🌸چشم به هم بزنیم، بزرگ شده اند
🔹نگاهش به گوشی بود. ریحانه آنقدر او را صدا زد که بالاخره گوشش شنید:
- چیه؟
- گشنمه
- از تو یخچال ی سیب وردار بخور. حالا ناهار حاضر می شه.
- تو یخچال سیب نیست.
- بچه تو مگه صبحانه نخوردی؟
- نه.
- اشکالی نداره. می خوای ی تیکه نون بهت بدم بخوری؟
- آره
- از تو یخچال خودت بردار دیگه. بزار ببینم این چی می گه!
🔻صدای خنده مادر بلند می شود! صفحه را ورق می زند و به مسخره بازی های پیج های مختلف نگاه می کند و می خندد.
👈"حقوق کودکان را تضییع کردن، فقط به این هم نیست که انسان به آن ها محبت نکند. نه. سوء تربیت ها، بی اهتمامی ها، نرسیدن ها، کمبود عواطف و از این قبیل چیزها هم ظلم به آن هاست. "
📚بیانات مقام معظم رهبری در تاریخ 25/9/1379
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#آیت_الله_خامنه_ای
#تربیت_فرزند
#فرزندپروری
#خانواده
#تربیتی
#کودک
#سیاه_مشق
#تولیدی
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_بیست_و_هشت
🔹پنجره اتاق باز بود. ضحی به محض ورود پنجره اتاق را بست. صدای خس خس نفس کشیدن خانم ابوالقاسمی در اتاق پخش شد. خانم همسایه گفت:
- خودشون خواستن باز کنم. گفتند هوا گرمه و نفس کشیدن براشون سخته.
🔸 ابوالقاسمی حال چندان خوبی نداشت. حالت آسمی که برایش ایجاد شده بود؛ نفس کشیدن را برایش سخت می کرد. اولین کاری که کرد، از بین داروها، اسپری آبی رنگی را برداشت. تاریخش را نگاه کرد. چند بار تکانش داد. سرپوشش را برداشت. لبه آن را داخل دهان خانم ابوالقاسمی گذاشت و توضیح داد که بینی شان را بگیرند و بازدمشان را بیرون بدهند. خانم ابوالقاسمی همین کار را کرد. ضحی اسپری را فشار داد. دارو همزمان با نفس کشیدن خانم ابوالقاسمی، وارد مجاری تنفسی اش شد.
🔹ضحی توضیح داد که دهانشان را ببندند و نفسشان را چند ثانیه نگه دارند. خانم ابوالقاسمی بیشتر از پنج ثانیه نتوانست نفسش را نگه دارد و به سرفه افتاد. ضحی درپوش اسپری را گذاشت و به خانم همسایه شیوه استفاده اش را توضیح داد. لابلای توضیحات ضحی، زنگ اف اف به صدا در آمد. خانم جلالی برای بازکردن در، از اتاق بیرون رفت. ضحی فشار خانم ابوالقاسمی را گرفت. از خانم همسایه خواست شربت عسل نیمه گرم درست کند و اگر روغن زیتون دارند، آن را بیاورد. اسپری را مجدد آماده کرد. آن را دست خانم ابوالقاسمی داد تا جلوی او، پاف دوم را بزند و ضحی از یادگرفتن شیوه استفاده اسپری، مطمئن شود. خانم ابوالقاسمی بازدمش را بیرون داد. با یک دست بینی اش را و با دست دیگر، اسپری را جلوی دهان گرفت. آن را فشار داد و هم زمان نفس کشید. اسپری را از جلوی دهان کنار برد و دهانش را بست. بعد از پنج ثانیه، به سرفه افتاد.
🔸هنوز تا شروع جلسه فرصت داشتند. اتاق سرد شده بود و ضحی نگران کمر مادر هم بود. دست به شوفاژ گوشه اتاق زد. سرد بود. خانم جلالی با خانم دیگری وارد اتاق شدند. به نسبت خانم جلالی، لاغر تر و قد بلندتر بود. چادر مشکی براق و طرحداری سرش کرده بود که به محض رها کردن دست، از سرش لغزید. گوشه کیف زنانه براقش از زیر چادر بیرون زده بود. خانم ابوالقاسمی با دیدنش، تکان تکان خورد که از حالت خوابیده برخیزد. خانم همسایه کمکش کرد و بعد از سلام و علیک های معمول، همه را معرفی کرد. ضحی نگران سردی اتاق بود. از خانم ابوالقاسمی علت سردبودن شوفاژ را پرسید.
