eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
3هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍃🌺 🍃🌺 🌺 💠 سوءظن 🌼 توی گیلان غرب و جزو نیروهای گروه اندرزگو بودم. یکی دو روز بود که رفتار ابراهیم با من تغییر کرد! خیلی مرا تحویل نمی‌گرفت. 😔 🌼شب بهش گفتم: " چیزی شده🤔؟" گفت: " از تو توقع نداشتم فلان کار را انجام بدهی." 🌼 با تعجب گفتم: " من؟! 😳 اشتباه می کنی." 🌼 ثابت کردم من این کار را نکردم. ابراهیم صبح روز بعد مرا صدا زد. اگر اجازه می دادم حاضر بود جلوی جمع دستم را ببوسد. خیلی معذرت خواهی کرد و گفت: " من به خاطر حرفی که یک آدم... زده بود در مورد تو سوء ظن پیدا کردم. خواهش می کنم من رو ببخش. " 🌼دیگه ندیدم که ابراهیم با شنیدن سخن این و آن، زود تصمیم بگیرد. چون قرآن می فرماید: 🌸" یا اَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا اِن جاءَکُم فاسِقُُ بِنَبَاِِ فَتَبَیَّنُوا اَنَّ تُصیبُوا قَوماََ بِجَهالَهِِ فَتُصبِحُوا عَلی ما فَعَلتُم نادِمینَ "🌸 🌸 "ای کسانی که ایمان آورده اید، اگر فرد فاسقی با خبری به نزدتان آمد، پس تحقیق کنید تا مبادا ندانسته به گروهی بی گناه حمله کنید و بعد از آن عمل خود پشیمان شوید. " 🌸 (حجرات/ ۶) 📚 خدای خوب ابراهیم، ص ۶ 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃 🌺 🍃🌺 🌺🍃🌺
✍شهید دکتر چمران میگفت: توی کوچه پیرمردی دیدم که روی زمین سرد خوابیده بود ...سن و سالم کم بود و چیزی نداشتم تا کمکش کنم؛ اون شب رخت و خواب آزارم می داد! و خوابم نمیبرد از فکر پیرمرد ... رخت و خوابم را جمع کردم و روی زمین سرد خوابیدم می خواستم توی رنج پیرمرد شریک باشم اون شب سرما توی بدنم نفوذ کرد و مریض شدم ... 🌷اما روحم شفا پیدا کرد 🍃چه مریضی لذت بخشی... 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃خواهرم حجابت؟! 👈گفت: دلم پاک است! ✋مگر می شود پاکی هزاران دل را بدزدی↪️ 🍃و دلت پاک باشد!؟ 🌷خواهرم 🌹برادرم 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
❤️ خواهرانم ... همان طور که ما در جبهه ها با این دشمن کافر می جنگیم، شما نیز به نوبه خود با صبرو بردباری و با حجاب و پوشش خود بادشمنان داخلی بجنگید زیرا پیروزی از آن ماست. 🌷 🕊 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
✍ابراهیم در مقابل برای خودش شخصیتی نمیدید. هرکاری میتوانست برای انجام میداد. 💢 یکبار وارد مسجد شدم. میخواستم به دستشویی بروم. دیدم دو نفر دیگر از زیرزمین برگشتند و گفتند چاه دستشویی گرفته. برای نماز به خانه! 💢 من هم خواستم برگردم که همون موقع ابراهیم رسید. وقتی ماجرا را شنید آستینش رو بالا زد و رفت توی زیر زمین و در رو بست! یک ربع بعد در را باز کرد. چاه دستشویی رو کرده بود و همه جا رو و تمیز کرده بود! 💢ابراهیم خودش رو درمقابل خدا کوچک میدید و داشت. خدا هم در چشم مردم، به او داد! 📚سلام بر ابراهیم2 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
سوره‌­های و را سرمشق زندگی خود قرار دهید محرم و را مقید باشید زینب‌وار عمل کنید که و پاکدامنی شما کوبنده‌­تر از است🌷
