#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_سی_و_سه
🔹به اتاق که برگشت، سجاده اش را پهن کرد. کمی صبر کرد تا اگر تماسی هست پاسخ دهد. خبری نشد. گوشی را روی میز گذاشت. دو رکعت نیت نماز شب کرد و تکبیر گفت. اکثر نمازشب هایش را داخل بیمارستان یا درمانگاه خوانده بود و حالا اینجا خواندن، برایش دل نشین بود. سکوت اتاق، ذهنش را آرام می کرد. بعد از نماز به سجده رفت و بهترین مصلحت ها را از خداوند خواست. چادرش را تا زد. سجاده را جمع کرد و روی میز گذاشت. مجدد گوشی اش را چک کرد. تماس و پیامی نبود. کتاب عمار حلب را از کتابخانه برداشت. چراغ مطالعه را روشن کرد. به رختخواب رفت. همان طور درازکش، مشغول مطالعه شد. چند صفحه ای خواند و خوابش برد.
🔻با صدای گوشی از جا پرید. همان شماره ناشناس بود.
- بفرمایید. بله عزیزم؛ سهندی هستم. جانم. خب. خب. فاصله دردها چقدره؟ خب. چند وقتشونه؟ بچه چندمشونه؟ درسته. به نظرم یک سر برید بیمارستان بد نیست. حرکت و ضربان قلب بچه چک بشه خوبه. بله. نه من الان بیمارستان نیستم. حتما. خدانگهدار
🔸به ساعت نگاه کرد. نزدیک اذان صبح بود. سجاده اش را پهن کرد. برای گرفتن وضو، از اتاق خارج شد. مادر هم از اتاق بیرون آمد. صدای تلاوت آرام پدر، از لای در به سالن نفوذ می کرد. ضحی، خوشحال از شنیدن صدای پدر، لبخند زد و به مادر سلام کرد. او را در آغوش گرفت و بوسید.
- خیلی وقت بود این طور شما رو نداشتم. فداتون بشم الهی. پهلوتون بهتره؟
- بله خداروشکر خیلی بهتره.
🔹ضحی دست مادر را گرفت. بوسید و با محبتی بسیار، به مادر نگاه کرد. مادر قدم برداشت و با ضحی، به سالن رفت. روبروی هم، روی مبل نشستند. ضحی نگاهی به پای مادر کرد. ورمش کمی بهتر شده بود. خواست پاهای مادر را ماساژ بدهد، مادر دستانش را گرفت. در چشمانش نگاه کرد و گفت:
- واقعا دیگه نمی خوای بری بیمارستان؟
- نه مامان جان. این چند روز تازه فهمیدم کجا بودم. اونجا جای من نیست. چقدر از خودم و شما آرامش رو گرفته بودم. واقعا دیگه حاضر نیستم برم اون بیمارستان.
- دَرست چی؟ بیمارستان دیگه ای هست که بتونی دَرست رو ادامه بدی ؟
- فقط همین ی بیمارستان شرایط منو قبول کرده بود. فوقش دوباره برای تخصص امتحان می دم. نگران نباشین. درسم رو ول نمی کنم.
- خیره ان شاالله.
🌸زهرا خانم، پیشانی دخترش را بوسید. موهایش را نوازش کرد. دست روی زانو گذاشت و یاعلی گفت. تا کمر راست کند، چند ثانیه ای طول کشید. درد در پهلویش پیچید. به روی خودش نیاورد. کمر صاف کرد. دست روی شانه ضحی گذاشت و به سمت آشپزخانه رفت. شیر آب را کمی باز کرد. مشتش را زیر آب گرفت و به دهان برد. ضحی هم پشت سر مادر حرکت کرد. قدم های مادر آرام و سنگین بود. معلوم بود درد در جانش ریخته شده. گوشه آشپزخانه به تماشای وضو گرفتن آرام مادر ایستاد. از بچگی موقع وضوگرفتن های مادر، گوشه ای می ایستاد و نگاه می کرد که چطور قطرات آب را با نوازش، روی دستش حرکت می دهد. آرام و لطیف، آب را می پراکند. مشتی پُر می کند و گویی نور را به دست دیگرش می پاشد. آن را نوازش می کند. دقت دارد همه جای دستش، پر نور شود. سرش را از این نور، بی نصیب نمی گذارد و پاهایش را به این نور، قوت می دهد. تصویری که از بچگی، مادر در ذهن ضحی کاشته و در این سالها، آبیاری کرده بود، حالا خودش را این طور نشان داد.
