9.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹شما از هر طرف که این شخصیت[امیرالمومنین] را نگاه کنید، خواهید دید عجایبی در آن نهفته است. این، مبالغه نیست.
🍀این، بازتاب عجز انسانی است که سالهای متمادی دربارهی زندگی امیرالمؤمنین (علیهالصّلاةوالسّلام) مطالعه کرده و این احساس را در درون و وجود خود پیدا کرده است که به علی (علیهالسّلام) - این شخصیت والا - با ابزار فهم معمولی؛ یعنی همین ذهن و عقل و حافظه و ادراکات معمولی، نمیشود دسترسی پیدا کرد. از هر طرف شگفتیهاست.
📚بیانات مقام معظم رهبری دامت برکاته در خطبههای نماز جمعه تهران۱۳۷۵/۱۱/۱۲
🌹خجسته میلاد با سعادت حضرت امیرالمونین(علیه السلام) مبارک باد🌹
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_بیست_و_سه
🔹ماشین را جلوی بیمارستان نگه داشت. مادر پیاده شد. صندلی های محوطه جلوی بیمارستان را نشان مادر داد و برای پیدا کردن جا پارک، جلوتر رفت. ماشین را داخل دو کوچه جلوتر پارک کرد و به سرعت خود را به بیمارستان رساند. مادر روی صندلی نشسته بود. قبل از اینکه نگهبان بیمارستان بخواهد نسبت به حضور ضحی واکنش نشان بدهد و مادر این واکنش را ببیند، جلو رفت و گفت:
- مادرمو برای آزمایش آوردم. چند دقیقه ای بیشتر طول نمی کشه.
🔻نگهبان نگاهی به مادرضحی کرد و اجازه ورود داد. ضحی به سمت مادر رفت. دستش را گرفت و کمکش کرد. سراشیبی آزمایشگاه را پایین رفتند. ضحی نسخه ای که در دفترچه مادر نوشته بود را به مسئول پذیرش آزمایشگاه داد و کنار مادر منتظر ماند. پرستار اسمشان را صدا زد. ضحی به مادر کمک کرد تا روی صندلی بنشیند. می دانست که مادر درد دارد اما چیزی نمی گوید و ترجیح می داد کمک کند. زهرا خانم هم از دلسوزی های دخترش لذت می برد و مانع کمک کردنش نمی شد. راه رفتن هم برایش راحت تر می شد. فکر کرد دیگر باید عصایی که جواد برایش خریده است را از کمد بیرون بیاورد و دست بگیرد. آستینش را بالا داد. پرستار دنبال رگ مادر گشت. ضحی خم شد و به مادر گفت:
- تا شما آزمایش می دین، منم سریع کارمو انجام بدم و بیام.
🔸 پرستار رگ مادر را پیدا کرد. گارو کشی آبی رنگ را از روی میز برداشت و بالای آرنج زهرا خانم بست. بستش را جا داد و یک ضرب، آن را سفت کرد. رگی که پیدا کرده بود را با نوک انگشت، لمس کرد. سرسوزن را به نرمی وارد رگ کرد و خونگیری را شروع کرد. مادر زیر لب ذکر گفت.
🔻ضحی پله ها را دوتا یکی کرد. نمی خواست در آسانسور، با کسی روبرو شود. به اتاق ریاست در طبقه سوم رسید. در زد و وارد شد:
- آقای دکتر پرهام تشریف دارند؟
- بله اما در اتاق دیگه شون هستند. امری دارید بفرمایید خانم دکتر؟
- نامه استعفامو آورده بودم خدمتشون. لطف می کنید زحمتشو بکشید؟
- خواهش می کنم.
🔹نامه را داد و از اتاق بیرون آمد. دیگر نگران چیزی نبود. آرام شده بود اما شاد نبود. جلوی در آسانسور ایستاد. دکمه را فشار داد و منتظر شد. منشی پرهام از اتاق بیرون آمد. نامه را جلوی ضحی گرفت و گفت:
- آقای رئیس فرمودند خودتون تشریف ببرید پایین خدمتشون بدید.
