✨﷽✨
❗️ #تلنگرانه ❗️
گـــاهی چــه راحـت غیبت میکنیـم!
چــه راحـت دروغ میگویـیم!
راحـت با پدر و مادر تنــدی میکنیـم!😔
در خیابان که راه میرویـم چـه راحـت این طـرف
و آن طـرف را نگاه میکنیــم
و کنترل نگاه را به فراموشی میسپاریـم!👀
چه راحــت از نامحرم دلبری میکنیم...😞
چـه راحـت تنبلی میکنیـم....
چه راحت بیخیال میشویـم و چه بی هدف زندگی میکنیم....
گـاهی چـه راحت #ازشهدافاصله_میگیریم...😖
چه راحت دل مولا را میشکنیـم...
چه راحت خداحافظ حسین میگوییم...😔
گــاهی طــوری غــرق زندگی و روز مرگی میشویـم که فرامـوش میکنیم کجا بودیـم و کجا هسـتیم...
کـه بودیم و چه شدیم...
#امان_از_غفلت⛔️
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
✍ #ڪلام_شـهدا
به شما عزیزان توصیه می کنم که از رهبری حمایت کنید و دین اسلام را زنده نگه دارید. به پدر و مادر خود احترام بگذارید و به آنها نیکی کنید که عاقبت به خیری به دنبال دارد. نماز خود را اول وقت و به صورت جماعت به جا آورید. به خواهران خود توصیه می کنم که حجاب خود را رعایت کنید زیرا حجاب شما کوبنده تر از خون شهید است.
#شـهید_مجتبی_معادی🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روضه
حجت الاسلام قرائتی
قشنگه ببینید
▪️این داستان #افسانه نیست
#روایت دخترشهید #مهدی_قاضی_خانی ....
#یک مقنعه با تمثیل پدرشهید
امروز برای کاری سرزده رفتم مدرسه نهال خانوم
که نهال رو ازمدرسه بیارم ،
یهو دیدم تمثیل شهید قاضی خانی روی مقعنهی نهاله گفتم:
نهال چرا عکس بابارو زدی به مغنه ات؟؟
با ناراحتی😔 ودرحالی که اشک توچشماش😭 جمع شده بود،
گفت: آخه بچه ها هی میگن:
توبابا نداری!!
عکس بابا رو زدم تا ببینن منم😊
بابا دارم
گفت: مامان نمیدونی تو کتابم هم عکس بابا رو زدم ...
به نظر شما!؟
من حرفی برام می مونه که به نهال بگم ؟!
راوی #همسر شهید مهدی قاضی خانی
#عشق_قیمت_نداره
#شهید_مهدی_قاضی_خانی
4_359326163803309166.mp3
22.11M
@salambarebrahimm
یکم حرف دارم امشب
من بااینکه
بعضی ازصحنه ها
گفتن نداره
اونکه میگه برا پول
رفتن اینها
روی چشم هاش چقد
قیمت میذاره؟
🔻مداحی زیبا از #سید_رضا_نریمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو بگو قیمت این لحظه ها چند...
🔸بازی شهید #هاشم_دهقانی بادوقلوهایش
عشق قیمت نداره....
#كار_ما_چهار_نفر....!
🌷چهار نفر بودیم؛ من و برادرم حمید، مجتبی امینی و خدامراد امینی. قایق سوراخی داشتیم. وقتی به آب می انداختیم، یکی باید مدام آن را باد می کرد و گرنه غرق می شد. شب آن را به آب انداختیم و سوار شدیم. آن سوی رودخانه باد آن را خالی کرده آن را زیر گل و لای کنار رودخانه پنهان کردیم.
🌷کارمان این بود که در جاهایی که رفت و آمد عراقی ها بیشتر بود؛ مین بگذاریم یا زیر شعارهایی که روی دیوار می نوشتند در جواب شعاری بنویسیم. اگر موتور یا خودرویی می دیدیم از آن برای کاشت تله های انفجاری استفاده می کردیم.
🌷....کارمان که تمام شد، ظهر شده بود. غذایمان کنسروهای لوبیای مربوط به سال ١٩٧٠ ارتش بود. خیلی بد مزه و بدبو بود. مجتبی امینی گفت: من که این رو نمی خورم. گفتم: شوخی نکن چاره ای نیست باید همین رو بخوری. گفت: نه با من بیاین؛ من می رم غذای عراقی ها را می آرم.
🌷کنار ریل راه آهن خرمشهر، جایی که ریل پیچ داشت، خانه ای بود که سَرو صداى بیش از صد تا عراقی از این خانه می آمد، با صدای بلند عربی صحبت می کردند. پشت ریل که مسلط بود به در خانه، سنگر گرفتیم. مجتبی تفنگش را رو به جلو گرفت، به حالت تهاجمی و مستقیم رفت داخل خانه.
🌷....گفتیم الان سَرو صداى عراقی ها بلند می شود و بيرون می ریزند. چند تا مین جلوی در خانه کار گذاشتیم. وقتی عراقی ها پشت سرش بیرون می آمدند، تعدادی از آنها می رفتند روی مین، بقیه هم دقایقی می ترسیدند؛ بیایند بیرون و ما فرصت فرار پیدا می کردیم.
🌷...یکدفعه دیدم مجتبی تفنگش را انداخت روی دوشش، قابلمه غذا را برداشته و از خانه بیرون آمد. دویدم جلو، دستش را گرفتم که روی مین نرود. قابلمه غذا را برداشتیم و رفتیم آن طرف تر نشستیم. یک آبگوشت سیر داخل خرمشهر خوردیم.
راوی: سرتیپ پاسدار حاج حسین دقیقی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#دشمن هرروز از یک رنگـــے میترسد..
💙یک روز از لباس سبز #سپـــاه...
💛یک روز از لباس خاکی #بسیـــج...
💜یک روز از سرخـــے خون #شهیــد
💚یک روز از جو هـــر آبـــے انگشتهــایمان پس از #رای دادن...
ولی هـــر روز از
سیاهـــے #چــادر تـــو
مے ترسد... ✌️
بانو اسلـحه ات را زمین نگــذار..
با #حجــابت مـــدافــع باش
469bd8f64853687be99f83962b65c6bc8c971e67.mp3
5.03M
🏴میسوزم دلم پر از غمه
روزها و شبای ماتمه
دوباره حرف خیمه و عزا و پرچمه
شبای فاطمیه هم مثل محرمه😔
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
#گاهی_یک_تلنگر_کافیست
🔸#میترسم_از_خودم ...
زمانی که عکس شهدا رو به دیوار اتاقم چسبوندم،
ولی به دیوار دلم نه!
🔹#میترسم_از_خودم ...
زمانی که اتیکت خادم الشهدا و...رو به سینه ام میچسبونم،
اما خادم پدر و مادر خودم نیستم!
🔸#میترسم_از_خودم ...
زمانی که اسمم توی لیست تمام اردو های جهادی هست،
ولی توی خونه خودمون هیچ کاری انجام نمیدم!
🔹#میترسم_از_خودم ...
زمانی که برای مادرای شهدا اشک میریزم،
اما حرمت مادر خودم رو حفظ نمیکنم!
🔸#میترسم_از_خودم ...
زمانی که فقط رفتن شهدا رو میبینم،
ولی شهیدانه زیستنشون رو نه!
🔺شهدا شرمندهایم که مدام شرمنده ایم
تعجیل در ظهور اباصالحعلیه السلام گناه نکنیم
#اللهمعجللولیکالفرج
🔔در راه خدا خستگی ناپذیر باشید❗️
#نهج_البلاغه
💠در راه خدا آنگونه که شایسته است تلاش کن و هرگز سرزنش ملامتگران تو را از تلاش در راه خدا باز ندارد.
📚 #نامه ۳۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
عشق عباس ابن علی (ع) عاقبت بخیرت میکند...❤️
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
گفتم: میای بریم نماز بخونیم؟ فعلا که
کار نداریم، اذون هم که تازه گفته،
مسجد هم که همین نزدیکی هاست
خندید و گفت: چه عجله ای داری؟ بابا
جوونی هنوز، برای این کارا وقت هست
هنوز
بعدش هم راهش رو کشید و رفت
پشت سرش بودم ... دویدم و خودم رو
بهش رسوندم، دستم رو گذاشتم روی
شونه اش، به طرفم برگشت، چشمام به
چشمش افتاد ... گفتم: بابا 18 سالته،
الآن انجام ندی کی میخوای انجام بدی؟
بازم خندید و گفت: بابا 18 سالمه
80 سالم که نیست از عزرائیل بترسم،
حالا فعلا وقت هست ... میخونیم.
اون رفت ... ازم دور شد ...
بعد چند وقت توی مجلس روضه دیدمش ... چادری شده بود ... گفتم هان از اینورا ... خوش اومدی ... بابا برو جوونی کن این کارا مال پیر زنهاست ...
اشکش رو با گوشه چادرش پاک کرد و گفت: مادرمون 18 سال داشت نه؟ ...
دیگه هیچی نگفت ... زانو هاشو بغل کرد و فقط گریه می کرد ...
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
چادرت را سر کن
از اینجای کار به بعد با توست
باید شهر بوی فاطمه(س) بردارد
باید هر طرف را که نگاه کردی ،
فرزندان فاطمه(س) را ببینی
که دارند برای یاری امامشان آماده میشوند
چادرت را سر کن ؛
چادر لباس فرم فاطمی هاست
چادر نشانه آنهایی است که میخواهند در قیام مهدوی امامشان را یاری کنند
چادر نشانه ای باشد برای کسانی که دیگر فکر دیده شدن نیستند ؛
اینبار فکر پسندیده شدن هستند حضرت زهرا (س) باید بپسنددت
و زیر حکم چادرت را امضا کند.🌹
يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ،
ارْجِعي إِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً
فجر/ ۲۷،۲۸
وقتی خودِ خدا
مشتاق دیدار تو است ...
به سمتم بیا ...
ارْجِعي إِلى رَبِّكِ ...
آن وقت که هم من
خوشحالم و هم تو ...
راضِيَةً مَرْضِيَّةً ...
#دونفره_خدا_و_بنده_اش ...
شاملم خواهد شد؟
#فکر_نكنم !
#قرآن_بخوانیم
#جام_زهر_در_اسارت....!
🌷در دهه آخر تیرماه سال ١٣٦٧، در کمپ هفت، در گرمای شدید تابستان عراق و نبود هر گونه وسایل خنک کننده و قطع مکرر و طولانی آب، روزگار را به سختی می گذراندیم. در نیمه یکی از همان شب ها، همگی با صدای تیراندازی از خواب پریدیم. ابتدا تصور کردیم مسأله ای مثل قتل عام اسرا در پیش است، اما به زودی متوجه شدیم که شادمانی و پایکوبی عراقی ها، به خاطر پذیرش قطعنامه ٥٩٨ از سوی ایران است.
🌷بلندگوها روشن شده بودند و مرتب، سخن امام را که هنگام پذیرش قطعنامه گفته بود: من جام زهر را نوشیدم؛ به عربی پخش می کردند. بچه ها دچار بهت شده بودند. بعضی ها با صدای بلند گریه می کردند. یکی از بچه های پاسدار با صدای بلند میگفت: پس شهیدان چه؟ خودم را به او رساندم. او را به خوبی می شناختم. انسانی پاک و با صفا بود. به او گفتم: برادرم! فراموش کن. امام، قطعنامه را قبول کرد. یک سرباز ولایت، فقط تابع است.
🌷....چند نفر دیگر را هم به همین ترتیب توجیه کردم، تا این که شب فردای پذیرش قطعنامه، رويائى عجیب دیدم!! در عالم رويا دیدم که همه به دیدار امام خمینی رفته بودیم. محل دیدارمان یک سالن آمفی تئاتر بود. امام، بالای سن، بر روی صندلی نشسته بود و حاج احمد آقا هم، کنار ایشان ایستاده بود. ما در تاریکی بودیم و پروژکتورها، روی سن را روشن کرده بودند. امام، به واسطه پذیرش قطعنامه، متأثر بود و حالتی غم زده داشت.
🌷در همین حین، ناگهان دستمالی از جیب درآورد و شروع کرد به گریه کردن. امام، بی نهایت حزن آلود گریه می کرد و شانه های مبارکش به شدت تکان می خورد. اشک در پهنای صورت امام جاری بود و از زیر دستمال سرازیر میشد. گريه امام به طول انجامید، امّا بالاخره....
#ادامه_دارد....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
4_607315432285670308.mp3
10.06M
@salambarebrahimm
💠زهرا (س)مرو تو را به جان حیدر
سیب سرخی
قبل از رفتن ...
زیارت حضرت زهرا (س) خواند.
شهادت حضرت نزدیک بود و
رمز عملیات هم یا زهرا (س) !
از سنگر رفت بیرون وضو بگیرد ؛
امّـا دیگر بر نگشت ...
كربلای پنج بود كه تركش خورد
بردنش بیمارستـان ...
چند روز بعد ۱۲بهمن ٦۵ شهید شد
آنروز، روز شهادت حضرت زهرا بود.
#شهید_حجةالاسلام_عبدالله_میثمی
#خاطرات_شهدا
💠کارگری با کارگرها
🔰 «جهت سرکشی🚓 به پایگاه مرزی پایگاهی که تحت فرماندهی شهید باقری بود رفتم. حجت را ندیدم از دوستان سراغش را گرفتم،🤔 گویا صدای من را شنیده و شناخته بود مثل همیشه من را صدا کرد و گفت پلنگ سلام ✋بیا اینجا پیشم. دنبال صدا رفتم، کنار ساختمان در حال ساخت پایگاه بود، با لباس نظامی سلاح 🔫به دوش داشت گچ به داخل ساختمان انتقال می داد.😳
🔰 گفتم حجت جان مگر کارگران بنا نیامده اند؟⁉️ گفت بله همه هستند من هم دارم کمکشان می کنم. 😇گفتم خدا قوت، خب اینها پول می گیرن کار میکنند شما چی؟❓ گفت من کمکشان می کنم تا هم روحیه بگیرند هم از لحاظ امنیتی روی کارشان یواشکی نظارت دارم 🔬و هم اینکه این ها بالاخره برای ما ساختمان می سازند، گناه دارند خسته😰 می شوند.
🔰با استاد بنا که صحبت می کردم🗣 می گفتند حجت روزها سهمیه چایی☕️ و ناهارش🍝 را به ما می دهد و می گوید من با نان خالی هم سیر می شوم شما کار می کنید و خسته می شوید.⭕️ بنا می گفت ما از اینکه دیگر بچه ها 👥برای انجام کارها زیاد پیشش رفت و آمد می کنند و خط ✍می گیرند فهمیدیم فرمانده پایگاه است👮 وگرنه از خودش که سوال کردیم، گفت من سربازم ☺️و جهت شستن ظرف ها 🍽توی پایگاه هستم.»
✍راوی؛هـمرزم شـهید
#شـهید_مدافعحرم_حجت_باقری🌷
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
#خاطرات_شهدا
💠سیدمجتبی علمدار واسطه ازدواج
🔰يك شب 🌙خواب شهيد سيد مجتبي علمدار را ديدم كه از داخل كوچهاي به سمت من ميآمد و يك جواني 👥همراهشان بود. شهيد علمدار لبخندي زد 😊و به من گفت امام حسين(ع) حاجت شما را داده است و اين جوان هفته ديگر به خواستگاريتان ميآيد. نذرتان 📿را ادا كنيد.
🔰 وقتي از خواب 😴بيدار شدم زياد به خوابم اعتماد نكردم. با خودم گفتم من خواهر بزرگتر دارم و غير ممكن است كه پدرم اجازه بدهد من هفته ديگر ازدواج كنم❌. غافل از اينكه اگر شهدا🕊 بخواهند شدني خواهد بود. فردا شب سيد مجتبي به خواب مادرم آمده و در خواب به مادرم گفته بود.
🔰جواني هفته ديگر به خواستگاري دخترتان ميآيد😌. مادرم در خواب گفته بود نميشود، من دختر بزرگتر دارم پدرشان اجازه نميدهند.‼️ شهيد علمدارگفته بود كه ما اين كارها را آسان ميكنيم.👌 خواستگاري درست هفته بعد انجام شد. طبق حدسي كه زده بودم پدرم مقاومت كرد⭕️ اما وقتي همسرم در جلسه خواستگاري شروع به صحبت 📢كرد،
🔰پدرم ديگر حرفي نزد و موافقت كرد💯 و شب خواستگاري قباله من را گرفت. پدر بدون هيچ تحقيقي🗒 رضايت داد و در نهايت در دو روز اين وصلت جور شد و به عقد يكديگر درآمديم.
✍راوی؛هــمسر شـهید
#شــهید_عبدالمــهدی_کاظمے🌷
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
🌷 #سیره_شهدا
این خط #قرمز است!
بعضی زن های همسایه، گاهی حرصشان درمی آمد! می گفتند: این آقا ابراهیم هم خیلی خودش را می گیرد!
می دانستم دردشان چیست! می گفتم: شما اشتباه می کنید. او فقط می خواهد خودش را از گناه حفظ کند. برای همین نه به نامحرم نگاه می کند نه با نامحرم حرف می زند. من که خواهرش هستم، بعضی وقت ها توی خیابان از کنارش رد می شوم اما او متوجه نمی شود!
ابراهیم توی فامیل و آشنا هم، همین طور مراعات می کرد. همیشه یک خط قرمز بین خودش و نامحرم می کشید.
شهید ابراهیم امیرعباسی
ساکنان ملک اعظم5، ص22
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
🌷خاطرات شهدا
رفتیم خریــد عروسی
ولی یک کلام با هم حرف نزدیم🙊
هم من خجالت میکشیدم هم محمد.
هرکاری بود با خواهرم هماهنگ میکرد.
فردای همان روز عقــد کردیم💍
محمد با لباس سپاه اومد
من هم با یڪ چادر و لباس سفید
نشستیم سرِ سفره عقـد ...
یک سفره ســاده
نان پنیر سبزی میوه و شیرینے☺️
عقد ڪہ ڪردیم،اذان ظهر بود
وضو گرفتیم،رفتیم مسجد.👫
نماز خوندیم و برگشتیم
#سردارشهیدمحمداصغری_خواه ❤️
#عشق_خوب_است_اگر_یار_خدایے_باشد
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