کیفَ‌ اَنسیکَ وَ لَمْ‌ تَزَل ذاکِری چگونه‌ فراموشت‌ کنم ؟! وقتی تو شب‌ و‌ روز صدایم‌ می‌کنی.... ♥️
🕊 باید به این بلوغ برسیم که دیگر نباید دیده شویم، آن کسی که ببیند؛ می‌بیند. ♥️
... سرمو مینداختم پایین و... تند تند از مدرسه میومدم خونه... زیر چشمی میدیدمش... ایستاده کنار کوچه...دم در خونه شون،منتظر... کوچه رو قُرُق میکرد تا کسی مزاحمم نشه...❤ صبر میکرد تا من بیام و رد شم...❤ بی هیچ حرفی... به خونه که میرسیدم،خیالش راحت میشد... ۱۶سالم بود که اومد با پدر و مادرم صحبت کرد... اومده بود خواستگاریم...💕 مادرم بهش گفته بود: با ازدواج فامیلی و با نظامی و... با زود ازدواج کردنم مخالفه... ولی اون سمج گفته بود... ... ... "اگه بهم ندینش،خودمو از هواپیما پرت میکنم پایین...!💕 " مادرم گفت:"اگه خود ملیحه نخواد چی...؟!" گفت:"اگه خودش نخواست... همسرشو باید خودم انتخاب کنم...!❤ جهیزیه شم خودم تهیه میکنم...!❤ بعدشم میرم ناپدید میشم...💔" وقتی دیدن به هیچ صراطی مستقیم نیست... گفتن برو با ننه بابات بیا... قبل رفتن گفت: "پس شمام قبلش با ملیحه صحبت کنید... ببینید اصلا خودش میخواد...؟💕" پسر عمه م بود... با هم و تو یه محله بزرگ شده بودیم... مثه برادرم بود... وقتی فهمیدم شوکه شدم... ازش بدم اومده بود... مادرم سعی در متقاعد کردنم داشت... گفتم:"مگه من تو این خونه اضافَم که میخواید ردم کنید...؟ نمیخواااام... هر طوری بود متقاعدم کرد... آخرشم بعله رو دادم و گفتم: "هر چی شما و بابا بگید..." بخاطر خاطرات دوران بچگی... قبولش بعنوان شوهر آیندم کمی وقت میبرد... ولی زیاد طول نکشید... گمونم تا غروب همون روز...! تازه فهمیدم چقد دوسش دارم... تا اينكه شب بعدش... با پدر مادرش رسماً اومد خواستگاری... (همسر شهيد عباس بابايی)
https://eitaa.com/joinchat/1581842476C726e879356 💢عضویت اجباری 👆 🌸زیرنظر مستقیم ، خادمین کانال کمیل
کانال کمیل
#بصیرت_عماریون https://eitaa.com/joinchat/1581842476C726e879356 💢عضویت اجباری 👆 🌸زیرنظر مستقیم
💢ان شاءالله فعالیت های سیاسی و روشنگری خودمون ، رو تو کانال بصیرت عماریون شروع میکنیم🌷
🍃 او هم منتظر برگشت ابراهیم هادی بود... 🌷با ابراهیم هادی دوست صمیمی بودند، دوستی‌شان به قبل از انقلاب برمی‌گشت، در دریاچه لار با هم ماهیگیری می‌کردند. از صد تا ماهی که می‌گرفتند ، تعداد کمی از ماهی‌ها را برمی داشتند و بقیه را به نیازمندان می‌بخشیدند 🌷 در سال 1361 که خبر شهادت ابراهیم آمد، محمدرضا باور نمی‌کرد و می‌گفت: ابراهیم قوی‌تر این حرف‌هاست که عراقی‌ها بتوانند او را شهید کنند او زنده است . می گفت: اگر من شهید شدم، تمام وسایلم را به ابراهیم هادی بدهید 🌷قبل از عملیات کربلای10 با نیروهای مهندسی رزمی در منطقه بود و برای آماده کردن منطقه و ساخت خاکریز فرماندهی می‌کرد. بر اثر حملات دشمن، تعدادی از راننده لودرها به شهادت رسیدند؛ وقتی که احساس کرد، راننده لودر اضطراب دارد، لودر را از راننده تحویل گرفت و خودش مشغول به کار شد؛ او خاکریزها را درست کرد و پس از تکمیل، موقع برگشت مورد هدف گلوله توپ قرار گرفت؛ سرش قطع شد و به شهادت رسید. 🌹 شهید 🌹 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
