eitaa logo
سلام بر آل یاسین
23.2هزار دنبال‌کننده
867 عکس
1.5هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گل‌نࢪگس!‌چہ‌شودبوسہ‌بہ‌پايت‌بزنيم تابہ‌ڪۍ،خستہ‌دل‌ازدوࢪ،صدايت‌بزنیم… ‌‹ 💙⇢ ‌‹ 💙⇢اللهم عجل لولیک الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اَسیرِ عِشقِ حٌسِینَم اَسیرْ میمیرَم بِه شٌوقِ کَرببلاٰیَشْ حَقیر میمیرَم لِباٰسِ نٌوکَریَت دِادهْ اِعتباٰر مَرا اَگر چِه نوٌکرَم اَماّ اَمیر میمیرَم.. ..🌱
5.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«🗓» صبح از راه رسیدقلمت‌را بردار... سرهرشاخه‌سلامی‌بنشان •─━📑🍃━─• [ سـلااااام‌C᭄‌ ] ┇صـبح قشنگتون بخـیر☕️ ┇دلتون‌خوش🌱 ┇خوشیهاتون‌پایدار🫐 «الهی‌دلتون‌برای‌هرچیز قشنگی‌که می‌تپه خداوند همونو به دلتون بده...»‌ ┈┉┉━━━━┉┉┈ ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌نودم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ "عروسک عسلی" عصبی تیله‌هایم را روی جواب امتحان رجبی گرداندم. با این خط خرچنگ و قورباغه‌اش و جواب‌های عجیب و غریبش!! _آخه یعنی چی هر جا کم اوردی نوشتی ایمان عمل صالح؟ اَه من اینجوری درس دادم؟ به موهایم چنگ زدم و ناله زدم. _خدا، من می‌کشمت رجبی با این امتحان دادنت! _چه خشن! اینجوری نشناخته بودمت. سریع برگشتم و با علی رو به رو شدم. دست در جیب شلوارش کرده و کَجَکی تکیه‌اش را به چارجوب داده بود. گل از گلم شکفت. راست ایستاده و به سمتش پرواز کردم. _سلام، کی اومدی؟ تکیه‌اش را گرفت و صاف مقابلم ایستاد. دستانش را دور کمرم حلقه کرد. _سلام به روی ماه عسل‌خانم؛ همین الان. دستم را دور گردنش قلاب کردم و شاهرگش را بوسه زدم. _چه عالی! خیلی خوشحالم کردی. مامان‌اینا کوشن؟ کمرم را نوازش کرد. _مامان در رو برام باز کرد. گفت بیرون کار داره... شیطون چشمک زد. _الان تنهای تنهاییم! مشتی به شکمش زدم و فاصله گرفتم. _بچه پررو. سوگند چی‌شد؟ چرا دیگه جوابم رو ندادی؟ گرفته بود؛ چشمانش غمگین بود و پر از تلاطم احساسات بد. من این دریایی‌های شکست خورده را دوست نداشتم! _چیزی شده علی؟ چرا گرفته‌ای؟ روی تخت نشست. حال خوبش رفته بود. می‌خواست بروز ندهد ولی من او را می‌شناختم. بیشتر از خودم... _ اِ برگه صحیح می‌کردی خانم معلم؟ سمت میز رفته و برگه‌ها را داخل پوشه فرستادم. چرخیدم و دست‌هایم را از پشت به میز تکیه دادم‌. _بله آقا؛ نمی‌خوای به من بگی چیشده؟ برای سوگند مشکلی پیش‌ اومده؟ به اصل مطلب اشاره کرده بودم ظاهراً! چهرهٔ علی درهم شد. _برای چی غرغر می‌کردی؟ بچه‌ها امتحاناشون رو بد داده بودن؟ طره‌ای از موهایم جدا شده و توی صورتم ریخت. با دست، پشت گوش فرستادمش‌. قدم‌زنان به طرفش رفتم و روی تخت با فاصله ازش نشستم. _بله، حرف رو نپیچون. نمی‌خوای بگی خب نگو، چرا بحث رو عوض می‌کنی؟ نیم‌نگاهی بهش انداختم. شقیقه‌اش را گرفته بود. _سردرد داری؟ با همان پیشانی چین خورده به خاطر فشار انگشتانش، گفت: _آره خیلی. روی پایم زدم. _افتخار میدم بخوابی. از خدایش بود انگار... چشمانش برق زد. _میشه؟ لبخند زدم و شانه بالا انداختم. _چرا که نشه. سرش را روی پایم گذاشت. _اذیت نشی؟ بینی‌ام را چین دادم‌. _چه تعارفی شدی! چشم‌هایش را بست. روز سختی را پشت سر گذاشته بود، فکر کنم! انگشتان مینیاتوری‌ام را در خرمن مشکی موهایش فرو کردم. آرام لمس می‌کردم موهای مرد خسته و شکسته‌ام را... کنار شقیقه و پشت گوشش را ماساژ دادم. وسط پیشانی بین دو ابروی عبوسش را... خستگی علی‌م را لمس کردم و به جان خریدم. این چهره آشفته و غم نگاه علی، کمر قلبم را می‌شکست. بالاخره به حرف آمد. _حلما... با محبت برایش نجوا کردم. _جانم؟ پسر بچهٔ تخسم بغض کرد. علیِ من بغض کرده بود...! _باید سوگند رو بستری کنند. حالش خیلی بده! ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ پارت اول شیفت شب 👇👇 https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/34703 ..
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌نود‌و‌یکم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ "دخترک عسلی" حیرت زده به نیم‌رخ علی چشم دوختم. حال خواهرش انقدر بد بود؟! الان من باید برای آرامش‌ علی چی‌کار می‌کردم... حرف می‌زدم یا سکوت؟ نوازش می‌کردم یا گوش می‌دادم؟ دستم را سُر دادم و روی سینهٔ علی گذاشتم. درست روی قلب بی‌قرارش... زیر لب برایش سورهٔ عصر خواندم. آیهٔ آخر را شمرده شمرده ادا کردم: _...وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ. ذکر زبانم شده بود سورهٔ عصر و نمی‌دانستم چندبار از اول، دوباره خوانده بودمش. فقط برایم آرامش دل بی‌قرار عزیزم مهم بود و بس! هرم نفس‌های گرم علی، پوست دستم را نوازش کرد. این نظم در دم و بازدمش یعنی که علی‌ام به خوابی پر از آرامش فرو رفته بود. ضربان قلبم با نفس‌های علی هماهنگ شده بود؛ یک دم و یک بار زدن قلبم... یک بازدم از او و یک ضربان از من... زیر لب خدا را به خاطر داشتن علی و آرامشِ علی شکر کردم. علی نعمتی بود که برایش اگر هزار بار سجده می‌رفتم و شکر می‌کردم کم بود! اینکه زندگی و آینده‌ام را با کسی قسمت کرده بودم که چند پله از من بالاتر بود، خودش بالاترین نعمت به حساب می‌آمد... خیره شده بودم به مژه‌های بلند و مشکیِ علی که روی گونه‌هایش افتاده بود. دست‌هایش را در سینه قفل کرده و روی یک پهلو خوابیده بود. همسر خستهٔ من! دست را به عقب کشیده و محتاط خستگی در کردم. نسیم خنکی، حریر پرده را به بازی گرفته و تا نزدیکی سقف بالا برد. از سوز هوا لرزیدم و تازه متوجه لباس کوتاهم شدم. "ای علی خدا بگم چی‌کارت نکنه انقد حواسم بهت پرت شد که یادم رفت لباسم رو عوض کنم!" برای خجالت و سرخ شدن دیر بود. متأسف از حواس پرتی و حرصی از شیطنت علی، باز به منظرهٔ خواب رفته‌اش خیره شدم. صدای اذان مسجد محل در میان عاشقانه‌هایمان دوید. این آوای ملکوتی خودش رحمت و امیدی بود که به تنهایی جای شکرگزاری داشت. و چه غافل بودیم ما‌‌ از این نعمت‌های کوچک و بزرگ... انگشتانم را جلو بردم و روی بازوی علی گذاشتم. تکان ریزی به او دادم و اسمش را صدا زدم. _علی‌م. علی‌آقا، آقایی! پا نمیشی؟ اذون زدن‌ها! پلکش لرزید ولی باز نکرد. لبخندم را با گاز گرفتن لب‌هایم پنهان کردم. پس دلش نازکش می‌خواست... پسرهٔ احساسی پررو! روی بازویش شکلی از قلب کشیدم و دوتا دستم را روی قلب تپنده‌اش قفل کردم‌. _آقایی پا نمیشی که دل حلما قرار بگیره؟ ‌پا نمیشی تا ما توی دریای چشمات غرق بشیم؟ ملائک منتظر تا من به آقایی‌مون اقتدا کنم و یه نماز عشقولانه براشون بفرستیم‌ها! لب‌هایش کشیده شد. سریع پاکش کرد. نیشگونی از بازویش گرفتم. _لو رفتی آقای دکتر! بازکن چشم‌هات‌و شما در محاصرهٔ همسرتون هستید. چشم‌هایش باز شد و روی من نشست. _به سلام آقای دکتر خواب‌آلو، پام شکست اخوی چه کله‌ت سنگینه‌. تندی بلند شد و روی تخت نشست. با صدایی دورگه و گرفته گفت: _ببخشید نفهمیدم کی خوابم برد. لبخند پررنگی زدم. _سلام. دستش را پشت سرش برد و بامزه گفت: _سلام. تو مطمئنی دبیر ادبیات نیستی؟ از جا بلند شدم و چرخشی زدم تا استخوان‌هایم جا بیفتد. _بله، از اول انشام‌ خوب بوده آقا. _یه ذره از این هنرت استفاده کن یه دو خط برای آقات بنویس تا خستگی‌ش در بره. انگشت سبابه‌ام را روی لبم گذاشتم و اومی کردم. مثلاً داشتم فکر می‌کردم. _فکرام‌و می‌کنم بهت خبر میدم. دستش را دور زانوانش قلاب کرد و آن‌ها را ضرب‌دری در شکمش جمع. _خیلی شیطونی حلما، در عین شیطنت عاقلی، واقعا کیف می‌کنم از اینکه همسرمی. انگشت اشاره و بغلی‌اش را بهم چسبانده و کنار شقیقه‌ام گذاشتم. علامت درود برایش فرستادم و با لحن کلفتی گفتم: _چاکر داداش! مخلصیم به مولا... علی قهقهه زد و دلم را لرزاند. صورتش سرخ شده بود و گوشهٔ چشمش نم برداشته بود. _وااای خدا، اصلا به قیافه و هیکل ظریف نمیاد! ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 .
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌نود‌و‌دوم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ "دخترک عسلی" با انگشتان ظریفم، تای سجاده را باز کردم. یکی برای علی و بعدی را برای خودم. قرار بود او امام من شود و من مأموم آن... و هر دو اقتدا کنیم به عشق! صدای قدم‌هایش به اتاق نزدیک شد‌. با آستین‌های بالا زده و صورتی که از آن قطرات آب چکه می‌کرد. حوله‌ای را که آماده کرده بودم به دستش دادم. _خیلی ممنون عسل خانم! دست به کمر زدم و طلب‌کار گفتم: _خواهس می‌کنم آبی آقا. حوله را روی صورتش انداخت. صدایش خفه به گوشم رسید. _آبی‌آقا چیه؟ _عسل خانم چیه دیگه؟ اسمم حلماس چرا هی رنگ چشمامو میگی؟ حوله را پایین آورد‌. لبخند زد. _آها از اون لحاظ! نه، میدونی تو کلاً وجودت عسلیِ! با همون شیرینی عسل‌هات، حالم رو شیرین می‌کنی. با ناز سرم را گرداندم. _بعد به من میگه دبیر ادبیات. تو مطمئنی جراحی؟ بیشتر بهت می‌خوره شاعر باشی! ابرویی بالا انداخت و حوله را به دستم داد. _ما سه شغله‌ایم خانم. حوله را تا زدم و روی میز گذاشتم. گیرهٔ روسری‌ام را سفت کردم. _ اِ...اونوقت این شغل‌هاتون چی هست؟ با گام بلندی بهم نزدیک شد. دستش را دور کمرم حلقه کرد و زیر گوشم پچ زد: _اولی‌ش پزشکی، دومی‌ش دل بردن از شما، سومی‌ش هم شاعری‌کردن برا عروسکم. لبخند روی لبم طرح انداخت. قلبم پر هیجان می‌زد. کیف کرده بودم... عاشقانه‌های پاک‌مان را دوست داشتم! این حصار امن و ایمن؛ این نجوا‌های واقعی و از ته دل... خدایا برای بار هزارم؛ به خاطر داشتن این دکتر عاشقِ چشم آبی شکر... دوستت دارم خالق عشق من و علی! _خوبه؟ از فکر و خیال درآمدم و نگاهم را به علی دوختم. گیج پرسیدم: _چی خوبه؟ _چهره‌ام دیگه... دوساعته زل زدی میگم خوبه؟ پسند شد؟ برای اذیتش، ناراحت لب برچیدم‌. _دیگه چه بپسندم چه نپسندم، بیخ ریشم گیری! تو هچل افتادم. چشمکی زد و دستش را دور بازویم انداخت. _ اِ اینجوریاس؟ باشه خودت خواستی شیطون خانم. دست انداخت زیر سر و پایم و از زمین بلندم کرد. معلق در هوا دست و پا زدم و جیغ کشیدم. _علی!!! بذارم زمین. _نوچ راه نداره. زود بگو اشتباه کردم. من تماماً و کمالا‌ً آقامون رو پسندیدم. مشتم را روی سینه‌اش فرود آوردم. _اذیت نکن علی!!! شیطون شده بود پسرهٔ پررو! _نشنیدم... تا آمدم به حرفی که می‌خواست اعتراف کنم که در چهارطاق باز شد و صورت حیران و متعجب بابا نمایان. علی سریع ولم کرد که با پشت زمین افتادم. _آخ!!! خدا لعنتت نکنه علی... ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 . پارت اول شیفت شب 👇👇 https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/34703 ..
نویسنده ی این رمان خوشحال میشه اینجا نظراتتون رو در مورد حلما و علی بنویسید🙃💛👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/17295720423504
════۰⊹🌻🌿⊹۰════ در وی آی پی رمان زیبای 🌙تموم شده ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 برای خرید وی آی پی 40 تومان به شماره کارت ╭┈──☆───•──☆── 🪴 5029381014826804 ╰──☆───•──☆──➤ به نام مریم حسینه فراهانی واریز بفرمایید و بعد از ارسال شات واریزی به 👇👇👇 @hoseiny110 لینک وی آی پی را دریافت کنید. 😍😍😍😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما برای این اسم هرکاری میکنیم💚 حواست باشه کمتر از گل بهش نگی😍 . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401