❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1024
رضوان بدون اینکه چیزی بگه فقط گریه میکرد ، دیگه نمیدونستم باید چکار کنم ؛ وقتی سکوتِ درهم آمیخته با گریه هاشو دیدم و صدای اذان تو گوشم پیچید ، نا امید بلند شدمو رفتم به سمت اتاق و سجاده مو پهن کردم
**
_ مریم جان ... مریم ؟؟؟؟
چشمامو باز کردم و به راضیه نگاه کردم
بیا عزیزم گوشی رو بگیر ، آقا وحیده
با زحمت بلند شدم ، بدنم خشک شده بود و گردنم درد گرفته بود بعد از نماز سر سجاده اونقدر نشسته بودم که همونجا خوابم رفت
_ ممنون
_ خواهش میکنم
همونطور که دستم به گردنم بود سلام کردم
_ سلام چطوری آبجی خوبی ؟
چه سوالی بود ، واقعا معلوم نبود چقدر داغونم ؟
وقتی صدایی ازم نشنید گفت : هر چی دیروز بهت گفتم بیای خونه ی ما که نیومدی ماهم دیگه با علی قرار گذاشتیم امروز بیاییم اونجا
_ امروزو فردا احتمالا نباشم
_ کجا میخوای بری ؟
_ مشهد ... امیرحسین فردا عمل داره دارم دیوونه میشم میخوام زمان عملش پیش امام رضا (ع) باشم
_ ای بابا ... کی رسیدی بلیط بگیری ؟
_ نگرفتم هنوز باید ببینم میشه چارتری پیدا کنم و بعد از ظهر بریم ، بچه ها رو هم میخوام ببرم
_ مدرسه شون چی ؟
_ هیچی ... دو روز نرن چیزی نمیشه
_ خودم برات پیدا میکنم چون وسط هفته ست پیدا میشه
_ باشه دستت درد نکنه داداش
حدود ساعت ۶ بود که به همراه بچه ها و وحید و فریده و سمیرا رفتیم مشهد
هر لحظه ای که میگذشت و به زمان عمل نزدیک میشد انگار راه نفسم بسته تر میشد و دلم بی تاب تر ، همینکه رسیدیم بچه ها رو سپردم بهشون و رفتم حرم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1025
هوا سرد بود و با اینکه دلم میخواست تو حیاط صحنه انقلاب سر جای همیشگیمون روبروی گنبد طلا بشینم اما نتونستم و رفتم زیر زمین
و خدا میدونه تا اذان صبح چی کشیدم و چقدر دعا خوندم و با حضرت درد دل کردم
نزدیکیهای اذان به نماز شب ایستادم ، به همراه هقهقهایی که هر چند لحظه میون زمزمههام بی اختیار خودش رو جا میکرد
بالاخره با هر مصیبتی بود فکری که چندین ساعت بدجور به تمام وجودم چنگ مینداخت رو تو قنوت نماز وتر بدون اینکه بخوام رو زبونم جاری شد
_ خدایا ... اگر در صلاحشه که الان بره ... راضیم به رضای خودت
دیگه سیل اشکی بود که بیاراده روی صورتم جاری شده بود و خدا منو ببخشه ... عوض اینکه برای ۴۰ مومن دعا کنم سراسر قنوتم طلب مغفرت برای امیرحسینم بود و بس
حلالش کردمو بیمهریشو و داغی که با جدایی به دلم گذاشته بود رو به تموم خوبیهاش بخشیدم ، به تموم محبتهای بیدریغش ، به تموم روزای خوبی که برام ساخته بود ، به تمام ناز کشیدنها و ناز خریدنهاش ، به تموم همراهیهاش زمانی که بابا بزرگ رفته بود و به تموم صبوری هایی که تو اون شرایط به خرج داد تا آروم آروم به زندگی برم گردوند
اونقدر برام خوب بود که این چند سالِ کوتاهِ بودنش برای تمام عمرم کافی بود ؛ اونقدر از محبتش روحمو سیراب کرده بود که هیچ وقت احتیاج به محبت دیگهای نداشته باشم
آره ... من با عشقی که تو دلم زنده نگه میداشتم ثمرههای زندگیمونو اون طور که خودش میخواست تربیتشون میکردم
با نفسهای بریده به سجده افتادمو خدای خودمو شکر کردم که بهم این فرصتو داد که باهاش طعم واقعی عشق رو تجربه کنم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️مادر ؛
به تپشهای دل حیدر
ما رو تنها نذاری محشر ...
استوری_مداحی |محمدحسین پویانفر
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🍃
⇠فــــٰـاطــِـــمیہ 🏴
⇠⇠آغــٰـــاز یـِــــک¹ قـــــصّہ
⇠⇠⇠بنـــٰــام" تنَهــٰـــایےعـــلّےﷺ" ســـت..
#فاطمیه
🍃
-🌿🌻-
∞﷽∞
#شیفتِشب🌙
.ستارهشصتوچهارم.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
"شببخیر" را به گوش مامان و بابا رسانده و خودم را در اتاق انداختم.
به در تکیه زدم و چشم بستم؛
مزهٔ شیرینی امروز هنوز زیر زبانم بود...
شیرینی به وصف محرم شدن من و علی!
چه قشنگ بود این برداشتن "آقا" از قبالهاش و این مفرد و تنها خطاب کردنش!!
درست مثل خودش که سریع ضمیر جملاتش از جمع به مفرد تغییر پیدا کرد.
دست نشانگذاری شدهام را روی قلبم گذاشتم.
گرمایی که این دستان را لمس کرده بود، قلبم را داغ و پر شور میکرد....
صدای پیامک گوشیام آمد.
نیم نگاهی به ساعت انداختم. کدام شبگردی این وقت شب بیدار بود؟!
با یادآوری اینکه لحظهٔ آخر شمارههایمان را رد و بدل کردیم تا فردا برای آزمایش هماهنگ کنیم، سمت گوشی خیز برداشتم.
خودم را روی تخت پرت کرده و موبایل را چنگ زدم.
روی صفحه، نام مخاطب جدیدم نقش بسته بود!!
به همان اسم خودش با "میم"ی که او را مال من میکرد...
"علیام"
"ز کدام رَه رسیدی، زِ کدام در گذشتی؟
که ندیده دیده ناگه به درونِ دل فتادى؟
سلام بیداری؟"
با هیجان گوشهٔ ناخنم را جویدم.
انگشتانم روی صفحه نمیلغزید. مغزم خالی کرده بود.
الان باید چی بنویسم؟
ای وای!
انقدر دست دست کردم که باز پیام فرستاد.
سرم را سریع چرخانده و پیام را خواندم.
چه احساسی بود آقای دکترمان!!
"من در انتظار بهترین پیام نیستم
من در انتظار پیامی از بهترینم، بهترینم...
جواب نمیدی؟"
عزمم را جزم کردم و مرتعش تایپ.
"سلام. خوبین؟
نه بیدارم."
کمی شیطنت را چاشنی متن کردم و نوشتم:
"داشتم فیض میبردم از ابیات"
ارسال که کردم سریع تیک خورد.
خندهای کردم؛ منتظر بوداا!
پایین اسمش در حال تایپ کردن آمد.
مشتاق به صفحه چشم دوختم که پیامش رسید.
_خوشت اومد؟
بیشتر بفرستم که بیشتر فیض ببری؟
چیزی که دل بیاد به دلم میشینه!
اگر صمیمی بودم برایش مینوشتم.
"رو نکرده بودی این همه احساس رو!"
صبر کن آقای دکتر همه را همین روز اولی خرج نکن!
داستان زندگیمان به امید خدا طولانیست، ذره ذره خرجش کن تمام نشود...
"رفتی؟ چرا جواب نمیدی؟"
غلتی زدم و کمرم را روی تخت گذاشتم.
"نه هستم هنوز، کاری داشتین که پیام دادین؟"
چه سرعت تایپی!!
"ها آره، فکرت هوش و حواس نمیذاره که!
ساعت چند بیام دنبالت؟"
گنجشکک احساسی دلم خودش را به قفسهٔ سینهام میکوبید!
علی امشب قصد جانم را کرده بود؛
همهٔ عاطفه و احساسش را روی دایره ریخته و اصلا به فکر قلب مریض من نیست!!
رحم کن دکتر!
به این بیمار تبدار؛ رحم کن....
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
بهقلمِ آئینه✍🏻
#کپیبههرنحویغیرقانونیوحراماست.
-🌿🌻-
∞﷽∞
#شیفتِشب🌙
.ستارهشصتوپنجم.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
تیلههای سرگردانم روی لباسهای پهن شده گشت. تخت پر شده بود از مانتو و لباسهای رنگارنگ.
موهایم را چنگ زدم و با زاری باز نگاهی به مانتوهایم انداختم.
_سرمهای بهتره یا صورتی؟
سفید بپوشم؟
نه بابا مگه عروسم آخه!
مشکی بپوشم زشته؟
مانتوی کرمی سنتیام را چنگ زدم و با روسری ستش روی به روی آینه ایستادم.
_نه این نه. خیلی روشنه.
این را پرت کرد و بعدی را امتحان کردم.
_اینم نه.
وای خدایا الان علی میاد!
صدای تلفن خانه آمد. هراسان به طرف در رفتم و هال را سرک کشیدم.
مامان تلفن را جواب داد.
_سلام خوبین شما...
از نوع حرف زدنش معلوم پشت خطی کیست!
"آخه این ساعت صبح کی میتونه با خونهٔ ما کار داشته باشه جز آقای دکتری که قرار بود دنبال بیاد برای آزمایش؟!"
چشمهای مامان روی من نشست.
متعجب خیرهام شد. حرف ذهنش را میتوانستم بخوانم.
"دو ساعته توی اتاقی میخوای حاضرشی تهش بازم با تیشرت شلوار عروسکی جلوی در اتاق داری گرد گرد منو نگاه میکنی؟"
سرم را کج کردم که حرفی نزد.
چشم غرهای رفت.
_بله خانم سعیدی، یک ربع دیگه؟
باشه باشه...
بر سر زنان داخل اتاق رفتم و دور خودم گشتم.
فکر کن دختر؛
برای اولین بیرون رفتن چی بپوشم که سنگین و رنگین باشه؟
ناگهان چشمم به مانتوی طوسی خوشدوختم افتاد. انگار دنیا را به من داده بودند. سمت مانتو پرواز کردم و با گشاده رویی آن را چنگ زدم و مقابل آینه ایستادم.
مانتو را به تن کرده و روسریاش را سر.
گیرهٔ آویز دارم را گوشهٔ روسریام زدم. چادر را که سر کردم زنگ خانه را زدند.
نگاهم سر خورد روی ساعت؛ چه دقیق و منظم!
دقیقاً سر یک ربع آمد.
هول از اتاق بیرون زدم و با خداحافظ کوتاهی از مامان از خانه خارج شدم.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
پارت اول شیفت شب 👇👇
https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/34703
هدایت شده از حَنا خانوم🧑🏻🍳🥘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼سلام صبح پنج شنبه تون بخیر
🌼چه دلنشین است
صبحگاهی که با لبخند😊
و امید همراه باشد
🌼امیدوارم امـروز
از زمیـن و زمـان
مانند باران رحمت براتون🌧
خوشبختی و برکت
و امیـد ببـارد🌦
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1026
از خانم حضرت زهرا تشکر کردم که به واسطه عهدی که قبل از مراسم خواستگاری باهاشون بسته بودم اون حسادت تازه جوونه زدمو نسبت به زینب و امیرمحمد رو تو دلم خشکوند و مهر این دوتا بچه رو عمیق به دلم انداخت
میون تموم زجه هام به امیرحسین قول دادم هر اتفاقی که بیفته حتی اگه از من بگیرنشون و قرار باشه جای دیگهای زندگی کنند ، تا عمر دارم براشون مادر باشم و مادری کنم
بازم مثل همیشه دست به دامانشون شدم که به اون چیزی که به صلاحشه برسه و به منم قدرت تحمل و صبوری بدن
تموم حرفام انگار خداحافظی بود اما هر کاری کردم نمیتونستم ... نمیشد ... دل کندن کار من نبود ، ذره ذره ی وجودم بودنش و داشتنشو التماس میکرد ، در عین اینکه آرزو کردن آرزوش رو زبونم جاری بود
تا دیگه تاب نیاوردمو دوباره به سجده افتادم
《 لحظههای وحشتناکی بود که تا مرز جنون میکشوندم ، حس میکردم آروم آروم از من دور میشدو این دل ، از ریشه در حال کنده شدن بود تا باهاش راهی بشه ، اما انگار چیزی از درونم نگهش داشته بود و اجازه نداد قدم دیگهای به جلو برداره و کنده بشه از این دنیای سراسر تاریکی
حرکتی نمیکردم ... حتی صداشم نزدم تا مزاحمتی برای رفتنش نداشته باشم ... فقط نگاه خیس از اشکمو بدرقه ی راهش کرده بودمو قد و بالای عزیزمو به تماشا نشسته بودم ؛ یک آن برگشت و بهم خندید و با چرخش دوبارش به سمت اون در ، نفس تو سینم حبس شدو تا مغز استخون به خودم لرزیدم ...》
_ مریم ... مریم جان .... منو نگاه کن آبجی
صدای وحیدو از میان همهمه ی مردم تشخیص دادمو پلک هامو از هم فاصله دادم و سر از سجده برداشتم و وحیدو نگران کنارم دیدم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1027
_ حالت خوبه ؟ ترسوندی منو
هرچی منتظر موندم از سجده بلند نشدی ، گفتم نکنه از حال رفتی
بیا این آبو بخور قربونت برم
بدونِ حرفی بطریِ آبو گرفتمو خوردم
_ خوابت رفته بود؟
سرمو به معنای تایید تکون دادم و گفتم : چطوری پیدام کردی ؟
از همون اولی که از هتل راه افتادی به سمت حرم پشتت اومدم ، نمیتونستم بذارم تنها بیای
داداش مهربونم تو چشماش دلواپسیِ عمیقی نشسته بودو من باعثش بودم
_ مگه اولین بارمه تنهایی میام حرم ؟
_ نه ... ولی بیشتر از حالت ترسیدم
_ خوبم برو هتل بگیر بخواب ، من الان نمیتونم بیام
_ خوابت نمیاد ؟
_ نه
_ پس بیا بریم بالا تجدید وضو کن بعد از زیارت و نماز جماعت من میرم و تو هم تا هر وقتی که خواستی بمون
به حرفش گوش دادم و دنبالش راه افتادم
امیرحسین ساعت ۸ صبح به وقت آلمان عمل داشت و به وقت ایران ساعت ده و نیم میشد و من هرچی که میگذشت بی قرارتر میشدم ؛ دیگه به جایی رسید که نتونستم ی جا بند شم و شروع کردم به راه رفتن
تو تموم صحنها راه میرفتمو زیارت عاشورا رو که با صدای خودش تو گوشیم ضبط داشتم رو گوش میکردم و به همراهش زمزمه میکردم
تموم که میشد گوشهای سجده ی آخرو میرفتم و بعد دوباره میگذاشتم رو دور تکرار
به معنای واقعی مرغ پرکندهای شده بودم که آروم و قرار ازش گرفته شده بود
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 #کلیپ ؛ #استوری
💚 تنهاترین امام زمان، مقتدای شهر...
🔅 اللهم عجل لولیک الفرج
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
شهید سید مجتبی علمدار.. 🌱
احتیاط کن!
تو ذهنت باشد یکی دارد مرا میبیند
یک آقایی دارد مرا میبیند...
دست از پا خطا نکنم که
مهدی فاطمه (س) خجالت بکشد.. 💔:)
#امام_زمان❤
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401