💔 💠از اشرار بودند. سیستان و کرمان را ناامن کرده بودند. اسلحه به دست و باج گیر. از اهالی همان روستاهای اطراف، بیکار و سر به هوا. حاج قاسم فرمانده سپاه ثارالله بود و موظف به برقراری امنیت. چند وجهی کارکرد. چه جنگید، چه کنارشان قرارگرفت، چه تامین شان کرد، چه .... اسلحه ها را گرفت به جای موتور آب برای ایشان تهیه کرد تا روی زمین هایشان کشاورزی کنند. ارباب خودشان باشند تا زورگیر! حالا همین ها کشاورزان معروفی هستند که هوای بقیه را دارند. 🍃 @SALAMbarEbrahimm
کانال کمیل
#سرداردلها 💔 💠از اشرار بودند. سیستان و کرمان را ناامن کرده بودند. اسلحه به دست و باج گیر. از اهال
⭕️ خيلی از افراد می گیند؛ فایده ندارد ، این الوات ها آدم نمی شوند. 🍃محبت حاج قاسمی می خواهند! 🌷درایت ، همت و آینده نگریش! 🍃بی راه رفته ها را به راه می آورد ، دل گرفته ها را آزاده... 🌸حاج قاسم گفته بود که تمام بی حجاب ها ، دختران منند... 🌷فرزندان حاج قاسم باید خودشان را شبیه پدرشان کنند🌸 آن هم پدری به نام که افتخاری فرامرزی است! 📚حاج قاسم ص 21
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 💠 خدایا شکر 🌸 از صبح تا عصر به ادارات مختلف شهرمان رفتم اما مشکل من حل نشد. با اینکه از جانبازان جنگ بودم، اما اینقدر عصبانی شدم که به تمام مسئولین فحش دادم و گفتم: " کاش داعش می آمد و شما را... " 🌸 آخر شب، فرزندم که از شرایط من ناراحت بود گفت: " بابا، من امروز یک کتاب جالب خواندم. خیلی آرامش به من داد. بیا شما بخوان." 🌸 بعد کتابی را که تصویر یک شهید روی آن بود به من نشان داد. کتاب را انداختم آن طرف و گفتم: " همش دروغه." و بعد خوابیدم. 🌸 جوان خوش سیمایی بالای سرم آمد و گفت: " دوست عزیز، چرا اینقدر ناشکری؟! چیزی نشده. مشکل شما را اگر خدا صلاح بداند حل می کند. خدا را به خاطر این همه نعمتی که داده شکر کن. نعمت‌ها را بیشتر می‌کند و... " 🌸 از خواب پریدم. خودش بود. همان جوانی که تصویرش روی جلد کتاب قرار داشت. کتاب را از گوشه اتاق برداشتم. نوشته بود: " سلام بر ابراهیم. خاطرات شهید ابراهیم هادی" 🌸 او به من این کلام الهی را یادآور شد: ✨ لَئِن شَکَرتُم لَاَزیدَنکُم وَ لَئِن کَفَرتُم اِنَّ عَذابی لَشَدیدُُ ✨ 🌺"...اگر شکر گذاری کنید (نعمت خود را) بر شما خواهم افزود و اگر ناسپاسی کنید، مجازاتم شدید است." 🌺 (ابراهیم/ ۷ ) 📚خدای خوب و ابراهیم ص ۷ 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸
🍃دوره جوانی ابراهیم بود در بازار کار میکرد. ابراهیم هفته ای یکبار ما را در چلوکبابی محل دعوت می‌کرد. چند هفته گذشت یکبار گفت: امروز مصطفی پول غذا را حساب کرد. همه از او تشکر کردیم. هفته بعد گفت: امروز سعید پول غذا را حساب کرد و همینطور هفته های بعد... 🌷ابراهیم 😔 🍃یکروز دور هم نشسته بودیم بحث چلوکباب شد. مصطفی گفت: یادتان می آید که ابراهیم گفت مصطفی امروز پول غذا را می‌دهد؟ آن روز هم پول را ابراهیم داد. اما برای اینکه من خجالت نکشم... 😳سعید با تعجب گفت: من هم همینطور... و بقیه هم همین را گفتند.😔 💔آن روز فهمیدیم در تمام مدتی که ما با ابراهیم چلوکباب می‌خوردیم تمام پول غذا را خودش میداد. چون ما از لحاظ مالی ضعیف بودیم؛ اما این کار را کرد که ما هم از غذای خوب لذت ببریم. چه آدمی بود این ابراهیم. 📚سلام بر ابراهیم2 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
