#بال_در_بال_ملائک
💚شهید سیدمرتضی آوینی
جهان معركهی امتحان است برادر، و بهترینِ ما كسی است كه از بهترینِ آنچه دارد در راه خدا بگذرد...
❤️شهادت زیباست...
🌷شادی ارواح طیبه شهدا و امام شهدا #صلوات
به آخرین پنجشنبه آذر ماه رسیدیم؛
به یاد همه مسافران بهشتی
پدران و مادران آسمانی،
آنان که روزی عزیز دل کسی بودند
و امروز عکسی هستند در قاب
خاطرهای در ذهن
و حسرتی بر دل
شادی روح رفتگان، فاتحه و صلوات🌸
اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ
💠 شهید_احمد_کاظمی میگوید: #شهید_حسین_خرازی پیشم آمد و گفت: من در این عملیات شهید میشوم.
🌸گفتم: از کجا میدانی؟ مگر علم غیب داری؟
گفت: نه، ولی مطمئنم. چند عملیات قبل، یک خمپاره کنار من خورد.
به آسمان رفتم. فرشته ای دیدم که اسم های شهدا را مینویسد.
تمام اسم ها را میخواند و میگفت وارد شوید.
🌸 به من رسید گفت حاضری شهید بشی و بهشت بری؟
یه لحظه زمین رو دیدم گفتم: " یک بار دیگر برگردم بچه و همسرم را ببینم، خوب میشود.
🌸 تا این در ذهنم آمد زمین خوردم. چشم باز کردم دیدم دستم قطع شده و در بیمارستانم.
اما دیگر وابستگی ندارم.
اگر بالا بروم به زمین نگاه نمیکنم"
🔺گاهی ما بخاطر وابستگی هایمان، از دین کوتاه می آییم.
YEKNET.IR - shoor - mohamad hosein haddadyan.mp3.mp3
2.16M
⏯ #شور احساسی
🍃حرم بیشتر از بهشت میخوامش
🍃نداریم بخدا فراتر از بامش
🎤 #محمدحسین_حدادیان
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
#کلام_شهید
شهید دکتر مصطفی چمران
خون خود را بر زمین میزنم تا شاید کسی به هوش بیاید،تا مگر وجدانی بیدار شود، ولی افسوس که منافع مادی و حب حیات همه را به زنجیر کشیده است.
افسوس...
4_607315432285667828.mp3
3.31M
@salambarebrahimm
💠باز این دلم هوای کرب و بلات و کرده
💠 امشب دلم هوای صحن و سرات و کرده
جواد مقدم واحد
شب جمعه..
دلم کربلاست و خودم، دور از آن صحن و سرا..
ابراهیم جان
دیگر نایی برای التماس نیست..
در مهمانی امشبتان...
مرا نزد مادر سفارش کن
می خواهم فدای حسین شوم...
🌷اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک
#به_کمك_اسیر_عراقی_راننده_تریلى_شدم!
🌷عملیات والفجر ١٠ بود. مدتی که در خاک عراق بودیم، یک تریلی ١٨چرخ صفر کیلومتر، توجه مرا به خود جلب کرده بود و مدام توی این فکر بودم که باهاش چه کار کنم؟! تریلی که قبلاً یکی از چرخ هایش را پنچر کرده بودم! از میان اسرای عراقی که گرفته بودیم، یکی از آنها راننده آن تریلی بود که طی این مدت سکوت کرده و حرفی نزده بود. مانده بودم که چطور این تریلی را روشن کنم و آن را به حرکت درآورم!
🌷یکی از اسرا که متوجه این موضوع شده بود با اشاره به اسیری که آن طرف تر بود، گفت: «او راننده آن تریلی است!» راننده را گرفتم و به سمت تریلی رفتم. وقتی خواستم استارت بزنم، راننده به پنچر بودن لاستیک اشاره کرد و گفت: «اول باید پنچری اش گرفته شود.» بعد به من فهماند که لاستیک زاپاس زیر تریلی قرار دارد؛ من ساده لوح هم اسلحه ام را به او دادم و رفتم که لاستیک زاپاس را از زیر تریلی در آورم.
🌷بچه های ما کمی آن طرف تر، هر یک مشغول کارهای خودشان بودند، وقتی در زیر تریلی مشغول درآوردن زاپاس بودم، راننده عراقی با صدای بلند فریاد زد: «آبار! آبار!» به سرعت خودم را از زیر ماشین خارج کردم و اسلحه را از دستش در آوردم، چون فکر کردم قصد تیراندازی دارد. سرش فریاد زدم و گفتم: «آبار، آبار، چیه؟! معلومه داری چی میگی؟!»