- بعد از فوت شوهرم یک سالی درست بود ولی بعدش دیگه خراب شد. از بخاری برقی استفاده می کنم.
🔻ضحی جای بخاری برقی را پرسید. خانم همسایه، دولا شد. بخاری برقی را از زیر تخت بیرون کشید و به برق زد. خانم محمدی کنار تخت خانم ابوالقاسمی ایستاد. پیشانی اش را بوسید و با او حال و احوال کرد. نفس کشیدن برای خانم ابوالقاسمی راحت تر شد و مشغول صحبت با دوستش، محمدی شد.
🔹 در این فاصله، ضحی کنار مادر رفت. دست چپش را پشت کمر مادر برد و ماساژ داد. چهره مادر کمی بازتر شد. اصطکاک و حرارت ایجاد شده، درد را کمتر کرد. خانم محمدی تلفن همراهش را در آورد. از اتاق بیرون رفت و مشغول صحبت کردن شد. خانم همسایه شربت عسل گرم و روغن زیتون را با هم آورد. ضحی روغن را برداشت و گفت:
- چون پنجره باز بوده این اتاق سردتره. اگه صلاح بدونید شما تشریف ببرید تو سالن. منم خدمت می رسم.
🔸همه از اتاق بیرون رفتند. ضحی در اتاق را بست. میز عسلی را از گوشه اتاق جلو تخت آورد. بخاری برقی را روی آن گذاشت. گرمای بخاری به صورت خانم ابوالقاسمی خورد.
- اگه اجازه بدید می خواستم کمی ریه هاتون رو با روغن زیتون ماساژ بدم. لطفا به شکم بخوابید
🔻روغن را کف دستانش ریخت. به هم مالاند و از زیر لباس، پشت خانم ابوالقاسمی را ماساژ داد.
- ریه ها خیلی مهم و حساس هستند. نباید ریه هاتون سرد بشن. الان که هوا سرده پنجره رو باز نکنین. اگه احساس تنگی نفس کردید از اسپری استفاده کنین. سرما باعث می شه تنگی نفستون بیشتر بشه و خدای نکرده ریه ها درگیر بشن و عفونت کنن، کار سخت می شه. هر روز این قسمت ها رو با روغن زیتون یا روغنای گرم ماساژ بدید.
- چشم خانم دکتر.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
#کرونا
#آنفولانزا
#بیماری_تنفسی
هدایت شده از نهج البلاغه 🇮🇷🕊
4_5834813393462102362.mp3
3.47M
🎙تجدید عهد با امام زمان (عج)
♦️سعی من از صبح تا شب این است که محور زندگیم، پسندیدن یا نپسندیدن شما باشد
♦️تا رسیدن به خدا فقط یک قدم است؛ و آن یک قدم این است که...
[ حجت الاسلام عالی ]
@eitaa_Ostadaali
🔹ما در طول روز، در معرض #تبلیغات بسیاری قرار داریم. از حرفهای همسایه و چشم و هم چشمی ها گرفته تا سریال های تلویزیون و تبلیغات بین آن ها.
📌 کار #تبلیغات این است که برای شما نیاز کاذب و جعلی درست کند. شما فکر می کنید این نیاز واقعی تان است. به خرید می روید. تماس می گیرید و #هزینه می کنید اما وقتی بسته سفارشی تان به دستتان می رسد، یا سبد خریدتان را حساب کرده و #پول را پرداخت می کنید، باز هم ناشاد هستید.
👈علت این است که باز هم شما دنبال عوامل #شادی در بیرون از خودتان می گشتید. تبلیغات به شما این نیاز جعلی را القا کرده که با خرید فلان چیز، #زندگی عالی و شادی خواهید داشت.
