❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1139
_ همتون پستید ... بی وجود تر از شماها تو زندگیم ندیدم . بچههای منو بگیری ؟؟؟ اونم بعد از این همه سختی و خون دلی که خوردم جوابم اینه ؟
_ آره ... ی چشمه از خون دل خوردناتو تو کافه دیدم
_ دهنتو ببند وقتی هیچی رو نمیدونی ، اگر اون برادرای بیغیرتت وقتی تا اینجا اومدن دیدنت ، شرف نداشتن که حقیقتو بگن ، باید خودت یک درصد احتمال میدادی که شاید پشت اون چیزایی که دیدی اونی نباشه که فکر میکنی ، حداقل باهام تماس بگیری بپرسی دارم چه غلطی میکنم
برعکس تصورت آقای دکتر تعهد برای من محدود به چهار تا امضای تو سند ازدواج نیست
تعهد من همون قولی بود که قبل از عملت دادم ، تعهد برای من وجود بچههامه ، عشقی بود که فکر میکردم بینمون وجود داره
اشکمو پاک کردم و با بغضی که با نامردی دست به دستش داده بود تا راه نفس کشیدنمو ببنده ادامه دادم :
هیچ اشکالی نداره ... اینم بالاخره میگذره ... حداقلش اینه که اونقدر به پاکی خودم و تعهدی که بهت داشتم مطمئنم که شبا با وجدان راحت سرمو روی بالشت میگذارم
و برام اصلاً مهم نیست که تو چی دیدی و چی فکر میکنی در موردم
هر غلطی که میخوای بکنی بکن
حتی به ذهنت خطور نکنه که التماست میکنم برگردی ، لیاقت خواهشم نداری چه برسه التماس
اگر منم ... که اونقدر عرضه دارم هر وقت دلم برای بچههام تنگ بشه بیام ببینمشون
اما ... دلم میخواد بدونم ... وقتی این کارو کردی بعدها شبا ... چطور خوابت میبره ؟
فقط ای کاش ... جناب دکتر پارسا اونقدر وجود داشته باشی که ... که قبل از هر اقدامی از برادرات ، داییت و حتی مهرآذر و پسرش پرس و جو کنی ببینی چه خبر بوده
اینو گفتمو نگاهمو ازش گرفتم
و برگشتم به سمت در
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1140
#امیرحسین
ناباور به صندلی خالی که تا چند لحظه ی پیش روش نشسته بود خیره شدم !!
مریم هرچی که بود دروغگو نبود ، امکان نداشت رو هوا حرفی بزنه ...
چرا گفت قبل از اینکه اقدامی انجام بدم از برادرام بپرسم ؟؟!!
گفت: بی وجودتر از شماها ندیدم !
چرا جمع بست ؟؟!!!!
_ نه نه ... خودم تو کافه با اون پسره دیدمش ، اگر چیزی نبود پس اون خنده هاش ...
_Herr Doktor, es gibt niemanden sonst, sie wollen die Klinik schließen
(آقای دکتر دیگه کسی نیست ، میخوان در کلینیکو ببندند )
چشمام محکم روی هم فشار دادن نفس عمیقی گرفتم و بعد بلند شدم ، روپوشمو درآوردم و آویزون کردم
_ Hat dieser Raum eine Tür, Madam?
(_ این اتاق در نداره خانوم ؟)
_ Entschuldigung, ich habe ein paar Mal an die Tür geklopft, als ob Sie es nicht verstanden hätten. Ich habe im System gesehen, dass Sie morgen früh zwei Operationen haben. Kommen Sie in die Klinik?
(_ ببخشید چند بار در زدم گویا متوجه نشدید، تو سیستم دیدم فردا صبح دو تا جراحی دارید ، میرسید کلینیک بیاید ؟)
Ich weiß nicht, wie lange es dauern wird
(_ نمیدونم مشخص نیست چقدر طول بکشه)
همینطور که وسایلمو برمیداشتم دیدم ایستاده داره نگام میکنه
Gibt es sonst noch etwas, das Sie noch hier haben?
(_ چیز دیگهای هست که هنوز اینجایی ؟)
به خودش اومد و دستپاچه گفت
_Nein, nein... möchtest du dich verabschieden?
( نه نه .... اجازه ی مرخصی میدید؟)
_Ist diese Dame weg?
(_ اون خانم رفته ؟)
_ Ja, es gibt sonst niemanden
(_ بله دیگه کسی نیست )
- Sehr gut, ich gehe jetzt raus
(_ خیلی خب بفرمایید منم الان میام بیرون)
اینو به زبون گفتم اما این دل بی جنبه م خودشو به درو دیوار میزد و التماس میکرد بیشتر تو اتاق بمونم تا بعد از مدتها عطر تنشو عمیق نفس بکشم ...
نه ... دیگه نباید گول میخوردم ، دیگه نمیخواستم آواره ی کوچه و خیابونا بشم
کیفمو برداشتم و با قدمهای بلندی زدم بیرون ؛ وقتی پشت فرمون نشستم دوباره تصویرش جلوی چشمام نقش بست ، اومده بود دوباره دیوونم کنه
ماشینو روشن کردم راه افتادم
تو خیابونا بدون اینکه مقصد خاصی مد نظرم باشه
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
امیرحسینی که به خاطر مریمش آواره خیابونای هامبورگ شد و مریمی که اون همه برای رسیدن بهش سختی کشید ....
و حالا ...😔😔
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_
یه عده به شما گفتن صورت زن نباید هیچ نقصی داشته باشه برای اینکه . .
خانمای عزیز گوش کنید حتما🤍"
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
ما در قبال تمام کسانی
که راه کج می روند مسئولیم.
حق نداریم با آنها برخورد تند کنیم.
از کجا معلوم که ما در انحراف
آن ها نقش نداشته باشیم؟!
#شهید_همت
7.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه برف اینجوری دلم میخواد
همین قدر خفننننن😁👌
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1141
_" تعهد برای من وجود بچههامه ، عشقی بود که فکر میکردم بینمون وجود داره"
کلافه مشتمو کوبندم روی فرمون
_ این قدرتو از کجا آورده بود که مدتها تلاشمو برای اینکه از ذهنم بیرونش کنم با چند دقیقه دیدنش داشت نقش بر آب میکرد طوریکه تموم فکر و ذکر و سلول به سلول بدن خیانتکارم باهاش همکاری میکردند
تو اوج عصبانیت حتی زبونمم به خاطرش بی اختیار کار افتاد
_ دستاش ... دستاش میلرزید
و حالا نوبت چشمام بود که این خیانتو تکمیل کنند
آروم آروم خیابون تار شد دست کشیدم روی چشمام که تاریش از بین بره اما به ثانیه نشده برگشت
زدم کنارو پیاده شدم ، به در ماشین تکیه دادمو خیره شدم به رودی که از وسط شهر عبور میکرد
خیلی از شبا زیر پل روبروم شده بود مأمنی برای فرار کردن از خیالش ، کیلومترها ازم دور بود اما اونقدر قدرت داشت که جنونی تو روح و روانم بندازه که اونطور آوارم کنه وای به حال اینکه الان خودش اومده
آخه برای چی اومدی ؟ من که بی صدا خودمو از زندگیت کشیدم کنار تا تو زندگی کنی ! چرا اومدی تا این آرامش خیلی ناچیزی که بعد از مدتها به دست آوردمو بگیری ؟
برو باهاش خوش باش ، منو میخواستی چیکار لعنتی
دستامو بالای سرم به هم قفل کردم
و از اعماق وجودم نجوایی تو سرم پیچید : اگر خوش بود پس چرا اینقدر لاغر شده ؟ چرا اینقدر رنگ پریده بود ؟
_" باید یک درصد احتمال میدادی که شاید پشت اون چیزایی که دیدی اونی نباشه که فکر میکنی"
ناخواسته ذهنم رفت به زمانیکه له شده و داغون از ایران برگشتم ، اتاقی اجاره کرده بودم اما هیچ وقت مثل آدم نتونستم توش سر کنم
نفسم میگرفت تو اون چهار دیواری لعنتی ؛ پاتوقم شده بود زیر یکی از پل های رود آلستر ... با چهار پنج تا کارتون خوابی که هر وقت میرفتم با مهربونی به دور آتیششون دعوتم میکردند
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1142
در حد چند تا کلمه باهاشون هم صحبت شده بودم و هیچ وقت اصرار نکردند که بدونند چی به سرم اومده شاید به خاطر همین بود که همیشه با واکر میرفتم اونجا و مینشستم و ساعتها خیره می موندم به آتیش روشنشون
اگر مصطفی مجبورم نمیکرد به رفتن میموندم همون جا تا بلکه اون سوز سگ کش راحتم کنه از این زندگی زهرماری که توش دست و پا میزدم
اما نمیشد مثل کنه چسبیده بود بهم و ولم نمیکرد
《📌دوستان این قسمت به دلیل حجم بالای مکالمات ، ترجمه به زبان آلمانی قرار داده نمیشه 》
یه روز که رفته بودم اونجا و طبق معمول نشسته بودم کنارشون با صدای آشنایی به خودم اومدم
_ امیرحسین سلام
سرمو بلند کردمو دکتر والترو دیدم
_ عجب آتیش خوبیه
_ در شأن شما اینجور جاها نیست دکتر
_ در شأن تو هم نیست ؛ جات اینجا نیست به خودت بیا پسر
_ دیگه نمیخوام به خودم بیام ، از دست دادمش دکتر ... برای کی به خودم بیام ، دیگه نمیخوام این نفس بالا بیاد
_ این عشق امید به زندگیو اونقدر تو وجودت بالا برد که از عملِ به اون سختی جون سالم به در بردی ، چطور اینقدر زود کوتاه اومدی باید باهاش حرف میزدی
_ چی بگم بهش ؟؟؟
خودم گفتم بره پی زندگیش ؛ حالا که رفته برم بگم من به غلط کردن افتادم نمیتونم ببینم با یکی دیگه هستی ، التماسش کنم برگرده ؟
ناراحت سرشو انداخت پایین و
چیزی نگفت
_ هانا : اگر نمیخوای با خودش حرف بزنی حداقل به خانوادت بگو برن تحقیق کنند
_ خانم هانا شما اینجا چه کار میکنید ؟ اومدید جلسات تراپی راه بندازید ؟
_ هانا : با این حال روزی که برای خودت درست کردی چرا که نه ...
ببین امیرحسین من نمیتونم باور کنم اون زنی که دونه به دونه ی ویساشو برام ترجمه کردی و اون همه از مهربونی هاش برام تعریف کردی این کارو کرده باشه ، من تو حجم غمی که تو صداش بود و گریه ها و التماسایی که میکرد فقط و فقط عشق دیدم ، باید به خانوادت بگی تا ببینند واقعیت چی بوده
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🍁🍁🍁
درماندگي يعني تــو اينجايي
من هم همین جايم
ولي دورم
تــو
انتخاب زندگي داري
من زندگي را سخت مجبورم...
ღ꧂
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را شوخی گرفتیم!
🔹استاد #عالی
#امام_زمان
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401