eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
3هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
4_6037523587701670856.mp3
2.08M
شبتون آروم با نوای #قرآن که آرامش بخش دلهاست ❤️
🔴 شهید همت: سازش و صلح با کفر حرام است؛ با کفر بر سر میز مذاکره نشستن برای ما خواری، ذلت و افتضاح به دنبال دارد و خصلت قاسطین و مارقین و ناکثین است، نه خصلت مؤمنین و متقین....
دلی بزرگ میخواهد زندگی کردن در این دنیا دلی میخواهد تا خیلی چیزها رو نبینی و نشنوی و از خیلی چیزها بگذری وبازهم از زندگی لذت ببری 💚 کاش به جای اینکه خودمون بزرگ شیم دلامون بزرگ بشن
♥در راه خدا بهترینها رو باید داد  یه مادر شهید می گفت: بین چهار تا پسرم که شدند، اصغرم چیز دیگری بود. برای من هم کار پسرها را می کرد، هم کار دخترها را وقتی خانه بود، نمی گذاشت دست به سیاه وسفید بزنم. ظرف می شست، غذا می پخت .اگر نان نداشتیم، خودش خمیر می کرد، تنور روشن می کرد. خیلی بود. وقتی رفت جبهه، همه می پرسیدند: «چطور دلت آمد بفرستیش؟» فقط بهشان می گفتم « آدم چیزی رو که خیلی دوست داره، باید در راه بده»
...! 🌷خیلی امام زمانی بود و [شب] چهارشنبه ها جمکرانش ترک نمى شد. یه شب با همدیگه رفتیم گلزار شهدای قم. جعفر توی یه قبر خوابید و بهم گفت سنگ لحد رو بذار.... 🌷یک ماه و نیم از این قضیه گذشت. ظهر نیمه شعبان توی طلائیه خمپاره خورد به سنگر و جعفر شهید شد. قبرهای زیادی توی گلزار شهدای قم حفر شده بود. اما جعفر رو دقیقاً داخل قبری گذاشتند که اون شب توش خوابید! تازه حکمت کار عجیب اون شبش رو فهمیدم.... 🌹 شهید جعفر احمدی میانجی راوی : سردار حاج حسین یکتا
دارد دلِ ما از تو تمنای نگاهی محروم مگردان دل ما را ، که روا نیست . . .
💠خاطرات تفحص در طلائیه کار می کردیم. برای ماموریتی به اهواز رفته بودم. عصر که برگشتم، دیدم بچه ها خیلی شاد هستند. آنها سه شهید پیدا کرده بودند که فقط یکیشان گمنام بود. بچه ها خیلی گشتند. چیزی همراهش نبود. گفتم یک بار هم من بگردم. آن شهید، لباس فرم سپاه به تن داشت. چیزی شبیه دکمه پیراهن در جیبش نظرم را جلب کرد. خوب دقت کردم. دیدم یک تکه عقیق است که انگار جمله ای روی آن حک شده است. خاک و گل ها را کنار زدم. رویش نوشته شده بود: «به یاد شهدای گمنام» دیگر نیازی نبود دنبال پلاکش بگردم. می دانستم که این شهید باید گمنام بماند، خودش خواسته!
فراز كهف - شحات انور.mp3
3.9M
شبتون آروم با نوای #قرآن که آرامش بخش دلهاست ❤️
... 🌷گروه کومله از فعالیت های سرهنگ عاصی شده بود. می خواست کاری کنه که از مهاباد بره بیرون. سرهنگ و خانواده اش توی پادگان زندگی می کردند. چند تا از اعضای کومله با پوشش خاصی وارد پادگان شدند.... 🌷نوزاد سرهنگ رو دزدیدن و با خودشون بردند. سرش رو به طرز فجیعى بریدند و با بدن مبارکش گذاشتند توی یه ظرف بزرگ. روی ظرف رو پارچه قرمز انداخته و پیکر رو با نامه ای شبانه گذاشتند کنار پادگان.... 🌷....سرهنگ تا صحنه رو دید شروع کرد به گریه کردن. با چشمای اشک بار گفت: خدایا قربانی اصغرم رو قبول کن. بعدش صداش رو صاف کرد و گفت: ضد انقلاب بداند یک قدم هم عقب نشینی نمی کنم.... 📚 کتاب "خاطرات و خطرات" 📚 کتاب "سرداران بی سر"
.... 🌷رتبه ى اول دانشگاه تورنتوی کانادا رو به دست آورده بود. وقتی درسش تمام شد و به ایران اومد، تصمیم گرفت برود جبهه. گفتم: «شما تازه ازدواج کردی. یه مدت بمون و به جبهه نرو!:» گفت: «نه مادر! من پول این مملکت رو در کانادا خرج کردم تا درسم تمام شده. وظیفه ی شرعی ام اینه که بروم به جبهه و به اسلام و مردم خدمت کنم.» 🌹خاطره ای به ياد مهندس شهید حسن آقاسی زاده 📚 كتاب "خدمت از ماست" ❌ عجيبه كه كانادا سكوى پرتاب بوده و هست! منتها براى خوب ها به سوى بهشت و جاسوس ها و دزدها به سوى جهنم....!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 این پسر بچه تایبادی اهل یکی از روستاهای تایباد آنچنان قرآنی در صداسیما خواند که داورها شگفت زده ماندند! واقعا صدایش بهشتی و ماورایی است! فرازهای زیبا ی قرآن @salambarebrahimm
سبک زندگی شهدا 👈 ✍ڪمڪ به آدم های مستحـق، ڪار همیشگیش بود. یڪ سوم حقـوقـش را به مـن می داد برای خرجی، بقیه اش را صـرف این جـور ڪارها می ڪرد. 🍁چهـل ـ پنجـاه روزی از شهـادتش می گـذشت ڪه چند نفری آمدندخانه مان. 🍁می گفتند: ما نمی دونستیـم ایشـون فــرمــانـده بوده. . فقط می اومد به مان ڪمڪ می ڪرد و می رفت. عڪسش رو از تلـویـزیـون دیدیم. @SALAMbarEbrahimm
وقتی نگاهت به من دوخته شده مگر میتوان دست از پا خطا کرد؟ تو هم شهیدی هم شاهدی و هم تمام جان منی❤️ کمکم کن گناهی که رفاقت با تو و امام زمانم را خدشه دار میکند، انجام ندهم @SALAMbarEbrahimm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطرہ تڪان دهندہ یک مادر 🔴👈فقط براے "حجاب" زن ها آمدم، براے "ناموس" اومدم... ❣امضاء:دست خونی اش را روی نامه زد امضا بالاتر از این؟😔 @SALAMbarEbrahimm
🌸🍃در محضر شهدا 🌷شهدا و نامحرم🌷 بغداد بودیم ، میخواستیم با هم بریم بیرون ، به من گفت : وضعیت حجاب در بغداد چطوره ؟ گفتم : خوب نیست ، مثل تهرانه . گفت : باید چشممون را از نامحرم حفظ کنیم تا توفیق شهادت را از دست ندیم . بعد چفیه اش را انداخت روی سر و صورتش . در کل مدتی که در بغداد بودیم همینطور بود . تا اینکه از شهر خارج شدیم و راهی نجف شدیم . 🌹🌹 ولادت : 67/11/13 شهادت : 93/11/26 🌷شادی روحش 🌸🍃 @SALAMbarEbrahimm🍃🌸
🌸🍃پیام شهید تنها یاد خداست که آرام بخش دلهاست سعی کنید که همیشه ذکر خدا را بر لب داشته باشید الا بذکر الله تطمئن القلوب 🌷یادش با 🌹
هدایت شده از سلام برابراهیم
4_379675495513457295.mp3
7.02M
💠مناجات:شهید محمد رضا تورجی زاده شهیدی که عاشق حضرت زهرا سلام الله بود و آنقدر عاشق آن حضرت بود که مثل حضرت زهرا س از ناحیه ی پهلو و بازو مورد اصابت ترکش قرار گرفت و به ملکوت اعلا رفت... مناجاتی با صدایی دلنشین و ملکوتی از خود شهید... 🌺مولا علی میرفت توی نخلستان ها تنهای تنها سرش رو میکرد توی چاه با خدای خودش راز نیاز میکرد...مولای یا مولای انت القوی و انا ضعیف و هل یرحم الضعیف الا القوی... خیلی دلنشین... 🍃 @SALAMbarEbrahimm🍃
هدایت شده از ﷽
4_123506925672333519.mp3
4.86M
شبتون آروم با نوای که آرامش بخش دلهاست ❤️ 🌹
✍ﻭﻗﺘﻲ ﺁﻗﺎﻣﻬﺪے ، ﺷﻬﺮﺩﺍﺭ ﺍﺭﻭﻣﻴﻪ ﺑﻮﺩ ، ﻳﻚ ﺷﺐ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺪﻳﺪے⛈ ﺑﺎﺭﻳﺪ... ﺑﻪ ﻃﻮﺭﻱ ﻛﻪ ﺳﻴﻞﺟﺎﺭﻱ ﺷﺪ . ﺍﻳﺸﺎﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺐ ﺗﺮﺗﻴﺐ ﺍﻋﺰﺍﻡ ﮔﺮﻭﻩ ﻫﺎےﺍﻣﺪﺍﺩ 🚑ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﻴﻞﺯﺩﻩ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﮔﺮﻭﻩ ﻋﺎﺯﻡﻣﻨﻄﻘﻪﺷﺪ.... ﭘﺎ ﺑﻪ ﭘﺎے ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﮔﻞﻭﻻﻱ ﻛﻮﭼﻪ ﻫﺎ ﻛﻪ ﺗﺎ ﺯﻳﺮ ﺯﺍﻧﻮ مے ﺭﺳﻴﺪ ، ﺑﻪ ﻛﻤﻚ ﻣﺮﺩﻡ ﺳﻴﻞﺯﺩﻩ ﺷﺘﺎﻓﺖ...🏃 ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺑﻴﻦ ، ﺁﻗﺎﻣﻬﺪے ﻣﺘﻮﺟﻪ ﭘﻴﺮزنے ﺷﺪ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺷﻴﻮﻥ ﻭ ﻓﺮﻳﺎﺩ😭 ، ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﻛﻤﻚ مے خوﺍﺳﺖ. ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺳﺒﺎﺏ ﻭ ﺍﺛﺎثیه ﭘﻴﺮﺯﻥ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﺯﻳﺮ ﺯﻣﻴﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺁﺏ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ... ﺁﻗﺎﻣﻬﺪے ، ﺑﻲ ﺩﺭﻧﮓ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺯﻳﺮﺯﻣﻴﻦ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻛﻤﻚ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺷﺪ.... ﻛﻢ ﻛﻢ ﻛﺎﺭﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺷﺪ.... ﭘﻴﺮﺯﻥ ﺑﻪ ﻣﻬﺪے ﻛﻪ ﻣﺮﺗﺐ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻓﻌﺎﻟﻴﺖ ﺑﻮﺩ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﺪﺍ ﻋﻮﺿﺖ ﺑﺪﻫﺪ ﻣﺎﺩﺭ ! ﺧﻴﺮ ﺑﺒﻴﻨﻲ...☺️ 😐ﻧمے ﺩﺍﻧﻢ ﺍﻳﻦ ﺷﻬﺮﺩﺍﺭ ﻓﻼﻥ ﻓﻼﻥ ﺷﺪﻩ ﻛﺠﺎﺳﺖ ﺗﺎ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﻴﻨﺪ ﻭ ﻳﻚ ﻛﻢ ﺍﺯ ﻏﻴﺮﺕ ﻭ ﺷﺮﻑ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻳﺎﺩ ﺑﮕﻴﺮﺩ..! ﺁﻗﺎ ﻣﻬﺪﻱ ﺧﻨﺪﻩ ﺍﻱ ﻛﺮﺩ😂 ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺭﺍﺳﺖ مے ﮔﻮیے ﻣﺎﺩﺭ ! ﺍﻱ ﻛﺎﺵ ﻳﺎﺩ ﻣﻲ ﮔﺮﻓﺖ.... ❤️ 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
313.mp3
3M
🎙چگونه هدایت یابیم؟ 🔹حجت الاسلام رفیعی 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
🍁« پشتیباڹ ولایت فقیہ و رهبری عزیز امام خامنہ ای باشید، ٺا بہ ایڹ نظام مقدس ڪه زحماٺ زیادی برای آڹ ڪشیده شده ؛ و برای آڹ مجاهدٺ و خوڹ های پاڪ زیادی ریختہ شده اسٺ آسیبے نرسد. یڪے از سندهای حقانیٺ ؛ ایڹ اصل عزیز و بزرگ انقلاب(ولایت فقیه)اسٺ ... ڪه بیش از ۳۰۰ هزار در وصیٺ نامه‌های خود بر آڹ تاڪید ڪرده و با خوڹ خود ایڹ موضوع بزرگ با برڪٺ را امضا نموده‌اند. »🍁 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
من اسماعیل را نمی‌شناختم؛ ولی هر روز می‌دیدم که کسی می‌آید و چادرها و آبگیرها را تر و تمیز می‌کند با خودم فکر می‌کردم که این شخص فقط چنین وظیفه‌ای دارد یک روز هر چه چشم به راهش بودم تا بیاید و باز به نظافت و انجام وظایفش بپردازد، پیدایش نشد و احساس کردم که او از زیر کار شانه خالی می‌کند از این رو، خود به سراغش رفتم و گفتم: «چرا امروز نیامدی؟» او در پاسخ گفت: «چشم الان میام» کسانی که نظاره‌گر چنین صحنه‌ای بودند سخت ناراحت شدند و گفتند: «تو چه می‌گویی؟ او فرمانده لشکر است» من که احساس شرمندگی می‌کردم؛ در صدد عذر خواهی برآمدم اما او بود که کریمانه و با متانت گفت: «اشکال ندارد» و با خنده از کنار ماجرا گذشت. 🌷سردارشهید اسماعیل دقایقی🌷 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
(٢ / ١) ....! 🌷عبد الرضا هشت_نه سالش بیشتر نبود. از آن بچه های شیرین زبان و دوست داشتنی ای بود که بچه های اردوگاه دوستش داشتند. خوششان می آمد، باهاش کل کل کنند. حتی ضابط خلیل و سرگرد عراقی اردوگاه. 🌷عبد الرضا با خانواده اش اسیر شده بود. عرب خرمشهر بودند. همه شان توی بند خانوادگی بودند. پدر و مادر، یک خواهر و دو تا برادر. دو تا برادرها بیماری روانی داشتند. اصلاً انگار توی این دنیا نبودند. برادر بزرگ بیست و پنج_شش ساله بود. کوچکتره چهارده_پانزده ساله. 🌷از صبح تا ظهر که توی محوطه بودیم، بزرگتره را می دیدیم که همین جور تند و تند توی محوطه راه می رود و با خودش حرف می زند. فرمانده اردوگاه هر وقت می آمد توی محوطه اردوگاه، اگر عبدالرضا پیدایش نبود، می گفت؛ صدایش کنند. بعضی وقت ها یک سکه ای چیزی هم بهش می داد. عبدالرضا هم عادت کرده بود، وقتی ضابط را می دید، بیشتر وقت ها خودش می آمد طرفش. 🌷آن بار هم فرمانده همه را جمع کرده بود دور خودش، عبد الرضا هم پشتش ایستاده بود. هر بار با چند نفر از قبل هماهنگ بود. همین طور که صحبت می کرد مثلاً می گفت «خب تو پاشو بگو ببینم نظرت چیه؟» آن ها هم همراهی و تأییدش می کردند. آن بار به ذهنش رسیده بود عبدالرضا هم می تواند کمکش کند. رو کرد به عبدالرضا اما به اصطلاح روی سخنش با اسرای دیگر بود.... ...
....! 🌷اومده بود دم درب پایگاه شهید علم الهدی اهواز. اصرار می کرد که توی شستن پتوها و لباسهای مجروحین به خواهرا کمک کنه. می گفت: برام افتخاره.... قبول کردم که بیاد. 🌷بعد از چند روز فهمیدم این خانوم، همسر شهیده. ظاهراً یه روز بعد از ازدواجشون شوهرش رفته جبهه و شهید شده. اونوقت با این روحیه اومده بود برا خدمت به همسنگرای همسر شهیدش. کم آوردم در مقابل غیرتش. کم آوردم.... راوی: سرکار خانم موحد 📚 کتاب "منظومه زینبیه"
در وصف شما هـر چه بخواهیم بـدانیم بـاید که فقط ســوره والشمـس بخوانیم... آرامش این لحظه ی مـا لطف شمـاهـاست رفتید که ما راحت و آسوده بمانیم...