنین خودمان را در آغوش بگیرد، دلم ضعف میرفت که به برنامه ای رسید و با اینکه شبکه پویا نبود، دیگر کانال را عوض نکرد. مستندی در مورد پیاده روی شیعیان به سمت کربلا در مراسم اربعین که امشب هم درست دو شب به اربعین مانده بود.
چشم مجید آنچنان محوُ قدمهای زائران در جاده خا کی و مسیر پر گرد و غبار رسیدن به کربلا شده بود که فراموش کرد برای چه کاری کنترل به دست گرفته و من مات جوشش عشق شیعیانه اش در این جمع اهل سنت، مانده بودم و دیدم عبدالله هم خیره نگاهش میکند و کس دیگری هم به احترامش چیزی نمیگفت. ساجده مثل اینکه
جذب پرچم های سبز و سرخ کنار جاده شده باشد، پلکی هم نمیزد و دست آخر، ابراهیم که وارث طعمی از تلخیهای پدر بود، مشتی آجیل از کاسه مقابلش برداشت و زیر لب به تمسخر طعنه زد:
اینا دیگه چقدر بیکارن؟!!!
این همه راه رو پیاده میرن که مثلاً چی بشه؟!!!
و مجید که کنایه ابراهیم را شنیده بود، بیآنکه
به روی خودش بیاورد، کانال را تغییر داد و دیدم که انگشتش با چه حسرتی دکمه کنترل را فشار داد که دلش هنوز آنجا میان آن همه شیعه عاشق امام حسین علیهالسلام مانده بود و باز دلم به حسرت نشست که هنوز تنور عشقش به تشیع چه گرم است و کار من برای هدایتش به مذهب اهل تسنن چه سخت!
به قلم فاطمه ولی نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 رمــان «جــانِ شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_صد_و_پنجا_و_یکم صدای خوابیده در میان ت
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
رمــان «جــانِ شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_صد_و_پنجاه_و_دوم
هوای گرفته و پر گرد و غبار این روزهای رفته از دی ماه سال 1392 ،چهره حیاط را حسابی کدر کرده و دلم میخواست آبی به سر و رویش بزنم، ولی از کمر دردم میترسیدم که بالاخره دل به دریا زدم و قدم به حیاط گذاشتم. سنگفرش حیاط از
خا ک پوشیده شده و شاخه های نخلها با هر تکانی که در دل باد میخوردند، گرد و خا ک نشسته در لابلای برگهایشان را به هوامیفرستادند.
نوریه و پدر که کاری به این کارها نداشتند و از زمان آغاز بارداری ام، هر بار خود مجید حیاط را میشست.
خجالت میکشیدم که با این کار سختی که در پالايشگاه داشت، شب هم که به خانه باز میگشت، در انجام کارهای خانه کمکم میکرد و هفته ای یکبار، صبح قبل از رفتن به محل کارش، حیاط را هم میشست و دوست داشتم قدری کمکش کنم که جارو دستی بافته شده از شاخه های نخل را از گوشه حیاط برداشتم، تمام سطح حیاط زیبای خانه مان را جارو زدم و به نوازش پا ک و زلال آب، تن خاک گرفته اش را شستم و بوی آب و خاک، چه عطر دل انگیزی به پا کرده بود! هر چند به همین مقدار کار، باز درد آشنای این مدت در کمرم چنگ انداخته و دوباره نفسم به تنگ آمده بود، ولی حال و هوای با صفای نخلستان کوچک خانه، که یادگار حضور مادرم در همین حیاط دلباز و زیبا بود، حالم را به قدری خوش کرده بود که ارزش این ناخوشی گذرا را داشت.
