#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_بیست_و_هشت
🔸زهرا پشت در شیشهای نیمه باز مسجد ایستاد. صدای کلفت و از گلو رها شده، در راهروی ورودی شبستان مسجد و در گوش زهرا پیچید: "این وقت صبح چرا در مسجد باز است؟ چه کسی در را باز کرده؟ حاج عباس کجاست؟" زهرا با احترام گفت: "بنده در را باز کردم. جلسه قرآن خواهران است." کم مانده بود صدا به نعره تبدیل شود: " یعنی چه جلسه خواهران است؟ سابقه نداشته درِ مسجد جز در مواقع نماز باز شود، مسجد فقط برای نماز خواندن است نه برای کلاس و جلسه " و چنان نعره ای کشید و حاج عباس را صدا زد که خانم ها همه از جا بلند شدند. زهرا نگاهی به خواهران کرد. همزمان با حرکت دست، بفرمایید بنشینیدی گفت. مرد پشت در، با دسته کلید، به شیشه کوبید: " بیایید بروید بیرون بساطتان را جای دیگر پهن کنید. کلید مسجد را بده ببینم" زهرا گفت: "آقای محترم، کلید را از شما نگرفتم که به شما بدهم. با آقای طباطبایی هماهنگ کنید. بنده شما را نمی شناسم. لطفا بفرمایید"
▪️عصبانیت، صدایش را دورگه کرده بود: "خوب است حالا. خود او را به زور داریم تحمل می کنیم. من را نمی شناسی؟ من رئیس هیات امنا هستم. من میرشکاری هستم. شما کی هستید که کلید را دست شما داده؟ اصلا کلید دست طباطبایی چه میکند؟ " زهرا صحبت کردن با نامحرم را بیش از این صلاح ندانست. با احترام گفت:" با اجازه تان باید بروم. خواهران منتظر هستند. اگر شماره اقای طباطبایی را ندارید عرض کنم." کمی صبر کرد و بعد، به آرامی در را بست. هنوز ایستاده بود. آقای میرشکاری چند بار حاج عباس را صدا زد و همان طور که به سمت آبدارخانه میرفت، گفت:" مسجد را با خانه خاله شان اشتباه گرفتند. چراغانی کردهاند نمیگویند پول این برق را چه کسی میپردازد." زهرا نگاهی به لوستر کوچک وسط مسجد انداخت. به سمت جعبه تقسیم رفت و لوستر را خاموش کرد و پشت رحل قرآن نشست. خانم ها با تعجب نگاه میکردند. زهرا برای اینکه حرفی گفته نشود، بلافاصله گفت: " برای سلامتی آقا امام زمان عجل الله صلواتی ختم کنید." حاج عباس در مسجد نبود. آقای میرشکاری، درب آهنی مسجد را محکم به هم کوبید و رفت.
🔹دل زهرا از این نوع برخورد رئیس هیات امنا شکست. نه به خاطر خودش. به خاطر سید که چقدر مظلوم است و در این چند روز طوری وانمود کرده بود که انگار هیچ مشکلی در مسجد نیست. سرش را پایین انداخت. دستانش را رو به آسمان برد. و با چشمان به اشک نشسته، دعای فرج را شروع کرد. خانم ها هم با او هم نوا شدند:" الهی عظم البلاء و برح الخَفاء و انکشف الغِطاء وانقطع الرجاء..." حال و هوای مسجد جمکران وجودش را پُر کرد. آن زمانی که قم بودند، آن زمانی که توفیق یک شب خادمی مسجد مقدس جمکران را داشت، همیشه این دعا را بعد از نماز صبح می خواندند و چه صفایی به دل های بی قرارشان می داد. چنان آشوبی در دلش ایجاد می کرد که ساعت ها، حال دلش امام زمانی می شد.
🔸اشک هایش را پاک کرد. بسم الله گفت و دفترچه اش را باز کرد :" اگر موافق باشید، اول هر جلسه نکته ای تفسیری از جزئی که در همان روز تلاوت می کنیم را با خانم ها بررسی کنیم تا با معانی زیبای آیات قرآن آشناتر شویم. و بعد دو صفحه دو صفحه، تلاوت را بین خواهران بچرخانیم که اگر اشکالی در روان خوانی یا تجوید و .. دارند برطرف شود. اگر هم پیشنهاد دیگری دارید بفرمایید." برق شادی را با بیان این پیشنهاد در چشمان خانم ها دید. ادامه داد: "همه مان آمده ایم در محضر قرآن بنشینیم تا بیاموزیم و دل هایمان را نورانی تر. ان شاالله عنایات خدا شامل همه مان شود. شروع کنیم؟"
مادربزرگ چنگیز گفت: "خدا خیرت بدهد خانم حاجی. شروع کن دخترم" زهرا مجدد از جمع صلوات گرفت و گفت: "در سومین آیه از سوره بقره، که بلندترین سوره قرآن است، نکته زیبایی را می خواندم که خدمتتان عرض خواهم کرد. آیه این است: اعوذ بالله من الشیطان الرجیم الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بالْغَیْبِ وَیُقِیمُونَ الصَّلَوةَ وَ مِمَّا رَزَقْنَهُمْ یُنفِقُونَ. متّقین کسانى هستند که به غیب ایمان دارند، ولى دیگران تنها آنچه را قبول مىکنند که برایشان محسوس باشد. حتّى توقّع دارند که خدا را با چشم ببینند و چون نمى بینند، به او ایمان نمى آورند. چنانکه برخى به حضرت موسى همین را گفتند. اشتباهشان این است که راه شناخت را منحصر در محسوسات میدانند و میخواهند همه چیز را از طریق حواس درک کنند. اما متقین، پا از محسوسات فراتر گذاشته اند و ..." بعد از توضیحات زهرا، تلاوت خوانی بین خانم ها چرخید و رفع اشکال شد. دقایق آخر جلسه، حاج عباس خرما به دست، با اضطراب خاص خودش وارد مسجد شد:"خانه خراب شدم رفت."..
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_بیست_و_هشت
🔹ریحانه خانم خیلی با دقت به حرفهایم گوش می کند. گاهی سوالی می پرسد و گاهی مطلب را تکمیل می کند. از مباحثه کردن با او لذت می برم. این مباحثه کردن را هم خودش به من یاد داد. حتی مطالعه کردن را هم او به من یاد داد. شب ها خواب نداشتم. دائم گریه و فکر و خیال به سراغم می آمد. پدر من را به اتاق خودش می برد و تا صبح بالای سر من بود و برایم شعر و ماجرا تعریف می کرد.
🔸همان اوایل، این موضوع را به ریحانه خانم گفتم و از او خواستم برای تشکر از پدرم تسبیح عقیق بخرد. روز بعد با تسبیح و کاغذ کادو آمد. با همدیگر هدیه پدر را کادو کردیم. موقع رفتن به مادر گفت: اگه اجازه بدین سر شب بیام پیش ریحانه. مادر اول زیر بار نرفت که نمی خواهد و خسته می شوید و این حرفها ولی اصرار ریحانه خانم را که دید قبول کرد. شب راس ساعت هشت ریحانه آمد. . کتابی دستش بود. کمکم کرد دراز کشیدم. کنارم نشست. ابتدا هدیه اش را در آورد. یک روسری حریر آبی سفید خیلی زیبا و نرم. عطر خیلی خوبی داشت. روسری را روی صورتم انداخت. از بوی خوشش کیف کردم. با اجازه ای گفت و شروع کرد به ماساژ دادن دست هایم. سرم را به سمتش برگرداندم.
+ نمی خواد ریحانه خانم. نکنین. دستاتون درد می گیرد. خسته می شین.
" نگران دست های من نباش. چشم هاتو ببند و راحت دراز بکش.
+ نه نمی خواد ریحانه خانم. خجالت می کشم آخه.
" نکش خب، پاره می شود.