آمده بودم که تـ❤️ـو را بشناسم خودم را یافتم 🍃 🌱من در تو،او را لحظه به لحظه دیده‌ام شاید خودت هم ندانی اما من با تو، را پیدا کرده ام‌...💖 ؛ 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
کانال کمیل
آمده بودم که تـ❤️ـو را بشناسم خودم را یافتم 🍃 🌱من در تو،او را لحظه به لحظه دیده‌ام شاید خودت هم ند
بسياري هنوز او را نمی شناسند که اگر می شناختند در کوره راههای گمراهی سرگردان نبودند😔 و اين گناه ماست برادر گناهي كه ما را به خاطر آن نخواهند بخشيد گناه روزی خوردن سر سفره پر فیض شهدا و لب فروبستن😔
اينجا هم ڪانال بود! توش هم پر از صحنه های +١٨ بود؛ فقط جیگر میخواست رفتن به این ڪانال + ڪمے غیرت و کمے مردانگے...😔 ... 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
4_299597183194235107.mp3
9.01M
🎤 +ماشهادت دادیم که زیباست♥️ 😔👌 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
هدایت شده از همسفرتاخدا
میدونید امـروز چه روزیه؟ 🌸امـروز پایه‌های فردا و فرداهاست اگر میخوای فردات قشنگ باشه امـروزتو قشنگ بساز😉
خـــــدایا... 🌸هرگاه عاشقانه خواندمت عاشقانه تر جواب دادی... 🌸هرگاه خالصانه تمنایت کردم مشتاقانه تر اجابت کردی... 🌸چه روزها که ندیدمت ولی تو دیدی چه زمانها که نخواندمت ولی تو خواندی... 🌸چه حکمتیست در خدایی تو که این چنین مهربانی میکنی... 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی آنلاین - قرارمون بود واسه تو غم بخورم - مهدی رعنایی.mp3
4.76M
احساسی 🍃قرارمون بود واسه تو غم بخورم 🍃قرار نبود حسرت بخورم 🎤 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
🍃هر روز در حالی که کت و شلوار زیبایی می‌پوشید به محل کار می‌آمد. یک‌روز متوجه شدم خیلی گرفته و ناراحت است. علت را جویا شدم و متوجه شدم دختری مزاحم او شده و گفته تا تورو به دست نیارم ولت نمی‌کنم. به ایشان گفتم با این تیپ و قیافه که تو داری، این اتفاق خیلی عجیب نیست. از فردا او بدون کت و شلوار و باچهره ای ژولیده و موهای تراشیده و دمپایی به سر کار می آمد تا اینکه از آن وسوسه شیطانی رها شد. 📚سلام بر ابراهیم 🌷يادش با ذکر 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
از علی گفتن دلی خواهد چو طوفان بیقرار از علی خواندن نفس خواهد ز عرش کردگار من چه گویم؟ لال گردم، چون خدا خود گفته است لا فتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار❤️
🌷نایب الزیاره رفقا 🍃گلزارشهدا
کانال کمیل
💠يازهرا (س) 🔆 در این آیه خداوند متعال می فرماید: " سست نشوید و غمگین نباشید، شما اگر ایمان داشته ب