شلنگ را جمع کردم و پای حوض دور لوله شیر
آب پیچیدم، جاروی دستی را کنار حیاط پای دیوار گذاشتم و خودم به تماشای
بهشت کوچکی که حالا با این شست و شوی ساده، طراوتی دیگر پیدا کرده بود، روی تخت کنار حیاط نشستم. آفتاب کم رمق بعد از ظهر زمستان بندر، که دیگر جانی برای آتش بازی های مشهورش نداشت، فرصت خوبی مهیا کرده بود تا مدتی طولانی در آرامش مطبوعش، آرام بگیرم. همانطور که تخته پشتم را صاف نگه داشته بودم تا نفسم جا بیاید و درد کمرم قرار بگیرد، با نگاهم به تفرج شاخه های با شکوه نخلها رفته بودم، ولی این خلوت خوش عطر هم چندان طولانی نشد که در ساختمان با صدای کشداری باز شد و نوریه قدم به حیاط گذاشت. با قدمهای به سمت تخت آمد و مثل همیشه لب از لب باز نکرد تا من مقابل پایش برخاسته و سلام کنم. جواب سلامم را داد و با غروری که از صورتش محو نمیشد،
گفت:
خوب شد حیاط رو شستی! اونقدر خا ک گرفته بود که نمیتونستم پام رو از اتاق بیرون بذارم.
از این همه بی اخلاقاش، گرچه عادت کرده بودم، ولی باز هم دلم گرفت و تنها لبخند کمرنگی نشانش دادم، ولی نیش و کنایه هایش تمامی
نداشت که مستقیم نگاهم کرد و پرسید:
تو چرا هیچ وقت نمیای پایین؟ من الان دو ماهه که اینجام، ولی تو یه سر هم نیومدی خونه من. از من خوشت نمیاد؟
از اعتراض بیمقدمه اش جا خوردم و پیش از آنکه فرصت کنم جوابش را بدهم، با همان حالت موزیانه اش ادامه داد:
نکنه شوهرت از من خوشش نمیاد؟ آخه هر وقت تو حیاط هم من رو میبینه، خیلی سنگین برخورد میکنه.
از توصیفی که از رفتار مجید میکرد، ترسیدم و خواستم به گونه ای توجیهش کنم که باز هم
امان نداد و با لحنی لبریز شک و تردید پرسید: عبدالرحمن میگفت از اهل سنت تهرانه، آره؟
و من نمیخواستم دروغ پدر را تأیید کنم و میترسیدم نوریه شک کند که دستپاچه جواب دادم:
آره، تهرانیه، اینجا تو پالايشگاه کار میکنه...
و برای اینکه فکرش را از مجید منحرف کنم، با لبخندی ساختگی ادامه دادم:
حالا امشب مزاحمتون میشیم!
در برابر جمله خالی از احساسم، او هم لبخند سردی تحویلم داد و بدون آنکه لحظه ای کنارم بنشیند، به سمت باغچه حاشیه حیاط رفت و من که نمیتوانستم لحظه ای حضورش را تحمل کنم، به سمت ساختمان برگشتم که صدایم زد:
الهه! عبدالرحمن عادت داره شبها زود بخوابه. اگه خواستی بیای، زود بیا که مزاحمش نشی!
از عصبانیت گونه هایم آتش گرفت که با دو ماه زندگی در این خانه، خودش را بیش از من مالک همه چیز پدرم میدانست و باز هم چیزی نگفتم و وارد ساختمان شدم. حالا از بغض رفتار نوریه، سردرد هم به حالم اضافه شده و با سینه ای که از حجم غم پر شده و دیگر جایی برای نفس کشیدن نداشت، پله ها را یکی یکی طی میکردم تا بهخانه خودمان رسیدم.
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
🌺🌱بسم اللّه الرّحمن الرّحیم🌺🌱
سلام امام زمانم 💚
🌼«صبحم» شروع می شود
✨«آقا به نامتـان »
🌼«روزی من» همه جـا
✨«ذکـر نـامتـان»
🌼صبح علی الطلوع
✨«سَلامٌ عَلی یابن الحسن»
🌼مـن دلخـوشـم بـه
✨«جـواب سلامتـان» ...!!❤️
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
#اللھمعجلݪولیڪالفࢪج..