🔻یکی از نیازهای جعلی تان را بررسی کنید و از خودتان بپرسید چرا تبدیل به یک #نیاز مهم شده است؟ اگر آن را کنار بگذارید چه اتفاقی می افتد؟ چه منافعی برایتان دارد؟ #اضطراب تان کمتر می شود؟ #زمان تان بیشتر می شود؟ تمرکز بیشتری خواهید داشت؟
و یا برعکس، چه اتفاق بدی ممکن است بیافتد؟
🌸با بررسی این موارد، خواهید فهمید که آن نیاز، یک نیاز واقعی نیست و رسیدن به آن، تاثیری در میزان رضایت و شادی شما از زندگی نخواهد گذاشت.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#زندگی_بهتر #مقایسه #خانواده #رضایت #شادی #نیاز #تبلیغات #نکته #تولیدی
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_بیست_و_نهم
🔹ضحی همان طور که پشت خانم ابوالقاسمی را ماساژ می داد گفت:
- ی شربت هم براتون می نویسم که ریه رو گرم می کنه و خلطی اگه باشه خارج می شه. حتما به صورت مداوم آب و عسل بخورید. عسل هم ریه رو گرم می کنه و هم به بدن انرژی می ده تا مبارزه کنه. بدن درد هم دارید؟
🔸با تکان خوردن سر خانم ابوالقاسمی به نشانه تایید، ضحی ادامه داد:
- احتمالا آنفولانزا گرفتید. هر روز چند بار فضای خونه رو اسپری گلاب بزنین. اگر کسی عیادتون می یاد حتما ماسک یا روسری جلو دهانتون ببندین که بقیه ازتون نگیرن.
🔹صدای یاالله یاالله، دستان گرما بخش ضحی را از حرکت انداخت.
- بهتره از این پتو هم استفاده نکنین. پرزهاش ریه تون رو تحریک می کنه. پتوی ملحفه شده ندارین؟
🔻در اتاق باز شد.
- خانم دکتر، پسر خانم محمدی اومدن شوفاژها رو نگاهی بندازن. احتمالا این اتاق هم بیان.
- مرضیه جان بی زحمت از توی کمد، ی پتوی ملافه دار بیار . خانم دکتر گفتن این پتو خوب نیست
🔸خانم همسایه در را بست. ضحی کمک کرد خانم ابوالقاسمی به پشت غلت بزند. بخاری برقی را از روی میزعسلی پایین گذاشت. چادرش را برداشت و سر کرد.
- هر روز بخور اسطوخودوس و آویشن هم بدید. همین طور قابلمه رو بزارید بخارش تو خونه پخش بشه. بهتره استراحت کنین و خیلی از جاتون بلند نشین.
🔹در حین گفتن جمله آخر، خانم همسایه داخل شد. پتوی ملحفه شده را روی خانم ابوالقاسمی انداخت. ضحی آن را تا زیر گلو، بالا کشید. خانم ابوالقاسمی تشکر کرد و گفت:
- من کسی رو ندارم خانم دکتر. اگه خانم بهاری به دادم نرسیده بود الان توی قبر بودم.
🔸ضحی لبخند زد و نگاه قدرشناسانه اش را به خانم همسایه دوخت و گفت:
- خدا خیرتون بده. مراقبشون باشید. خودتونم ماسک بزنید که خدای نکرده ازشون نگیرید. حتما هر روز چند بار آب نمک غلیظ قرقره کنین.
🔻صدای در زدن و یاالله توامان، بلند شد. ضحی چادرش را مرتب کرد و بالای تخت خانم ابوالقاسمی ایستاد. خانم محمدی و پسرشان داخل شدند. یک سطل و پیچ گوشتی داخل دستان پسر خانم محمدی بود. قد نسبتا بلند و هیکل رشیدی داشت. خانم محمدی نزدیک تخت ایستاد و پسرش، به سمت شوفاژ رفت. با پیچ گوشتی، پیچی را چرخاند و صدای فشار هوا به همراه کمی آب کثیف، از شوفاژ بلند شد. ضحی از خانم ابوالقاسمی خداحافظی کرد و به همراه مادر و خانم جلیلی، از خانه خارج شدند.
🌸شروع جلسه با تلاوت مجلسی یکی از خواهران ، آرامش عجیبی را به ضحی تزریق کرد. هیچ فکری در سر ضحی نبود. هیچ دغدغه و نگرانی ای نداشت. گوش هایش محو صوت زیبای قرآن شده بود. بعد از آن همه هیاهو و افکار و خاطراتی که به یادش می آمد، این سکوت ذهنی، او را سر حال آورد. در جلسه، ضحی مستمع بود و به خانم ها نگاه می کرد. ناخودآگاه علائم بیماری را در آن ها می دید و دلش می خواست تک تک شان را ویزیت کند. به خود نهیب زد و سرش را پایین انداخت.
- خانم سهندی، شما هم تشریف می یارین؟
زهرا خانم نگاهی به ضحی که سرش را بالا آورده بود کرد و گفت:
- پادردم کمی اذیت می کنه. شاید نتونم این نوبت رو بیام. سلام ما رو به خانم حضرت معصومه سلام الله علیها برسونین.
- خیره ان شاالله. بازم تا پس فردا که روز حرکت هست خبر بدین اگه اومدنی شدین.
