4_607315432285670308.mp3
10.06M
@salambarebrahimm
💠 زهرا مرو تو را به جان حیدر....
💠 واحد بسیار زیبا
حسین سیب سرخی
#السلام... #علیـ... #كم... #و... #رحمة....
🌷هوا هنوز گرگ و میش بود؛ پس از سپری کردن یک شب سخت عملیاتی، تازه از اول صبح آتش شدید دشمن حکایت از پاتک سنگینی داشت. رزمنده عارف و دلاور ورزشکار، #حسن_توکلی کنار من آمده، تیربارش را به من داد و گفت: «با این سر عراقی ها را گرم کن تا من نمازم را بخوانم» شروع به تیراندازی کردم و با گوشه ی چشم مراقب احوال و خضوع و خشوع او بودم.
🌷....بر روی خاکریز تیمم کرد و در حالت نشسته به نماز عشق پرداخت. کمی تیراندازی کردم و باز متوجه توکلی شدم. رکعت دوم بود دست هایش را بالا آورده قنوت می خواند، شانه هایش را که از شدت گریه می لرزید به خوبی می دیدم، تیراندازی را قطع کردم ببینم چه دعایی میخواند: «اللهم ارزقنی شهادة فی سبیلک، اللهم ارزقنی شهادة فی سبیلک...»
🌷به حال خوشش افسوس خوردم، دوباره به دشمن پرداختم. باز نگاهی به توکلی کردم، جلوی لباسس خونی بود! به آرامی خون از زیر لباسش روی زمین جاری و او در حال خواندن تشهد و سلام بود. دلم نیامد دو رکعت نماز عشق او را بشکنم.
🌷مترصد شدم سلام بدهد به کمکش بروم. در حالی که میگفت: «السلام.... علیـ....کم و رحمة ....الله و...بر....کا...ته» به حالت سجده به زمین افتاد. پیکر آغشته به خون این شهید عاشق را کناری خواباندم در حالی که از این دعای سریع الاجابه متحیر بودم.
📚 کتاب "کرامات شهدا"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
4_5818983372369690704.mp3
7.77M
@salambarebrahimm
حاج #محمود_کریمی
ببین میتوانی بمانی بمان
عزیزم تو خیلی جوانی
#هيس! #مسئولين_مسئول_به_بهشت_مى_روند!!
🌷یک کامیون بار برای تدارکات لشکر ۳۱ عاشورا آمده بود. حاج امرالله که مسئول تدارکات بود به همراه بسیجیان مشغول خالی کردن گونی ها شدند. گونی ها سنگین بود و خالى کردن آنها مشکل و در این بین، حاج امرالله دائم به بسیجی ها می گفت: ماشاءالله، شل بازی در نیارید، بجنبید تا زود بارها رو خالی کنیم.
🌷....کمی آن طرف تر یک بسیجی بی کار ایستاده بود. حاج امرالله با دیدن او، صدایش زد و از او خواست که در خالی کردن گونی ها کمک کند. بسیجی هم با جان و دل قبول کرد و مشغول شد. او از همه قبراق تر و سر حال تر بود و با انگیزه بیشتری گونی ها را خالی می کرد، طوری که حاج امرالله چشمش او را گرفت و با خودش گفت: هر طور شده باید این را بیاورم پيش خودم، عجب نیروی پر کار و سر زنده ایه.
🌷تا اینکه نزدیکی های ظهر طیب که یکی از مسئولین لشکر بود برای انجام کاری نزد حاج امرالله آمد. حاج امرالله پس از حال و احوال پرسی با طیب به او گفت: یه بسیجی پر کار و زبر و زرنگ امروز اومده بود اینجا، من گرفتمش به کار، عجب جوون لایق و پر کاریه. می خوام درخواست بدم که اونو بفرستنش همین جا پیش خودمون باشه.
🌷....طیب گفت: کجاست این بسیجی پر کار که می گی؟ حاج امرالله با دست آقا مهدی را که نمی شناختش نشان داد و گفت: اوناهاش، داره گونی ها رو خالی می کنه. تا چشم طیب به آقا مهدی افتاد، برق از کله اش پرید و به حاج امرالله گفت: می دونی این بسیجی کیه که این طور گرفتیش به کار؟ حاج امرالله گفت: نه، مگه کیه؟ طیب گفت: این آقا مهدیه! (شهید مهدی باکری) فرمانده لشکر عزیزمون! حاج امرالله همین طور مانده بود و پس از سکوت چند ثانیه ای، بغضش ترکید و زد زیر گریه.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
4_5882082085534958830.mp3
1.38M
@salambarebrahimm
✅ به والله قسم شهدای ما زنده اند و مارو میبینند
🔹شادی روح شهدا صلوات
🔹 #حاج_اقا_دانشمند
"تو هیچی نیستی"
چشمشان که به مهدی افتاد، از خوشحالی بال درآوردند. دورهاش کردند و شروع کردند به شعار دادن: «فرمانده آزاده، آمادهایم آماده!» هر کسی هم که دستش به مهدی میرسید، امان نمیداد؛ شروع میکرد به بوسیدن. مخمصهای بود برای خودش.
