❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت813
راه افتاد و همینطور خیابونا رو بیهدف میرفت که بالاخره جایی کنار خیابون نگه داشت و بعد از چند لحظه چرخید به سمتم
_ فرم قراردادی که امضا کردی مگه وضعیت تاهل رو نداشت
رومو کردم به سمت پنجره و نفس عمیق گرفتم تا جلوی اشکم رو بگیرم دوست نداشتم با چنین اتهامی که تو ذهنش برام ساخته بود ضعیف برخورد کنم
_ نشنیدی چی گفتم ؟
با تو هستما
_ نه تو فرم چیزی نبود
_ پنج ماهه اونجا کار میکنی یعنی تو این چند وقت هیچ بحثی نشده که این مرتیکه بفهمه متاهلی نه ؟
_ متوجه هستی که این حرفت یعنی چی ؟
_ کاری به توجه من نداشته باش جواب منو بده
_ جوابت اینه که هنوز اونقدر عوضی و پست نشدم که بشینم از ازدواجم و زندگی خصوصیم با مرد غریبه حرف بزنم اون کسی که الان تو ذهنت از من ساختی و داری به من نسبت میدی یه آشغال صفته که من نیستم
_ من ازت سوال پرسیدم این چرت و پرتا چیه پشت سر هم ردیف میکنی؟
_ سوالت برای من همین معنی رو میداد
_ بیخود ... واسه من فلسفه بافی نکن فقط سوالمو جواب بده
تو این ۵ ماه همکاری مگه میشه نفهمیده باشه...
_ اولاً من مسئول نفهمی دیگران نیستم ، دوماً همون روزی که میخواستیم قرارداد ببندیم استاد به هر دو مون تذکر داد به هیچ وجه مسائل خانوادگی مونو تو محل کار برای کسی بازگو نکنیم ، چون ناخودآگاه با کوچیکترین ضعف کاری به مشکلات خانواده نسبت داده میشه مخصوصاً من که سه تا نوزاد داشتم ؛ حتی برای اینکه سر تایم خونه باشم هیچ وقت چراشو بهشون نگفتم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت814
روسریمو روی سرم مرتب کردم که چشمش به دستم افتاد و دست چپمو گرفت و برگردوند و خیره به انگشتم با اخمی وحشتناک و لحنی عصبی لب زد
_ حلقت کجاست مریم ؟
واسه چی حلقه تو دستت نمیکنی ؟
با این حرفش دیگه از کوره در رفتم و داد زدم نمیکنم
_ چون اذیتم میکنه ، به دستم تنگ شده
چون چپ و راست تو و خاله شکوه هرچی دستتون میاد میریزید تو حلقم
چون مدام میگی بچه شیر میدم باید راه به راه کوفت کنم
چون هزار بار اومدم رژیم بگیرم دستور دادی که الان وقت رژیم نیست ، آخه ممکنه بچههای جنابعالی خدایی نکرده دچار سوء تغذیه بشن
چون به عقلم نرسید که ممکنه یه عوضی ازم خواستگاری کنه
چون مثل یه احمق تمام حرفایی که تا چند ساعت پیش زیر گوشم میخوندی باور کردم
دستامو که به وضوح میلرزید مشت کردمو با حالی زار ادامه دادم
_ باورم شده بود که عاشقیم...
اما حالم دیگه از این حد ساده بودنم به هم میخوره ... حالم از باور چیزایی که وجود نداره به هم میخوره
از بغض وحشتناکی که تو گلوم نشسته بود نفس کم آوردم و همین که اشک تو چشمام جوشید از ماشین پیاده شدم
اونم سریع درو باز کرد و پیاده شد و ماشینو با قدمهای بلندی دور زد و خودشو بهم رسوند
_ حالت خوبه ؟
خواست دستمو بگیره که به شدت دستمو کشیدم
_ به من دست نمیزنی !!!
روسریمو شل کردمو کنار جدول نشستم
_ اتفاقاً خیلی عالی شد که مادرش جلوی تو اون حرفا رو زد ؛ باعث شد رو خیلی چیزا چشمام باز بشه
انگار این زندگی به هیچی بند نیست
ینی واقعا برای اینکه متوجه بشی خطایی از سمت من نبوده باید دایی مرتضی یا این و اون قانعت کنند ؟؟؟
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
.
اگر قانع شده که نیاوردت بیرون مریم جونی
😕😕
لینک نظرات در مورد رنج عشق 🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
هدایت شده از سلام بر آل یاسین
دستی به شکم برآمدم کشیدم، هزینه زایمان و نداشتم
باز هم باید مثل چند سال پیش سر چهارراه گل میفروختم تا بتونم تنها یادگار عشقم و سالم به دنیا بیارم
وارد گل فروشی شدم و نگاهی به گل ها انداختم، یک دسته گل رز و یک دسته گل لاله برداشتم و به سمت صندوق رفتم
شخصی که پشت صندوق بود چند بار دور گل پلاستیک پیچید و به سمتم گرفت
پوله تو جیبم و در اوردم و به سمتش گرفتم که بعد از شمردن پول ها گفت:عزیزم... پولت کافی نیست!
کلافه چندبار دست توی جیبم کردم که صدایی اشنا از پشت گفت:هزینش و من میدم!
صدا، صدای شهریار بود... عشقم
لباس گشادم و روی شکمم گرفتم و به سمتش چرخیدم، چقدر صورتش با ته ریشاش مردونه تر شده بود
لبخند تلخی زدم، با دیدن دسته گلی که تو دستش بود چشمام و ریز کردم
یه برگه سفید صورتی روش بود که نوشته بود:همسرم، روزت مبارک...
با لبخند غمگینی گفتم:مبارک باشه اقا شهریار... 🔥💔
https://eitaa.com/joinchat/3821404837Cf14fc61570
حاجمحمود_کریمی_بین_بازار_راه_میرفتند_.mp3
31.46M
🔊 #صوتی | #روضه
📝 بین بازار راه میرفتند...
👤 حاجمحمود #کریمی
▪️#حضرت_رقیه ؛ ویژه #سوم_محرم
رسانه اهلبیتمدیا
@AhleBeytMedia
35.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما چی میفهمیم از حاجت؟؟💔🥺
#دکتر_سعید_عزیزی
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @ide_khalesooske
┗╯\╲
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت815
ینی اگه یه از خدا بیخبری میومد بهت میگفت زبونم لال زنتو تو خیابون با فلانی دیدم باور میکردی ؟؟؟
با صدایی که دست کمی از فریاد نداشت گفت : دیگه کافیه ... امشب بیشتر از حدت داری حرف میزنی
_ مگه دورغ میگم ، تموم کارات ، حرفات حتی نگاهت امشب همینو میگفت
غمگین به چشمام خیره شد
اشکامو پاک کردمو ادامه دادم
_ امیرحسین این اسمش غیرت نیست ، اسمش بی اعتمادیِ محضه ، و زندگیی که این حجم بیاعتمادی داشته باشه ...
_ گفتم بسه ادامه نده ... پاشو بریم تو ماشین
_ اینم دستوریه که بدون چون و چرا باید بهت بگم چشم ؟؟؟
_ بی انصاف نباش
_ من ... من بی انصافم ؟؟؟
_ پاشو بریم خونه
_ آره بریم خونه ، فقط کنار بچه ها بودنم آرومم میکنه ... بریم
_ محض رضای خدا مریم ، ساعت یک نصف شبه نمیتونم ی کله تا تهران رانندگی کنم
_ خودم میشینم پشت فرمون
خواستم برم پشت فرمون بشینم که دستمو گرفت و نگاهش به پشت سرم ثابت شد و دوباره اخم وحشتناکی رو صورتش نشست
برگشتمو پشت سرمو نگاه کردم ، آقا میثم و دایی مرتضی یکم دورتر تو ماشین نشسته بودن
رفت به سمتشونو میثمو کشید بیرون و نمیدونم چی بهش گفت که دایی هم پیاده شدو دستشو از یقه ی میثم جدا کرد و مشغول صحبت شدند
در ماشینو باز کردمو پشت فرمون نشستم و نمیدونم چقدر طول کشید که هر سه اومدن به سمتم
به احترام دایی مرتضی پیاده شدم که گفت : مریم جان میدونم امشب خیلی اذیت شدی ، حقم داری
اما دایی جون من نمیتونم بزارم این موقع شب برید تهران ، خطرناکه
_ ممنون ... من اصلا خوابم نمیاد ، دلم شور بچه ها رو میزنه باید برم خونه
_ روی منو زمین ننداز دیگه دایی جون ، به خاطر من ی امشبو تحمل کن
به امیرحسین نگاه کردم که اخماش تو هم بودو به خیابون نگاه میکرد
_ امشبو بد بگذرونید همه خونه نگرانتونند
به اجبار سوار ماشین شدمو همراه دایی رفتیم خونشون
وقتی رسیدیم همه تو پذیرایی نشسته بودنو چایی میخوردن ، روی مبل دو نفره نشستم و امیرحسین هم کنارم نشست
رضوان سینی چایی رو جلومون گرفت
_ بفرمایید مریم جون
_ ممنون نمیخورم
شاید برای اینکه کمتر معذب باشم دایی شروع کرد به صحبت در مورد پروژه و مهمونی اما دیدم واقعا حوصله ی هیچی رو ندارم برای همین گفتم :
_ زندایی جان من خیلی خستم میتونم برم بخوابم ؟
_ آره عزیزم حتما ، بیا با هم بریم بالا
دنبالش راه افتادم که امیرحسین اومد جلو و آروم گفت : شرمنده زندایی جان ، مریم شبا اگر دوش نگیره خوابش نمیره اگه اشکال نداره ...
زن دایی خندید و در جوابش گفت : به روی چشم خیالت راحت باشه
با ناراحتی نگاهم کردو کلافه دستی به صورتش کشید
دلم میخواست بهش بگم ... من امشب اعتمادتو میخواستم نه این توجهی که بدتر زخم به دلم بزنه
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت816
با صدای نماز خوندن امیرحسین چشمامو باز کردم و بلند شدم و نمازمو خوندم
و بعد شروع کردم به پوشیدن لباسهام
دراز کشیده بود و با گوشیش مشغول بود اما انگار حواسش به حرکات من بود که گوشیشو گذاشت کنار و گفت : کجا به سلامتی؟
_ یعنی معلوم نیست میخوام برگردم خونه ؟
_ مریم جان الان همه خوابن
_ من به همه کاری ندارم ، شما گیر ندی مطمئن باش بی سرو صدا میرم بیرون
نشست سر جاشو دستی تو موهاش کشید
_ به نظرت الان زشت نیست کله ی سحر راه بیفتیم ؟حداقل صبر کن تا بیدار شن
_ دیشبم اگه موندم به احترام داییت موندم ، اگه تو میخوای بمونی بمون اما من باید برم
زیپ ساکو بستمو روسریمو مرتب کردم و اومدم برم بیرون که ساکو از دستم کشید
_ خیله خوب بگیر بشین تا آماده شم
وقتی رفتیم پایین دایی تازه نمازش تموم شده بود و جانمازشو جمع میکرد
_ امیرحسین : دایی جون دیگه ما با اجازه زحمتو کم کنیم
_ با تعجب گفت الان میرید ؟؟؟
_ من : تا به حال بچهها رو تنها نذاشته بودیم معلوم نیست چقدر خاله شکوه بنده خدا را اذیت کرده باشن ، دلم طاقت نمیاره اگر اجازه بدید ما بریم
مکثی کرد و من چقدر ازشون ممنون بودم اتفاقات دیروزو به رومون نیاورد
_ ممنونم که دیشب روی منو زمین ننداختی واقعا ازت ممنون مریم جان
چون دلیل قانع کنندهای دارید میزارم برید وگرنه محال بود اجازه بدم این ساعت از خونه ی من بزنید بیرون
انگار بقیه هم بیدار بودن و از صدامون یکی یکی اومدن بیرون و خلاصه بعد از تعارفات معمول خداحافظی کردیم و راه افتادیم
طول مسیر خودمو به خواب زدم که باهاش حرف نزنم اونم چیزی نمی گفت تا گوشیش زنگ خورد
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت817
_سلام خاله شکوه خوبید با زحمتهای ما .... با کی .....
کی رفتید .... خیله خب باشه میایم اونجا دنبالتون ، دیگه نزدیکیم به تهران
چشمامو باز کردمو سوالی بهش چشم دوختم ، گوشی رو قطع کرد و نگاهی بهم انداخت و با لحن شوخی بهم گفت
_ آی آی آی موقع فضولی که شد چشماتو باز کردی؟
چشمی چرخوندمو گفتم : خاله اینا سر صبحی کجا رفتن ؟؟؟
_ دیشب رفتن نه صبح
رو صندلی جابجا شدم و صاف نشستم
_ ینی چی؟ بچهها رو کجا برده؟
_ اون نبرده یکی دیگه بردشون
_ درست حرف میزنی یا نه ؟
_ دیدم اعصاب نداری گفتم مختصر و مفید جوابتو بدم
لبامو رو هم فشردمو چشمامو خیره بهش ریز کردم که دوباره چشم از جاده گرفت و نگام کرد و با دیدنم زد زیر خنده
متنفر بودم از اینکه طوری رفتار میکرد انگار دیشب هیچ اتفاقی نیفتاده
گوشی رو درآوردم تا خودم با خاله حرف بزنم که از دستم کشید و به زور خندهشو جمع کرد
_ دلت شور نزنه آخر شب وحید نذری برده خونمون دیده ما نیستیم همه شونو برده خونه ی خودش
با دست زدم به پیشونیمو گفتم یا خدا...
من حوصله یه جنجال دیگه رو واقعا ندارم ؛ اصلا به من خوشی نیومده اون از دیشب اینم از الان که باید با وحید بحث داشته باشیم که چرا رفتیم اصفهان
_ خوشی خیلی هم به ما اومده و ان شاءلله بازم میاد ، دلتم شور نزنه بچهها رو که خدا رو شکر اونقدر تجربه ی درخشان از خبرگذاری هاشون داشتیم که تجربه شده برامون تا در جریان کارامون فعلا قرارشون ندیم ، خاله هم الحمدالله بهشون اطلاعاتی نداده
فقط گفته بردمت بیرون حال و هوات عوض بشه
نفس راحتی کشیدم و گفتم : خدا رو شکر دستش درد نکنه
سر راه یه فروشگاه نگه داشت و برای بچهها و بقیه کلی خرت و پرت خرید و رفتیم خونه ی وحید حوالی ساعت ۹ بود که رسیدیم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401