🔹ضحی یاد سفرهای دو هفته یک بار مادر به قم افتاد. به خاطر موقعیت کاری اش، خیلی وقت بود که نتوانسته بود همراه مادر به زیارت برود. زودتر از آنچه فکرش را می کرد، جلسه با صدای موذنی که از گوشی های همراه خانم ها بلند شد، به پایان رسید. همه در تلاطم وضو و ادای نماز اول وقت بودند. گوشی ضحی زنگ خورد.:
- سلام سحر جان. خوبم خداروشکر. شما خوبی؟ ... بله ... نمی دونم چرا همیشه موقع اذون به من زنگ می زنی! آهان. خب هر وقت اذون رو گفتن و شما یاد من افتادی، بلند شو برو نمازتو بخون. بعد تعقیبات گوشی دست بگیر. آره سر سجاده ام. باشه. نه من دیگه بیمارستان نمی یام. باور کن. آره. خیلی جدی. بعدا صحبت می کنیم. قربونت. خداحافظ.
🔻سحر، گوشی را قطع کرد. می خواست بیشتر حرف بزند. نه خاطر علاقه اش به ضحی، بلکه به خاطر به تاخیرانداختن نماز ضحی. می دانست ضحی نسبت به نماز اول وقت حساس است. روی کاناپه لم داد. پایش را روی میزعسلی جلویش دراز کرد و به لاک ناخن پایش نگاه کرد. از شنیدن خبر استعفای ضحی خوشحال بود اما بیشتر دوست داشت اخراج شود تا استعفا. از این همه شانسی که ضحی در طول این سالها داشت، لجش گرفته بود.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_سی_ام
🔹سحر، کنترل تلویزیون 75 اینچی اش را برداشت. بی هدف، کانالی را گرفت و خیره به تلویزیون، غرق افکارش شد. به روزهایی که با ضحی گذرانده بود فکر کرد و حرص خورد. همه به او توجه می کردند. بعد هم که رفت پزشکی خواند؛ باز هم کانون توجه همه، او بود. خانم سهندی فلان. خانم سهندی بهمان. رتبه خانم سهندی فلان. دیدی تشخیص خانم سهندی زد روی دست همه دکترها. حالش از این خانم سهندی شنیدن ها به هم می خورد. دلش می خواست ضحی را سر به نیست کند اما هیچوقت نتوانست ضربه ای کاری به او بزند. هر دفعه که نقشه کشیده بود به او ضربه بزند، باز هم به نفع خانم سهندی تمام می شد. دوست داشت ضحی بدبخت شود و او به بدبختی اش بخندد.
🔸نبودنش در بیمارستان هم خودش شده بود عامل توجه همه به سهندی. اگر برمی گشت بهتر می توانست با حرفهایش او را اذیت کند. حساسیت هایش را فهمیده بود. هر روز تیکه ای روی ولایت به او می انداخت. مدام سرکوفت چادری بودنش را می شنید. نباید می گذاشت آب خوش از گلویش پایین رود. عامل همه عقب ماندگی های سحر، ضحی بود. هیچوقت نگذاشت سحر تشویقی بگیرد یا رتبه دار شود. همیشه او جلوتر از همه بود.
🔻سحر، عصبانی از به یاد اوردن مراسم اعطا جوایز، کنترل را روی کاناپه کوباند. پاهایش را درون شکمش جمع کرد و سر بر زانو گذاشت. فکر کرد حتما باید او را مجدد به بیمارستان برگرداند. به بودن در کنار ضحی احساس نیاز می کرد. دو روزی بود با پرهام صحبت می کرد. با اینکه پرهام دوست پدرش بود اما زیر بار برگرداندن ضحی نمی رفت. نمی خواست از پدرش کمک بگیرد و سرکوفت دومی بودن را مجدد بشنود. به ساعت نگاهی انداخت. از جا برخاست تا خود را برای قرار ملاقاتش آماده کند.
🔺زنگ در به صدا در آمد. بطری شراب را روی میز گذاشت و به سمت اف اف رفت. صورت پرهام را که از صفحه نمایشگر دید، دکمه باز شدن در را زد. خودش را در آینه قدی با قاب طلایی نزدیک در، نگاه کرد. در را باز کرد و به پیشواز پرهام رفت. از حیاط و درختانش گذشت و نزدیک آلاچیق، با پرهام روبرو شد.
- چقدر جگر شدی. خیلی وقت بود اینجا نیومده بودم.
- خیلی خوش اومدی. آلاچیق راحت تری یا داخل بریم؟
- هر جور شما بپسندی
🔸نگاه موزیانه پرهام را سحر فهمید اما به روی خود نیاورد. می خواست این چند ساعتی که مستخدم را مرخص کرده بود و تا آمدن پدر، فرصت داشت؛ دل پرهام را به دست بیاورد تا ضحی را برگرداند. جلوتر از پرهام به سمت خانه راه افتاد. کفش پاشنه بلند بنددار قرمز رنگش، روی سنگ های فرش شده حیاط، تلق تلق صدا می داد. با هر قدم که برمی داشت، به کمرش حرکتی می داد تا پرهام که پشت سر او می آید را تحریک کند و سرفرصت بتواند خواسته اش را از او بگیرد. صدایش را نازک تر کرده بود و برای پرهام، شیرین زبانی کرد. در خانه را باز کرد و بفرما گفت. هنگام رد شدن از کنار سحر، نیش باز شده پرهام کمی بسته تر شد. چشمانش برق می زد و مشخص بود دلی از عزا در آورده است. سحر از این موفقیت اولیه، راضی بود. در را باز نگه داشت تا پرهام داخل برود
🔹🔸🔸🔹
🔹بوی خوش کوکو سبزی، در خانه پیچیده بود. ضحی متعجب به مادر نگاه کرد. تعجبش وقتی بیشتر شد که سفره ای بزرگ را وسط سالن پذیرایی دید. در آشپزخانه هیچکس نبود. به اتاق حسنا رفت. آنجا هم هیچکس نبود. صدای پدر هم نمی آمد. مادر نگاهی به اتاق انداخت. آنجا هم کسی نبود. هر دو متعجب به همدیگر نگاه کردند. ضحی گوشی تلفن را برداشت و شماره پدر را گرفت. گوشی را دست مادر داد و برای تعویض لباس، به اتاقش رفت.
🔻 چادرش را مثل همیشه تا کرد. روسری اش را به جالباسی آویزان کرد و با مانتو شلوار سرمه ای رنگش، روی تخت دراز کشید. سکوت و گرمای اتاق، حالی خوش، به بدن خسته اش برگرداند. به قاب عکس روبرویش خیره شد. چشمانش را روی هم گذاشت و خوابش برد. صدای خنده حسنا و تق تقی که به اتاقش خورد، او را از خواب پراند. بفرمایید گفت و لبه تخت نشست. حسنا لیوان شربت به دست داخل شد:
- ئه. خوابیده بودی! ببخشید متوجه نشدم. دایی اینا اومدن. بفرما شربت.
- دایی که تازه اینجا اومده بودن.
- آره. معمولا زود به زود می یان. شربت تو می ذارم روی میز. من رفتم. عجله دارم. شما هم زود بیا.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_سی_و_یک
🔹ضحی با خود فکر کرد در مدت تحصیل و کارآموزی اش، دیدارهای خانوادگی زیادی را از دست داده است. دستی به موهایش کشید. کش را از دور موهایش باز کرد. برخاست. بُرس نارنجی رنگش را از کشو در آورد و موهایش را شانه زد. لباسش را عوض کرد. شربت را خورد و از اتاق بیرون رفت. سلام و علیک و خوش آمدگویی گفت. در آشپزخانه وضو گرفت. لیوان شربت را شست و به صدای حسنا، پارچ آب را سر سفره برد.
🍀 حسنا سفره را چیده بود. لیوان ها را جلوی هر بشقاب و قاشق چنگال ها را دو طرف آن. دستمال کاغذی طرح گل را که خودش درست کرده بود، وسط سفره گذاشته بود. جلوی هر بشقاب، یک کاسه ماست کوچک سفالی براق آبی رنگ، کنار لیوان ها جا خوش کرده بود. زیتون پرورده ها را دونفر یکی گذاشته بود. پارچ شربت را یک طرف سفره و حالا هم، پارچ آب را طرف دیگر سفره گذاشت. دایی جواد، زهره را در آغوش گرفته بود و همان طور که با پدر، سر وضعیت اقتصادی کشور گفت و گو می کردند، دست نوازش به موهای زهره می کشید. زهره خوابالود، بغل پدر لم داده بود. با دیدن ضحی، کمر صاف کرد و سیخ نشست. به پدرش نگاهی کرد. پدر دست چپش را از دور شکم زهره باز کرد و او را روی زمین گذاشت. زهره به سمت ضحی رفت و سلام کرد. ضحی، آغوش باز کرد و زهره را به خودش فشرد. بوسید و قربان صدقه اش رفت.
🌸سر شام حرف رفتن به قم شد. پدر فهمیده بود که مادر ثبت نام دو هفتگی اش را انجام نداده، برای همین می خواست خودش مادر را به قم ببرد. راه زیادی تا قم نبود اما پادرد و وضعیت کلیه مادر، کار را سخت می کرد. ضحی هم تصمیم گرفت همراهی شان کند و با اعلام تصمیمش، مادر را خوشحال کرد. جمع با صفای خوبی بود. بعد از شام، طبق معمول همه دورهمی های شبانه شان، حسنا، نهج البلاغه و حافظ را برای پدر آورد که بخواند و معنا کند. دل ضحی برای شنیدن حرف های پدر تنگ شده بود. آخرین خاطره روایت و حافظ خوانی پدر مربوط به سالها قبل می شد. اوایل دوره پزشکی اش. کنار پای مادر، روی زمین نشست. همه گوش شده بود و محو چهره نورانی پدر.
🔹 آن شب هم تمام شد. ضحی خود را لای لحاف پیچیده بود و به آینده مبهمی که داشت، فکر می کرد. خاطرات بیمارستان آریا در ذهنش، چرخ می خورد و در این گردش، چیزهای جدیدی را کشف می کرد. توهین هایی را که نفهمیده یا به روی خود نیاورده بود؛ جلوی چشمانش می آمد. موقعیت هایی که حمایت هیچ کس را نداشت. اتفاق هایی که از سر خیرخواهی به عهده گرفته بود و توبیخ شده بود. یاد حرفهای زن و شوهرهایی که جار و جنجال در بیمارستان راه می انداختند افتاد. یاد غرزدن های آقایانی که پشت سر زنشان، در اتاق انتظار می زدند افتاد. هر چه فکر کرد، هیچ خاطره شیرینی در ذهنش نیامد. هر چه بود سختی و بدی و ناراحتی بود. لحاف را روی سرش کشید اما هجوم این خاطرات، کم نشد. از این همه ناراحتی و فشار، خسته شد. به یکباره بلند شد و نشست. به گوشه گوشه اتاقش نگاه کرد. دنبال یک چیزی می گشت که با دیدنش آرام شود. می دانست یک چیزی هست اما نمی دانست چیست.
🌸 از جا بلند شد. چراغ رومیزی را روشن کرد. به میز نگاه کرد:" کتاب های درسی و پزشکی." نه. این ها نبود. جامیزش را باز کرد:" ورق و چند خودکار و سیم شارژر و مهر پزشکی اش." نه این ها هم نبود. مُهر را برداشت و داخل کیف گذاشت. داخل کیف را نگاه کرد. سجاده جیبی اش را در آورد. بازش کرد. انگشتر عقیق داخل سجاده را دست کرد. زیپش را بست و داخل کیف گذاشت. هنوز آن را پیدا نکرده بود. جلوی قفسه کتاب هایش رفت. خم شد و از ردیف پایین، عنوان کتاب ها را نگاه کرد. یادش آمد چقدر از این کتاب ها را هنوز نخوانده. راز رضوان را نخوانده. عمو حسین را نخوانده. روزنه هایی از عالم غیب را نخوانده. کمی دیرتر را نخوانده. عمار حلب را نخوانده. دستی رویشان کشید و تصمیم گرفت کتاب خواندنش را از سر بگیرد.
🔹طبقه بالاتر را نگاه کرد. نهج البلاغه. ثواب الاعمال. حکمت نامه پیامبر اعظم. انسان 250 ساله. این ها را از قم خریده بود. جلدش کرده بود و هر بار مقداری اش را می خواند. حس خاصی نسبت به این کتابها داشت. اما این ها هم نبود. صاف ایستاد. طبقه بالا را نگاه کرد. قرآن. آن را برداشت. دست روی جلد نرم زرشکی اش کشید. زیپش را کشید و بازش کرد. خودش بود.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🔺زیرسازی
🍀آجرهایش را روی زمین ریخت. دوتایش را برداشت و به موازات هم گذاشت. آجرهای بعدی را روی آن دو چید. موقع چیدن، حواسش به این نبود که آجرهای زیری، هم قد و اندازه نیستند. یک وجب که آجر سازی کرد، سازه اش کج شد و ریخت.
☘️مجدد آجرها را روی هم گذاشت اما باز هم روی همان دو آجر غیرهمسانی که آن زیر گذاشته بود. باز هم ریخت.