🔹و لبخند زد. دست از ماساژ دادن کشید. روسری را که از صورتم کنار زده بودم برداشت. صورتم را به پهنا نوازش کرد. بوسه ای به پیشانی ام زد. روسری را روی صورتم گذاشت. کتف هایم را شروع به ماساژ دادن کرد. عملا از روی صندلی بلند شده بود. صدای نفس هایش را می شنیدم. صورتش با صورتم فاصله کمی داشت. ذکر می گفت. همین طور که ذکر می گفت مرا ماساژ می داد. چشمهایم را باز کردم. از همان زیر روسری نگاهش کردم. گشادگی خاصی در چهره اش بود. چشم هایم را بستم. احساس آرامش عجیبی کردم. بعد از کتف هایم، هر دو دست و بعد هم پاهایم را ماساژ می داد. خیلی حرفه ای ماساژ می داد و دست های قدرتمند عجیبی داشت. بعد از ماساژ، برایم چند صفحه ای قرآن خواند و ترجمه کرد. سپس کتابی که دستش بود را برایم خواند. داستان بود. داستان که تمام شد، دعایی خواند که اوایل اسمش را نمی دانستم ولی خیلی دلنشین بود. هر عبارت را که می خواند ترجمه هم می کرد. بعدها که پرسیدم فهمیدم دعای آل یاسین و دعای ندبه را می خواند. و بعد هم در حال خواندن سوره اناانزلنا آنقدر نوازشم می کرد تا خوابم می برد. بعدتر ها موقع دعا خوابم می برد. و اخیرا موقع خواندن داستان.
🔸کلاس درسم تمام می شود. ریحانه خانم برایم کف می زند و احسنت گویان اطمینان می دهد که نمره کامل را می گیرم. خوشحال و سرمست از تشویق هایش، صندلی را هل می دهم سمت یخچال کوچکی که مادر کنار اتاق گذاشته است.
+ مادر یک ساعت پیش برام شیر و شیرینی آورد. نگه داشتم با هم بخوریم. بفرمایید.
" به به. می گم تپل شدی ها. از بس حاج خانم بهت شیرینی می دن بخوری.
هر دو می خندیم. لیوانی از شیر برایش پر می کنم و لیوان خودم را هم بر می دارم. هر دو را از دستم می گیرد. بشقاب شیرینی را از یخچال بر می دارم. در یخچال را می بندد. صندلی من را هل می دهد و خودش می نشیند.
+ فردا وقت فیزیوتراپی دارم. امروز زنگ زد گفت ساعت ده برم.
" خیلی خوبه. با کی می ری؟
+ نمی دونم. هنوز صحبتش رو نکردم.
ریحانه به ساعت اتاقم نگاهی می اندازد. لبخند صورتش دلنشین تر می شود. می دانم که سر ساعت پنج و نیم باید جایی باشد.
+ نمی شود امروز رو بیشتر بمونی؟
"نه عزیزم. باید برم. شب بازم می یام پیشت. کتاب رو یک ورقی بزن ببین خوشت می یاد..
🔻یاد هدیه ام می افتم. "از یاد رفته." یعنی چی داخلش نوشته شده. دیده بوسی می کنیم و ریحانه می رود. لب پنجره می روم و رفتن ریحانه را تماشا می کنم. کوچه ما حالت سه راه دارد و خانه ی ما، مسلط به همه راه هاست. روبروی خانه یک کوچه و سمت راست و چپ هم هر کدام یک کوچه. ریحانه به خانه سرنبش از کوچه سمت راست می رود. کلید می اندازد و در را باز می کند. تعجب می کنم. بلند داد می زنم:
+ مامان، خانه ی ریحانه اینا کودوم خونس؟
فرزانه داد می زند:
^ می خوای نامه بهش پست کنی؟ سه خانه آن طرف تر. تو کوچه سمت راستی. همونکه پرده پنجره هاشون چندرنگه.
+ آهان. دیدمش. همون پرده بنفش و آبی و سبز کمرنگه؟ پس چرا رفت تو خانه سرنبشی؟
^ چی؟ نشنیدم. بلندتر بگو.
+ هیچی.
کتاب را از روی میز برمی دارم و شروع می کنم به خواندن.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_بیست_و_هشت
🔹پنجره اتاق باز بود. ضحی به محض ورود پنجره اتاق را بست. صدای خس خس نفس کشیدن خانم ابوالقاسمی در اتاق پخش شد. خانم همسایه گفت:
- خودشون خواستن باز کنم. گفتند هوا گرمه و نفس کشیدن براشون سخته.
🔸 ابوالقاسمی حال چندان خوبی نداشت. حالت آسمی که برایش ایجاد شده بود؛ نفس کشیدن را برایش سخت می کرد. اولین کاری که کرد، از بین داروها، اسپری آبی رنگی را برداشت. تاریخش را نگاه کرد. چند بار تکانش داد. سرپوشش را برداشت. لبه آن را داخل دهان خانم ابوالقاسمی گذاشت و توضیح داد که بینی شان را بگیرند و بازدمشان را بیرون بدهند. خانم ابوالقاسمی همین کار را کرد. ضحی اسپری را فشار داد. دارو همزمان با نفس کشیدن خانم ابوالقاسمی، وارد مجاری تنفسی اش شد.
🔹ضحی توضیح داد که دهانشان را ببندند و نفسشان را چند ثانیه نگه دارند. خانم ابوالقاسمی بیشتر از پنج ثانیه نتوانست نفسش را نگه دارد و به سرفه افتاد. ضحی درپوش اسپری را گذاشت و به خانم همسایه شیوه استفاده اش را توضیح داد. لابلای توضیحات ضحی، زنگ اف اف به صدا در آمد. خانم جلالی برای بازکردن در، از اتاق بیرون رفت. ضحی فشار خانم ابوالقاسمی را گرفت. از خانم همسایه خواست شربت عسل نیمه گرم درست کند و اگر روغن زیتون دارند، آن را بیاورد. اسپری را مجدد آماده کرد. آن را دست خانم ابوالقاسمی داد تا جلوی او، پاف دوم را بزند و ضحی از یادگرفتن شیوه استفاده اسپری، مطمئن شود. خانم ابوالقاسمی بازدمش را بیرون داد. با یک دست بینی اش را و با دست دیگر، اسپری را جلوی دهان گرفت. آن را فشار داد و هم زمان نفس کشید. اسپری را از جلوی دهان کنار برد و دهانش را بست. بعد از پنج ثانیه، به سرفه افتاد.
🔸هنوز تا شروع جلسه فرصت داشتند. اتاق سرد شده بود و ضحی نگران کمر مادر هم بود. دست به شوفاژ گوشه اتاق زد. سرد بود. خانم جلالی با خانم دیگری وارد اتاق شدند. به نسبت خانم جلالی، لاغر تر و قد بلندتر بود. چادر مشکی براق و طرحداری سرش کرده بود که به محض رها کردن دست، از سرش لغزید. گوشه کیف زنانه براقش از زیر چادر بیرون زده بود. خانم ابوالقاسمی با دیدنش، تکان تکان خورد که از حالت خوابیده برخیزد. خانم همسایه کمکش کرد و بعد از سلام و علیک های معمول، همه را معرفی کرد. ضحی نگران سردی اتاق بود. از خانم ابوالقاسمی علت سردبودن شوفاژ را پرسید.
- بعد از فوت شوهرم یک سالی درست بود ولی بعدش دیگه خراب شد. از بخاری برقی استفاده می کنم.
🔻ضحی جای بخاری برقی را پرسید. خانم همسایه، دولا شد. بخاری برقی را از زیر تخت بیرون کشید و به برق زد. خانم محمدی کنار تخت خانم ابوالقاسمی ایستاد. پیشانی اش را بوسید و با او حال و احوال کرد. نفس کشیدن برای خانم ابوالقاسمی راحت تر شد و مشغول صحبت با دوستش، محمدی شد.
🔹 در این فاصله، ضحی کنار مادر رفت. دست چپش را پشت کمر مادر برد و ماساژ داد. چهره مادر کمی بازتر شد. اصطکاک و حرارت ایجاد شده، درد را کمتر کرد. خانم محمدی تلفن همراهش را در آورد. از اتاق بیرون رفت و مشغول صحبت کردن شد. خانم همسایه شربت عسل گرم و روغن زیتون را با هم آورد. ضحی روغن را برداشت و گفت:
- چون پنجره باز بوده این اتاق سردتره. اگه صلاح بدونید شما تشریف ببرید تو سالن. منم خدمت می رسم.
🔸همه از اتاق بیرون رفتند. ضحی در اتاق را بست. میز عسلی را از گوشه اتاق جلو تخت آورد. بخاری برقی را روی آن گذاشت. گرمای بخاری به صورت خانم ابوالقاسمی خورد.
- اگه اجازه بدید می خواستم کمی ریه هاتون رو با روغن زیتون ماساژ بدم. لطفا به شکم بخوابید
🔻روغن را کف دستانش ریخت. به هم مالاند و از زیر لباس، پشت خانم ابوالقاسمی را ماساژ داد.
- ریه ها خیلی مهم و حساس هستند. نباید ریه هاتون سرد بشن. الان که هوا سرده پنجره رو باز نکنین. اگه احساس تنگی نفس کردید از اسپری استفاده کنین. سرما باعث می شه تنگی نفستون بیشتر بشه و خدای نکرده ریه ها درگیر بشن و عفونت کنن، کار سخت می شه. هر روز این قسمت ها رو با روغن زیتون یا روغنای گرم ماساژ بدید.
- چشم خانم دکتر.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
#کرونا
#آنفولانزا
#بیماری_تنفسی
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
✨اسما و صفات الهی
#استاد_عربیان حفظه الله:
✨و الْبَاقِی لَا إِلَی غَایَةٍ خدا باقی است. اصلا معنا ندارد که فنا بتواند در خدا راه پیدا کند. خدا ثابت است. خدا باقی است. فنا در او راه پیدا نمی کند. فَاطِرُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ فاطر به وجود آورنده آسمان ها و زمین است وَ مَا فِیهِمَا هر چه که در این آسمان و زمین است.
🔻ببینید، آسمان ها و زمین، دو ظرف عالم خلقت می تواند باشد. که حالا مخلوقات، یا در آسمان ها هستند یا در زمین هستند. اینجا هم بیان می شود فَاطِرُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ وَ مَا فِیهِمَا وَ مَا بَیْنَهُمَا مِنْ شَیْ ءٍ وَ هُوَ اللَّهُ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ
🔹 الله یک اسم علم است برای ذاتی که مستجمع جمیع کمالات است. آن حقیقتی که همه کمالات را دارد و فاقد هیچ کمالی نیست. هیچگونه عیب و نقصی ندارد. در اینجا، حضرت از مجموع آن صفاتی که خداوند دارد، توجه می دهند به لطیف. این اسم شریف الهی. و خبیر. آگاه است. البته خبیر هم آگاهی را می رساند مثل عالم یا مثلا علیم. حالا مجموعه این عبارت ها، آگاهی را می فهماند منتهی هر کدام با یک خصوصیت و ویژگی هایی که مربوط به خودشان است. اینقدر خدا لطیف است که با چشم ها دیده نمی شود. یک جهت دیگر هم اینکه لطف از او صادر می شود. لطف و مهربانی . وَ هُوَ عَلی کُلِّ شَیْ ءٍ قَدِیرٌ. قادر بودن بر هر چیزی.
🌺چقدر در این جهات تربیتی وجود دارد که انسان متوجه شود یک چنین حقیقت بی نهایتی که همه کمالات را دارد و لطیف است و این لطف هم بروزن فعیل، یعنی یک وصف ثابت و تغییر ناپذیر دارد. یک ویژگی همیشه ماندگار. وَ هُوَ عَلی کُلِّ شَیْ ءٍ قَدِیرٌ. بر هر چیزی قدرت دارد. هیچ گونه ضعفی در او نیست. هر چیزی را که لازم باشد و محقق بکند را می تواند محقق کند.
🖊این در رابطه با شناخت خدا، معرفت خدا. حضرت تا این اندازه، پیرامون حضرت حق و بعضی از آن اسما و صفاتی که لازم می دانستند صحبت کردند.
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی، #جلسه_سوم در تاریخ دوشنبه 1400/08/10
#قسمت_بیست_و_هشت
ادامه دارد ....
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت #معرفی_حدیث #حدیث #معرفت #خداشناسی