🔹سکوت و سکون ضحی، مادر را به تفکر انداخت. کمر راست کرد. لیوان را زیر شیر گرفت. کمی آب برداشت و نوشید. ضحی، به چروک ها و پوست افتاده چهره پر نور مادر نگاه کرد. فکر کرد مادر کِی پیر شد که من نفهمیدم! خط های چروک کی به صورتشان افتاد! در این سالها من کجا بودم؟ بهترین سالهای بودن با خانواده ام را کجا خرج کردم؟ مادر لبخندی تحویلش داد و از اشپزخانه بیرون رفت. راه رفتن برای مادر سخت بود. به پاهای متورم مادر نگاه کرد. یکی از پاهای مادر از زانو انحراف پیدا کرده بود. آمد پشت سر مادر برود و دقت بیشتر کند که مادر برگشت و گفت:
- نزدیک اذانه. برای منم دعا کن دختر گلم
- محتاجم به دعاتون مامان جون
🍀مادر وارد اتاق شد و در را تا نیمه بست. صدای تلاوت پدر قطع شده بود. ضحی نگاهی به ساعت انداخت. سریع به سینک رفت و شیر آب را باز کرد. مشتی گرفت و به آنچه به ذهنش خطور کرده بود اندیشید. مشت آب را چون نوری به صورت خود پاشید. قطراتش را نوازش کرد و نور را به سراسر صورتش، پخش کرد و از حس خوب نشاط، پُر شد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
📣 شما چه چیزی را می خواهید؟
- مامان، امتیازام چقدره؟
- بزار ببینم. هفت تاست.
- اگه نقاشی بکشم چند امتیاز می گیرم؟
- بستگی داره چطوری رنگ کنی. از یک امتیاز تا پانزده امتیاز.
- اگه پانزده تا بگیرم، امتیازام چندتا می شه؟
- می شه بیست و یک
- خب چندتا مونده تا بشه سی تا؟
🔹دلش می خواست بازی کامپیوتری کند. از همان ابتدای صبح، برنامه ها و کارهایش را طوری می چید که بتواند امتیاز بگیرد و برای ساعت 7 شب که زمان بازی بود، به حد نصاب رسیده باشد.
- اگه نماز برم مسجد چی؟ چند امتیاز می گیرم؟
- اگه بازی گوشی نکنی و قشنگ وایسی نماز بخونی؛ هر نماز 5 امتیاز. شاید تشویقی هم بهت بدم
- اونوقت می تونم بازی کنم؟
- بله گلم.
🌸از قبل از اذان، لباس بیرون را پوشیده بود و منتظر، نشسته بود. سرش را نوازش کردم و پرسیدم:
- ببینم عزیزم، مسجد رو برای امتیاز می ری یا برای نماز و ثوابش ؟
کمی مکث کرد. لبخند ریزی روی صورتش نشست. نگاهم کرد و گفت:
- برای ثوابش. امتیاز هم می دی دیگه؟
- آفرین. بله که امتیاز هم می دم.
🔹مشغول بازی بود. نگاهش کردم. به خود تشر زدم :
- کودک شش ساله هم می فهمد که مسجد را برای ثوابش باید رفت، امتیاز که خود به خود می آید، آنوقت من استغفار را برای به دست آوردن فلان حاجت بگویم؟ برای خود استغفار، استغفار را بگویم. حاجت هم قرار باشد بیاید، خودش می آید. من باید برای قرب، استغفار و ذکر بگویم .
✨و چرا فقط خودم؟ از طرف همه بگویم. همه مقرب تر شویم:
☘️استغفرالله ربی و اتوب إلیه☘️
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#سیاه_مشق
#تولیدی
#داستانک
#قربه_الی_الله
#ثواب
🌹صلی الله علیک یا مولای یاصاحب الزمان..
یک خواهش داشتم
از #خودی رهایمان کنید که شما را ببینیم.. عجیب زنجیرش شده ابم.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله فرجه
#آقاجان
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله فرجه
#سیاه_مشق
#تولیدی
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_سی_و_چهار
🍀ضحی مشغول نماز شب بود. صدای باز و بسته شدن در، نشان می داد که خواهرهایش هم بیدار شده اند. صدای موذن، از پنجره اتاقش داخل شد. برخاست. قرآن زیپی اش را برداشت. روی سجاده برگشت و مشغول تلاوت شد. پدر همیشه می گفت "چند دقیقه قبل و بعد از اذان صبح را قرآن بخوانید. شیفت ملائک آن موقع عوض می شود و هر دو گروه، شما را در حال تلاوت می بینند. ضمن اینکه از داخل شدن وقت نماز صبح هم مطمئن می شوید." این حرفهای پدر را به همکارانی که با او سر شیفت بودن گفته بود اما نمی گفت هم فرقی نداشت. آن ها که نمازشان را اول وقت نمی خواندند که بخواهند از داخل شدن وقت نماز، مطمئن شوند. فقط او بود که در نمازخانه نه متری! بیمارستان هزار تخته، نماز می خواند.