خلاصه به هر سختیای که بود از چنگ بچههای بسیجی خلاص شد، اما به جای اینکه از این همه ابراز محبت خوشحال باشد، با چشمانی پر از اشک به خودش نهیب میزد: «مهدی! خیال نکنی کسی شدی که اینا اینقدر بهت اهمیت میدن، تو هیچی نیستی؛ تو خاک پای این بسیجیهایی...».
"شهید مهدی زینالدین"
کتــاب 14 سردار، ص30-29
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
امــام صـادق (علـــيه الســلام)
در آسمان دو فرشته بر بندگان گماشته شدهاند. پس هر كس براى خدا تواضع كند، او را بالا برند و هر كس تكبر ورزد او را پَست گردانند.
الکافی، ج2، ص122
⁉️تا حالا تونستی یک گناه رو بخاطر امام زمانت ترک بکنی؟
⁉️تاحالا شده یه روزت رو نذر آقا بکنی و سعی کنی تمام اون روز رو گناه نکنی؟
⁉️یه هفته چطور؟
⁉️یه ماه؟
⁉️یه سال؟
⁉️همه عمرت رو حاضری واسه لبخند آقا که خشنودی خداست پاک باشی؟ منظورم فقط همین هفتاد هشتاد سالیه که رو زمین زندگی می کنیماااا.....
⁉️چقدر دوستش داری؟؟
#به_این_سوالا_فکر_کن
#قسمت_اول (٢ / ١)
#عملیاتی_که_با_عنایت_حضرت_آغاز_شد....
🌷جلسه ای داشتیم. وقتی که از جلسه برگشتیم، شهید بروجردی به اتاق نقشه رفت و شروع به بررسی کرد. شب بود و بیرون، در تاریکی فرو رفته بود. ساعت دو ى نیمه شب بود. می خواستیم عملیات کنیم. قرار بود اوّل پایگاه را بزنیم، بعد از آنجا عملیات را شروع کنیم. جلسه هم برای همین تشکیل شده بود.
🌷با برادران ارتشی تبادل نظر می کردیم و می خواستیم برای پایگاه محل مناسبی پیدا کنیم. بعد از مدتی گفتگو هنوز به نتیجه ای نرسیده بودیم. باید هر چه زودتر محلّ پایگاه مشخص می شد و الّا فرصت از دست می رفت و شاید تا مدت ها نمی توانستیم عملیات کنیم.
🌷چند روزی می شد که کارمان چند برابر شده بود و معمولاً تا دير وقت هم ادامه پیدا می کرد. خستگی داشت مرا از پای در می آورد. احساس سنگینی می کردم، پلک هایم سنگین شده بود و فقط به دنبال یک جا به اندازه خوابیدن می گشتم تا بتوانم مدتی آرامش پیدا کنم. بروجردی هنوز در اتاق نشسته بود، گوشه ای پیدا کردم و به خواب عمیقی فرو رفتم.
🌷قبل از نماز صبح از خواب پریدم. بروجردی آمد توی اتاق، در حالی که چهره اش آرامش خاصی پیدا کرده بود و از غم و ناراحتی چند ساعت پیش چیزی در آن نبود. دلم گواهی داد که خبری شده است. رو به من کرد و پرسید: نماز امام زمان (ع) را چطور می خوانند؟ با تعجب پرسیدم: حالا چی شده که می خواهی نماز امام زمان (ع) را بخوانی؟! گفت: نذر کرده ام و بعد لبخندی زد.
🌷....گفتم: باید مفاتیح را بیاورم. مفاتیح را آوردم و از روی آن چگونگی نماز را خواندم. نماز را که خواندیم، گفت: برو هر چه زودتر بچه ها را خبر کن. مطمئن شدم که خبری شده وگرنه با این سرعت بچه ها را خبر نمی کرد. وقتی همه جمع شدند گفت: برادران باید پایگاه را اینجا بزنیم، همه تعجب کردند. بروجردی با اطمینان روی نقشه....