ضحی نامه را پس گرفت و به منشی که در حال رفتن به اتاقش بود، نگاه کرد. از رفتن با آسانسور، منصرف شد. پله ها را گرفت و به طبقه همکف رفت. روی پله آخر ایستاد. بسم الله گفت. نامه را از زیر چادر بیرون گرفت و به سمت اتاق رئیس، حرکت کرد. در بسته بود. در زد. صدای پرهام بلند شد. در را باز کرد و سلام داد. پرهام با تکان دادن سر، جوابش را داد. ضحی در را باز گذاشت و وارد اتاق شد. نزدیک میز بزرگی که دکتر پرهام پشت آن نشسته و خودش را مشغول بررسی پرونده ای نشان می داد؛ رفت. نامه را جلوی پرهام، روی میز گذاشت.
- چرا استعفا خانم دکتر؟ شما که دیشب جون ی نوزاد رو نجات دادین باید تشویقی بگیرین نه اینکه نامه استعفا بنویسین.
🔻ضحی می دانست که حرفهای پرهام چیزی جز متلک پراکنی نیست؛ جواب داد:
- تشویقی مو که همون دیشب دادین و گفتین تو خونه استراحت کنم. ممنونم.
دکتر پرهام، سرش را بالا آورد تا نیشخندی که روی صورتش بود را به خورد ضحی بدهد. نامه را برداشت. آن را خواند. خوشحال بود که خود ضحی استعفانامه اش را نوشته و او را مجبور به درگیر شدن با هیئت مدیره نکرده بود. پرسید:
- دلیل استعفاتون چیه؟ می دونین که هر کاری تو این بیمارستان روی اصوله. هیئت مدیره دلیل می خاد.
🔸ضحی نگران مادر بود و زودتر می خواست کار را یکسره کند. با گفتن مشکلات شخصی، جواب پرهام را داد. پرهام آن را زیر برگه استعفانامه ضحی نوشت. کاغذکوچکی برداشت و چیزی روی آن نوشت و گفت:
- براتون تشریقی نوشتم. یک برگه معرفی نامه هم به هر بیمارستان یا درمانگاهی که بخواهید می گم منشی بنویسه. امیدوارم موفق باشین.
🔺مشخص بود پرهام در دلش جشن گرفته. ضحی برگه را از پرهام گرفت. چند دقیقه ای صبر کرد تا برگه معرفی نامه را منشی پرینت بگیرد و پرهام امضا کند. آن را هم گرفت و از اتاق بیرون رفت. فکر کرد چه راحت او را کنار گذاشتند! حتی سعی نکرد از رفتنش جلوگیری کند. حتی ابراز ناراحتی از رفتنش هم نکرد. بغضش را فرو خورد و معرفی نامه را داخل کیف گذاشت. برگه را گرفت و به سمت کارگزینی رفت.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
سلام آقاجان🌺
🍀اوضاع و احوالتمان را می بینید؟
درگیر مشکلات و سختی ها و فشارها هستیم. دلمان خوش است که شما می بینید و برایمان دعا می کنید.
🌼دعایمان کنید آنقدر قلب هایمان وسیع بشود که همیشه از همه امتحانات سربلند بیرون آییم و همواره خدا را ببینیم و عمل هایمان صالح ترین انتخاب هایمان باشد. آقاجان، فدایتان شوم. شما می بینید و دعایمان می کنید. اگر شما و دعایتان نبود، بین این همه فشارها و مشکلات، از ما چیزی باقی نمی ماند. فدایتان شوم.
🍁درد دارد. فشارها درد دارد. درمان ما باشید. آقاجانم. فدایتان شوم. دوستتان دارم.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله فرجه
#آقاجان
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله فرجه
#سیاه_مشق
هدایت شده از یاوران امام مهدی(عج الله تعالی فرجه الشریف)
7.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤سـاعـت عاشـقے❤
آیت الله قرهی(مدظله العالی):
💠 اموات و گذشتگان حسرت می خورند که چرا در دنیا یاد آقاجان نبودند...
🌼کانال یاوران امام مهدی(عج)
🆔 @emammahdy81
💦شما در کدام حال هستید؟
☘️امام علی علیه السلام: اَلْمُؤْمِنُ دَائِمُ اَلذِّكْرِ كَثِیرُ اَلْفِكْرِ عَلَى اَلنَّعْمَاءِ شَاكِرٌ وَ فِی اَلْبَلاَءِ صَابِر
🌺مؤمن،
🌸همواره در ذکر،
🌼بسیار اندیشگر،
🍀 بر نعمت ها شاکر و
❄️ در سختی ها شکیبا است.