🌿🌿🌸🌿🌿🌸🌿🌿
سلام همراهان گرامی🤚
صبح زیبای پاییزیتون بخیر🍁
بهترین ها و حال خوب را براتون آرزدمندیم😊
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
هدایت شده از 🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#زیارت_آل_یاسین
پیشکش به محضر امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف❣
🔴 رفاقت با #امام_زمان(؏َ)
🌼 آیت الله کشمیری(ره):
🦋 روزی یک ساعت با حضرت خلوت کنید. متوجه حضرت بشوید.«زیارت آل یاسین» را بخوانید،سپس بگویید یا صاحب الزمان ادرکنی توسل بکنید به ایشان، یک خرده یک خرده رفاقت پیدا میشود.
•|🕊🥀 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
هدایت شده از 🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
ترجمهزیارتآلیاسین۩یاسردعاگو.mp3
3.84M
🕌 ترجمه فارسی زیارت آل یاسین
🎙 با صدای یاسر دعاگو
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
🔆بسم الله الرحمن الرحیم🔆 . ⚠️امروز پنجشنبه ✅ذکر روز:لا اله الا الله الملک الحق المبین (معبوی جز خدا
زیارت امروز متعلق به وجود نازنین امام حسن عسگری علیه السلام 💐💐💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 اصلاً نمیشه همه رو جذب کرد، اینقدر الکی زور نزن!
⭕️ زمان سیدالشهدا و امیرالمومنین علیهماالسلام هم نشد جذب حداکثری بشه!
🔰 #استاد_پناهیان
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
1_1767605664_۲۵۹.mp3
922.2K
🔴 سه عمل ویژه برای رسیدن به امام زمان ارواحنا فداه
🎙 #ابراهیم_افشاری
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊 برای امام زمانم چه کنم؟
محال است کسی با ولایت فقیه مشکل داشته باشد، با امام زمان عجّلالله دوست باشد
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج🌱
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یعنی صدبار اینو ببینیم کمه
اصلا ببینید آقا با جوونا چطور صحبت می کنن😍
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 تیغ زیر گلوی صهیون است
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سوریه هم آزادی حجاب و دیسکو داشت..
🌐🎤توجه توجه توجه توجه ‼️‼️‼️‼️‼️
از همه اعضای محترم گروه تقاضا دارم این کلیپ رو برای همه گروهها و همه کسانی که به آنها دسترسی دارن بفرستن
حداقل همین یک کار رو برای روشنگری و نجات ایران عزیز انجام بدیم😎
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وطنم ای شکوه پابرجا
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اگر هنوز دنبال هدف اصلی اغتشاشات اخیر هستید حتماً این ویدیو را با دقت مشاهده کنید!
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مصادرهی ماجرای فوت دختر ۱۷ ساله آملی برای ادامه پروژه کشتهسازی
در حالی که «محدثه جان براری» دختر ۱۷ ساله آملی طبق گفته مادرش در داخل منزل فوت کرده است، رسانههای معاند، مرگ این دختر را با اغتشاشات اخیر گره زدند و وی را قربانی این حوادث معرفی کردند.
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥تمرینات زنان یگانهای ویژه فراجا😎🇮🇷
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
4_770678340204888389.mp3
4.34M
🌿فرج امام زمان . تو اوج نا امیدی ....
#استاد_پناهیان
#بشارت #ظهور
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مطالبات جدید جنبش فواحش : آرایشگاه مختلط میخواهیم!
ته این داستان رهاشدگی زن و کشف حجاب و برهنگی را غرب رفته و رسیده به هم.ج.ن.س.بازی و ر.ا.ب.ط.ه با حیوانات....
جلوی مسئله کشف حجاب را همینجا نگیریم معلوم نیست تا چند وقت دیگر وضعیت اخلاقی جامعه در لبه کدام پرتگاه قرار بگیرد....
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 عکسهای زیبایی که از کشورهای دیگر در فضای مجازی میبینید واقعی است یا فوتوشاپ؟
⭕️ دقیقاً همینجوری فضای کشورهای غربی را در تمام زمینهها رویایی و بهترین نشان میدهند🤔
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