eitaa logo
سلام بر آل یاسین
23هزار دنبال‌کننده
861 عکس
1.4هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
14.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❗️ظاهراً بعضیا بدون حضرت دارن زندگی میکنن! 🔻عجب، مگه میشه؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌شصتم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ دستمال را روی پرتقال نارنجی توی دستم کشیدم. قیریژ صدا داد و مو را به تنم راست. _اون ظرف بلوریِ رو بیار پایین توی اون بچین. پونه جان اون شیرینی رولتی‌ها رو بیار بچین توی این چینی‌ِ. پونه دستمالش را روی میز گذاشت و بلند شد. _چشم. با سلیقه‌ میوه‌ها را کنار هم توی ظرف بلوری مامان جا دادم. مهمانان عزیزی در راه بودند! مامان دور خودش می‌چرخید. _این تلفن کوش حلما؟ زنگ بزنم ببین مجتبی کجا موند الان اینا میان که. پونه با لبخندی نخودی، تلفن بی‌سیم را از جیب مامان بیرون کشید. _خاله ایناهاش‌. نگاه تأسف‌بار مامان به تلفن بود و دستش به سر. _چه خنگ شدم من! حواس واسه آدم نمی‌مونه که. ظرف میوه را دست گرفته و از آشپزخانه بیرون زدم. وسایل خانه بیشتر از پیش برق می‌زد. ظرف را محتاط و با ظرافت وسط میز عسلی گذاشته و زیر دستی‌های چینی مامان را کنارش‌. جا کاردی را هم مورب بغل آنها جا دادم. مکالمهٔ مامان و بابا اینجا قابل شنیدن بود. هنوز با عزیز توی اتوبان تهران کرج بودند‌. _مجتبی هنوز تو راهین؟ بابا کِی پس؟! اینا الان میرسن که‌. این دکوری گل طبیعی و بادکنک چی شد؟ با چشم‌های از حدقه بیرون آمده به مامان نگاه کردم. راه می‌رفت و روی آباژور چوبی کنار مبل دست می‌کشید. نجواگونه صدایش زدم. _مامان..‌. برگشت طرفم‌. راست ایستاده و با دو قدم بلند بهش رسیدم‌. _دکوری گل طبیعی و بادکنک چیه؟ چه خبره مامان! دست روی شانه‌ام گذاشت و با اخم ریزی من را از خودش دور کرد. این کارش یعنی که این امور به من مربوط نمی‌شد... _حلما؟! سرم را برگرداندم‌. پونه دست به چارچوب آشپزخانه گرفته و صدایم می‌کرد‌. _جان؟ به داخل اشاره کرد‌. _یه لحظه بیا، این شیرینی‌ها دوتاست. کدوم رو بچینم؟ خواستم برگردم که مامان دستم را گرفت. آرام پچ زد: _شکلاتی‌ها رو فعلاً نچین. سرم را تکان دادم و دور شدم‌. پونه من را داخل کشید. _چی‌کار داری مامانت‌رو؟ یه بچه داره می‌خواد سنگ تموم بذاره. با حرص دوتا شیرینی باقی مانده در جعبه را داخل شیرینی‌خوری گذاشتم. _چی سنگ تموم؟ اسرافِ بابا! بعدم میگن طرف چقدر هوله یه بله‌برون ساده رو کرده مراسم نامزدی و عقد. خوب نیس دیگه. تنه‌ای به من زد و شیرینی را از مقابلم برداشت. سمت هال رفت که دنبالش راه افتادم‌. _خب حالا توام، چه گیری میدی! نگاهی به میز عسلی انداخت. _این‌و کجا جا بدم؟ خم شدم و قندان‌‌ها و زیر‌دستی‌ها را کمی جا به جا کردم. جا که برایش باز شد، کنار کشیدم‌. _بفرما. با لبخند بزرگی ظرف را گل وسط گذاشت. نگاهی به دور هال انداخت. تیله‌ی غلتانش را روی دیوار خالی بالای کاناپه ثابت نگه داشت. _اینجا خوبه ها. استفهامی نگاهش کردم که بیشتر توضیح داد: _برای گل و بادکنک دیگه! پوفی کردم و چشم از او گرفتم. خندید! از حرص دادن من لذت می‌برد... ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 .
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌شصت‌و‌یکم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ با وسواس مشغول صاف کردن گل‌سینهٔ کت شیری رنگم بود. بامزه زبانش را هم یک‌ طرفی بیرون داده بود‌. _اووم تموم شد! بَه‌بَه، چه عروسی؛ از سر آقا دومادم زیادی... اخم شیرینی کردم و اعتراض. _ اِ نگو اینجوری پونه. خندید و ضربهٔ آرامی به شانه‌ام زد. _خب حالا، بذار محرم بشین بعد طرفداریش‌ رو کن. زنگ خانه و صدا زدن مامان دلشوره‌ام را بیشتر کرد. ناله زدم: _پونه... تبسمی زد و خواهرانه دستم را نوازش کرد‌. _آروم عزیزم تو انتخابت رو کردی دیگه بسپار دست خدا و سرنوشت. لبخند متزلزلی زدم. _ممنونم که هستی! چشمکی زد. _قابل نداره‌. بدو بریم که دل علی‌آقاتون آب شد... قبل از اعتراضی، پونه من را از اتاق بیرون انداخت. مهمان‌ها آمده بودند. دوتا خانم غریبه و یک آقا؛ طاهره خانم و پسرش!! روی مبل نشسته بودند که به احترام من دوباره ایستادند. خجالت‌زده اشاره کردم تا دوباره بنشینند. _تروخدا بفرمایید خجالتم ندین. با طاهره‌خانم دیده بوسی کردم و حال و احوال. به دوتا خانم غریبه اشاره زد و گفت: _ایشون فاطمه‌خانم هستن خواهر بنده، ایشونم صمیمه خانم هستن زنعموی علی. "خوش‌بختم"ی گفتم و دست دادم. طاهره‌خانم مرد غریبه را هم آشنا کرد. _ایشونم آقا محمود هستن عمو بزرگهٔ علی‌ هستن. محجوب سلام و علیک کردم و جواب گرفتم. عزیز با چشم و ابرو اشاره زد تا کنارش بشینم. آرام گوشه‌ای خزیدم‌ و در کنار پونه قرار گرفتم. حرف‌ها و صحبت‌های معمول گفته شد. حتی فرصت نشد نیم‌‌نگاهی به داماد خوش‌تیپ امشب بندازم... پونه گهگاه به بازویم می‌زد و از من می‌خواست تا جواب سوال‌ها را بدهم. _عروس خانم مهریه چقدر باشه؟ چشمم برای کسب تکلیف روی مامان و بابا نشست. بابا پلک بست و مامان آرام لب زد "هرچی خودت بگی" سر به زیر انداخته و آرام زمزمه کردم: _چهارده‌تا سکه. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 .
════۰⊹🌻🌿⊹۰════ در وی آی پی رمان زیبای 🌙تموم شده ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 برای خرید وی آی پی 40 تومان به شماره کارت ╭┈──☆───•──☆── 🪴 5029381014826804 ╰──☆───•──☆──➤ به نام مریم حسینه فراهانی واریز بفرمایید و بعد از ارسال شات واریزی به 👇👇👇 @hoseiny110 لینک وی آی پی را دریافت کنید. 😍😍😍😍😍
12.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥ما باور نکردیم! جدی نگرفتیم! ولی... . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
یارا،گیر افتاده ام در بیابانی که ندارد راه به سویی، دلی دارم غمین و خسته، آیا دست گیرم میشوی؟!..🥀 یکتا🍃
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : انگار حال و روزم بیش از حد ترحم انگیز بود که حتی راضیه‌ای که چند ماه پیش اون طور جوابمو می‌داد با ناراحتی سکوت کرده بودو چیزی نمی‌گفت _ میثم : من با مجتبی حرف میزنم که فعلا تا تکلیف داداش مشخص بشه بچه ها پیش شما بمونند خوبه ؟ _ میثممممم ... صدای اعتراض رضوان بود ، منو باش که فکر می‌کردم مشکل اصلی راضیه هست ! _ میثم : رضوان الان همه مون به اندازه کافی داغونیم بزار تکلیف داداش مشخص بشه بعد با خیال راحت میشینیم صحبت میکنیم _ میشه یه چیز بگم و نه نیارید ؟ _ رضوان : نه _ میثم : بگید زن داداش _ رضوان : گفتم نه ... می‌دونم چی می‌خوای بگی ، به خدا داری احساسی تصمیم می‌گیری مریم تو بچه‌هاتو داری ، امیرعلیو داری چرا به ما حق نمیدی ؟ مشتمو گذاشتم روی دهنمو به اطراف نگاه کردم تا بلکه قطره اشک جمع شده تو چشمام سرریز نشه یکم که تونستم به خودم مسلط بشم گفتم : _ ببین رضوان امیرحسین اگر این تصمیمو گرفته برای این بود که امیدی به برگشتن نداشته ؛ اما شما یک درصد ... فقط یک درصد احتمال بدید که امیرحسین خوب بشه و برگرده ، تا اون زمان با این کارتون چی به سر خواهر و برادرتون میاد شک نکنید هر دوشون به معنای واقعی نابود میشن ، اینو من نمی‌گم تا به حال هیچ کدومتون با روان درمانگر امیرمحمد حرف نزدید برای یک بارم که شده بیاید با هم بریم پیشش ببینید از وضعیت این بچه چی میگه بهتون به ولله تاب نمیاره چرا باور نمی‌کنید ؟ _ رضوان : دلم آتیش می‌گیره وقتی می‌بینم اونقدر غرق زندگی خودمون شده بودیمو و پشتمون به امیرحسین اونقدر گرم بود که خواهر و برادرمون لابلای روزمره‌های زندگیمون خیلی راحت فراموش شدند 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : اونقدر که تا به خودمون اومدیم دیدیم امیرمحمد حتی قبل از اینکه امیرحسینو به پدری بپذیره تو رو به مادری قبول کرد ... مریم این عذاب وجدان داره منو می‌کشه ما براشون خیلی کم گذاشتیم _ پس به خاطر عذاب وجدان خودتونه که می‌خواید اونا رو از چیزی که تعلق خاطر دارند جدا کنید ! _ نه _ چرا ... اگر اونا براتون مهم بودند هیچ وقت همچین حرفی رو نمی‌زدی زمانیکه امیرحسین نبود و بهشون گفته بودی که باید ازین به بعد پیش شما باشند ، باید بودی و میدیی چه وحشتی به دلشون انداخته بودی ؛ نبودی ببینی که امیرمحمد همیشه صبور و همیشه مظلومم چطور هوار می‌کشید و می‌ترسید از اینکه تو خونه ی جدید دیگه جایی برای موندن نداشته باشند ... می‌دونی این چقدر برای بچه ای به این سن سنگینه ؟ تو رو خدا ... بهم فرصت بدید اگر امیرحسین ... زن ... زنده ... از زیر اون عمل بیرون اومد ، بزارید بچه‌ها اینجا بمونند ، خودتونم مدام بیاید اینجا ، هر وقت خواستید ببریدشون پیش خودتون ، مسافرت بیرون ، هرجا که خواستید ... اما بزارید خیالشون راحت باشه برای همیشه خونشون اینجا می‌مونه و من همیشه کنارشون هستم رضوان قول میدم خم به ابروم نیارم ، حتی اگر هر روز بیاید دنبالشون قسم میخورم تحمل کنم و صدام در نیاد راضیه گریه‌اش گرفت و کنارم نشست شونه هامو گرفت و منو برگردوند به سمت خودش و بغلم کرد _ آخه دختر چرا اینقدر دلت بزرگه ... چرا اینقدر یک دنده‌ای ... چرا به فکر خودت نیستی _ دقیقا به فکر خودم هم هستم ... منم بهشون وابسته شدم هم من هم امیرعلی و هم سه قلوها دستای رضوان و گرفتم تو دستامو با التماس لب زدم : تو رو به هر کی میپرستید همش به خودتون فکر نکنید ؛ وقتی تصمیم به بردنشون می‌گیرید یک گوشه ی ذهنتون خواسته قلبی بچه‌ها هم باشه ... نذارید زندگیمون بیشتر ازین از هم بپاشه 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
. باز دم میثم گرم که درد مریمو بیشتر نمیکنه 👌 لینک نظرات در مورد رنج عشق 🌱 https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید 📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f ✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه. 💢💢💢💢💢💢💢💢💢
9.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫 من می‌خوام نزدیک‌ترین فرد به حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها باشم! | منبع : جلسه ۶ از مبحث مقام عرشی حضرت زهرا سلام الله علیها . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوباره صدای ناله ی مردی کوچه را به آتش کشیده... اگر میتوانی بمانی ... بمان؛ تو خیلی جوانــــــــــــــــی ... 😔 🏴🏴🏴 . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401