منبع : غرر الحکم و درر الکلم، ج 1، ص 117
🌟خدایا، می خواهم تمرین ایمان بکنم. تمرین کنم مومن باشم. یاری ام کن. یاری مان کن. بسم الله. 💪
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#حدیث #تلنگر #شکر #مومن #ایمان #تمرین #سیاه_مشق
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_بیست_و_چهار
🔹 تسویه حساب کردن زمان می برد. معطل نشد. ضحی که پول نمی خواست. کار تسویه را ناتمام گذاشت و به سمت آزمایشگاه رفت. مادر آنجا نبود. از پرستار پرسید و به سمت سرویس بهداشتی طبقه همکف رفت. مادر را دید که نزدیک اتاق رئیس، ایستاده است. چهره مادر در هم رفته بود. جلو رفت. پرهام با خنده های بلند داشت پشت تلفن از استعفای ضحی حرف می زد و خوشحالی اش را ابراز می کرد. نفهمید مادر چه چیزهایی شنیده است اما معلوم بود حرفهای خوشایندی نبوده. دست مادر را گرفت تا به خانه بروند. دل و دماغ حرف زدن نداشت. مادر هم سکوت کرده بود. قدم های هر دو، سنگین و آرام بود. از حالا به بعد، باید فکری برای روزهای خالی اش می کرد.
🔸جواب آزمایش اورژانسی را تلفنی گرفت. همان طور که فکر می کرد، کلیه مادر درست کار نمی کرد و مایع اضافی در پاها تجمّع کرده بود. به اتاق پدر رفت. روی تخت، کنار مادر نشست. زیر پاهای مادر بالشتی گذاشت و مشغول ماساژ پاها شد. پدر روی صندلی راحتی زاویه اتاق، مشغول مطالعه بود. چند دقیقه ای از حضور ضحی نگذشته بود که کتاب را بست. از روی صندلی بلند شد و کنار ضحی، روی تخت نشست. به دستان و نحوه ماساژ دادن نگاه کرد و همان کار را برای پای دیگر زهرا خانم انجام داد. دستان قوی و قدرتمند حاج عبدالکریم لبخند را به لبان مادر آورد:
- ماشاالله حاجی. پای ی پیرزن افتاده زیر دست پهلوون.
- زنده باشی حاج خانم. پیرزن کجا بود. این ورم ها هم می خوابه ان شاالله . نگران نباش.
🔹ضحی که موقعیت را مناسب دید، جواب آزمایش را به صورت ساده برای مادر و پدر گفت. روند درمان را توضیح داد و کارها و غذاهایی که باید و نباید بخورند را اسم برد.
- در کل مامان جون، هر چیزی که سدیم داره یعنی نمک، مصرف نشه بهتره. این هایی که گفتم هم چون داخلش سدیم داره فعلا ترک کنین تا چند روز دیگه ببینیم بهتر می شه یا نه. دم نوش هاتون هم خوبه. فقط یک کمی دارچین و آب لیمو و از این چیزهایی که ادرار رو زیاد می کنه به غذاتون بزنین هم خوبه.
🔸ضحی نخواست بیشتر از این توضیح بدهد. توضیح زیاد، مادر را نگران می کرد. دستان مادر را به بهانه معاینه تورم گرفت و بوسید. روی صورت گذاشت. نفس عمیقی کشید و مجدد بوسید. مادر هیچ مقاومتی برای نبوسیدن دستانش نکرد. خوب می دانست چقدر این بوسه ها به دخترش آرامش می دهد و چه برکاتی برایش در پی دارد. دستانش را که از لب های دخترش فاصله گرفته بود، روی موهای بافته نشده ضحی برد و نوازشش کرد. اشک ضحی جاری شد. انگار می خواست تمام بغضی که از بیمارستان با خود نگه داشته بود را در آغوش پر مهر مادر خالی کند. مادری که جز مهر و محبت از او چیزی ندیده بود. حاج عبدالکریم مشغول خواندن سوره حمد شد. کمی صدایش را بلند کرد که آرامش آیات قرآن به قلب دخترش بتابد و شفا به پاهای همسرش. دست از ماساژ برنداشته بود و مرتب حمد می خواند.