🌷بعد از اینکه فهمیدم اوضاع آرام است، دوباره اسلحه را به دستش دادم و رفتم زیر تریلی تا لاستیک را در بیاورم، اما باز هم عراقی فریاد زد: «آبار! آبار!» چند بار این حرکت ادامه داشت تا اینکه بچه ها را صدا زدم و گفتم: یکی بیاد بگه این زبون بسته چی می گه. یکی از بچه ها آمد و گفت که می گوید: «مواظب باش تا لاستیک روی سرت نیفتد، اگر روی سرت بیافتد، تو را می کشد!»
🌷من که دیدم هر کاری می کنم، لاستیک زاپاس در نمی آید، اسلحه را از دستش گرفتم و گفتم: «خودت برو درش بیار!» او به زیر تریلی رفت و بعد از چند دقیقه، لاستیک زاپاس را بیرون آورد. به او گفتم: «حالا آن را با لاستیک پنچر، جابجا کن!» او از این کار امتناع کرد و گفت: «من بلد نیستم. من هم اسلحه را رو به او گرفتم و با زبان مازندرانی به او گفتم: «یا وصل کندی یا تره همین جه کشمبه» (یا وصل می کنی یا همین جا می کشمت.)
🌷او که جدیت مرا دید، از جیبش عکسی را در آورد و با گریه به من فهماند که ٦ تا بچه دارد. من هم به زبان مازندرانی بهش گفتم :«ای بابا ته هم که مه واری ایال واری، خاستی چه کنی انده وچه ره؟!» (ای بابا، تو هم که مثل من ایال واری، می خواستی چیکار کنی، این همه بچه رو.) بعد گفتم: «نگران نباش، من باهات کاری ندارم، تو اسیر هستی، نمی کشمت.»
🌷وقتی خیالش راحت شد، سریع لاستیک را عوض کرد و بعد رفت بالای تریلی و پشت فرمون نشست. با تعجب بهش گفتم: «زود پسر خاله نشو! بیا این طرف بشین و به من یاد بده، باید چطوری برانم؟» استارت زد و دنده گذاشت و به کمک او تریلی را به عقب بردم. وقتی نزدیک بچه ها شدم، مدام بوق می زدم و چراغ می دادم. بچه ها از سنگرهای شان بیرون آمده بودند و با تعجب نگاه می کردند و وقتی فهمیدند من هستم، زده بودند زیر خنده....
راوى: رزمنده سيد احمد ربیعی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#خاطرات_شھدا
چند روز قبل از شهادت ابراهیم (نام جهادی سجاد عفتی) تو منطقه حلب روستای خان طومان درگیری بین ما و نیروهای داعش خیلی شدید بود .
پشت دیوار کمین کرده بودیم از در و دیوار تیر به سمتمون میومد که متوجه شدم ی موتور سوار از جاده اصلی داره بسمتمون میاد که نیروهای تکفیری به سمتش تیر شلیک میکردن
یکم که دقت کردم دیدم ابراهیمه ، اومد سمتمون برگشتم بهش گفتم : پسر خوب این چکاریه ؟ نمیگی میزننت
آروم زیر لب خندید گفت :اگه قسمتم باشه بهم میخوره ، دیدم حال و روزش زیاد خوب نیست ،بهش گفتم :چرا انقدر بهم ریخته ای ، یهو زد زیر گریه ، گفتم :چی شده ؟
گفت :همین الان مقدار زیادی مواد غذایی بهم برسون ، گفتم خب بگو چی شده ، برگشت گفت داشتم تو مسیر میومدم که ی پدرو دختر ، که روستاشون تازه از محاصره داعش در اومده بود ، دیدم
دخترش داره گریه میکنه ،از پدرش پرسیدم :چی شده (پدرش دست و پا شکسته ایرانی بلد بود)
گفت: روستامون چند روزه از محاصره داعش در اومده و خونواده و زندگیمون همه از بین رفتن مردم اون روستا بیشتر از چند روز میشه که غذا نخوردن ...ابراهیم همینطور گریه میکردو تعریف میکرد ،برگشت بهم گفت :هر جور شده بهم غذا برسون بهشون کمک کنم .
برگشتم بهش گفتم :درسته اونجا از محاصره در اومده ولی هنوز زیر آتیش دشمنه نمیشه با ماشین رفت اونجا
بهم گفت :تو به من ماشین و غذا برسون باقیش با من .هوا کم کم داشت تاریک میشد درگیریمون کمتر شده بود ، ترک موتورش نشستم برگشتیم عقب ، ماشینو برداشتم رفتیم در انبار ، پشت ماشینو پر کردیم مواد غذایی و به سمت روستا رفتیم و مواد غذایی و تو روستا پخش کردیم .
دیگه هر شب کارش شده بود این با بچه ها سهمیه غذاشونو نصف میکردن و شب به شب میبرد تو روستا پخش میکرد . چند روز بعد تو درگیری به درجه شهادت نائل گردید ، وقتی پیکر مبارکشو آوردیم عقب بچه ها دورش جمع شدن گریه میکردن و میگفتن ابراهیم ی یادگاری و ی رسم خوب برامون گذاشت .
از همون شب بچه ها بخاطر اینکه یاد ابراهیم و زنده نگه دارن به هم قول دادن که به یاد ابراهیم هر شب مقداری از سهمیه مواد غذایی خودشونو تو مناطق محروم پخش کنن...
✍به نقل از همرزم شهید
#شهید_سجاد_عفتی
📎سالـــــروز شھـــــادت
#شادےروحش_صلوات
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
YEKNET.IR -Alimi-Shab 02 Moharam1397-007.mp3
4.36M
🍃برا من چه ها کردی..
🍃منو سر به راه کردی...
🎤 #حمیدعلیمی
🌷 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
#کلام_شهید
🌷جوانان عزیز
🌟چشم #شهدا و تبلور خونشان به حرکت و شعور شما دوخته شده
✨باید مواظب باشیم خط #ولایت را گم نکنیم،
🌟 #معیارها در تمامی گزینشها و انتخابها، اشاره و اراده #ولایت است.
🌹شهید عزادار نمیخواهد، #رهرو میخواهد.
#شهید_محمود_شفیعی
#یاد_شهدا_باصلوات
#خاطرات_شهدا
🔺 شب یلدا بود 🍉؛
قرار شد من و امیرعلی و یکی دیگه از رفقا برای انجام کاری تو ساختمون جبهۀ فرهنگی میقات ظهور بمونیم.
یک ساعتی⏰ از رسیدن ما گذشت ولی از امیرعلی
محمدیان خبری نشد.😥
ما هم بهش زنگ نزدیم☎️. گفتیم هم شب یلداست و هم تولدش🎂 ؛ حتماً خواسته کنار خانواده باشه😌
خیلی طول نکشید که امیرعلی با هندوانه 🍉و آجیل و کیک 🍰و تنقلات دیگه وارد ساختمون شد.
اون شب خیلی بهمون خوش گذشت🎈 ؛ امیرعلی مثل همیشه ما رو غافلگیر کرد.😇
حالا شب یلدا که میشه ، ماییم و خاطرات طلایی شهید مفقودالاثر مدافع حرم ، امیرعلی محمدیان ... نیست که بهش بگیم داداش تولدت مبارک😥😔
✍راوی: مصطفی سلطانی همرزم و دوست شهید
#شهید_امیرعلی_محمدیان 🌷
#سالروز_ولادت
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
💢 #نحن_ابناء_الحیدر
در روز شهـادت بـرادرم ...
ایشان با یک بلـدِ راه همراه مےشوند . هدف ، خانـه ای در بالای تپہ بـود ، بہ گفتہ بلدچی نقطهای استـراتژیڪ بود ڪہ نبایـد سقـوط میکرد. با وجود ڪمبود آب و غـذا و مهمات، امیر و ۴نفر دیگر به بالای تپه بسمت خانہ رفتند.
حقیقتا امیـر آدم پای ڪاری بـود.
به محض ورود بہ حیاط خانہ،
نفر جلوی امیر از ناحیه قلب مورد هدف
تڪ تیراندازهای تروریست تڪفیـری
قرار مے گیـرد و زمین مے خورد.
همرزم امیـر زنـده می ماند و
امیـربرخلاف توصیههای همرزمانش
مبنے بر خطرناڪ بودن موقعیت بہ
ڪمڪ همرزم خود رفتہ و اورا از تیررس تڪتیراندازهای تڪفیری نجات می دهد
کہ در این کار خود او از ناحیه سر مورد هدف تکتیرانداز تکفیری قرار میگیرد و دچـار جراحت سطحی میشود ، در ادامہ ، تڪفیریها از سہ طرف بہ خانہ حملـہ ور مے شـوند و امیر به تنهایی از یڪ اتاق بدون پنجره ، یڪ طرف را پوشـش می دهد ..
بہ گفتہ شاهدان عینی ،
امیر با خواندن رجزهایی همچون
«نحـن حیـدریه نحن قوّه حیـدریه ،
نحـن شیـعہ علی ابـن ابی طالب»
بالغ بر ۳۴ نفر از تکفیری ها را
به هلاڪت می رسانـد ...
تا اینڪه تکفیری ها به پشت درب اتاق سنگر ایشان میرسند و یڪ نارنجڪ به داخل اتاق پرتاب می ڪنند ولی امیـر نارنجک اول را به سمت خود تروریستها باز پرتاب میڪند.
اما با انفجـار نارنجڪ دوم،
ایشان به درجہ رفیع شهادت
و آرزوی خود نائل میآیـد.
✍ راوی : برادر شهیـد
#پاسدار_مدافع_حـرم
#شهید_امیر_لطفی
#سالروز_شهـادت
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
نامردا بهش میگن مزدور نظام، ارزشی، ساندیس خور و ...
ما بهش میگیم مرزبان با شرف، سرباز آقا امام زمان و ...
سلامتی شون صلوات
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
🌹بسم رب الشهدا والصدیقین
گفتیم #شهدا دلمون راهی جبهه های اخلاص شد...
به راستی کجان اونایی که فقط #برای_رضای_خدا کار میکردن!😔
از روزی که اومد تو اردوگاه اتفاقات عجیبی می افتاد!
لباسای نیروها که خاکی بود و کنارساکشون افتاده بود ، صبح شسته شده رو بند آویزون بود!! هر پوتینی که بیرون از چادر می موند صبح واکس خورده و براق جلوی چادر پیداش میشد!
وقتی این اتفاقات عجیب رومیدیدیم ، میخندیدومیگفت بابا این کیه شب ها زوروبازی در میاره! 😳
میگفت : آقای زورو لطف کنه امشب لباس های منم بشوره😁
پوتینام روهم واکس بزنه😌
بعد عملیات وقتی علی قزلباش شهید شد ، یکی از بچه ها باگریه گفت :بچه ها یادتونه چقدر قزلباش زوروی گردان رو مسخره میکرد!!؟ خودش بود😔 منو قسم داده بود به کسی نگم...
آره رفقا...شهید قزلباش زوروی گردان بود اما اون رو مسخره میکرد تا کسی نفهمه اونی که شبانه این کارارو انجام میده خودشه😔
🍃راستی بچه ها مایی که دم از شهدا میزنیم ، چقدر رو #شباهتمون کار کردیم !؟
اعمالمون مثل اونا مخلص و بی ریاس!؟
یا دنبال دیده شدنیم!
میتونیم به خودمون بگیم رهرو!؟یا مثل همیشه فقط شرمندگیشون برامون مونده!؟😔
🌸🍃رفقا #شهدا شرمنده نمیخوانااا اونا #رهرو میخوان
🌹یه یاعلی بگو و به مسیری که داری میری فکر کن...باخودشون عهد ببند که جز برای رضای خدا کاری نکنی😉
زندگیت که در راه رضای خدا قرار بگیره دیگه دلت نمیگیره ❤️
🌷شبتون شهدایی
برشی از #کتاب سربلند
هر وقت کارش جایی #گیر می کرد و تیرش به سنگ میخورد، زنگ میزد که برایش قرآن بخوانم.
داشتم غذا درست میکردم، زنگ میزد که: مامان یه #یس برام بخون کارم رو رها میکردم و مینشستم جَلدی برایش میخواندم.
میخواست #زمینیرا که پدرش بهش داده بود، بفروشد و جای دیگری خانه بخرد .چهل سورهی #حشر برایش نذر کردمسیهشتمی را که خواندم به فروش رفت.
وقتی میآمد خانهمان و میدید دارم #قرآن میخوانم، به خانمش میگفت: ببین مامانم داره قرآن میخونه که #شهید نشم
خون خونش رو میخورد و میگفت:همین که میان اسمم رو بنویسن برای سوریه، خط میزنن میگن #حججی نه.
گریه میکرد و میگفت: نکنه کسی رفته و چیزی گفته،بابا حرفی نزده باشه؟!
راوی :مادرشهید
#شهید_محسن_حججی💔