ali-fani-27.mp3
19.43M
#آل_یاسین🎧
●━━━━━━───────
⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷
سَلامٌ عَلَىٰ آلِ يس...💚
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
6.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کوچولو ۸ ماهه
قبل دعا هم داشته صلوات می فرستاده 😄😄
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
⚠️ حتماکلیپو با دقت ببیند⚠️
ازدواج یک کمالگرای با یه واقعگرا خیلی سخته💔
#دکتر_سعید_عزیزی
╭┈┈┈┈┈─────❥
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part117
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"صاحبِعسلیهایِدلبر"
متعجب به من خیره شد.
_اینجا چیکار میکنی؟
سرم را جلو بردم و آرام گفتم:
_اول این رفیقت رو دَک بکن تا بگم!
آرمان خودش را وسط انداخت.
_دُکی زیرآبی میری؟!
علی چشم ابرو آمد.
_خانمم هست.
دست را روی شانهٔ علی گذاشت و با لحن لاتی گفت:
_میدونم داش؛ تو عرضهٔ چیز دیگه نداری!
میگم چرا نگُفتی ترسیدی شیرینی بخوام؟
ابروهای علی چین خورد و کمی درهم شد.
_بعداً حرف میزنیم.
_این یعنی هِری دیگه؟!
علی اخطار گونه صدایش زد.
_آرمان!!
لبخند دنداننمایی زد و رو به من گفت:
_تبریک میگم خانم؛ البته درستش اینکه بگم تسلیت میگم، علی فوقالعاده آدم مزخرفیه!
تازه به کسی هم غیر شما نگاه نمیکنه خیالتون جمع نیازی به چشم درآوردن نیست!!!
مات بهش خیره شدم.
آبروم...!
آرمان فلنگ را بست و خیلی سریع ناپدید شد.
علی متحیر به رفتن آرمان خیره شد.
_این منظورش چی بود؟
_هان؟
دوباره شمردهتر پرسید:
_میگم منظور این چی بود؟
"خدایا تقلب برسون!!"
_هیچی...میگم چیکارهای الان؟
روپوشش را دست گرفت و تکان داد.
_میبینی که فعلاً هستم.
مُصر پرسیدم.
_یعنی تا کِی؟
مشکوک بهم خیره شد.
_حلما چیشده؟!
راستش رو بگو!
چشمانم را بالا دادم و نوک انگشتانم را بهم زدم.
_راستش یه کاری کردم.
ریز نگاهم کرد.
_چه دسته گلی به آب دادی؟
تیلههایم را دور از چشمهایش گرداندم.
_میشه بیای خونمون؟
اونجا این گند رو زدم.
متأسف به من خیره شد.
_الان آخه؟
ای خدا...باش.
فقط من ماشین نیاوردم که.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part118
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"صاحبِعسلیهایِدلبر"
گل از گلم شکفت.
دستش را چسبیده و کمی کشیدم.
_پس الان بریم.
لبش را گاز گرفت و اطراف را نشان داد.
_زشته حلما!
سرم را زیر انداخته و دستش را ول کردم.
_ببخشید.
مشکوک و ریزبینانه نگاهم کرد.
_خیلی مشکوک میزنی!!
متعجب به خودم اشاره کردم و با استرس گفتم:
_من؟!
نبابا...
سمت اتاقش رفته و من هم دنبالش.
نگاه خیرهٔ پرسنل، معذبم میکرد.
_تو به کسی نگفتی زن گرفتی؟
سمت چوب لباسیاش رفته و روپوشش را روی آن انداخت.
یقهٔ پیراهن مردانهاش را صاف کرد و سمتم برگشت.
_نه وقت نشد...
انگشتم را روی میز کشیدم و شکلهای نامفهوم. دستش را روی دستم گذاشتم. سربلند کردم که خندید.
_بریم خانم؟
سرم را تکان دادم و دنبالش از اتاق بیرون رفتم. گامهایش بلند بود.
معترض صدایش زدم. برگشت و با صورت عنق من، رو به رو شد.
_چیشده؟
به دور و اطرافم نگاه کردم و با اخمی گفتم:
_دنبالت کردن؟
_یعنی چی؟
_خو یکم آروم برو!
من نمیتونم بدوئم دنبالت...
سرش را خاراند.
_ببخشید خب بیا لاکپشتی میرم!
اخمم توی هم شد.
_یعنی من لاکپشتم؟
چشمانش گرد شد و ترسیده گفت:
_نه!
صورتم را به نشانهٔ قهر برگرداندم. همقدم با او تا دم در رفتم. خواستم جلوتر بروم که دستم را از پشت گرفت.
_بریم کنار خیابون تا ماشین بگیرم.
نگاهم سمتش چرخید، نق زدم.
_چرا آخه ماشین نیاوردی...
_دیگه گفتیم فضای شهر رو آلوده نکنیم.
عجیب نگاهش کردم که مسخره خندید.
_الان ماشین میگیرم دیگه.
پوفی کردم و با هم تا کنار خیابان رفتیم.
منتظر بودیم تا تاکسی بیاید که یک ماشین جلوی پایمان ترمز زد.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part119
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"صاحبِعسلیهایِدلبر"
شیشهٔ طرف شاگرد را پایین آورد.
خودش را خم کرد و با لحن لاتی گفت:
_دُکی برسونیمت!
علی یک قدم جلو رفت و سرش را خم کرد.
_آرمان چه وضع حرف زدن آخه.
_بیخی تورو خدا، ملا غلط بگیر نشو.
بیا یا بهگازم برم؟
علی نگاهی به من انداخت.
_باشه، حلما بیا بشینیم.
صورتم جمع شد.
"من از این آرمانه خوشم نمیاد!!"
به ناچار عقب نشستم که علی هم کنارم نشست. آرمان از آینه به علی خیره شد.
_قربان تاکسی اجاره نکردیا!
دست به سینه به آرمان خیره شد و یکطرفه خندید.
_فعلاً که اجاره کردم. را بیوفت!
آرمان دندان بهم سایید و با حرص دنده را عوض کرد. دلم خنک شد. لبخند روی لبم طرح انداخت.
تا خود خانه سکوت کرده و به فکر جشنی بودم که برای علی گرفتم!
ده روزی میشد که از بیمارستان به خانه آمدم. علی و بقیه مثل پروانه دورم چرخیده بودند. دوست داشتم یکجوری جبران کنم!
جشن گرفتن در روزی که خدا به من و سرنوشتم منت گذاشت و علی را زمینی کرد؛ میتوانست بهترین جبران باشد...
تاریخ بیست و سوم آبان، برای من یک تاریخ استثنایی بود.
در آن روز خداوند با مهر خودش در کالبد علی دمیده و آن را برای عاشقانههای من خلق کرده...
ماشین ایستاد. سر بلند کردم و خانهیمان را دیدم. علی از آرمان تشکر کرد.
اخمهای آرمان توی هم بود. فکر کنم بدجور به برجکش خورده بود...
از ماشین پیاده شدیم.
دو دل بودم؛
"بگم به علی آرمانم بیاد؟
نه معذب میشیم!
خوب مازیارم هست حالا اینم باشه، چی میشه؟"
آرام سرم را در گوش علی کردم.
_بگو دوستتم بیاد.
گرد شده نگاهم کرد.
_برای چی؟
مگه نگفتی دستهگل به آب دادی میخوایم بریم درستش کنیم دیگه آرمان برای چی؟
منمن کنان دنبال یک توجیه بودم.
خدایا یک بار دیگه تقلب...!
لطفاً...
آهان فهمیدم!
_دسته گلم به کمک نیاز داره. باید نفرات زیاد باشن.
خیره نگاهم کرد. قیافهاش جوری بود که انگار میخواهد زار بزند.
سرش را سمت آرمان برگرداند.
_پاشو بیا پایین.
_واسه چی؟
_برای بیگاری...
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
نویسنده ی این رمان خوشحال میشه
اینجا نظراتتون رو در مورد حلما و علی بنویسید🙃💛👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/17295720423504
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
در وی آی پی رمان زیبای
#شیفتِشب🌙تموم شده
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
برای خرید وی آی پی
40 تومان
به شماره کارت
╭┈──☆───•──☆──
🪴 5029381014826804
╰──☆───•──☆──➤
به نام مریم حسینه فراهانی
واریز بفرمایید و بعد از ارسال شات واریزی به
👇👇👇
@hoseiny110
لینک وی آی پی را دریافت کنید.
😍😍😍😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سعی کـن
خوشبختی و شادیات را
از وابـسـتـگی بـه اتفاقات و شـرایط بیرونی
کـم کنی.
خوشبختی که وابسته به بیرون
و دیگران باشد،
حقیقی نخواهد بود...🌱
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