🌸صدای تلاوت پدر که بلند شد، دانه های اشک ضحی، به رودی کوچک تبدیل و جاری شد. وقتی پیش پدر و مادر بود هیچ خجالتی نمی کشید. مادر هر چه شنیده بود را به پدر گفته بود و حالا هر دو حدس می زدند بغض ضحی برای چه ترکیده است. بغضی که قریب به هشت سال، بروز نداده بود. با صدای گریه ضحی، طهورا و حسنا هم به اتاق پدر آمدند. هر دو کنار ضحی نشستند و خواهرشان را نوازش کردند. با چشم و ابرو علت را از مادر پرسیدند. مادر چیزی نگفت. ضحی از آغوش مادر بیرون آمد. دستان خواهرانش را گرفت. با چشمان قرمز و صورت به اشک نشسته اش، نگاه قدرشناسانه کرد. سرش را زیر انداخت و با صدایی که به زور، جلوی لرزشش را می گرفت گفت:
- ببخشید تو این سالها خیلی خودخواه بودم.
🔹طهورا و حسنا تعارفات معمول را مانند یک نمایش از پیش نوشته شده انجام دادند و همین هماهنگی ناخودآگاهی که بین آن دو بود، ضحی را به خنده انداخت. چهره این دو خواهر کوچک تر ضحی، مثل دو قلوها، شباهت بسیار زیادی به یکدیگر داشت. رفتارشان هم در اکثر موارد شبیه هم می شد. حسنا که لبخند ضحی را دید، از روی تخت مادر بلند شد. به گوشه اتاق رفت و روی صندلی راحتی پدر نشست. پاهایش را جمع کرد و چهارزانو، کتاب تستی را که از اتاق با خود آورده بود، روی دست گرفت و مشغول حل کردن شد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
☑️زینب کبری یک نمونهی برجستهی تاریخ است که عظمت حضور یک زن را در یکی از مهمترین مسائل تاریخ نشان میدهد.
◼️اینکه گفته میشود در عاشورا، در حادثهی کربلا، خون بر شمشیر پیروز شد - که واقعاً پیروز شد - عامل این پیروزی، حضرت زینب بود؛ والّا خون در کربلا تمام شد. حادثهی نظامی با شکست ظاهری نیروهای حق در عرصهی عاشورا به پایان رسید؛ اما آن چیزی که موجب شد این شکست نظامىِ ظاهری، تبدیل به یک پیروزی قطعىِ دائمی شود، عبارت بود از منش زینب کبری؛ نقشی که حضرت زینب بر عهده گرفت؛ این خیلی چیز مهمی است.
▫️این حادثه نشان داد که زن در حاشیهی تاریخ نیست؛ زن در متن حوادث مهم تاریخی قرار دارد. قرآن هم در موارد متعددی به این نکته ناطق است؛ لیکن این مربوط به تاریخ نزدیک است، مربوط به امم گذشته نیست؛
▪️ یک حادثهی زنده و ملموس است که انسان زینب کبری را مشاهده میکند که با یک عظمت خیرهکننده و درخشندهای در عرصه ظاهر میشود؛ کاری میکند که دشمنی که به حسب ظاهر در کارزار نظامی پیروز شده است و مخالفین خود را قلع و قمع کرده است و بر تخت پیروزی تکیه زده است، در مقر قدرت خود، در کاخ ریاست خود، تحقیر و ذلیل شود؛ داغ ننگ ابدی را به پیشانی او میزند و پیروزی او را تبدیل میکند به یک شکست؛ این کارِ زینب کبری است.
🔘زینب (سلام اللَّه علیها) نشان داد که میتوان حجب و عفاف زنانه را تبدیل کرد به عزت مجاهدانه، به یک جهاد بزرگ.
