eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
3هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 يه جوری نگران فردا هستيم، انگار قول ديدنش رو قطعا بهمون دادن..!
خدایا... "نیامدنش" از "نبودنش" دردناک تر است نبودنش "تقدیر" است، نیامدنش "تقصیر" تعجیل در ظهور #صلوات
هر چه هوا سرد تر شد، لباس را ضخیم‌ تر میکنی تا سرما به تو نفوذ نکند! هر چه جامعه‌ات فاسد تر شد، تو لباس تقوایت را ضخیم‌تر کن تا به تو نفوذ نکند! و هرگز نگو محیط خراب بود، منم خراب شدم! استاد قرائتی
لذت زندگی به بندگی و لذت بندگی با شهادت کامل می شود. لایق نبودن معنی اش تلاش نکردن نیست! #تلاش_کنیم شاید لایق شدیم.
شب عملیات در خواست آب کرد می خواست‌ #غسـل_شهادت بکنه. اما آب به اندازه کافی نداشتیم گفت، به اندازه شستن سرم آب بدید گفتم فـردا عملیاته دوباره کثیف میشی... مگه میخوای بری تهران؟! گفت : نـه! فردا میخوام به #ملاقات_خدا بروم ... #شهید_محمدحسین_علم_الهدی
#تلنگر ⛔️چادری بودن؛ با چادر سرکردن متفاوت است ♨️به هر چادرپوشی، چادری نگویید، به فرشته ها بر می‌خورد... ☝️در دنیای مجازی با تقوا باش✅ 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
🌹در مکتب شهادت روزی شهید انصاری برای سخنرانی به فومن دعوت شده بود. ایشان با پيكان خود عازم آن شهر شد.در جاده به كشاورزی برخورد كرد که از بازار برمی‌گشت و او هم قصد رفتن به فومن را داشت. شهيد انصاری وسايل مرد روستايی را در صندوق عقب پيكان قرار داد و او را با خود به فومن برد. مرد گفت كه شنيده استاندار گيلان براي سخنرانی به فومن می‌آيد و از اين ‌رو می‌خواهد وسايل‌اش را در منزل بگذارد و براي شنيدن سخنرانی استاندار برود شهيد انصاری آن مرد را به منزلش رساند، بارهايش را هم تحويل داد و به جاي كرايه از او خواست صلوات بفرستد. هنگامی كه شهيد انصاری در مسجد مشغول سخنرانی بود، مرد روستايی از راه رسيد و در نزدیکی او نشست، به صورتش خيره شد و از بغل دستی خود پرسيد آن كه سخنرانی می‌كند كيست؟ وقتي شنيد كه او استاندار است. ناباورانه پاسخ داد نه! او راننده‌ای است كه ساعتی پيش مرا سوار خودروی خود كرد و به فومن آورده! شهيد انصاری در پايان سخنرانی، نزد مرد روستايی رفت، او را بوسيد و از او خواست به کسی چیزی نگوید کجایند مسئولین بی ادعا... استاندار گیلان 🌷یادش با 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
آی شهدا... که بودم...🍃😞 دیگر توان ماندن نیست!💔 این روزها اشک امان نمی دهد!😭 دل بی قرار تر از همیشه می تپد!❣ و نَفَس به سختی بالا می آید...☘ هوای در جان مان افتاده...✨ آی شهدا... به رسم نوکری... به جان بی توان... به اشک بی امان... به دل بی قرار... به نفس های به شمارش افتاده... دریابید... دعایم کن... وقتی می گویم: دعایم کن! یعنی دیگر کاری از دست خودم برای خودم بر نمی آید...😔 دعا کن... کہ آخـر کارم به ختم شود... 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
هدایت شده از سلام برابراهیم
سوره شمس - عبدالباسط - اسكندريه.mp3
2.72M
شبتون آروم با نوای که آرامش بخش دلهاست ❤️
در انتخاب #همسنگرت دقت کن! او که دلش #آسمانی باشد به #خدا خواهید رسید... و اگر همراهت بوی #شهادت بدهد #کربلایی واقعی ! می شود ، پیشوند نامت...
(٢ / ١) ! 🌷هنگامی که در عملیات رمضان اسیر شدم، مرا به بصره بردند و در سالنی که در یک پادگان قرار داشت، به صورت موقت در کنار تعدادی دیگر از اسرا جای دادند. در آنجا برادری بود که از ناحیه ‌ی سینه ترکش خورده بود و یک تیر کلاشینگکف نیز دو طرف پهلوی او را سوراخ کرده که در نتیجه ‌ی آن روده ‌اش نیز سوراخ شده بود. 🌷او حال خیلی بدی داشت. بدنش عفونت کرده بود و هر چه نگهبان عراقی را صدا می‌ زدیم، آنها توجهی نمی‌ کردند. گاه گاهی هم سربازی می‌ آمد و ما به او می‌ گفتیم که این اسیر در حال مرگ است؛ ولی آن سرباز وعده ‌ی آمدن پزشک را می‌ داد و می‌ رفت. 🌷او چهل و هشت ساعت ناله می‌ کرد و به خود می‌ پیچید و کسی در آن سالن داغ و آتشین به فریادش نمی‌ رسید. ما هم که مضطرّ شده بودیم، عراقی‌ ها را صدا می‌ زدیم و آنها می‌ آمدند و بر سرِ ما فریاد می‌ کشیدند؛ ولی ما هم کوتاه نمی‌ آمدیم و می‌ گفتیم که: باید این مجروح را به بیمارستان ببرید. چون می‌ دیدیم که او دارد از دنیا می‌ رود. 🌷پس از گذشت چهل و هشت ساعت آمدند و گفتند که دکتر آمد. ناگهان دیدیم یک پسر بچه ‌ی پانزده، شانزده ساله یک روپوش سفید به تن کرده و دارد می‌ آید. آن بچه، یک تکه گاز روی محل جراحت او که روی زمین افتاده بود، گذاشت و دو تا چسب هم روی آن قرار داد و رفت. آنجا فهمیدیم که تمام راه ‌ها بسته شده است. 🌷حال دوستمان هم خیلی وخیم شده بود. بالای سر او نشستم. متوجه شدم که سیاهی چشمش کنار می‌ رود و سفیدی آن نمایان می‌ شود. دیدم لحظات آخر زندگی را می‌ گذراند. من با صدای بلند بالای سرش داد زدم و گفتم:.... ....
🌹در محضر شهدا #سردارشهیدحسین_علم_الهدی زمان شاه انداختنش توی بند نوجوانان بزهکار. صبوری به خرج داد. چند روز بعد صدای #نماز جماعت و تلاوت قرآن از بند، بلند بود! مأموران حسین را گرفتند زیر مشت و لگد. می گفتند تو به اینها چه کار داشتی؟! از آن به بعد شکنجه حسین، کار هر روز مأموران شده بود. یکبار هم نشد که زیر شکنجه، اطلاعات را لو بدهد. نوجوان شانزده ساله را می نشاندند روی صندلی الکتریکی و یا این‌که از سقف آویزانش می کردند. 🌷یادش با #صلوات 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
در مکتب شهادت 👈 نحوه ی برخوردبا جوانان....👇 یڪ جوان بنام دادیار را از گردان اخراج ڪرده بودند و داشت مے رفت دفتر قضایے. شهیدبرونسے همراه او رفت دفتر قضایے و گفت: آقا من این رو مےخوام ببرم. گفتند: این به درد شما نمےخوره آقاےبرونسے. گفت: شما چه ڪار دارید؟ من مےخوام ببرمش... بعد مدتی همان دادیار شد فرمانده گروهان ویژه و مدتے بعد هم شهید شد. بعد از شهادت دادیار، یڪ روز حاجے به فرمانده قبلے او گفت:شما این جوونها را نمے شناسین، یڪبار نمازش رو نمے خونه، ڪم محلے مے کنه، یا یه شوخے مے ڪنه، سریع اخراجش مے ڪنین؛ اینها رو باید با زبون بیارین تو راه، اگه قرار باشه ڪسے براے ما ڪار ڪنه، همین جوونها هستن. 🌷یادش با 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
براستی کدام یک از ما دیگری را پیدا می کند؟ ما شما را ...؟؟ یا شما ما را ..؟!! اصلا کداممان گم شده ایم؟! ما یا شما ؟ میپندارم ،ما روح گم کرده ایم و شما جسم... روح مان تلنگر می خواهد و جسمتان تفحص .... ما محو در زمانیم و شما محو در زمین ... شما در افلاک و ما در پی پلاک ... پس ای شهید🌷... قرارمان باشد: تفحص از مـا ، تلنگر از شما ... ما بر جسم تان شما با روح مان ...
یک‌سلام از ما جواب از سمتِ‌مرقد با شما فطرسِ نامه‌بَرِ تهران به مشهد با شما باز هم میل زیارت کرده‌ایم از راه دور نیت از ما، قصد از ما، رفت و آمد با شما
خداوند می فرماید: ان مع العسر یسرا فان مع العسر یسرا با هر سختی ، آسایشی ست. خداوند دوبار تکرار کرده که ته دلت قرص باشه ، پس دلت را به خدا بسپار...
🌸 چند آيه زيبا گفتم: خدا آخه این همه سختی؟ چرا؟ گفت: «انَّ مع العسر یسرا» "قطعا به دنبال هر سختی، آسانی است.(انشراح/6) گفتم: واقعا؟! گفت: «فإنَّ مع العسر یسرا» حتما به دنبال هر سختی، آسانی است.(انشراح/7) گفتم: خب خسته شدم دیگه... گفت: «لاتـقـنطوا من رحمة الله» از رحمت من ناامید نشو.(زمر/53) گفتم: انگار منو فراموش کردی! گفت:«اذکرونی اذکرکم» منو یاد کن تا یادت باشم. گفتم: تا کی باید صبر کرد؟! گفت: « وَ ما یدریک لَعلَّ السّاعة تکون قریبا» تو چه می دانی، شاید موعدش نزدیک باشد.(احزاب/63) «انّی اعلم ما لاتعلمون» من چیزایی میدونم که شما نمی دونید.(بقره/ 30) گفتم: تو بزرگی و نزدیکیت برای من کوچک، خیلی دوره! تا اون موقع چی کار کنم؟ گفت: « و اتّبع ما یوحی الیک و اصبر حتی یحکم الله» حرف هایی که بهت زدمو گوش کن، و صبر کن ببین چی حکم می کنم. (یونس/ 109) ناخواسته گفتم: الهی و ربّی من لی غیرک (خدایا آخه من غیر تو کیو دارم؟!) گفت: «الیس الله بکاف عبده» من هم برای تو کافی ام.(زمر/36)
اون شب بہ سنگر ما آمده بود تا شب را در سنگر بگذراند . 😴 ولی ما او را نمی شناختیم . هنگام خواب گفتیم : « پتو نداریم برادر !!! » 🙂 گفت : « ایرادی نداره ... » یڪ برزنت زیر خود انداخت و خوابید . صبح وقت نماز فرمانده گردانمان آمد و گفت : « برادر خرازی شما جلو بایستید . » و ما تازه فهمیدیم 😥 ڪه او فرمانده لشگر حاج حسین خرازی بود ... 👈 سردار شهید حاج حسین خرازی– فرمانده لشگر امام حسین (ع) ♥️
📎کلام شهید برای من و شهدای دیگر گریه نکنید ، به این بیندیشید که ما برای چه شهید شدیم؟ #شهید_علی_تجلایی 🌷یادش با #صلوات 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷کلام شهید : خون خود را بر زمین میریزم تا مگر بیدار شود، ولی افسوس که و همه را به زنجیر کشیده است...
کانال کمیل
#قسمت_اول (٢ / ١) #نظركرده! 🌷هنگامی که در عملیات رمضان اسیر شدم، مرا به بصره بردند و در سالنی که د
(٢ / ٢) ! 🌷....بالاى سرش داد زدم و گفتم: اسمت چیست؟ و چند بار تکرار کردم. او به آرامی گفت: محمدعلی. گفتم: نام فامیلت چیست؟ گفت: مرادی و خیلی آهسته گفت: مبارکه ‌ی اصفهان. یک سنگریزه برداشتم و اسم آن را روی دیوار نوشتم. بچه‌ ها دور او را گرفته بودند و گریه می‌ کردند. صحنه ‌ی غریبانه ‌ای بود. یک رزمنده ‌ی اسلام در غربت و زندان دشمن، داشت مانند شمع خاموش می‌ شد. عراقی ‌ها صدای ناله ‌ی بچه‌ ها را شنیدند و ریختند داخل و با مشت و لگد بچه ‌ها را زدند و همه را از اطراف محمدعلی دور کردند و از سالن خارج شدند. 🌷یکی از دوستان مشهدی به نام حامد کیومرثی که از همه ‌ی ما کم‌ سن‌ تر و چهره ‌اش نمایانگر پاکی بود، به من گفت: سید! بیا برای شفای محمدعلی یک دعای توسل بخوانیم! من یک قسمتهایی از دعا را حفظ هستم و شما هم قسمتهایی دیگر؛ چون ما از آمدن پزشک ناامید شده ‌ایم. حرف حامد به دلم نشست. با بچه‌ ها در میان گذاشتیم و همه رو به قبله نشستیم. حامد دعای توسل را با اشک و آه شروع کرد و بچه‌ ها خیلی گریه کردند. در دعا، شفای محمدعلی را طلب کردیم. هنوز دعا کاملاً تمام نشده بود که عراقی‌ ها، صدای ما را شنیدند و آمدند و دعا را بر هم زدند و ما پخش شدیم و هر کدام با حالتی اندوه بار در گوشه ‌ای نشستیم. 🌷همین که عراقی ‌ها بیرون رفتند، ناگاه صدای ضعیف محمدعلی را شنیدیم. بچه ‌ها خوشحال شدند و ریختند بالای سرش. او گفت: مرا بلند کنید! می‌ خواهم راه بروم. گفتیم:‌ چطور می‌ خواهی راه بروی؟ به هر حال او باز هم حرف خود را تکرار کرد و بچه ‌ها زیر بغلش را گرفتند و بلندش کردند. چند قدم که راه رفت، گفت:‌ مرا بر زمین بگذارید! پس از چند دقیقه گفت: مرا بلند کنید که راه بروم! و چند مرتبه این وضعیت تکرار شد. 🌷کل ماجرا همین بود و محمدعلی دیگر راه می‌ رفت. از بصره ما را به بغداد انتقال دادند. در آن‌جا من با محمدعلی بودم. تا اینکه به اردوگاه موصل بردند. آنجا محمدعلی را در زمین فوتبال می‌ دیدم و هیچ مشکلی نداشت. آن روزها هر چند وقت یک بار، من محمدعلی را در اردوگاه صدا می‌ زدم و در جای خلوت و بی‌سر و صدایی می‌ نشستیم. به او می‌ گفتم: محمدعلی! تو نظر کرده هستی. لایق بودی که مولا به تو نظر کند. با نظری که مولا به تو کرد، در واقع یک پیامی هم به ما داد و فرمود که ما در اینجا شما را زیر نظر داریم و رهایتان نمی ‌کنیم. 🌷....محمدعلی پس از گذشت بیش از هشت سال با بقیه ‌ی آزادگان به وطن بازگشت....
مي گويند ؛ خداوند داستان ابليس را تعريف کرد ، تا بدانی که نمی شود به عبادتت ، به تقربت و به جايگاهت اطمينان کنی! خدا هيچ تعهدی برای آنکه تو همانی که هستی بمانی ، نداده است شايد به همين دليل است که سفارش شده وقتی حال خوبی داری و می خواهی دعا کنی ، يادت نرود عافيت و عاقبت بخيری بطلبی پس به خوب بودنت مغرور نشو که شيطان روزی مقرّب درگاه الهی بود.
« »؛ رسم جوانمردی از حموم عمومی در اومدیم و نم نم بارون میزد ، خانومی جوون و محجبه بساط لیف و جوراب و ... جلوش پهن بود... دوستم رفت جلو و آروم سلام کرد و نصفه بیشتره لیف و جوراباشو خرید ... تعجب کردم و پرسیدم : داداش واسه کی میخری؟ ما که تازه از حموم در اومدیم ، اونم اینهمه !!! دوستم گفت : تو این سرما از سر غیرتشه که با دستفروشی خرجشو در میاره ، وگرنه میتونست الآن تو یه بغل نرم و یه جای گرم تن فروشی و فاحشگی کنه !!!... پس بخر و بخریم تا شرف و ناموس مملکتمون حفظ شه،... خودش برگشت تو حموم و صدا زد: نصرت اینارو بزار دم دست مردم و بگو صلواتیه ... !!! 📚
می‌ترسم از روزی که مرا فرا بخوانی و من هنوز آماده نباشم... می‌ترسم دلی را شکسته و ترمیمش نکرده باشم.... می‌ترسم گناهی کرده و توبه نکرده باشم... می‌ترسم با کوله باری از حق الناس به پایان راه رسیده باشم... می ترسم...
از #قم آمده بود به رشت در مزارشهدا🌷 دیدمش... گفت : آمده ام به #مادرم سربزنم و بروم. ماموریتی در پیش دارم. اگر همدیگر را ندیدیم #حلالم_کن برادر. بعد رفت سمت قبور مطهر #شهدا 🌷 می دیدم گردنش را کج کرده و با نگاه معصومانه ای به #قبور_شهدا خیره شده است #شهید_سجاد_طاهرنیا 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
4_345554935284237151.mp3
5.49M
🎶 بشنــوید عڪس تو میره ڪوچہ بہ ڪوچه توی قاب خونہ هـا تو یہ یاقوتی ، توی تابوتی میری روی شونہ هـا 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
گرگها خوب بدانند در اين ايل غريب گر پــــــدر رفت ، تفنگ پدری هست هنوز . . . لباس رزم پدر بر تن محمدامین نازدانه‌ی #شهید_علیرضا_بریری لحظه‌ی تدفین شهید بریری 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
هدایت شده از سلام برابراهیم
انفطار و ضحى - عبدالباسط.mp3
3.32M
شبتون آروم با نوای که آرامش بخش دلهاست ❤️