💠نشانه ها 🔅پس از ماجرایی که برای پسر معتاد اتفاق افتاد، فهمیدم که من برخی از اتفاقات آینده را هم دیده ام. نمی دانستم چطور ممکن است. لذا خدمت یکی از علما رفتم و این موارد را مطرح کردم. 🔅 ایشان هم اشاره کرد که در این حالت مکاشفه که شما بودی، بحث زمان و مکان مطرح نبوده، لذا بعید نیست که برخی موارد مربوط به آینده را دیده باشی. 🔅 بعد از این صحبت، یقین کردم که ماجرای شهادت برخی همکاران من اتفاق خواهد افتاد. 🔅 یکی دو هفته بعد از بهبودی من، پدرم در اثر یک سانحه مصدوم شد و چند روز بعد، دار فانی را وداع گفت. 🔅 خیلی ناراحت بودم، اما یاد حرف عموی خدابیامرزم افتادم که گفت: " این باغ برای من و پدرت هست و بزودی به ما ملحق می شود." 🔅 در یکی از روزهای دوران نقاهت، به شهرستان دوران کودکی و نوجوانی سرزدم، به سراغ مسجد قدیمی محل رفتم و یاد و خاطرات کودکی و نوجوانی، برایم تداعی شد. 🔅 یکی از پیرمرد های قدیمی مسجد را دیدم. سلام و علیک کردیم و برای نماز وارد مسجد شدیم. یکباره یاد صحنه‌های افتادم که از حساب کتاب اعمال بودم. 🔅 یاد آن پیرمردی که به من تهمت زده بود به خاطر رضایت من، ثواب حسینیه اش را به من بخشید. 🔅این افکار و صحنه ناراحتی آن پیرمرد، همین‌طور در مقابل چشمانم بود. با خودم گفتم: " باید پیگیری کنم و ببینم این ماجرا تا چه حد صحت دارد." 🔅هرچند می‌دانستم که مانند بقیه موارد، این همه واقعی است اما دوست داشتم حسینیه ای که به من بخشیده شد را از نزدیک ببینم. 🔅به آن پیرمرد گفتم: " فلانی رو یادتون هست. همون که چهار سال پیش مرحوم شد؟" گفت: " بله، خدا نور به قبرش بباره. چقدر این مرد خوب بود. این آدم بی سر و صدا کار خیر می‌کرد. آدم درستی بود. مثل اون حاجی کم پیدا میشه. " 🔅 گفتم: " بله، اما خبر داری این بنده خدا چیزی تو این شهر وقف کرده؟ مسجد ، حسینیه؟! " 🔅 گفت:" نمیدونم. ولی فلان خیلی باهاش رفیق بود. اون حتما خبر داره. الان هم توی مسجد نشسته. 🔅 بعد از نماز سراغ همان شخص رفتیم. ذکر خیر آن مرحوم شد و سوالم را دوباره پرسیدم. "این بنده خدا چیزی وقف کرده؟" 🔅 این پیرمرد گفت: " خدا رحمتش کنه. دوست نداشت کسی خبر دار بشه، اما تو اون دنیا رفته به شما می گویم." 🔅 ایشان به سمت چپ مسجد اشاره کرد و گفت: " این حسینیه رو می بینی که اینجا ساخته شده . همان حاج آقا که ذکر خیرش رو کردی این حسینیه رو ساخت و وقف کرد. نمی دونی چقدر این حسینیه خیر و برکت داره. الان هم داریم بنایی می کنیم و دیوار حسینیه را برمی داریم و ملحقش ‌می‌کنیم به مسجد تا فضا برای نماز بیشتر بشه. " 🔅من بدون اینکه چیزی بگم، جواب سوالم رو گرفتم. بعد از نماز سری به حسینیه ام زدم و برگشتم. شب با همسرم صحبت می کردیم. خیلی از مواردی که برای من پیش آمده بود باور کردنی نبود. 🌷 📚سه دقیقه در قیامت، ص۷۵ و ۷۶ 👌 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
کانال کمیل
#بصیرت_عماریون https://eitaa.com/joinchat/1581842476C726e879356 💢عضویت اجباری 👆 🌸زیرنظر مستقیم
💢اخبار و تحولات روز منطقه 🍃تحلیل های سیاسی و روشنگری هرچی بخوای تو این کانال پیدامیشه👆 😉
شهدا هستند که نور شان خاموش شدنی نیست ؛ با شهدا میشود ، راه را کرد.