🌸نگاهش می کردم و به این فکر می کردم که هر چندبار هم که بچیند و با دقت و ظرافت، کارش را انجام دهد باز هم کج می شود و می ریزد چون آجر زیرین، کج است.
📌وقتی تربیت خودمان، بچه هایمان و ارتباطاتمان را بر مبانی غلط پایه گذاری کنیم، جواب نمی دهد. خراب می شود. خراب می شویم. خراب می کنیم. مبانی غلط، همانی است که به یک بعد مادی ما فقط، می پردازد. مبانی غلط همانی است که ما را بی ربط به خالق می داند و اگر هم مربوط می داند، رابطه عبودیت را برایمان تعریف نکرده است.
🌸جلوتر رفتم. دو آجر هم اندازه را روی زمین گذاشتم و گفتم حالا روی این ها بچین. یک وجب بالا رفت. یک وجب دیگر. یک وجب دیگر. آجرهایش تمام شد اما سازه اش نریخت.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#تربیت_فرزند
#فرزندپروری
#خانواده
#تربیتی
#کودک
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_سی_و_دو
🍀برگه های نازک قرآن زیپ دارش را به آرامی ورق زد. آن را بست. رو به قبله، روی تخت نشست. قرآن را مجدد باز کرد. سوره واقعه را آورد و با لحن سوزناکی که پدر همیشه می خواند، مشغول خواندن شد. آرامش خاصی وجودش را گرفت. یاد جلسه قرآن افتاد که با شنیدن صدای صوت قرآن، همین حال به او دست داده بود. خالی الذهن. بی هیچ تصویری از گذشته. دیگر از آن صداها و همهمه های درون ذهنش خبری نبود. دیگر صدای سحر و پرهام و توهین های بیمارستان را نمی شنید. سکوت بود و صدای تلاوت خودش که در گوشش می پیچید. سوره تمام شد. آرام شده بود. لبخند زد و خدا را شکر کرد. قرآن را بوسید و سرجایش گذاشت. به رختخواب برگشت و به محض بستن چشمانش، خوابش برد.
🔸مادر نگران ضحی و تصمیماتش بود. دیگر کودک نبود که بخواهد در مسائلش دخالت کند. مدت ها بود جز برای مشورت و پیشنهاد، نظر نداده بود. نگران آینده شغلی و ازدواج ضحی بود. این نگرانی ها باعث می شد شب ها دیرتر خوابش ببرد. قرآن می خواند. ذکر و صلوات برای دخترانش می فرستاد و کمی آرامتر که می شد، می خوابید. آن شب هم همین حال را داشت. به اتاق ضحی رفت. آرام در زد. صدایی نشنید. لای در را باز کرد. از اینکه دید ضحی خوابیده است، خوشحال شد. به آشپزخانه رفت. آبی خورد. وضویی تازه کرد و به رختخواب رفت.
🔹حسنا اما بیدار بود. هنوز آن پیراهن صورتی رنگ گل درشتش را در نیاورده و جوراب شلواری کرم رنگ به پایش بود. روی صندلی نشسته و مشغول تست زدن بود. ساعت مچی صورتی رنگش را نگاه کرد. ده دقیقه تا پایان آزمون وقت داشت. سه سوال آخر، حل کردنی بود. سریع برگه چرک نویسش را جلو کشید و فرمول ها را نوشت. عدد را پیدا کرد و گزینه الف را انتخاب کرد. رفت سراغ بعدی. گزینه را انتخاب کرد. بعدی را دیگر حل نکرد. با یک نگاه به گزینه ها، جواب صحیح را پیدا کرد و جلوی گزینه ج را رنگ کرد. ساعت پایان آزمون را یادداشت کرد و سراغ پاسخنامه رفت. سه گزینه را اشتباه زده بود. به سوالها نگاه کرد و مبحثی که اشتباه زده بود را اول کتاب فیزیک نوشت تا مجدد بخواند. کتاب را بست. نگاهی به دوندگی ساعت و آرامش چهره خواب رفته ی طهورا کرد. چراغ مطالعه را خاموش کرد. لباسش را عوض کرد و از اتاق بیرون رفت.
🍎سیب قرمزی از میوه خوری روی کابینت برداشت و گاز بزرگی زد. سیب را روی کابینت گذاشت و به سمت روشویی رفت. حسنا، همیشه آخرین نفری بود که شب ها می خوابید. خلوت و سکوت نیمه شب را دوست داشت. وضو که گرفت، چادر رنگی مادر را از جالباسی نزدیک در ورودی، برداشت و سر کرد. از روی مبل رد شد و در زاویه خالی گوشه سالن و بین مبل ها، رو به قبله نشست. نیت نماز شب کرد و دو رکعتش را خواند. سرش را بلند کرد و نگاهی به سالن انداخت. هیچ کس نبود. مجدد نیت کرد و دو رکعت دیگر را هم نشسته خواند. چادر را باز کرد. بوسید. از روی مبل رد شد. سیب گاز زده اش را از روی کابینت برداشت. چادر را سرجایش گذاشت و به اتاق رفت.
🔹روی رختخواب دراز کشید. گاز دیگری به سیب زد. فکر کرد چطور برنامه بریزد که بتواند با پدر و مادر به زیارت برود. سیب را تمام کرد. نرمی رختخواب در جانش نشست و حال بلند شدن نداشت. خواست از همان جا ته سیب را داخل سطل آشغال پرت کند. نگاهی به ته سیب انداخت. فقط چند دانه سیب بود و کمی هم به قول مادر گوشت سیب. همه را داخل دهان گذاشت و جوید و قورت داد. دیگر آشغالی نداشت که بخواهد به خاطرش از رختخواب بلند شود. لحاف را با انگشتان پایش از پایین تخت جلو آورد. به پهلوی راست غلت زد. لحاف را تا زیر چانه بالاکشید. چشمانش را بست. به دقیقه نرسیده، خوابش برد.
🔻در همان حوالی که حسنا خوابش برده بود، ضحی از جا پرید. زیر لحاف، عرق کرده بود. لحاف را کنار زد. خواب بدی دیده بود. گوشی را روشن کرد تا ساعت را ببیند. پیامک و چند تماس بی پاسخ داشت. دوتایش سحر بود و دوتای دیگر ناشناس بود. آن وقت شب و تماس های ناشناس، نگرانش کرد. پیامک ها را باز کرد:
- خوابیدی؟ گوشیتو جواب ندادی گفتم پیام بدم. فردا بیا بیمارستان.
🔸خواست جواب سحر را بدهد اما بهتر دید پیام را بی جواب بگذارد. به ساعت تماس های ناشناس نگاه کرد. چند دقیقه قبل از بیدار شدنش بود. فکر کرد شاید لرزش گوشی باعث شده بیدار بشوم. برای خوردن آب و گرفتن وضوی مجدد، به آشپزخانه رفت.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🌺سلام آقاجان
چقدر زیباست روزی که با یاد شما آغاز شود و به سربازان کوچک تان نگاهم بیافتد و آنان را به امید جنگیدن در میدانی که شما، میدان دارش هستید و فداشدن برای چون شمایی، صبحانه دهم و آب دهم و محبت کنم و ببوسمشان.
🌸مولای من، فرزندانمان فدای شما. همه نذر شما برای شما و اسلام. آن ها را بپذیرید که در اصل و اساس، فرزندان شمایند و ما امانت داری بیش، نیستیم.
🍀خدایا، به برکت دعای ولی مان، بر نسل شیعه روز به روز بیافزای.
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله فرجه
#آقاجان
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله فرجه
#سیاه_مشق
✨این عشق، چه ها که نمی کند.
🌸وقتی پای عشقی در میان باشد، پیر، جوان می شود. ناتوان، توانا می شود. ضعیف، قدرت پیدا می کند. انگار عامل حیات و قدرت و حرکت ما آدم ها، همان عشق و محبتی است که در دلهایمان داریم.
🌼بیخود نیست که می گویند تو بر دین همانی هستی که دوستش داری. 🌺 چه اینکه کارهایت را برای او انجام می دهی. قدم هایت را پشت سر او برمی داری. در زندگی، نگاهت به اوست که چه می گوید و چه می کند و تو هم همان کارها را می کنی.
✍️امروز داشتم به این فکر می کردم. اثر عشق و محبتی که خالصانه، قلب را به تپشی قوی تر وا می دارد و جسم را به دوندگی، می اندازد.
🌹خدایا، محبت خود و اهل بیت را در قلب هایمان جاری کن.
🌺 رسول اللّه صلىاللهعليه و آله : المَرءُ عَلى دينِ خَليلِهِ و قَرينِهِ .
🍀رسول خدا صلىاللهعليهوآله : انسان ، به دينِ دوست و همنشين خويش است .
📚كافي،ج 2، ص375
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#دوستی
#روایت
#عشق
#حرکت
#تولیدی
#سیاه_مشق