#ادامه_دارد....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
کانال کمیل
🌹 شهید حسن باقری کف اتاق توی یکی ازخانه های گلی سوسنگرد نشسته بود سه نفر بهزحمت جامیشدند هم نقشه
❤️سرباز که بود، دو ماه صبحها تا ظهر آب نمیخورد. #نماز نخوانده هم نمیخوابید!
میخواست یادش نرود که دو ماه پیش یک شب نمازش قضا شده بود...
#شهید_حسن_باقری
اگر من رئیس جمهور بودم، نشان درجه یک فرهنگ را می دادم به مادر #شهید «مرتضی رحیمی».
چقدر این شیرزن با سلیقه باشد، خوب است؟!… نشد ما یک روز برویم بهشت زهرا، یک ذره خاک داشته باشد سنگ مزار شهیدش… نشد! یک بار به من گفت: «اینجا خانه جسم پسرم است… باید تمیز باشد… اینجا ملائکه می روند، می آیند… باید تمیز باشد… من فقط مادر مرتضی نیستم، شهردار مزارش هم هستم…».
#بچه_هاى_آن_دوران_اينگونه_بودند....!!
💠رفتم اسم بنويسم. گفتند: سِنّت كم است. كمى فكر كردم. آمدم خانه، شناسنامه خواهرم را برداشتم. «ه» سعيده را پاك كردم؛ شد سعيد. اين بار ايراد نگرفتند. از آن به بعد دو تا سعيد توى خانه داشتيم!☺️
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
کانال کمیل
#قسمت_اول (٢ / ١) #عملیاتی_که_با_عنایت_حضرت_آغاز_شد.... 🌷جلسه ای داشتیم. وقتی که از جلسه برگشتیم،
#قسمت_دوم (٢ / ٢)
#عملیاتی_که_با_عنایت_حضرت_آغاز_شد....
🌷....بروجردی با اطمینان روی نقشه یک نقطه را نشان داد و گفت: باید پایگاه اینجا باشد. فرمانده سپاه سردشت هم آنجا بود. رفت طرف نقشه و نقطه ای را که بروجردی نشان داده بود، خوب بررسی کرد. بعد در حالی که متعجب، بود لبخندی از رضایت زد و گفت: بهترین نقطه همین جاست، درست همین جا، بهتر از اینجا نمی شود.
🌷همه تعجب کرده بودند. دو روز بود که از صبح تا شام بحث می کردیم، ولی به نتیجه نمی رسیدیم؛ حتی با برادران ارتشی هم جلسه ای گذاشته بودیم و ساعت ها با همدیگر اوضاع منطقه را بررسی کرده بودیم. حالا چطور در مدتی به این کوتاهی، بروجردی توانسته بود بهترین نقطه را برای پایگاه پیدا کند؟! یکی یکی آن منطقه را بررسی می کردیم، همه می گفتند: بهترین نقطه همین جاست و باید پایگاه را همین جا زد.
🌷رفتم سراغ برادر بروجردی که گوشه ای نشسته بود و رفته بود توی فکر. چهره اش خسته نشان می داد، کار سنگین این یکی دو روز و کم خوابی های این مدت خسته اش کرده بود. با اینکه چشم هایش از بی خوابی قرمز شده بودند ولی انگار می درخشیدند و شادمانی می کردند.
🌷پهلوی او نشستم، دلم می خواست هر چه زودتر بفهمم جریان از چه قرار است. گفتم: چطور شد محلی به این خوبی را پیدا کردی؟ الآن چند روز است که هر چه جلسه می گذاریم و بحث می کنیم به جایی نمی رسیم. در حالی که لبخند می زد گفت: راستش پیدا کردن محلّ این پایگاه کار من نبود....
🌷....بعد در حالی که با نگاهی عمیق به نقشه بزرگ روی دیوار می نگریست ادامه داد: شب، قبل از خواب توسل جستم به وجود مقدس امام زمان (ع) و گفتم که: ما دیگر کاری از دستمان برنمی آید و فکرمان به جایی قد نمی دهد، خودت کمکمان کن. بعد پلک هایم سنگین شد و با خودم نذر کردم که اگر این مشکل حل شود، به شکرانه نماز امام زمان (ع) بخوانم. بعد خستگی امانم نداد و همان جا روی نقشه به خواب رفتم. تازه خوابیده بودم که دیدم آقایی آمد توی اتاق. خوب صورتش را به یاد نمی آورم. ولی انگار....
🌷....ولى انگار مدت ها بود که او را می شناختم، انگار خیلی وقت بود که با او آشنایی داشتم. آمد و گفت که: اینجا را پایگاه بزنید. اینجا محل خوبی است و با دست روی نقشه را نشان داد. به نقشه نگاه کردم و محلی را که آن آقا نشان می داد را به خاطر سپردم. از خواب پریدم، دیدم هیچ کس آنجا نیست. بلند شدم و آمدم نقشه را نگاه کردم، تعجب کردم، اصلاً به فکرم نرسیده بود که در این ارتفاع پایگاه بزنیم و خلاصه این گونه و با توسل به وجود مقدس امام زمان (ع) مشکل رزمندگان اسلام حل شد.
راوى: یکی از همرزمان شهید بروجردی به نقل از کتاب "امام زمان (ع) و شهدا"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
آمریکا که بودیم
هیچ وقت نوشابه پپسی نمیخورد...
یک بار به او اعتراض كردم كه چرا پپسی نمی خری؟
مگر چه فرقی می كند و از نظر قیمت كه با نوشابه های دیگه تفاوتی ندارد...
گفت : چون كارخانه پپسی متعلق به اسرائیلی هاست....
#شهید_عباس_بابایی
ازساچمه تا ترکش
سال آخر دبیرستان بود یک روز کلاس کنکور راپیچانده وبا بچه های پایگاه رفته بود اردو.
عصری که برگشت انگشت شستش باند پیچی شده بود . اول میخواست پنهان کند ونگویدچه بلایی سر انگشتش آورده اما بعدا معلوم شد که توی اردو چیزی را هدف تیراندازی گذاشته اندتا باتفنگ بادی بزنندیکی ازبچه ها گفته هدف راجابه جاکنید محمود رضا هم هدف را گرفته روی دستش وگفته بزنید ساچمه را زده بودند روی ناخن شستش. درعکس رادیوگرافی ساچمه کنار بنداول انگشت پیدابود
محمود رضا آن روز عمل شد، ساچمه راازانگشتش درآوردندوبه خیر گذشت اما ماتحمل همان اندازه جراحت اورا هم نداشتیم .
دی ماه همان سال ۹۲وقتی درمعراج شهدای تهران رفتم بالای سرش هنوزلباس رزمش تنش بود. از زخم هایش فقط جای یک زخم زیر چانه وترکشی که به سرش اصابت کرده بوددیده می شد.
دربهشت زهراوقبل مراسم تشییع زخم های تنش راکه دیدم یاد ان ساچمه افتادم وتلخی زخم انگشت شستش اما آن زخم کوچک کجا وجراحت ناشی ازاصابت ۳۵ ترکش به #سینه و#پهلو کجا...
یکی ازترکش ها از زیر کتف چپش بیرون زده بودوشاید #محمودرضا باهمان ترکش پریده بود.
🌷شهید محمود رضا بیضایی🌷
#يكى_از_مدعيان_بى_ادعا....
🌷اون شب به سنگر ما آمده بود تا شب را در سنگر بگذراند. ولی ما او را نمی شناختیم. هنگام خواب گفتیم: پتو نداریم برادر!! گفت: ایرادی نداره. یک برزنت زیر خود انداخت و خوابید.
🌷....صبح وقت نماز، فرمانده گردانمان آمد و گفت: برادر خرازی شما جلو بایستید. و ما تازه فهمیدیم؛ که او فرمانده لشگر حاج حسین خرازی بود....
🌹سردار شهيد حاج حسين خرازى، فرمانده لشكر امام حسين (ع)
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
فرقی نمیکند کجا بزرگ شده ای!
فرقی نمیکند تاکنون با چه آدابی زیسته ای!
فرقی نمیکند تاکنون دل به دلشان داده ای یا نه؟!
فرقی نمی کند تاکنون گوشِ دل به حرف هایشان سپره ای یا نه!
یا حتی
فرقی نمیکند که تاکنون در برابرشان مودب بوده ای یا جوابِ ایثارشان با تمسخر داده ای!!!
آنها مثل منو تو نیستند،که با داشته های خودشان قضاوتمان کنند
و یا دوستمان بدارند
آنها از جنس لبخند های خدا هستند....
پاک و ساده و مهربان....
فقط کافی است #یکبار هم که شده، #دلت_را_به_دلشان_بسپاری
دوست شهیدت را پیدا کن....
او همیشه حاضر است
در کنار لبخند هایت
و هم نفس با هق هقِ بغض هایت
ضرر نمیکنی!
بِسم الله.....
#همه_ى_كارها_دست_شهداست....!
🌷طبق برنامه اى كه تدارك ديده شده بود، قرار بود پيكر پاك شهيد موسوى را به آمل منتقل و به خانواده ى شهيد تحويل دهيم تا پس از مراسم احياى شب ٢١ ماه رمضان فرداى آن شب يعنى روز شهادت حضرت امير همان جا پيكر را دفن كنند.
🌷در جريان انتقال پيكر پاك شهدا، دوستان با وجودى كه پيكر شهيد موسوى را كنار گذاشته بودند تا به آمل بفرستند، اما به طور اشتباه همراه شهداى ديگر، پيكر ايشان را هم به اهواز فرستادند، تا همراه شهداى ديگر از شلمچه به طرف مشهد تشييع شود.
🌷همان زمان، مادر شهيد تماس مى گيرد و اصرار مى كند پيكر شهيد را به آمل بفرستيد، چون آن طور كه ايشان گفته بود در آمل، خانواده ى شهيد برنامه ريزى كرده بودند و مهمان دعوت كرده بودند. دوستان تلفن زدند و مرا در جريان گذاشتند....
🌷....من گفتم: خب! اگر خانواده ى شهيد اصرار دارند، چاره اى نيست، پيكر را سريع با هواپيما به تهران و از آن جا به آمل بفرستيد، اما براى خودم اين پرسش پيش آمد كه شهيد چطور حاضر شده دوستانش را ترك كند و فيض زيارت حرم ثامن الائمه (ع) را از دست بدهد؟! چون كاملاً معتقدم ما كاره اى نيستيم. همه ى كارها دست شهداست.
🌷اين گذشت، تا اين كه شب ٢٣ رمضان، از بچه ها پرسيدم: بالاخره پيكر شهيد موسوى را به آمل فرستاديد؟ گفتند: نه. پرسيدم: چرا؟ گفتند: ما مقدمات انتقال پيكر شهيد را به آمل آماده مى كرديم و در آستانه ى فرستاندن آن بوديم كه تلفن زنگ زد....
🌷....مادر شهيد پشت خط بود و گفت: ديشب خوابى ديدم. البته به طور كامل، خواب را تعريف نكرد. _بر اساس آن بايد بچه ى من ابتدا به مشهد برود، زيارت بكند، بعد بيايد ما پيكر را تحويل بگيريم. اتفاقاً پيكر شهيد سيد على موسوى از پيكرهايى بود كه دو بار، دور ضريح نورانى آقا على بن موسى الرضا (ع) طواف داده شد!
راوى: سردار باقرزاده
📚 كتاب "كرامات شهدا"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#شهید_ابراهیم_هادی
عصر روز نیمه شعبان ابراهیم وارد مقر شد. همان روز بچه ها دور هم جمع شدیم. از هر موضوعی صحبت به میان آمد تا این که یکی از ابراهیم پرسید:
بهترین فرمانده هان در جبهه را چه کسانی می دانی و چرا؟!
ابراهیم کمی فکر کرد و گفت: تو بچه های سپاه هیچکس را مثل 🌹محمد بروجردی نمی دانم.
محمد کاری کرد که تقریبا هیچ کس فکرش را نمی کرد. در کردستان با وجود آن همه مشکلات توانست گروه های پیش مرگ کرد مسلمان را راه اندازی کند و از این طریق کردستان را آرام کند.
در فرمانده هان ارتش هم هیچکس مثل سرگرد 🌹علی صیاد شیرازی نیست.
ایشان از بچه های داوطلب ساده تر است. آقای صیاد قبل از نظامی بودن یک جوان حزب اللهی و مومن است.
از نیروهای هوانیروز، هرچه بگردی بهتر از 🌹سروان شیرودی پیدا نمی کنی،
شیرودی در سرپل ذهاب با هلی کوپتر خودش جلوی چندین پاتک عراق را گرفت. با این که فرمانده پایگاه هوایی شده آنقدر ساده زندگی می کند که تعجب می کنید! ... همان روز صحبت به اینجا رسید که آرزوی خودمان را بگوئیم. هرکسی چیزی گفت. همه منتظر آرزوی ابراهیم بودند. ابراهیم مکثی کرد و گفت: آرزوی من شهادت هست ولی حالا نه! من دوست دارم در نبرد با اسرائیل شهید شوم!