🌸 از جا برخاست تا قرآن را سرجایش بگذارد. روی سجاده ایستاد. نیت کرد. دستانش را بالا آورد و گفت الله.. یادش افتاد در خانه است. تکبیر را همان جا قطع کرد. مهر و سجاده کوچک زیرش را برداشت و از اتاق خارج شد. تق تق تق. دراتاق پدر را زد. پدر در حال گفتن اقامه بود. مادر بفرما گفت. رفت کنار مادر، پشت سر پدر، ایستاد. مهر و سجاده را روی زمین گذاشت. چادرش را مرتب کرد و لبخندی هدیه مادر کرد. تق تق تق. در اتاق زده شد و مادر بفرما گفت. پدر قدقامت الصلوه گفت. طهورا به حالت دو، داخل شد و آن طرف مادر ایستاد. همه ایستاده بودند. پدر ذکر استغفرالله را می گفت که مجدد صدای در زدن آمد و حسنا داخل شد و کنار ضحی ایستاد. نفس نفس می زد. پدر الله اکبر گفت. ردیف عقب، مادر، نیت نمازجماعت کرد. دستانش را بالا برد و ضحی و طهورا و حسنا ، همه با هم، آرام، تکبیر گفتند.
🍀تعقیبات را پدر بلند می خواند و بقیه آرام تکرار می کردند. حسنا از خستگی، روی ضحی لم داد و آرام گفت:
- خوابم می یاد.
- خب برو بخواب
- نه یک ساعت باید بیدار باشم
- چرا؟
- بین الطلوعینه دیگه
- آهان. از اون لحاظ. بارک الله. کار خوبی می کنی.
پدر به سجده رفت. حسنا کنار سجاده اش، روی زمین به پهلو غلتید و چادرش را روی صورتش کشید و گفت:
- خوابم می یاااد
- خب برو بخواب دخترم
- نه نمی شه. یک ساعت باید بیدار باشم حتما. جزو برناممه.
- پس چرا خوابیدی؟ پاشو ی کاری بکن خواب از سرت بره
- اخه خوابم می یاد
🌸طهورا به حرفهای حسنا و مادر خندید. چادرش را تا زد و داخل سجاده زرشکی رنگش گذاشت. از دوطرف آن را بست و سجاده حجیم شده را در بغل گرفت. از پدر تشکر کرد و التماس دعا گفت. پدر از سجده بلند شده بود. دست هایش را بالا برد و برای طهورا دعا کرد:
- خدایا از طهورای عزیز ما راضی و خشنود باش.
- برای منم دعا کنین بابا. مامان شمام همین طور
- خدایا، حسنای گل ما را در کارهایش موفق و عاقبت به خیر بگردان
- منم التماس دعا دارم بابا جون. مامان جون
- خدایا، ضحی خانم را همواره در راه پر نور خودت نگهدار و بهترین ها را روزی اش کن
- ممنونم بابا.
🔹و بوسه ای به دست مادر و شانه پدر زد. حسنا از همان زیر چادر، خوابیده، تشکر کرد. ضحی، تسبیح مادر را برداشت و مشغول ذکر استغفار شد. صدای زنگ گوشی، به گوشش خورد.
- ضحی گوشی ات. بیا
🔸گوشی را از طهورا گرفت. تشکر کرد. برای اینکه مزاحم پدر و مادر نباشد، از اتاق بیرون رفت. همان شماره ناشناس بود.
- بله بفرمایید. سلام علیکم . بله. جنابعالی؟ بله خدمتشون گفتم که بهتره یک سر برن بیمارستان. درسته. نه مشکلی نیست اما من الان وسیله ای ندارم. زنگ بزنید اورژانس بهتره. بله.
🔹طهورا، نگران از تماس تلفنی این موقع، به ضحی نگاه می کرد.
- هنوز فاصله دردها زیاده. منتهی اگه بیمار شکایت داره بهتره برید بیمارستان. بله. پنج دقیقه. خواهش می کنم. زنده باشید. خدانگهدار
- کی بود؟
- زائو دارن. می گه نمی تونه از جاش حرکت کنه.
- اورژانس باید زنگ بزنن
- منم همینو بهشون گفتم. ولی می گفت نمی تونه. نمی دونم چرا.
- کی بود ضحی جان؟
🔻ضحی جریان را به مادر گفت. مادر برای زائو، صدقه ای نیت کرد و به اتاق برگشت. روی تخت دراز کشید. تسبیح ساده مشکی رنگ را از گوشه تخت برداشت و مشغول ذکر صلوات شد. یک قرار قبلی بین ضحی و مادر بود که هنگام درد و تولد نوزاد، دست به دعا بردارند و به دنیا آمدن آن نوزاد را با ذکر، راحت تر و سریع تر و پر نورتر کنند. ضحی به اتاق پدر برگشت.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
◼️خطر موسی بن جعفر برای دستگاه خلافت، خطر یک رهبر بزرگی بود که دارای دانش وسیع است؛ دارای تقوا و عبودیت و صلاحی است که همهی کسانی که او را میشناسند، این را در او سراغ دارند؛ دارای دوستان و علاقهمندانی است در سراسر جهان اسلام؛ دارای شجاعتی است که از هیچ قدرتی در مقابل خودش ابا ندارد، واهمه ندارد. لذاست که در مقابل عظمت ظاهری سلطنت هارونی آنطور بیمحابا حرف میزند و مطلب میگوید.