بیانات مقام معظم رهبری دامت برکاته در تاریخ ۱۳۸۹/۰۲/۰۱
🏴سالروز وفات حضرت زینب سلام الله علیها تسلیت باد🏴
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#مناسبتی
#حضرت_زینب علیهاالسلام
✨سلام آقاجان
❄️روزگارمان چرا بدون شما سپری می شود؟
🔹می دانم که شما ما را دعا می کنید اما چرا ما بدون شما، نفس می کشیم و زندگی مان سپری می شود؟ چرا عمر و روحمان به سمت شما پرواز نمی کند که به شما برسد؟ از خودم گله دارم که بی شما، نفس می کشد. همه را می بیند و البته گله هم دارد اما شما را نمی بیند و بی گله است. خواستم گله کنم. به جای تک تک لحظاتی که بی شما سپری شده، گله کنم.
🌸آقاجان، دوستتان دارم. وصل را می خواهم و اتصال را. شما را می خواهم. نه به خاطر اینکه از همه خسته شده ام. که البته فکر می کنم آن ها هم به خاطر نداشتن شماست که اینقدر پژمرده و خسته کننده می شوند. نه. خودتان را می خواهم.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله فرجه
#آقاجان
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله فرجه
#سیاه_مشق
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_بیست_و_پنج
🔹حسنا برعکس بقیه دوستانش، دوست داشت در کنار خانواده اش درس بخواند و تست بزند. حتی از مادر اجازه گرفته بود در اتاق طهورا بخوابد و میزمطالعه اش را هم آنجا برده بود. طهورا هم شکایتی نداشت. او هم درگیر کارهای پایان نامه اش بود و حضور حسنا باعث می شد بهتر بنویسد. تلاش و همت او را که در درس خواندن می دید، انگیزه و سرعتش در نوشتن طرح و پایان نامه چند برابر می شد. حسنا هم همین احساس را نسبت به طهورا داشت. وقتی می دید چطور از کتابهای امانتی دانشگاه فیش برداری می کند، انگیزه اش برای درس خواندن بیشتر می شد. حالا هم رفته بود روی صندلی پر از آرامش پدر نشسته بود تا تست های فصلی را که خوانده بود بزند.
🔸صدای تلفن، حاج عبدالکریم را از جا بلند کرد. نگاه پر مهر مادر به دخترانش پاشیده شد. به خاطر این هدیه های الهی، چقدر خدا را شکر می کرد. بارها به دخترانش گفته بود شما باعث بهشتی شدن من می شوید از بس خدا را شکر می کنم که چه هدیه هایی به من داده است. این بار هم همین جمله را تکرار کرد. ضحی دست مادر را بوسید. طهورا هم دست دیگر مادر را بوسید. حسنا هم از روی صندلی پدر بلند شد. مدادش را پشت گوشش گذاشت. کتاب به دست، مادر را بغل کرد و هر دو طرف صورتش را بوسید و گفت:
- اینقدر از این صحنه های رمانتیک خوشم می یاد. شیطونه می گه این کتابو بزارم کنار بشینم کنار دستتون.
- نه خواهش می کنم کتابتو زمین نزار. همین قدر بسه. پیاز داغ آماده است، زیاد سرخش نکن.
- چرا . بزار سرخش کنه. دفعه قبل یادت نیست چه بلایی سرمون آورد. با اون مداد تیز پشت گوشش! بزار لای کتابت حداقل. کار ی دفعه است ها.
- آخ آخ. ببخشید باز یادم رفت. بفرما. اینم لای کتاب. اصلا اینم از کتاب. خب کجای صحنه بودیم؟ آهان. من لُپ های مامان رو بوسیدم. حالا نوبت کیه؟
- من که رفتم. بازیکن ذخیره از زمین خارج می شه. صحنه بدون طهورا ادامه پیدا می کنه
- ئه. ئه. کجا در می ری. بگیرش ضحی چرا دستشو ول کردی. نزار بره
- بله تشریف دارند. گوشی خدمتتون
🔹وسط شلوغ کاری های دخترا، مادر، تلفن بی سیم را از حاج عبدالکریم گرفت. خنده اش را کنترل کرد و مشغول صحبت شد. دست راستش را روی سر حسنا کشید. ضحی، کتاب تست حسنا را از روی تخت برداشت و با اشاره، به همراه حسنا از اتاق بیرون رفتند. کتاب را دست خواهرش داد و از درس ها پرسید.
- خوبه خداروشکر. طبق برنامه دایی دارم پیش می رم. خیلی خوبه. شما چطوری؟ چرا بیمارستان نرفتی؟
- استعفا دادم حسناجان. ی چند روزی به مامان برسم ببینم چطور می شه
🔸حسنا دست ضحی را گرفت و به آشپزخانه برد. کتاب را زیر بغل زد. بشقابی برداشت و سه سیب قرمز شسته شده، از داخل یخچال برداشت و با نگرانی و نجواگونه ادامه داد:
- وا. برای رسیدگی به مامان استعفا دادی؟ مامان چشون شده مگه؟
🔹ضحی از نتیجه ای که حسنا از جمله هایش گرفت خندید. چاقوی دسته سیاهی را از کشو درآورد و داخل بشقاب، کنار سیب های قرمز رنگ گذاشت. یک سیب زرد از صندوق میوه ی گوشه آشپزخانه برداشت و زیر شیر آب گرفت. آن را کنار سیب های داخل بشقاب گذاشت و گفت:
- اگه سر کنکور هم بخوای این طوری جمله ها رو به هم ربط بدی واویلا می شه ها. مامان خوبه. ان شاالله که ورم پاشون هم می خوابه. نگران نباش. خیلی وقت بود می خواستم استعفا بدم. بلکه یک کم بشینم سر درس هام و زودتر وارد تخصص بشم. خیلی دیگه داره طول می کشه.
- قبلا قرمز دوست داشتی!
- الانم قرمز دوست دارم. زرد رو برای مامان برداشتم.
- مامان زرد دوست داره؟ پس این همه من سیب قرمز می بردم براشون چیزی نگفتن!
- می دونی که. مامان چیزی نمی گه. اصلا بزار ی بشقاب دیگه برای مامان و بابا ببریم. چطوره؟
🔸حسنا و ضحی مشغول چیدن بشقاب میوه شدند. سیب ها را قاچ کرده و تزیین کردند. تلفن مادر تمام شده بود. حسنا بشقاب میوه را جلوی پدر که در حال مطالعه بود گرفت. پدر یک قاچ از سیب زرد برداشت و تشکر کرد. حسنا روبروی مادر ایستاد. تلفن را از دست مادر گرفت و میوه را تعارف کرد. مادر هم یک قاچ از سیب زرد برداشت. حسنا دیگر مطمئن شد که مادر سیب زرد را بیشتر دوست دارد. بشقاب را روی تخت، جلوی مادر گذاشت و گفت:
- شما سیب زرد دوست داشتین نگفته بودین! نوش جون.
- متشکرم. حالا از کجا فهمیدی؟
🔹مادر، رد نگاه حسنا را که روی ضحی افتاد، دید و لبخند زد. سیب را به سمت دهان برد و بسم الله گفت.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
ما می خواهیم بچه هایمان از ما بترسند تا راهی برای کنترل کردن آن ها داشته باشیم! غافل آنکه هنوز کنترل خود را به دست نیاورده ایم؛ چه رسد به دیگران!
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#نکته
#تلنگر
#اخلاقی
#تربیت_فرزند
#فرزندپروری
#ترس
#سیاه_مشق
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_بیست_و_شش
🔹حالا دیگر ضحی، وقت برای فکر کردن به خیلی چیزها داشت. از لحظه ای که وارد اتاقش شده بود؛ آنجا را متفاوت تر از قبل می دید. نور خورشید از لای تاروپودهای پرده شیری رنگی که مادر برای اتاقش خریده و دوخته؛ روی تخت و میز مطالعه اش افتاده بود. هیچوقت این ساعت داخل اتاقش نبوده و این نور را ندیده بود. همیشه یا در درمانگاه بود یا دانشکده و یا بیمارستان. همان جا دم در ایستاد. از سمت راست، نگاه متفاوتی به اتاق کرد.
📚 کتابخانه ای که پر بود از کتب پزشکی و کتابهایی که قبل از کنکور و دوره دانشکده مدام می خواند. چشمش به کتاب قهوه ای رنگی افتاد که جلد مشمایی قدیی اش، جلوی جلای خط های طلایی روی کتاب را گرفته بود. خواست جلو برود و آن را بردارد اما فکر کرد که حالا وقت برای برداشتن زیاد دارد. به قاب عکس های جلوی کتابهایش نگاه کرد. شاسی عکس رهبر را که روی دیوار بالای تختش، قرار داده بود. قاب اسم امام زمان که با طرح های اسلیمی دورکاری شده بود را روی دیوار روبروی میز مطالعه اش. قاب عکس کوچک رومیزی امام و رهبر. شاسی گنبد طلایی حرم امام حسین که روی دیوار نزدیک در، سمت چپ اتاق نصب کرده بود و زیرش گنبد طلایی امام رضا و خانم حضرت معصومه علیهم السلام.
🍀یک دور تمام دیوارهای اتاقش را با نگاه رصد کرد. چقدر دلش برای ساعاتی که روی تخت می نشست و دفتر خاطراتش را روی پاهایش می گذاشت و به این تابلوهایی که نصب کرده بود نگاه می کرد و می نوشت تنگ شده بود. به سمت چپ متمایل شد. دست بر سینه گذاشت و سلام داد:
"صلی الله علیک یا اباعبدالله.. صلی الله علیک یا اباعبدالله.."
دلش بیش از پیش گرفت. به گنبد طلایی امام رضا علیه السلام نگاه کرد و سلام داد. اشکش جاری شد. به گنبد طلای خواهرشان نگاه کرد و سلام داد. "السلام علیک یا فاطمه المعصومه.."
🌸 یادش افتاد خیلی وقت است نتوانسته همراه مادر به قم برود. فکر کرد "اما حالا دیگر خیلی وقت دارم با مادر به این طرف و ان طرف بروم." اشک ریخت. نمی دانست دقیقا برای چه اشک می ریزد. سلام مجدد داد: "السلام علیک یا فاطمه الزهرا.. مادر جان." و باز اشک ریخت. در اتاقش را به آرامی با دست چپش تا نیمه بست تا کسی موقع رد شدن، او را نبیند و نگران نشود.
🔹اشک هایش را با دست پاک کرد. جلو رفت. دست های مرطوبش را روی قاب عکس های حرم ها کشید. به یاد امام زمان، به سمت قاب اسم مولا رفت. گریه اش شدیدتر شد. یاد برگشتن آن نوزاد و لطفی که حضرت در حقش کرده بودند باعث شد لب به تشکر باز کند:
- ممنونم آقاجان. مطمئنم شما به ذهنم انداختین والا که من از کجا باید می دونستم چیزی رفته تو حلق این بچه!
🍀نتوانست فاصله بین خودش و قاب روی دیوار را تحمل کند. قاب را از سر میخ برداشت و نگاه کرد. آن را بوسید و به سینه چسباند تا قلبش آرام شود. سرش افتاد و گریه اش شدیدتر شد. به ذهنش آمد که صلوات بفرستد. بریده بریده، صلوات فرستاد. " اللهم .. صل علی محمد .. و آل محمد و عجل فرجهم.. باز هم ..اللهم صل .. علی محمد و ال محمد .. و عجل فرجهم." باز هم "اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم."
🌸سرش را بالا آورد. انگار باران به صورتش نشسته بود. قاب عکس را نگاه کرد. بوسه ای روی شیشه قاب زد و آن را به میخ روی دیوار، سوار کرد. باز هم صلوات فرستاد :
- اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. آقاجان. فکر می کنم صلوات را خیلی دوست دارید. چون درود خدای رحمت گر و بی نهایت، بر پیامبر و پدرانتان است. من هم دوست دارم. پس هدیه تان چیزی را می دهم که دوست دارم و گمان می کنم شما هم دوست دارید.
🔹 از این فکر شعف خاصی در قلبش پیدا شد. و باز هم صلوات فرستاد:" اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم." لبخند و اشکش با هم قاتی شده بود. دستمالی از جادستمالی روی میزش برداشت و اشک هایش را پاک کرد. صندلی پشت میز را عقب کشید و نشست. بینی اش را بالا کشید و به کتابهای درسی روی میزش خیره شد. فکر کرد " از این به بعد، خیلی وقت برای خواندنتان دارم." از رفتار پرهام و مجبور شدنش به استعفا، بدجور دلش سوخته بود و به تلنگری، اشکش جاری می شد. با صدای تق تق در اتاقش، بغضش را فرو خورد. لبخند را به صورت آویزانش برگرداند. گلویش را صاف کرد و بلند گفت:
- بفرمایید در بازه.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق