کانال کمیل
#خاطرات_شهدا راوی همسر شهید : 💢محمد پارسا سه ساله با لحن بچه گانه و با عصبانیت و ناراحتی میگفت : م
رهروان این ره
نه پیر بودند!
نه سیر شده از دنیا!
تنها #عاشــق بودند...
#شهید_ایوب_رحیم_پور
نازدانه نیایش خانم و آقا پارسا
1_5177245117236379695.mp3
1.85M
@salambarebrahimm
✅ شکنجه بسیار سخت آسیه توسط فرعون
💠 خانم ها حتما گوش کنید و عمل کنید
🔹 #حاج_اقا_دانشمند
شهید امین کریمی🌷
همیشه آروم بود و با وقار.
سرش پائین بود
و کار خودش را می کرد....
تو همه چی خبره بود یادمه روزی چای ریخت که بخوریم
به شوخی گفتم چای شهادته دیگه؟؟😉
گفت آره تازه اومده،دوبرابرشربت جواب میده😁
🖌 راوی: همکار شهید.
🌷یادش با #صلوات
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
مراسم عروسی ما به خواست خودمان نیمه شعبان برگزار شد و من حجاب کامل داشتم.
جالب است بگویم وقتی فیلم بردار داخل آمد و از من پرسید چه آرزویی داری؟و من می دانستم رضا دوست دارد شهید شود،چون بارها گفته بود من هم در جواب فیلم بردار گفتم :
ان شالله عاقبت ما ختم به شـهـادتـ بشود،
من رضا را خیلی دوستـ داشتم فکر مے کنم عشـق ما خیلی خاص بود.
بعد از رضا پرسید چه آرزویے داری؟ گفت همین که خانوم گفت.
شهـید رضـا حاجی زاده🌷
به روایت همسـر شهید
🌷یادش با #صلوات
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
#توکل_به_خدا
داشتیم با ماشین از روستایی برمی گشتیم که ماشینمون نزدیک روستای مادر حاج حمید، بنزین تمام کرد
پیشنهاد کردم که به خانه مادرشون بریم و پول قرض بگیریم؛ ولی حاج حمید باناراحتی گفت : چیزی رو به شما می گم که آویزه گوشتون کنید
هیچ وقت خودتون رو نیازمند کسی غیر خدا نکنید
حتی اگه نیازمند شدید فقط از خدا بخواید و به اون توکل کنید
با ناراحتی گفتم : الان خدا برای ما بنزین می فرسته؟!
گفت : بله اگه توکل کنی می فرسته
بعد هم کاپوت ماشین رو بالا زد و نگاهی به آب و روغن ماشین انداخت که یک مرتبه یکی از دوستانش از راه رسید و مقداری بنزین بهمون داد
حاج حمید گفت : دیدی اگه به خدا اعتماد کنی خودش وسیله رو می فرسته؟
#شهید_سیدحمید_تقوی_فر🌷
🌷یادش با #صلوات
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
هدایت شده از سلام برابراهیم
قمر رحمان - عبدالباسط.mp3
5.54M
شبتون آروم با نوای #قرآن که آرامش بخش دلهاست ❤️
#خوابى_كه_خوشبويش_كرده_بود....!!
🌷یک شب قبل از شروع عملیات بیت المقدس، حسین تو سنگر خوابیده بود، دوستانش وارد سنگر می شوند، با ورودشان در سنگر بوی عطر و گلاب مستشان می کنند؛ بوی عطر از بدن حسین بود! آنقدر از این بو مست شده بودند که حسین را از خواب بیدار کردند، به او گفتند: «حسین! این چه عطری ست که زده ای؟ چقدر خوش بوست گیج مان کرده. بده تا ما هم بزنیم.»
🌷حسین با چشمانی خواب آلود گفت: «عطر کجا بود؟ اصلاً من عطری ندارم؟ دیوانه شدید؟ بیائید مرا بگردید.» ولی دوستانش قبول نمی کردند، لحظاتی گذشت، حسین کاملاً هوشیار شده بود و به دوستانش با تُندی گفت: «چرا مرا از خواب بیدار کردید؟ داشتم خواب می دیدم.» گفتند:«چه خوابی؟» نگفت. با اصرار زیاد حسین را به حرف آوردند.
🌷حسین با چشمانی اشک بار گفت: «امام زمان (عج) را سوار بر اسب سفید در خواب دیدم که به من گفت: «به زودی شهید می شوی.» خواب امام زمان (عج) او را خوش بو کرده بود!! دوستانش می گفتند: «در حین عملیات تیری به حسین خورد و حسین را به زمین انداخت. او با همان حال قرآن را باز کرد و مشغول به تلاوت قرآن شد. بچه ها می خواستند او را به عقب برگردانند ولی او مخالفت کرد.»
🌷....حسین گفت: «بچه ها با من کاری نداشته باشید مگه امام زمان (عج) را نمی بینید؛ بروید جلو پیش امام زمان (عج)، مرا وِل کنید....»
🌹خاطره اى به ياد شهيد معزز سيد حسين گلريز
راوى: مادر شهيد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
هر چه هوا سرد تر شد،
لباس را ضخیم تر میکنی
تا سرما به تو نفوذ نکند!
هر چه جامعهات فاسد تر شد،
تو لباس تقوایت را ضخیمتر
کن تا به تو نفوذ نکند!
و هرگز نگو محیط خراب بود،
منم خراب شدم!
استاد قرائتی
🌹در مکتب شهادت
روزی شهید انصاری برای سخنرانی به فومن دعوت شده بود. ایشان با پيكان خود عازم آن شهر شد.در جاده به كشاورزی برخورد كرد که از بازار برمیگشت و او هم قصد رفتن به فومن را داشت. شهيد انصاری وسايل مرد روستايی را در صندوق عقب پيكان قرار داد و او را با خود به فومن برد. مرد گفت كه شنيده استاندار گيلان براي سخنرانی به فومن میآيد و از اين رو میخواهد وسايلاش را در منزل بگذارد و براي شنيدن سخنرانی استاندار برود
شهيد انصاری آن مرد را به منزلش رساند، بارهايش را هم تحويل داد و به جاي كرايه از او خواست صلوات بفرستد. هنگامی كه شهيد انصاری در مسجد مشغول سخنرانی بود، مرد روستايی از راه رسيد و در نزدیکی او نشست، به صورتش خيره شد و از بغل دستی خود پرسيد آن كه سخنرانی میكند كيست؟ وقتي شنيد كه او استاندار است. ناباورانه پاسخ داد نه!
او رانندهای است كه ساعتی پيش مرا سوار خودروی خود كرد و به فومن آورده!
شهيد انصاری در پايان سخنرانی، نزد مرد روستايی رفت، او را بوسيد و از او خواست به کسی چیزی نگوید
کجایند مسئولین بی ادعا...
#شهیدعلی_انصاری استاندار گیلان
🌷یادش با #صلوات
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
آی شهدا...
#نوکرتون که بودم...🍃😞
دیگر توان ماندن نیست!💔
این روزها اشک امان نمی دهد!😭
دل بی قرار تر از همیشه می تپد!❣
و نَفَس به سختی بالا می آید...☘
هوای #شهادت در جان مان افتاده...✨
آی شهدا...
به رسم نوکری...
به جان بی توان...
به اشک بی امان...
به دل بی قرار...
به نفس های به شمارش افتاده...
دریابید...
دعایم کن...
وقتی می گویم:
دعایم کن!
یعنی دیگر کاری از دست خودم برای خودم بر نمی آید...😔
دعا کن...
کہ آخـر کارم به #شهادت ختم شود...
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
هدایت شده از سلام برابراهیم
سوره شمس - عبدالباسط - اسكندريه.mp3
2.72M
شبتون آروم با نوای #قرآن که آرامش بخش دلهاست ❤️
#قسمت_اول (٢ / ١)
#نظركرده!
🌷هنگامی که در عملیات رمضان اسیر شدم، مرا به بصره بردند و در سالنی که در یک پادگان قرار داشت، به صورت موقت در کنار تعدادی دیگر از اسرا جای دادند. در آنجا برادری بود که از ناحیه ی سینه ترکش خورده بود و یک تیر کلاشینگکف نیز دو طرف پهلوی او را سوراخ کرده که در نتیجه ی آن روده اش نیز سوراخ شده بود.
🌷او حال خیلی بدی داشت. بدنش عفونت کرده بود و هر چه نگهبان عراقی را صدا می زدیم، آنها توجهی نمی کردند. گاه گاهی هم سربازی می آمد و ما به او می گفتیم که این اسیر در حال مرگ است؛ ولی آن سرباز وعده ی آمدن پزشک را می داد و می رفت.
🌷او چهل و هشت ساعت ناله می کرد و به خود می پیچید و کسی در آن سالن داغ و آتشین به فریادش نمی رسید. ما هم که مضطرّ شده بودیم، عراقی ها را صدا می زدیم و آنها می آمدند و بر سرِ ما فریاد می کشیدند؛ ولی ما هم کوتاه نمی آمدیم و می گفتیم که: باید این مجروح را به بیمارستان ببرید. چون می دیدیم که او دارد از دنیا می رود.
🌷پس از گذشت چهل و هشت ساعت آمدند و گفتند که دکتر آمد. ناگهان دیدیم یک پسر بچه ی پانزده، شانزده ساله یک روپوش سفید به تن کرده و دارد می آید. آن بچه، یک تکه گاز روی محل جراحت او که روی زمین افتاده بود، گذاشت و دو تا چسب هم روی آن قرار داد و رفت. آنجا فهمیدیم که تمام راه ها بسته شده است.
🌷حال دوستمان هم خیلی وخیم شده بود. بالای سر او نشستم. متوجه شدم که سیاهی چشمش کنار می رود و سفیدی آن نمایان می شود. دیدم لحظات آخر زندگی را می گذراند. من با صدای بلند بالای سرش داد زدم و گفتم:....
#ادامه_دارد....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌹در محضر شهدا
#سردارشهیدحسین_علم_الهدی
زمان شاه انداختنش توی بند نوجوانان بزهکار. صبوری به خرج داد. چند روز بعد صدای #نماز جماعت و تلاوت قرآن از بند، بلند بود!
مأموران حسین را گرفتند زیر مشت و لگد. می گفتند تو به اینها چه کار داشتی؟! از آن به بعد شکنجه حسین، کار هر روز مأموران شده بود. یکبار هم نشد که زیر شکنجه، اطلاعات را لو بدهد. نوجوان شانزده ساله را می نشاندند روی صندلی الکتریکی و یا اینکه از سقف آویزانش می کردند.
🌷یادش با #صلوات
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
در مکتب شهادت
#سردارشهید_عبدالحسین_برونسی
👈 نحوه ی برخوردبا جوانان....👇
یڪ جوان بنام دادیار را از گردان اخراج ڪرده بودند و داشت مے رفت دفتر قضایے.
شهیدبرونسے همراه او رفت دفتر قضایے و گفت: آقا من این رو مےخوام ببرم.
گفتند:
این به درد شما نمےخوره آقاےبرونسے.
گفت: شما چه ڪار دارید؟ من مےخوام ببرمش...
بعد مدتی همان دادیار شد فرمانده گروهان ویژه و مدتے بعد هم شهید شد.
بعد از شهادت دادیار،
یڪ روز حاجے به فرمانده قبلے او گفت:شما این جوونها را نمے شناسین،
یڪبار نمازش رو نمے خونه، ڪم محلے مے کنه، یا یه شوخے مے ڪنه،
سریع اخراجش مے ڪنین؛ اینها رو باید با زبون بیارین تو راه، اگه قرار باشه
ڪسے براے ما ڪار ڪنه، همین جوونها هستن.
🌷یادش با #صلوات
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
براستی کدام یک از ما دیگری را پیدا می کند؟
ما شما را ...؟؟
یا شما ما را ..؟!!
اصلا کداممان گم شده ایم؟!
ما یا شما ؟
میپندارم ،ما روح گم کرده ایم و شما جسم...
روح مان تلنگر می خواهد و جسمتان تفحص ....
ما محو در زمانیم و شما محو در زمین ...
شما در افلاک و ما در پی پلاک ...
پس ای شهید🌷...
قرارمان باشد:
تفحص از مـا ،
تلنگر از شما ...
ما بر جسم تان
شما با روح مان ...
🌸 چند آيه زيبا
گفتم: خدا آخه این همه سختی؟ چرا؟
گفت: «انَّ مع العسر یسرا»
"قطعا به دنبال هر سختی، آسانی است.(انشراح/6)
گفتم: واقعا؟!
گفت: «فإنَّ مع العسر یسرا»
حتما به دنبال هر سختی، آسانی است.(انشراح/7)
گفتم: خب خسته شدم دیگه...
گفت: «لاتـقـنطوا من رحمة الله»
از رحمت من ناامید نشو.(زمر/53)
گفتم: انگار منو فراموش کردی!
گفت:«اذکرونی اذکرکم»
منو یاد کن تا یادت باشم.
گفتم: تا کی باید صبر کرد؟!
گفت: « وَ ما یدریک لَعلَّ السّاعة تکون قریبا»
تو چه می دانی، شاید موعدش نزدیک باشد.(احزاب/63)
«انّی اعلم ما لاتعلمون»
من چیزایی میدونم که شما نمی دونید.(بقره/ 30)
گفتم: تو بزرگی و نزدیکیت برای من کوچک، خیلی دوره! تا اون موقع چی کار کنم؟
گفت: « و اتّبع ما یوحی الیک و اصبر حتی یحکم الله»
حرف هایی که بهت زدمو گوش کن، و صبر کن ببین چی حکم می کنم.
(یونس/ 109)
ناخواسته گفتم: الهی و ربّی من لی غیرک (خدایا آخه من غیر تو کیو دارم؟!)
گفت: «الیس الله بکاف عبده»
من هم برای تو کافی ام.(زمر/36)
#اخلاق
اون شب بہ سنگر ما آمده بود تا شب را در سنگر بگذراند . 😴
ولی ما او را نمی شناختیم .
هنگام خواب گفتیم :
« پتو نداریم برادر !!! » 🙂
گفت : « ایرادی نداره ... »
یڪ برزنت زیر خود انداخت و خوابید .
صبح وقت نماز فرمانده گردانمان آمد و گفت :
« برادر خرازی شما جلو بایستید . »
و ما تازه فهمیدیم 😥 ڪه او فرمانده لشگر حاج حسین خرازی بود ...
👈 سردار شهید حاج حسین خرازی– فرمانده لشگر امام حسین (ع) ♥️
🌷کلام شهید
#سردارشهید_دکتر_مصطفی_چمران:
خون خود را بر زمین میریزم تا مگر #وجدانی بیدار شود، ولی افسوس که #منافع_مادی و #حب_دنیا همه را به زنجیر کشیده است...
کانال کمیل
#قسمت_اول (٢ / ١) #نظركرده! 🌷هنگامی که در عملیات رمضان اسیر شدم، مرا به بصره بردند و در سالنی که د
#قسمت_دوم (٢ / ٢)
#نظركرده!
🌷....بالاى سرش داد زدم و گفتم: اسمت چیست؟ و چند بار تکرار کردم. او به آرامی گفت: محمدعلی. گفتم: نام فامیلت چیست؟ گفت: مرادی و خیلی آهسته گفت: مبارکه ی اصفهان. یک سنگریزه برداشتم و اسم آن را روی دیوار نوشتم. بچه ها دور او را گرفته بودند و گریه می کردند. صحنه ی غریبانه ای بود. یک رزمنده ی اسلام در غربت و زندان دشمن، داشت مانند شمع خاموش می شد. عراقی ها صدای ناله ی بچه ها را شنیدند و ریختند داخل و با مشت و لگد بچه ها را زدند و همه را از اطراف محمدعلی دور کردند و از سالن خارج شدند.
🌷یکی از دوستان مشهدی به نام حامد کیومرثی که از همه ی ما کم سن تر و چهره اش نمایانگر پاکی بود، به من گفت: سید! بیا برای شفای محمدعلی یک دعای توسل بخوانیم! من یک قسمتهایی از دعا را حفظ هستم و شما هم قسمتهایی دیگر؛ چون ما از آمدن پزشک ناامید شده ایم. حرف حامد به دلم نشست. با بچه ها در میان گذاشتیم و همه رو به قبله نشستیم. حامد دعای توسل را با اشک و آه شروع کرد و بچه ها خیلی گریه کردند. در دعا، شفای محمدعلی را طلب کردیم. هنوز دعا کاملاً تمام نشده بود که عراقی ها، صدای ما را شنیدند و آمدند و دعا را بر هم زدند و ما پخش شدیم و هر کدام با حالتی اندوه بار در گوشه ای نشستیم.
🌷همین که عراقی ها بیرون رفتند، ناگاه صدای ضعیف محمدعلی را شنیدیم. بچه ها خوشحال شدند و ریختند بالای سرش. او گفت: مرا بلند کنید! می خواهم راه بروم. گفتیم: چطور می خواهی راه بروی؟ به هر حال او باز هم حرف خود را تکرار کرد و بچه ها زیر بغلش را گرفتند و بلندش کردند. چند قدم که راه رفت، گفت: مرا بر زمین بگذارید! پس از چند دقیقه گفت: مرا بلند کنید که راه بروم! و چند مرتبه این وضعیت تکرار شد.
🌷کل ماجرا همین بود و محمدعلی دیگر راه می رفت. از بصره ما را به بغداد انتقال دادند. در آنجا من با محمدعلی بودم. تا اینکه به اردوگاه موصل بردند. آنجا محمدعلی را در زمین فوتبال می دیدم و هیچ مشکلی نداشت. آن روزها هر چند وقت یک بار، من محمدعلی را در اردوگاه صدا می زدم و در جای خلوت و بیسر و صدایی می نشستیم. به او می گفتم: محمدعلی! تو نظر کرده هستی. لایق بودی که مولا به تو نظر کند. با نظری که مولا به تو کرد، در واقع یک پیامی هم به ما داد و فرمود که ما در اینجا شما را زیر نظر داریم و رهایتان نمی کنیم.
🌷....محمدعلی پس از گذشت بیش از هشت سال با بقیه ی آزادگان به وطن بازگشت....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات