eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
3هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
حتما خوانده شود👇👇👇 دختر و پسر ؛نسل سوم انقلاب،داعیه داره رهبر! از میگویند ؛ تمام فکر و ذکرشان شده گشتن به دنبال شهادت! اما با سیره ی شهدا ها فاصله دارند... که تمام ، وصایا و زیروبم زندگی شهدا را از حفظ است ؛ اما وقتی خواستگاری اجازه ورود میخواهد، آنقدر از ملک و پول و ماشین و سرمایه می پرسد! که را از یاد میبرد ، و های دویده به دنبال مادران منتظر را هم... از یاد میبرد ک آن زمان ها ، زن هایی بودند که در زیرزمینی با کمترین امکانات حاصل عشقشان را؛ با و ،بوی نم بزرگ میکردند تا همسرانشان آسوده خاطر بجنگند! بدون ... و که زینت بخش در و دیوار اتاقش بود، و هر راهی شهرش؛ به یکباره فراموش میکند که وعده ای داشته بین خودش و دوستان آنقدر به و زیبایی و مال و ثروت می اندیشد که از ماجرا غافل میشود!! آنقدر سخت گیری میکند که فراموشش میشود که اش ازدواج میکرده قربه الی الله... نه قربه الی قد و بالای محبوب زمینی! آن روزها اصلا اهمیتی نداشت، زیبارو نباشی! یا نداشته باشی! حتی دست و پایت جا مانده باشد در آن دورها... مهم این بود که بخواهی با همسرت باشی،شانه به شانه، قدم ب قدم تا خود بهشت... این روزها اما بوی گند به قدری مشام ها را بی حس کرده که دیگر اسم شده زیاده روی و اسم تجمل ، ....!! اما خود دانی؛ میخواهی بدرقه ی راهت دعای عکس روی دیوار اتاقت باشد یا حرف مردم کوچه و بازار... @Salambarebrahimm 😉 التماس تفکر
🌸 اول من دیدمش. با آن کلاه خود روی سرش، و آرپی جی روی شانه اش مثل نیروهایی شده بود که می خواستند بروند جلو. 😳 به فرمانده گردانمان گفتم. صدایش کرد «حاج مهدی!» برگشت. گفت«شما کجا می رین؟» گفت«چه فرقی می کنه؟ فرمانده که همه ش نباید بشینه تو سنگر. منم با این دسته می رم جلو.» @Salambarebrahimm
از آن بچه های درس خوان و باهوش بود. وقتی برای دانشگاه‌های تقاضای پذیرش فرستاد، همه‌شان جواب مثبت دادند. تو هول و ولای آماده شدن برای سفر به فرانسه بود که یکی از دوستانش از فرانسه به ایران آمد. دوستش که آنجا مشغول تحصیل بود، گفته بود: "در اوج مبارزات یک‌بار در فرانسه خدمت امام(ره) رسیدم. گفتند: به وجود تو در بیشتر نیاز داریم. من هم قید را زدم و برگشتم". همین یک جمله از (ره) کافی بود که بعد از آن همه تقاضا و پیگیری، قید را بزند؛ همان جایی که دانشجو ها برای رسیدن به آن،سر و دست می شکستند.
برای درس خواندنش برنامه ریزی داشت. وقتی اصفهان درس می خواند روی دیوار اش کاغذی را زده بود و روزانه اش را روی آن نوشته بود. برنامه ای که شامل کارهای ریز و درشتی بود؛ مثل ساعت ورود به حجره، وقت صرف صبحانه، ساعت ، ساعت ، ساعت گپ زدن با دوستان و ... برای هر کدام از برنامه ها زمانی را مشخص کرده بود! مثلا اگر ۱۵ دقیقه برای گپ زدن با دوستان معین کرده بودند، وقتی این زمان به پایان می رسید! ایشان می گفت: "آقایان من وقتم تمام شده و حالا باید برای کار دیگه ای برم. اگه می خواید داخل باشید این کلید خدمت شما باشه، بعد که خواستید برید، در حجره رو کنید و تشریف ببرید". دکتر محمد حسینی بهشتی
🔸 قبل از رفتن به مدرسه ایستاده بود توی حیاط و مشغول گرفتن بود. با تعجب پرسیدم: "مگه الان وقت که داری وضو می گیری؟" گفت: "می دونی مادر! مدرسه عبادتگاهه؛ بهتر آدم هر وقت می‌خواد بره ، وضو داشته باشه"‌. بعد ها که بیشتر به کارهایش دقت کردم، فهمیدم که وضو گرفتن کار هر روزش شده...
🔸 درس خواندنش کمی با بقیه فرق داشت! زمان نوشتن یادداشت هایش،اگر فکرش کُند می‌شد یا در مسئله‌ای می ماند؛ گوشه‌ی یادداشتش می نوشت: "الهی و ربی من لی غیرک" دکتر مجید شهریاری
🔸 محمود دوست نداشت حتی لحظه‌ای کوتاه را به بگذراند. یادم می آید یک روز که منزل دایی بودیم دنبال چیزی می‌گشت. گفتم: "دنبال چی می‌گردی؟" گفت: "می‌خوام یک یا مجله پیدا کنم تا مطالعه کنم". گفتم: "ای بابا! توی مهمونی هم دست از کتاب خوندن بر ‌نمی‌داری؟ بیا بریم با بچه ها دور هم باشیم و دو کلمه حرف بزنیم". گفت:" اگه بحث و می‌کنین میام، ولی اصلاً حوصله حرف‌های رو ندارم". محمود جهانشیر
🔸 🔰 گناه‌های کوچک یک روز مریم آمد و گفت: "به من یک روز مرخصی بده". رفت و شب برگشت، دیدم سخت راه می رود! پرسیدم: "تصادف کردی؟" جوابی نداد... پاپیچش شدم تا بالاخره گفت که روی لوله‌های نفت -که خدا می‌داند توی داغ خوزستان چقدر داغ می‌شدند- پا برهنه راه رفته! پرسیدم "چرا این کار رو کردی؟" گفت:" شده بودم این کار رو باید می کردم تا یادم بیاید چه آتشی در منتظر من است". گفتم: "تو که جز کاری نمی کنی". گفت: "فکر می‌کنی! بعضی اشاره‌ها، بعضی سکوت های نا به جا؛ همه‌ی اینها گناهای کوچیکیه که تکرار می کنیم و برامون می‌شن".
🔸 در منطقه‌ی عملیاتی والفجر یک، نوجوانی ۱۷-۱۶ ساله را کردیم که مثل خیلی از ، تنها بدنی استخوانی از او به جا مانده بود. اما یک برجستگی زیر پیراهنش بود که نظرم را جلب کرد! آرام و با احتیاط دکمه‌های پیراهن را باز کردم، در عین نا باوری یک و یک دفتر مشق، زیر پیراهنش پیدا کردم. برایم عجیب بود که این نوجوان توی بحبوحه‌ی هم به فکر درس خواندن و تحصیل بوده... راوی: مرتضی شادکام
🔸 وقتی از عملیات خبری نبود، می‌خواستی پیدایش کنی، باید جاهای را می‌گشتی! پیدایش که می‌کردی، می‌دیدی کتاب به دست نشسته و غرق شده؛ انگار نه انگار که توی این دنیاست. ده دقیقه وقت پیدا می‌کرد، می‌رفت سروقت هایش. کار فوری هم که پیش می‌آمد، کتاب را همان‌طور باز می‌گذاشت تا وقتی بر ‌می‌گردد، مطالعه‌اش را ادامه دهد. شهید مهدی زین‌الدین
🔸 یکی از روزهای گرم منزل پدرمان بنایی داشتیم، علی همان روز صبح زود به خانه ما آمد و به عنوان مشغول کار شد! نزدیکی های ظهر بود که متوجه شدم لب هایش خشک شده و زیر نور آفتاب کار میکند. یک لیوان شربت برایش اوردم ولی او آهسته گفت: "روزه ام؛ کسی نفهمه‌ ها" خیلی اصرار کردم که اگر مستحبی گرفته بشکند؛ ولی قبول نکرد و گفت: "چون امروز صبح دیر از بیدار شدم و نتونستم رو به موقع بخونم، برای جبران اون تصمیم گرفتم تا عصر با زبان روزه در آفتاب کار کنم" 🌷شهید علی‌نقی ابونصری🌷
💠 محیط گناه لازمه‌ی رسیدن به مقامات بالا این است که آدم از یکسری ها و خوشی ها صرف نظر کند؛ این را محمدرضا در به ما می‌فهماند... یادم می آید یک روز با بچه ها قرار گذاشتیم که برای تفریح جایی بیرون از شهر برویم؛ زمان و محل که مشخص شد! محمدرضا را هم خبر کردیم ولی بهانه آورد که کار دارد! خوب که پاپیچش شدم گفت: "محیط جایی که می خواید برید، طوریه که همه تیپ آدمی میاد؛ رو گواه میگیرم که چون آماده اس نمیام..." 🌷شهید محمدرضا ارفعی🌷
#زندگی_به_سبک_شهدا وقت #ناهار رفتم پشت یه تپه با تعجب دیدم کاظم روی خاک نشسته و لبه‌ های نون رو از رو زمین بر می‌داره، تمیز می‌کنه و می‌خوره. اونقدر ناراحت شدم که به جای سلام گفتم: داداش! تو فرمانده تیپ هستی ، این کارها چیه؟! مگه غذا نیست؟! خودم دیدم دارن غذا پخش می‌کنند. کاظم گفت: اون غذا مال بسیجی ‌هاست... این نونارو مردم با زحمت از خرج زندگیشون زدند و فرستادند . درست نیست اسراف کنیم.... #شهید #کاظم_نجفی_رستگار
💕 همیشه همسرداری اش خاص بود ؛ وقتی می خواستیم با هم بیرون برویم ، لباس هایش را می چید و از من می خواست تا انتخاب ڪنم ؛ از طرف دیگر توجہ خاصی بہ مادرش داشت . هیچ وقت چیزی را بالاتر از مادرش نمی دید ، تعادل را رعایت می ڪرد ؛ بہ خاطر دل همسرش دل مادرش را نمی شڪست ؛ و یا بہ خاطر مادرش بہ همسرش بی احترامی نمی ڪرد... ✍ بہ روایت همسر شهید مدافع حرم مهدی نوروزی 🌷یادش با ذکر