🔘یک چنین شخصیتی؛ مبارز، مجاهد، متصل به خدا، متوکل به خدا، دارای دوستانی در سراسر جهان اسلام و دارای نقشهای برای اینکه حکومت و نظام اسلامی را پیاده بکند، این بزرگترین خطر برای حکومت هارونی است. لذا هارون تصمیم گرفت که این خطر را از پیش پای خودش بردارد. البته مرد سیاستمداری بود، این کار را دفعتاً انجام نداد. اول مایل بود که به یک شکل غیرمستقیم این کار را انجام بدهد. بعد دید بهتر این است که موسی بن جعفر را به زندان بیندازد، شاید در زندان بتواند با او معامله کند، به او امتیاز بدهد، زیر فشارها او را وادار به قبول و تسلیم بکند.
◼️لذا بود که موسی بن جعفر را از مدینه دستور داد دستگیر کردند، منتها جوری که احساسات مردم مدینه هم جریحهدار نشود و نفهمند که موسی بن جعفر چگونه شد. لذا دو تا مرکب و مهمل درست کردند، یکی به طرف عراق، یکی به طرف شام که مردم ندانند که موسی بن جعفر را به کجا بردند. و موسی بن جعفر را آوردند در مرکز خلافت و در بغداد زندانی کردند و این زندان، زندان طولانی بود.
🔘البته احتمال دارد - مسلّم نیست - که حضرت را از زندان یک بار آزاد کرده باشند، مجدداً دستگیر کرده باشند. آنچه مسلم است، بار آخری که حضرت را دستگیر کردند، به قصد این دستگیر کردند که امام (علیهالسّلام) را در زندان به قتل برسانند و همین کار را هم کردند. البته شخصیت موسی بن جعفر در داخل زندان هم همان شخصیت مشعل روشنگری است که تمام اطراف خودش را روشن میکند، ببینید حق این است. حرکت فکر اسلامی و جهاد متکی به قرآن یک چنین حرکتی است، هیچ وقت متوقف نمیماند، حتی در سختترین شرایط.
📚بیانات مقام معظم رهبری در خطبههای نماز جمعه تهران، ۱۳۶۴/۰۱/۲۳
◼️شهادت باب الحوائج،امام موسی کاظم(علیه السلام) تسلیت باد.◼️
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#مناسبتی
#امام_کاظم علیه السلام
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_سی_و_پنج
🔹بعد از آن تماس تلفنی، ضحی به اتاق پدر برگشت. سجاده اش را جمع کرد. تشکر کرد و باز هم، التماس دعا گفت. التماس دعا گفتن به پدر را دوست داشت چون پدر همان لحظه، او را با دعای نابی سیراب می کرد:
- زنده باشی دخترم. الهی که روزی پر از امید و نور و رضایت خدا رو تجربه کنی.
🔸در اتاقش را باز کرد. هوا کمی روشن تر شده بود و فضای ساکن و ساکت اتاق، او را به خلسه ای آرام می کشاند. سجاده را داخل جانماز گذاشت. چادرش را که مادر، زحمت تا زدنش را کشیده بود، به همراه سجاده، داخل جانماز گذاشت. گوشی را روی تخت انداخت. جانماز را داخل کمد قرار داد و سر میز نشست. برگه سفیدی برداشت. به سفیدی ورق خیره شد. خودکار را به دست گرفت تا بنویسد. نوشت: " بسم الله الرحمن الرحیم."
🔹به سطر بعد رفت:
" چند چندی ضحی؟ می خواهی همین طور وقتت را بیهوده سپری کنی؟ خب فرض می کنیم این چند روز را کمی استراحت کردی. باقی عمرت چه؟ افسوس بر گذشته ای که آینده ات را روی آن برنامه ریزی کرده بودی ؟ بس است دیگر. همین چند روز برای غصه خوردن کافی است. دیگر ساعات آخری است که برای خودت به عزا نشسته ای. مصیبتت را تمام کن. این همه عزاداری وقتت را هدر می دهد. بدبخت ترین دختر روی زمین تو هستی. خب که چه. آن مال گذشته بود.
🖊حالا چه. داخل اتاقت سالم نشسته ای. سایه مادر و پدرت بالای سرت هست. خواهران به این گلی داری. که تا قبل از این، خیلی نمی توانستی با آن ها باشی. زندگی همان بیمارستان و درمانگاه که نیست. بله می دانم عادت و انس پیدا کرده بودی. خب الان نداری. که چه. دنیا که همان جا نیست. بلند شو دیگر. بس است. این همه عزاداری برای خودت نکن. این همه فکر و خیال و یاداوری خاطرات به چه دردت می خورد. آینده هنوز ساخته نشده. باید الان، همین الان، یک کاری بکنی. حالا مثلا چه کاری؟ اول تکلیف خودت را مشخص کن. هنوز می خواهی بر بدبختی هایت گریه کنی و آه بکشی یا نه. نمی دانم.
🖊 نمی دانم ندارد که. تکلیف مشخص کن. اگر می خواهی یک روز دیگر به تو فرصت می دهم تا هر چقدر دلت می خواهد آه بکشی. آه بکش. ولی بعدش تمام کن دیگر. خسته نشدی این همه غصه خوردی. آخر تو که نمی دانی. این همه زحمت کشیدم. این همه تلاش. این همه طرح هایم را به خاطر سحر جابه جا کردم. با چه بدبختی ای شب ها شیفت بودم روزها درس خواندم. روز شیفت بودم شب درس خواندم. کم خوردم. کم خوابیدم که بتوانم پزشکی بخوانم. بروم تخصص بگیرم تا بتوانم خانواده های بیشتری را صاحب فرزند کنم. اما حالا چه؟ آن بیمارستانی که رویش سرمایه گذاری کرده ام بر فنا رفت. هعی. خدایا. چقدر دلم پر از غصه می شود وقتی یادش می افتم. هعی. خبه خبه. این همه غصه خوردی چه فایده ای داشت. تمام شد؟ این آخرین عزاداری ات بود؟"
✨ضحی، به نور صبحگاهی که بیشتر و بیشتر خودش را داخل اتاق پهن می کرد نگاه کرد. از جا بلند شد. پرده را کنار زد. نور بیشتری داخل اتاق شد. پشت میز نشست. نوشته اش را خواند. خودکار را برداشت و ادامه داد:
🖊 "تمام شد. هر روز خورشید طلوع تازه ای دارد. هیچ تکراری در این تکرار روزانه طلوع خورشید نیست. بس است. گذشته ها گذشته. حوصله یاداوری اش را ندارم. خب حالا باید چه کنم؟ می خواهم تخصص را بگیرم ان شاالله. از طرفی دوست دارم بچه ها را به دنیا بیاورم. پس باید بروم به یک بیمارستان و درخواست استخدام بدهم. و ببینم بیمارستان دیگه ای هست که بتوانم از کتابخانه و بقیه چیزهایش استفاده کنم؟
🖊شاید حتی بروم خارج از کشور و تخصص بگیرم. خدا را چه دیدی. یک کار دیگر هم دوست داشتم بکنم. اهان. لابه لای همه درس خواندن هایم، حواسم را بیشتر به خانواده ام بدهم. کمک شان کنم. راستی. دایی را چه کنم؟ باز هم برایم خواستگار جور کرده است. این یکی دکتر است. از طرفی دلم نمی خواهد ازدواج نکنم. از طرفی انصافا هر کدام یک گیری دارند دیگر. آن از طرز نگاه کردن و حرف زدن هایش که حتی به مادرش هم خشمگین نگاه می کرد. آن یکی هم که اصلا برنامه ای برای زندگی اش نداشت. خب من که نباید تازه به او برنامه ریختن را یاد بدهم. اصلا نمی دانم چرا آمده بود خواستگاری یک خانم دکتر. ها. خانم دکتر. بالاخره من دکتر که هستم. نمی شود این را نادیده گرفت. نه اصلا این طور نیست که مغرور باشم. نمی دانم. شاید هم غرور دارم..."
🔹همین طور یک ریز، می نوشت. ذهنش را خالی می کرد و جواب می داد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_سی_و_شش
🔹ضحی نگاهش را از روی برگه برداشت. بعد از سالها، مجدد روی این مسئله فکر کرد. هم شان بودن، یعنی برای یک دکتر باید دکتر بیاید؟ نمی شود یعنی یک کارگر، شوهر یک دکتر باشد؟ مجدد نگاهش را به برگه انداخت و نوشت: " بالاخره هم شان بودن هم مهم است دیگر. مهم نیست؟ باشد. باشد دیگر. اینقدر روی مخ من نرو. حالا این یکی خواستگارم که دکتر است را می بینم. باور کن من هم دوست دارم ازدواج کنم. تشکیل خانواده که خیلی خوب است. آدم از تنهایی در می آید. می تواند بچه ی خودش را در آغوش بگیرد. اما می ترسم.
