eitaa logo
سلام بر آل یاسین
23.2هزار دنبال‌کننده
860 عکس
1.5هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید 📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f ✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه. 💢💢💢💢💢💢💢💢💢
°•°•°❃◍⃟💍🫐°•°•° ••﴾﷽﴿‌•• 💠 🖋به قلم: مریم سادات نیکنام یاسین مستاصل و نگران با خودش نجوا کرد: _ خدایا خودت کمک کن. و عماد به ناچار تغییر مسیر داد تا راهی پیدا کند و از مقابل آنها دربیاید. بعد از خروج از زیرگذر درگیری بین آوا و صبرا شدیدتر شد. راننده خم شد. در سمت شاگرد را باز کرد و جنازه‌ی رهی را به زور و با لگد بیرون انداخت. شتاب ماشین چنان سرسام‌آور بود که گاه آوا روی گردن صبرا خیمه می‌زد و گاه صبرا بر او مسلط می‌شد. در سمت چپ هم باز شده بود و وسط زمین و آسمان تاب می‌خورد. جدال بالا گرفت. صبرا که تمام توانش را برای نجات گذاشته بود در نهایت او را زیر کشید و دستش را بیخ گلویش گذاشت. صدای خرخر و التماس از اعماق گلوی زن بیرون می‌زد. کم‌کم رنگش رو به کبودی رفت و چشمانش رو به سفیدی. اما در واپسین لحظات، به سختی چاقوی ضامن‌دارش را از جیب کوچک کنار شلوارش درآورد و وسط ران پای صبرا فرو کرد. صدای فریاد دختر آسمان را شکافت. او هم از فرصت استفاده کرد، سرفه‌کنان و خسته خودش را از زیر دست دختر بیرون کشید و قبل از اینکه موفق به کشتنش شود، ماشین تابی خورد و او به همراه ساک صبرا از همان در باز سمت چپ پرت شد پایین. و هوا کم آمد برای نفس کشیدن صبرا. در باز بود و زمین با سرعت از زیر چشمان وحشت‌زده‌‌اش رد می‌شد. آب خشک‌شده‌ی دهانش را به سختی پایین داد و دو دستش را بیخ گلویش گذاشت. حالا دیگر نه اثری از رهی بود و نه آوا. اما ... اما هنوز کابوس‌های شبانه‌اش ادامه داشت. به راننده نگاه کرد، نگاه بعدی را به در باز ماشین انداخت و بین پریدن و ماندن مردد ماند. تنها شده بود. از وقتی وارد زیرگذر شده بودند و بعد از درگیری شدیدش با آوا، نه خبری از ماشین سنگین بود و نه دیگر می‌توانست صدای یاسین را بشنود. پارت اول👇 https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/22599 °•°•°❃◍⃟💍🫐°•°•°
°•°•°❃◍⃟💍🫐°•°•° ••﴾﷽﴿‌•• 💠 🖋به قلم: مریم سادات نیکنام صدای نفس‌هایش با صدای موتور ماشین یکی شده بود و تعللش لبخند به لب مرد نشاند. لب باز کرد. عینک دودی‌اش را از چشم برداشت و سکوت طولانی مدتش را شکست. _ کارمو آسون کردی خاله سوسکه. حالا اگه قصد مردن نداری اون درو ببند سفت بشین سرجات. _ تو ... تو چه کاره‌ای؟ می‌خواستی با ما چی کار کنی؟ صبرا ناله‌‌ی پر دردی زد و او در جوابش بلند خندید. حالا که موفق شده بود چهره‌ی او را کامل ببیند، جای زخم عمیق کنار پیشانی و شکستگی ابروی چپش مشخص‌تر بود. در کل چهره‌ی خشن و خشکی داشت. آرام خودش و پای زخمیش را روی صندلی سراند و برای اطمینان نزدیک در باز مامن گرفت. راننده ولی بعد از اتمام خنده‌اش، دست راستش را بالا برد و گفت: _ به دستور سپیده سیاوش باید حذف می‌شد به دستور اونا سپیده. _ سپیده کیه، من اونایی که می‌گی نمی‌شناسم. عصبی بود و هراسان. مرد اما انگشتی دور لبش کشید و گفت: _ نبایدم بشناسی. آوا اسم مستعار همونی بود که پرتش کردی پایین. بین خودشون سپیده صداش می‌زدن. این یکیم سیاوش بود که به درک واصل شد. گفت و به صندلی کناریش اشاره زد. صبرا نامطمئن و زخمی ناله زد: _ تو چی کاره‌ای این وسط؟ _ همونی که دستور می‌گیره ... یاا ... دستور می‌ده ... هماهنگ می‌کنه ..‌. و ... و اگه بخواد می‌تونه رو مرگ و زندگی آدما قمار کنه. _ دروغ می‌گی. توام یه مزدور کثافتی مثل اون دوتا ... مثل بقیه ... مثل همشون. چنان غرید که گویی زخم پایش دریده شد و صدای فغانش را بلند کرد. مرد جوان ولی بی‌تفاوت به درد و ناله‌ی او جواب داد: _ درسته! ما همه مزدوریم. اما موقعیتمون یکی نیست. _ برین به درک. عقم می‌گیره از همتون نگه دار می‌خوام پیاده شم. پارت اول👇 https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/22599 °•°•°❃◍⃟💍🫐°•°•°
7.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میزنه قلبم... دوباره باز داره میاد بوی محرم💔🍃 . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام بر آن کسى که 🍃فرشتگانِ آسمان 🌸بر او گریستند 🌸سلام برآن کسى که 🍃خاندانش پاک ومطهّرند 🌸سلام بر پیشواى دین 🍃سلام بر امام حسین(ع) 🌸و ۷۲ تن از یاران باوفایش 🌸سلام بر عاشورا ، 🍃سلام بر کربلا... 🌸سلام بر شما عزاداران خوب 🍃حضرت اباعبدالله الحسین 🌸صبحتون کربلایی... 🥀 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : _ آقای مهرآذر : پسرم مشکلی پیش اومده ؟ امیرحسین با عصبانیت وحشتناک برگشت به سمتش که جا خورد هم اون هم دایی و بقیه _ بله مشکل پیش اومده ، از همین لحظه قراردادتون با همسر بنده کنسله اینو گفت و راه افتاد به سمت پارکینگ ماشینا و منو هم دنبال خودش کشید اونقدر تند راه می‌رفت که تقریباً پشت سرش مجبور به دویدن بودم بقیه هم پشتمون راه افتادند و آقا حامد گفت : وایسا ببینم چی شده ؟؟؟ ... با توام امیرحسین رسیدیم به در ماشین و درو باز کرد که آقا مجتبی محکم درو بست _ امیرحسین : چه غلطی میکنی تو ؟! _ مجتبی : ببخش داداش ، اگر با این حال رانندگی کنی ، خدای نکرده تصادف می‌کنید نمی‌تونم بزارم برید _ تو بیجا می‌کنی که نزاری حامد : برادر من بگو چی شده اینطور از کوره در رفتی ، تا یه فکری براش بکنیم _ لازم به فکر کسی نیست ، اصلا طوری نشده فقط تو روی خودم زنمو واسه شاخه شمشادشون خواستگاری کردن آقا حامد به آنی خندش گرفت و فوری دستاشو گذاشت روی دهنشو محکم فشار داد که خودشو کنترل کنه دایی مرتضی هم که تازه بهمون رسیده بود گفت : دایی جان اشتباه شده فکر کردن مریم خانم مجرده دنیا که به آخر نرسیده خودتو کنترل کن انگار که حرف دایی رو نشنید و رو کرد به من و گفت : چه طوریاست که ۵ ماهه تو این شرکت بی‌صاحاب هستی و نمی‌دونن متاهلی ؟؟؟ _ خب ... من _ مریم ... اونجا تو چه کار کردی که زنه برگشته میگه دل پسرشو ... از ادامه حرفش لرز تموم بدنمو گرفت اما نمی‌دونم با چه توانی پریدم وسط حرفشو داد زدم : _ بسه ... یک کلمه امیرحسین ... فقط یک کلمه ی دیگه از دهنت حرفی در بیاد که بخواد شرف و آبروی منو زیر سوال ببره ، دیگه اسمتو نمیارم 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : همگی تو سکوت مطلق بهمون نگاه می‌کردن ، چشماشو بست و نفسی عمیق گرفت _ برو تو ماشین مریم با تموم وجود سعی کردم بغض نشسته تو گلومو قورت بدم _ داد زد : شنیدی چی گفتم ، برو تو ماشین بدنم از درون می‌لرزید اما سعی کردم جلوی دیگران خودمو نبازم نگاهی به دایی مرتضی انداختم و با قدم‌های سنگین رفتم به سمت در ماشین و نشستم رو صندلی جلو خیره شده بودم به روبروم و بالاخره کنترلمو از دست دادم و بغضم شکست دایی مرتضی و آقا حامد بردنش به سمت شمشادهای کنار پارکینگ در ماشین نیمه باز بودو صداشونو می‌تونستم بشنوم که دایی گفت _ اصلا ازت توقع نداشتم امیرحسین... این چه حرفیه که به خانومت زدی ؟ شما دو تا رفتارتون تو زندگی ، تو کل فامیل زبونزده بعد بخاطر دو کلام حرف آدم بی‌اطلاعی که فکر می‌کرد خانومت مجرده و به اصطلاح خودش داشته زمینه چینی میکرده برای خواستگاری همچین حرفی رو بهش می‌زنی ؟ _ دایی بیان تو روت بگن زن جوونت دل پسر ما رو برده چه حسی بهت دست میده ؟ میشینی خونسرد نگاشون میکنی ؟ _ بزار ی واقعیتیو بهت بگم پسر ... ما چه برای پوریا و چه برای پیام وقتی رفتیم خواستگاری ؛ همین جمله رو من از زبون پوران شنیدم که به عروسامون گفت این حرفیه که من جزو تعارفات و چرب زبونی های مادر شوهرانه تلقی میکنم نه اینکه اول بسم الله اینو بگه و قصدش این باشه که پیش خانواده ی دختر براش بد نامی درست کنه گوشیم زنگ خورد خاله و بچه ها بودند ، اجبارا مشغول حرف زدن باهاشون شدم و دیگه متوجه حرفاشون نشدم فقط از تو آیینه دیدم که مهر آذر به جمعشون اضافه شد و شروع به صحبت کردن نمیدونم چقدر گذشت که در ماشین باز شد و نشست پشت فرمونو بی هیچ حرفی ماشینو روشن کردو راه افتادیم 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
. _ دایی بیان تو روت بگن زن جوونت دل پسر ما رو برده چه حسی بهت دست میده ؟ میشینی خونسرد نگاشون میکنی ؟😱😨 اون ی چیزی گفت تو چرا باور کردی؟؟!! 🤦‍♀ لینک نظرات در مورد رنج عشق 😉🌱 https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️یکی از دلایلی که باعث حبس دعا می‌شود... اللهم اغفرلی الذنوب التی تحبس الدعا . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ «کنکور آخرالزمانی» 👤 استاد 🔅 باید هر روز از خودمون بپرسیم الان عاشوراست الان کربلاست، مسیر درست کجاست؟! 🚩 در کشتی امام حسین نباشی محکوم به شکستی... الـٰلّهُمَ ؏َجــِّلِ‌ لوَلــیِّڪَ‌ اَلْفــَرَجْ‌ . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
28.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یا تو رسانه وارد نشیم یا اگر وارد میشیم حساب شده حرف بزنیم 👌 تا آخر ببینید لطفا . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : راه افتاد و همینطور خیابونا رو بی‌هدف می‌رفت که بالاخره جایی کنار خیابون نگه داشت و بعد از چند لحظه چرخید به سمتم _ فرم قراردادی که امضا کردی مگه وضعیت تاهل رو نداشت رومو کردم به سمت پنجره و نفس عمیق گرفتم تا جلوی اشکم رو بگیرم دوست نداشتم با چنین اتهامی که تو ذهنش برام ساخته بود ضعیف برخورد کنم _ نشنیدی چی گفتم ؟ با تو هستما _ نه تو فرم چیزی نبود _ پنج ماهه اونجا کار می‌کنی یعنی تو این چند وقت هیچ بحثی نشده که این مرتیکه بفهمه متاهلی نه ؟ _ متوجه هستی که این حرفت یعنی چی ؟ _ کاری به توجه من نداشته باش جواب منو بده _ جوابت اینه که هنوز اونقدر عوضی و پست نشدم که بشینم از ازدواجم و زندگی خصوصیم با مرد غریبه حرف بزنم اون کسی که الان تو ذهنت از من ساختی و داری به من نسبت میدی یه آشغال صفته که من نیستم _ من ازت سوال پرسیدم این چرت و پرتا چیه پشت سر هم ردیف می‌کنی؟ _ سوالت برای من همین معنی رو می‌داد _ بیخود ... واسه من فلسفه بافی نکن فقط سوالمو جواب بده تو این ۵ ماه همکاری مگه میشه نفهمیده باشه... _ اولاً من مسئول نفهمی دیگران نیستم ، دوماً همون روزی که می‌خواستیم قرارداد ببندیم استاد به هر دو مون تذکر داد به هیچ وجه مسائل خانوادگی مونو تو محل کار برای کسی بازگو نکنیم ، چون ناخودآگاه با کوچیکترین ضعف کاری به مشکلات خانواده نسبت داده می‌شه مخصوصاً من که سه تا نوزاد داشتم ؛ حتی برای اینکه سر تایم خونه باشم هیچ وقت چراشو بهشون نگفتم 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401