🔸نمی دانی که. باشد بابا. می دانی. تو خود من هستی دیگر. دعواهای بیمارستان را یادت که هست. درد و دل کردن های زنانی که تازه بچه شان به دنیا آمده و دلشان از شوهرشان خون است. خب بله. می دانم. بالاخره زندگی سختی خودش را دارد . یک طرفه هم نباید به قاضی رفت. اصلا چرا باز هم تو با من شروع به بحث کردن کرده ای! من حرفت را قبول دارم. خودم هم می دانم که سخت گیرم. آن خواستگار قبلی؟ نه ایرادی نداشت انصافا. نمی دانم. ای بابا. چرا کتک می زنی. گفتم که نمی دانم چرا رد کردم. به دلم ننشست. با آن لباس آبی براقی که پوشیده بود. نه خب. فقط هم لباسش نبود. از قیافه اش خوشم نیامد. ها. چیه امروز گوش شنوا شده ای. هی می گویی خب دیگر . خب دیگر. اصلا بگذار حرفهای تو را هم بنویسم اینقدر در مخ من رژه نروی. خب دیگر. بگو. قیافه اش را خوشت نیامد. دیگر چه. بهانه دیگرت چیست؟ مگر پدر، آن بنده خدا را تایید نکرد؟ چند تا از این خواستگارهای خوب را رد کردی. فکر نمی کنی وضعیت الانت، به خاطر آهی است که آن ها کشیدند؟ تو چه می دانی چقدر برخی شان دوست داشتند با تو ازدواج کنند. فکر هم نکن به خاطر پول پزشکی بود. کدام معلمی پول برایش مهم است. آره. همان معلم را می گویم. او را چرا رد کردی؟"
🔹ضحی، خودکار را روی میز انداخت. به پشتی صندلی تکیه داد. نگاهش به دیوار سفید روبرویش بود. چهره آن معلم جلوی چشمانش آمد. مرد خوبی بود. دل نشین بود. لحن و تن صدایش گوش نواز بود. در همان خواستگاری اول، از او خوشش آمده بود. ضحی سرش را چرخاند و به تختش نگاه کرد. نور کم جان خورشید، طرح گل لحاف را برجسته تر کرده بود. او هم آنجا نشسته بود. همان خواستگار معلم. سر به زیر بود و آرام دغدغه هایش را می گفت. انتظاراتش را از زندگی و خودش می گفت. چیزهایی که دوست داشت و دلش می خواست همسرش هم داشته باشد. نفس عمیقی کشید. نتوانست جواب خودش را بدهد که چرا او را رد کرده است. خودش هم به نتیجه نرسیده بود. رد کردنش به خاطر این بود که او دکتر بود و خواستگار یک معلم پایه ابتدایی یا به خاطر این بود که روح او را بزرگ دیده بود و خود را هم سطح او نمی دید. هیچوقت نتوانست بین این دو علت، یکی را انتخاب کند. فقط او را با ناراحتی رد کرده بود. گفته بود نمی تواند چنین زندگی ای را برای او بسازد. خودکار را برداشت. روی ورق خم شد و نوشت:
"گوشت را جلو بیاور. دیگر درباره او با من حرف نزن. دوستش داشتم. به دلم نشسته بود. اما ما به درد هم نمی خوردیم. یعنی من به درد او نمی خوردم. او خیلی بزرگ بود. احساس حقارت در مقابلش داشتم. این اعتراف را امروزی می کنم که یک علاف بیکار هستم. "
🔸ذهنش سکوت کرده بود. دیگر جوابش را نداد. خودکار را به آرامی روی برگه گذاشت. قلبش به درد آمده بود. اشک ریخت. فکر کرد اگر با او ازدواج کرده بودم، حتما الان دو فرزند داشتم. مجدد خودکار را برداشت. روی برگه نوشت: "این هم یک سوژه جدید برای غصه خوردن. بله. اگر ازدواج کرده بودی. حالا که نکردی. به هر دلیلی. امیدوارم که او زندگی خوبی داشته باشد و همسر خوبی نصیبش شده باشد. حتما تا الان ازدواج کرده و بچه دارد. آدم خوبی بود. چه کسی است که دلش نخواهد با او باشد. بزرگ بود. بزرگی اش را من دیدم و نتوانستم خود کوچکم را آویزان روح بزرگش کنم. آری. گریه کن. گریه کن."
🔹ضحی دست از نوشتن برداشت. بعد از چند دقیقه گریه کردن مجدد نوشت:
"خب بس است. دیگر غصه خوردن بر گذشته ها بس است. نفس عمیقی بکش. حالا امروز روز جدیدی است. باید برایت جدید باشد. شروعی دیگر داشته باش. فکر کن. چطور است یک سر به بیمارستان بهار بزنی. سر زدن که ضرری ندارد. خعلی خب. بعدش هم برمی گردم خانه و با مادر به امامزاده می رویم. خدایا، سلامت مادرم را به او برگردان. "
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🎁 هدیه خداوند در روز بعثت
🌀 سرگردان خیابان ها، بنزین تمام می کرد و مسیر را پیدا نمی کرد. کسی نبود او را راهنمایی کند؛ آخر، خودش هم نمی دانست دقیقا کجا باید برود. بدون هدف مشخصی، آمده بود که به بهترین جا برسد. پیدا نکرد. بارها بنزین تمام کرد. ماشینش فرسوده شد. حتی تصادف کرد. زخمی شد. اما آنجایی که می خواست و باید را، پیدا نکرد. به آدم های دور و برش نگاه کرد. همه در تکاپو بودند.
🔻دلش می خواست یک نفر بیاید و به او بگوید: آن مقصدی که دنبالش هستی اینجاست. از این مسیر باید بروی. اینجا و اینجا بنزین بزن. این جا بایست و استراحت کن. اینجا غذاخوری اش خوب و سالم است. این جاست که می توانی ماشینت را سرویس کنی. اینجاست که گردنه است و باید مراقب باشی. اینجا راهزن زیاد است و بهتر است مسیرت را اینگونه طی کنی. اینجا و اینجا
✍️بهترین هدیه، دادن هدف و برنامه ای است که کاملا منطبق با خلقت توست و این بهترین را خداوند در روز مبعث، به ما ارزانی داشت. الحمدلله رب العالمین. الحمدلله علی کل نعمه.
🌺احکام اسلامی -چه فردی و چه اجتماعی- همه برخاستهی از آن معارف است و منطبق بر آن ارزشها است؛ یعنی همهی این تکالیفی که خدای متعال برای فرد مسلِم قرار داده است، نشئتگرفتهی از همان مفاهیم اصلی و معرفتی است و منطبق با مفاهیم ارزشی است و کمککنندهی به صعود در این راه است. خب، این مجموعهای است که در بعثت در واقع به مردم هدیه شد.
📚بیانات مقام معظم رهبری دامت برکاته در تاریخ ۱۳۹۹/۰۱/۰۳
✨🌹روز مبعث بزرگترین و عزیزترین روز تاریخ، بر شما مبارک🌹✨
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#مبعث
🌟بیایید از خداوند، یک عیدی عالی بگیریم
🌺مخاطبان عزیز #سلام_فرشته، سلام. سلام و رحمت های خاص الهی بر شما باشد الهی.
🍀توفیقاتتان روز افزون باشد .
✨🌺عیدتان مبارک. اسعدالله ایامکم...🌺✨
🌸 می خواهیم با هم، از خداوند یک عیدی عالی بگیریم. می دانیم که وقتی دعا و خواسته مان را بین دو صلوات قرار بدهیم، امیدمان به گرفتنش، مستجاب شدنش، بیشتر و بیشتر است. پس با هم صلوات می فرستیم:
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
#خدایا، دلمان برای #زیارت سالار شهیدان تنگ شده است.
معبودا، اگر چه هر روز #توفیق مان دادی و زیارت عاشورا می خوانیم و از دور، عرض ارادت می کنیم اما زیر قبّه #امام_حسین علیه السلام رفتن، چیز دیگری است.
#خدایا، ما را به امام حسین علیه السلام برسان.
#خدایا، بر ما منت بگذار و هیچگاه، #اهل_بیت علیهم السلام را از ما مگیر، بلکه پلشتی ها و گناه ها و غفلت ها را از ما بگیر. ما آن ها را نمی خواهیم. ما حسین می خواهیم. علی و زهرا می خواهیم. پیامبر می خواهیم. رضا می خواهیم. حجت می خواهیم. امام می خواهیم. نور می خواهیم. تو را می خواهیم خدایا. ما را با غیر نور چه کار!
🌸 خدایا، هر چه غیر توست را از ما بگیر. ما آن ها را نمی خواهیم. خودت را، انوار اهل بیت علیهم السلام را می خواهیم. هم اینها را به ما هبه کن. لایق نیستیم اما خدایا، شما اعطا گری، بخشنده ای، بر ما ببخش. به ما هبه کن.
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#مناجات
#مبعث
#عیدی
#دعا
#تولیدی
#سیاه_مشق
🌸زندگی شیرین و پُرفایده، نتیجه عمل به حقایق بعثت
🌺بعثت و وحی الهی، حقایقی را برای مردم روشن کرد؛ برای بشریّت حقایقی را روشن کرد. این حقایق به نحوی است که اگر آحاد بشر و جوامع گوناگون بشری به این حقایق ایمان بیاورند و عملاً ملتزم بشوند، حیات طیّبه به اینها خواهد رسید.
🍀حیات طیّبه یعنی چه؟ یعنی زندگی شیرین و پُرفایده و مطلوب، حیات پاکیزه؛ پاکیزه بودنش به این است که مطلوب باشد، شیرین باشد، انسان را در صراط کمال کمک کند به حرکت و برخوردار از همهی زیباییها و نیکوییها باشد، هم در دنیا و هم در آخرت. این حیات طیّبه است. اگر دلها به این معارف، به این حقایق آشنا بشوند، به آن بگروند و بر لوازم آن پایبند باشند، حیات طیّبه قطعاً در انتظار آنها است.
📚بیانات مقام معظم رهبری دامت برکاته در تاریخ ۱۳۹۹/۰۱/۰۳
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#آیت_الله_خامنه_ای
#مقام_معظم_رهبری
#مبعث
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_سی_و_هفت
🔹ضحی برگه را تا زد و داخل کشو، زیر برگه های دیگر گذاشت. از داخل کیفش، پنج هزار تومانی به نیت صدقه، برداشت و روی میز گذاشت. ساعت را نگاه کرد. هفت و چهل و پنج دقیقه صبح شده بود. به سمت کمد رفت تا لباسهایش را بپوشد و سری به بیمارستان بهار بزند.
🔸خم شد و گوشی را از روی تخت برداشت و داخل کیف گذاشت. لحاف روی تخت را مرتب تر کرد. پرده اتاق را کشید. خودکار روی میز را داخل جامدادی گذاشت. نگاهی به اتاق کرد. همه چیز مرتب بود. چادرش را سر کرد. کیفش را روی دوش انداخت. در را باز کرد و به آشپزخانه رفت. مادر، سفره را کف آشپزخانه پهن کرده بود. نان تازه ای که پدر خریده بود، گوشه سفره، قایم شده بود. لبه سفره را کنار زد. نان، دست نخورده بود. مجدد لبه سفره را روی نان انداخت. به سمت اتاق حسنا و طهورا رفت. در زد. صدای شاداب هر دو خواهرش را شنید که با هم بفرمایید گفتند. در را باز کرد. طهورا و حسنا هر کدام سر میزهای کوچکشان نشسته و مشغول بودند.
- سلام بر خواهران سحر خیز. چه می کنید؟
- سلام ضحی جان. سر صبحی شال و کلاه کردی. کجا به سلامتی؟
🔹ضحی برگشت. مادر پشت سرش بود. چادرش را از سر خجالت، کمی مرتب کرد و گفت:
- سلام مامان جون. صبح بخیر. راستش، می خواستم ی سر به بیمارستان بهار بزنم.
- خیر باشه. بیا صبحانه بخور. بابا نون تازه خریده. بچه ها شما هم بیاین.
🔸زودتر از ضحی، حسنا وارد آشپزخانه شد. سر سفره نشست. نان را از زیر لبه سفره برداشت. بو کرد. سر نان سنگک را کند و داخل دهان برد و با هر بار جویدن نان، جمله ای گفت:
- آخیش... خیلی گشنم بود.... هنوز داغه ها.... دست بابا درد نکنه.
🌸مادر به سمت کتری رفت. ضحی، دست مادر را گرفت و روی صندلی نشاند. یکی یکی لیوان هایی که مادر داخل سینی گذاشته بود را از چای، پر کرد. سینی را بلند کرد و داخل سفره گذاشت. یکی از لیوان ها را برداشت. کمی شکر قهوه ای داخلش ریخت و جلوی مادر، روی کابینت گذاشت. پیشانی مادر را بوسید. خواست به اتاق پدر برود که خود پدر، آمد. صبر کرد تا پدر سر سفره بنشیند. ایستاده، به جمع خانواده اش نگاه کرد. مادر. پدر. طهورا و حسنا. حس خوشی داشت. انگار که گمشده ای را پیدا کرده باشد، شاداب و سرحال، سر سفره نشست. لقمه مربایی گرفت و دست پدر داد. لقمه دیگر را دست طهورا داد. لقمه سوم را دست حسنا. لقمه ای برای مادر گرفت.
- خودتم بخور ضحی جان.
🍀از خوشی پُر شده بود. یاد قدیم ترها که برای خواهران کوچک ترش لقمه می گرفت. حالا هر دویشان بزرگ بزرگ شده بودند. لقمه ای برای خود گرفت و داخل دهان گذاشت. نان سنگک تازه ای که پدر هر روز زحمت خریدنش را می کشد زیر دندان هایش خرد شد. گرمایش به چشمانش فرو رفت و پر اشک شد. بغضش را فرو خورد. لیوان چای را برداشت و نوشید. لقمه بعدی را گرفت. سرش را پایین انداخته بود که چشمانش را کسی نبیند. صدای گوشی اش زنگ خورد. گوشی را که برداشت، همان شماره ناشناس بود. لقمه را سریع تر جوید. دستش را روی دایره سبز رنگ گوشی گذاشت و کشید:
- بفرمایید. بله. نه عزیزم. قبلا هم گفتم بیمارستان ببرید. نه من دیگه اونجا کار نمی کنم. همکارا هستن. بله. باشه ادرس بدید ی سر می یام ببینمشون. مشکلی نیست. خدانگهدار
🔹مادر با نگاه پرسشگرش، ضحی را به حرف در آورد:
- همون خانمی بود که صبح زنگ زده. زائو رو نبردن هنوز بیمارستان. می گه درد داره. اصرار داره من برم ببینمش.
- خیر باشه. می ری؟
- نمی دونم. اصلا نمی دونم کی هست. چرا بیمارستان نمی برنش. مشکوکه به نظرم!
- شاید پولشو ندارن.
- نمی دونم. دولتی ها که پول نمی گیرن!
- چرا بالاخره ی کمی می گیرن. شاید همون مقدار رو هم ندارن.
- نمی دونم. شاید. خلاصه دعا کنین. با اجازه تون من برم.
- سوئیچ سر جاکلیدیه.
- ممنون بابا جون. فداتون. پیاده می رم. راهی نیست. خدانگهدار
🍀در خانه را باز کرد. پیاده روی صبحگاهی را خیلی دوست داشت. قبلا با پدر به پیاده روی می رفت. حتی گاهی با هم کوه نوردی هم می کردند. خیلی قبل تر. زمان نوجوانی اش. کوچه خلوت بود. ماشین ها دو طرف، پارک کرده بودند. تا سر کوچه که رفت، به یکباره، همهمه ماشین ها زیاد شد. بلوار پر از ماشین بود و نشان از آغاز پر شور روزی دیگر داشت. خیابان را رد کرد. از کناره بلوار گرفت و مستقیم به سمت میدان پروانه حرکت کرد. چند قدمی نرفته بود که گوشی اش زنگ خورد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق