✂️کم حرف پر کار یا پرحرف کم کار؟
🤔به خودت بیاندیش. چقدر خودت را اهل کار و فعالیت می دانی؟
چقدر اهل حرف زدن و حرافی هستی؟
🌺امام كاظم عليه السلام: اَ لْمُؤْمِنُ قَليلُ الْكَلامِ كَثيرُ الْعَمَلِ، وَ الْمُنافِقُ كَثيرُ الْكَلامِ قَليلُ الْعَمَلِ؛
🍃مؤمن كم حرف و پر كار است و منافق پر حرف و كم كار. [تحف العقول، ص397]
📌الهی که پر کار باشیم و کم حرف . خدایا، به تو پناه می بریم از نفاق.. ما را در زمره مومنین قرار ده.
#اخلاقی
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هفدهم
🔸صدای صاعقه وارکوبیدن مشتی بر روی میز، در راهروی مسجد پیچید. دمِ ظهر بود. حاج عباس آشپزخانه را به حال خود رها کرد و دستپاچه به بیرون دوید. پشت اتاق هیأت امناء، مدام بالا و پایین می رفت و بر ران و پیشانی می کوبید. سید از راه رسید. نگاه حاج عباس به عمامه مشکی و چهره ی آرام و گیرای روحانی جوان افتاد و برق شادی در چشمانش پدیدار شد. این بار دومی بود که قلبش تنها با لحظه ایی دیدار سید، آرام و قرار می گرفت و از آشوب و بلوا رها می شد.
سید متوجه تشویشش شد. آرام نزدیک او رفت و با لبخندی دو دستش را برای مصافحه جلو کشید و سلام کرد. دستان پیر مرد چون تکه ایی یخ بود و می لرزید. دل سید هم لرزید. بی توجه به سر و صداهایی که از اتاق هیأت امناء به گوش می رسید، او را در آغوش گرفت و به سینه فشرد : " زهی سعادت دیدار روی مؤمن که افتخار خدمت به خانه خدا را هم دارد" و آهسته در گوشش گفت: " مخصوصاً که بوی بهشت هم بدهد." و پیشانی اش را بوسید.
🔹حاج عباس، گویا همه نگرانی هایش را فراموش کرده و پسری را که مدت ها ندیده بود، در آغوش گرفته باشد، با شنیدن حرف های آرام بخش سید گفت: " قربان جدتان شوم، شرمنده ام نکنید. خدا از ما قبول کند ان شاءالله"
صدای داد و بیداد آقای میرشکاری دوباره فضا را پر کرد. حاج عباس دست بر روی دست زد و گفت: " سید جان، تو را به جدّت قسم، یک فکری به حال این مسجد و این مردم بکن. از وقتی حاجی بستری شده، هر روز در یک گوشهی این مسجد، بین چند نفر دعواست. هیأت امناء هم مدتیست که بین شان، بر سر این که چه کسی استحقاق جانشینی حاجی را دارد، شکر آب است. به خدا دیگر از این همه مجادله و آشوب خسته شدیم. حاج احمد که بود از این مشکل ها نداشتیم. بازاری و غیر بازاری، فقیر و پولدار هر روز می آمدند و چند رکعت نمازشان را پشت سر حاجی که خدا شفاء خیرش بدهد، می خواندند و می رفتند. کسی به کسی کاری نداشت." سید با شنیدن صحبت های حاج عباس، لبخندی زد و گفت: " خیر باشد. " و دست در قبایش کرد و برگه ای را بیرون آورد. صدای در، همهی سر و صداهای داخل اتاق را فرونشاند. سید یا الله گویان وارد شد و به جمع سلام کرد.
🔸اتاقی در بهترین جای مسجد و با پنجره ایی بزرگ و مشرف به میدان که همهی محله را، با کمترین زحمتی در تیررس نگاه تیز بین هیأت امناء قرار میداد. بیشترین حجم نور در ساختمان مسجد هم سهم این اتاق بود که قسمت اعظمش، به میز بزرگ اداری وسط اتاق که دور تا دورش صندلی های کنفرانسی چیده شده بود، منعکس می شد. آقای مرتضوی با دیدن سید از جا برخاست و به استقبال ایشان آمد. پشت سرش آقای سجادی و بعد از او هم آقای میرزایی به اکراه، نیم خیز شد و سلامی عرض کرد. سید با ملاطفت نگاهی کرد و با همه احوالپرسی نمود.
خنکی بیش از حد اتاق، سید را به یاد حرف های شب گذشتهی تعدادی از خواهران نمازگزار انداخت که از خاموشی کولرهای مسجد، به جهت بالا نرفتن هزینه ها گلهمند بودند. خودنمایی تابلوهای بزرگ گل و گیاه بر روی دیوارهای اتاق و مبلمان شیک چیده شده در ضلع شرقی اتاق، حال و هوای سید را دگرگون کرد.
🔹قدیمی ترین عضو هیأت امناء ، آقای میرشکاری، همچنان در صدر مجلس، بدون کوچکترین احترامی برای روحانی جوان که جلسه اش را بر هم زده بود، روی صندلی مدیریتی اش تکیه داده بود و با ابروهای در هم و لبهای به هم فشرده و سوراخ های بینی گشاد، نگاه غضبناک و سرزنش آمیزش را نثار آقایان هیأت امناء می کرد. سید، با احترام وخضوع کاغذی که در دست داشت را به آقای میرشکاری که در صدر نشسته بود داد. آقای میرشکاری کاغذ را نگاهی انداخت. با عصبانیت آن را روی میز کوبید. با ابروانی گرهخورده رو به آقای مرتضوی کرد وگفت: "تحویل بگیر!"
آقای مرتضوی کاغذ را برداشت. آن را خواند و به آقایان دیگر داد. سید، همان طور کنار میز آقایان ایستاده بود. آقای مرتضوی بفرمایی زد که بنشیند. آقای میرشکاری با نگاه سرزنش آمیزی که به سید کرد رو به آقایان هیات امنا گفت: "یعنی نتیجهی درخواست و پیگیریهای خاص ما شد این جوجه طلبه؟ حداقل یک روحانی جا افتاده مثل حاج احمد می فرستادند. " آقای مرتضوی گفت: " فرقی ندارد. روحانی است دیگر. حکم دفترتبلیغات را هم دارد. تایید شده است پس." آقای میرزایی همان طور که تسبیح می چرخاند گفت: "بد هم نیست. جوان است دیگر " آقای سجادی، کتش را برداشت و گفت: "آقایان بنده دیرم شده. با حضورشان مخالف نیستم. هر طور رأی اکثریت است." آقای میرشکاری که خود را تنها دید، عصبانیتش دوچندان شد، گوشی اش را از روی میزبرداشت. صندلی اش را به عقب پرت کرد. در را محکم پشت سر خود کوبید و از اتاق خارج شد. راهرو جلوی اتاق را چندبار رفت و برگشت. قفل گوشی اش را روشن کرد:" الو چنگیز، کجایی؟ ی توکه پا بیا گیم نت کارت دارم. یالله بدو." گوشی را قطع کرد و مشتی به دیوار کوبید.
@salamfereshte
💫 دعای روز بیست و چهارم ماه مبارک رمضان
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم
🔹️ اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ فِيهِ مَا يُرْضِيكَ وَ أَعُوذُ بِكَ مِمَّا يُؤْذِيكَ وَ أَسْأَلُكَ التَّوْفِيقَ فِيهِ لِأَنْ أُطِيعَكَ وَ لا أَعْصِيَكَ يَا جَوَادَ السَّائِلِينَ.
🔸️ خدایا! در این روز آنچه را که مورد پسند توست خواهانم و از آنچه ناخشنودت کند به تو پناه میبرم و توفیق فرمانبرداری و ترک نافرمانیات را میطلبم. ای برآورنده درخواستکنندگان.
#دعا
@salamfereshte
⛔️آرزوهای طولانی ممنوع
📌هر انسانی بر حسب شرایط زندگی اش آرزوهایی دارد وبرای رسیدن به آن ها تلاش می کند.
🍃آرزوها دو دسته هستند یا مثبت هستند و رحمت یا منفی و مذموم.
🌸آرزوی مثبت آرزویی است که انسان را رشد دهد و از یاد خدا وآخرت دور نسازد. مثلا کسی که می خواهد عالم بزرگی شود و به جامعه ودینش خدمت کندو برای رسیدن به هدفش خوب درس می خواند وتلاش می کند.
🚫اما آرزوهای منفی ومذموم:آرزوهایی که انسان بخاطر رسیدن به آن ها دست به هرکاری می زندوگاهی بخاطر رسیدن به آن حلال وحرام خدارا فراموش می کند. و در آخرباعث فراموشی او از خدا وآخرت می شود و حتی حاضر است برای رسیدن به خواسته اش گناه کند.
💥مثل کسی که به هر قیمتی می خواهد ثروتمند شود. یا انسانی که می خواهد به هرقیمتی به مقام برسد. خداوند انسان ها را از این آرزو نهی کرده است.
🍃خداوند درقرآن می فرماید:ذَرْهُمْ یَأْكُلُوا وَ یَتَمَتَّعُوا وَ یُلْهِهِمُ الْأَمَلُ فَسَوْفَ یَعْلَمُون؛(حجر/آیه3)
🍃اینها را به حال خود واگذار تا بخورند و از لذتهاى این زندگى ناپایدار بهره گیرند و آرزوها آنها را از این واقعیت بزرگ غافل سازد ولى بزودى خواهند فهمید.
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هجدهم
🔸 هوا رو به تاریکی میرفت. یک ساعت به اذان مغرب مانده بود. حاج عباس در مسجد را با بسم الله باز کرد و به دنبال او سید وارد مسجد شد. دستی به سر و روی گلها کشید و گلهای یاس را نوازش کرد. آنها را بویید و گفت: خوش بحالتان که گل منسوب به مادرم هستید.
جارو را از کنار حیاط برداشت شیلنگ در هم پیچیده شده را باز کرد و شیر آب را چرخاند تمام حیاط را شست و جا کفشیها را دستمال کشید. حاج عباس داخل آشپزخانه سمت راست، کنار پلههای ورودی به مسجد،استکانها را جا به جا میکرد. گاهی،نگاهی داخل حیاط میانداخت که سید را ببیند. از وقتی سید آمده بود؛ حاج عباس بیشتر دل به کارهای مسجد میداد و خوشحالی در چهرهاش موج میزد.
🔹 سید بعد از تمیز کردن حیاط برای کمک به حاج عباس وارد آشپزخانه شد. کتری آب را روی اجاق گذاشت و خرماها را داخل دیس اماده کرد. تا چای برای افطار به موقع آماده شود ونمازگزاران حداقل چای وخرمایی بعد نماز بنوشند. حاج عباس با اشتیاق استکانها را داخل سینی میچید و با سید صحبت میکرد. همه چیز را بررسی کرد؛ خیالش از بابت آشپزخانه راحت شد و داخل نمازخانه شد. سجادهها را انداخت؛ مهرها را در جا مهری، کنار در ورودی مرتب کرد. سعی میکرد خودش همهی کارهای مسجد را انجام دهد و فقط کلیدداری مسجد دست حاج عباس باشد. چون او میدانست حاج عباس پیرمردیست که از سر احتیاج خادمی مسجد را میکند و گرنه پیرمردی به سن و سال او الان وقت استراحتش بود و به قول معروف آردش را بیخته بود والکش را آویخته بود.
🔸 صدای ملکوتی اذان با نوای زیبا و آسمانی مرحوم موذنزاده از گلدستههای مسجد در محله پیچیده بود. مردم کم کم وارد مسجد میشدند. صحبتها حاکی از اتفاقهای جدیدی بود که در مسجد پیش آمده. تغیرات از همان ابتدای ورود و امامت سید به چشم میخورد. حیاط مسجد مدتها بود چنین تمیزی به خود ندیده بود. هر کس چیزی میگفت. یکی میگفت: "شنیدهاید سید جوان، جای حاج احمد آمده؟" دیگری درحالی که وضو میگرفت و پایش را با شلوارش خشک میکرد گفت: "فکر کنم روحانی خوبی باشد مسجد به رنگ و روآمده". جوانی به نام چنگیز که از طرف آقای میرشکاری مأمور شده بود پای سید را از مسجد بیندازد. عدهای را دور خود جمع کرده بود و میگفت:" به نظر من بیخیال مسجد شوید، هیچ کس حاج احمد نمیشود."
🔹 سید وارد محراب شد. سوزشی در چشمانش احساس کرد قطرات شبنم در چشمانش حلقه زد و صدای یاعلیاش در محراب پیچید. اعمال مستحبی قبل نماز را به جا آورد؛ بعد از اذان و اقامه به نماز ایستاد حال و هوای ملکوتی در مسجد بر پا بود. حمد و ستایش خداوند با نفسهایش آمیخته شده بود و در حمد و سورهاش انگار با خدا عشقبازی میکرد. به قنوت رکعت دوم رسید دستانش را روبه آسمان، بالا برد به رسم ادب و مضطرانه این دعا را خواند: "اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه و النصر واجعلنا من خیر انصاره و اعوانه و المستشهدین بین یدیه". سید نمازی زیبا باخلوص نیت به پا داشت.
🔹 بعد از نماز همه با هم دست به دعای سلامتی امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) برداشتند و برای فرجش دعا کردند. حاج مرتضی دعاهای ماه مبارک رمضان را برای نمازگزاران خواند. بعد از دعا رو به نمازگزاران کرد و گفت:" همانطور که میدانید ما یک ماهی نمیتوانیم در خدمت حاج احمد باشیم؛ به جای ایشان این ماه مبارک را در خدمت حاج آقا طباطبایی هستیم. ایشان مورد تایید دفتر تبلیغات هستند و از طرف آنجا برای امام جماعت مسجداعزام شدهاند. ان شاءالله با همکاری با ایشان این ماه عزیز را خوب بندگی کنیم و خداوند ما را جزء نمازگزاران واقعی قرار دهد. در خدمت ایشان هستیم تا از سخنرانی ایشان استفاده ببریم." بلندگوی مسجد را با احترام به سید تعارف کرد. سید بلندگو را گرفت به منبر رفت.
🔸آنقدر زیبا و شیوا سخنرانی میکرد که مردم همه گوش شده بودند برای شنیدن صحبتهایش. عامل بودن،در نشستن حرفهایش به دل ها هویدا بود.در بین سخنرانی صدایی نگاه جمعیت را به سوی خود کشاند. چنگیز بود پسر ناخلف محله همه از دست شیطنتهای او به ستوه آمده بودند. سبیلهای پرپشت تابیدهاش را با دستانش پیچی داد و گفت: "حاج اقا خیلی مخلصیم! ما وقت نداریم دیگه میریم. شما فرصت کردی یه سری به ما بزن. گیم نت بغل مسجد اونجا پاتوق ماست یه دست فوتبال باهم بزنیم." کتش که روی دستش بود را یه نیم چرخی داد و روی شانهاش انداخت و گفت:" هر چند حاج آقا را چه به فوتبال" و همینطور که تسبیح توی دستش را میچرخاند با نوچههاش از مسجد بیرون رفت. صدای خندهاش هنوز به مسجد میرسید. سید از جمعیت صلواتی گرفت و با لبخندی مهربانانه گفت: "خدا حفظشان کند."
ناگهان صدای درگیری شدید و داد و فریادهایی بلند شد. جمعیت از جا بلند شد. همه پای منبر را خالی کردند و سمت کوچه دویدند.
@salamfereshte
💫 دعای روز بیست و پنجم ماه مبارک رمضان
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم
🔹️ اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِيهِ مُحِبّا لِأَوْلِيَائِكَ وَ مُعَادِيا لِأَعْدَائِكَ مُسْتَنّا بِسُنَّةِ خَاتَمِ أَنْبِيَائِكَ يَا عَاصِمَ قُلُوبِ النَّبِيِّينَ.
🔸️ خدایا! در این روز مرا دوستدار دوستانت و دشمن دشمنانت و دنبالهرو سنت پیامبرت قرار ده. ای پاسدار دلهای پیامبران!
#دعا
@salamfereshte
🔹به مقصد رسیده؟
🌸هر کالایی را بخریم، هر بسته ای را برداریم، تا وقتی آن را به مقصد نرسانده ایم نمی توانیم بگوییم فلان کالا را داریم. فلان بسته را داریم. به مقصد رساندن کالا، بسیار مهم است.
☘️از زبان قرآن شنیدم که می گفت: من جاء بالحسنه.. هر کس حسنه ای را بیاورد. نگفت انجام دهد. گفت بیاورد.. باید این حسناتی که انجام می دهی را با خود ببری تا روز قیامت. خرابش نکنی. با یک فحش، یک اخم، یک ظلم به کودکی، انسان ضعیفی، خرابش نکنی.
📌در گوشی بگویم: خواندن یازده بار سوره توحید، بعد از نماز صبح را فراموش نکن. علتش را بعدترها خواهم گفت ان شاالله.
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte
🌸سه قدم مانده تاخدا
❣چقدر دوست داری به خداوند نزدیک شوی؟
🍃برای این نزدیکی تلاشی کرده ای؟قدمی برداشته ای؟
⁉️یافقط آرزویش را دردلت می پرورانی وکاری نمی کنی؟
🌸امام جواد(ع) در این باره می فرماید: ثَلاثٌ يَبْلُغْنَ بِالْعَبْدِ رِضْوانَ اللّهِ: كَثْرَةُ الاْسْتِغْفارِ، وَ خَفْضِ الْجْانِبِ، وَ كَثْرَةِ الصَّدَقَةَ. (بحارالانوار، ج۷۵، ص۸۱)
سه چيز، سبب رسيدن به رضوان خداى متعال است:
١. نسبت به گناهان و خطاها، زياد استغفار و اظهار ندامت كردن؛
٢. اهل تواضع كردن و فروتن بودن؛
٣. صدقه و كارهاى خير بسيار انجام دادن.
#اخلاقی
@salamfereshte
خدایا تو را قسم میدهیم به حق محمد و آل محمد قلب امام زمان را از ما راضی و فرجش را نزدیک بفرما. همه ما را جزء بهترین یارانش قرار بده
#دعا
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_نوزدهم
🔹چنگیز صدایش را روی سرش انداخته بود: "خب که چی؟ دختر مردم را مسخره می کنید انتظار دارید هوار هم نکشم؟ " "بابا آقا چنگیز ما که از خودتانیم. چرا سر ما داد می زنی؟ زشته " چنگیز، یقه آهار زده لباس گُل گُلی یکی از دوستانش را که چسبیده بود پیچاند. صورتش را روبروی صورت سه تیغه او نگه داشت و گفت:"تو مرام ما از این جلف بازی ها نیست. حالیته؟" ابروهای نادر در هم فشرده شد.
خواست یقه اش را از دستان پرقدرت چنگیز در بیاورد نتوانست. پنجه بوکس را از جیب شلوار در آورد. از همان پایین ، مشتی به شکم چنگیز زد. درد در شکم چنگیز پیچید و دستش شل شد. مردم جمع شده بودند. خون جلوی چشمان چنگیز را گرفت. فریاد زد: "از مادر زاده نشده کسی چنگیز را بزند و در برود" پیراهن نادر را که در حال فرار بود چنگ زد. او را به یک ضرب چرخاند و مشتی بر بینی اش زد.
سید از لای جمعیت خودش را رساند و گفت :"چه شده؟ "پسری جوان که زیبایی چهره اش جذب کننده بود با آرامش گفت:" خدا قوت سید جان. چنگیز و دار و دسته اش دمِ درِ مسجد به هرکس می آمد تیکه ای می انداختند و .. خلاصه الان بین خودشان دعوا شده حاجی." مردم به روحانی جوان نگاه کردند. سید خیز برداشت که جلو برود اما جوان دستش را گرفت و گفت:"حاجی جان جلو نرو ، شما را هم می زنند"
🔸دست راست نادر، چاقو بود و چنگیز، حالت تدافعی گرفته بود. نادر چاقو را بالا برد که ضربه ای بزند و در برود. موقع پایین آوردن چاقو، سید دستش را با جهش سریعی که به سمتش رفته بود گرفت. بادست دیگرش، بازوی دست راست نادر را گرفت و خود را به پهلوی او رساند، پای راستش را پشت پای راست نادر گذاشت، دست چپش را کشید و به یک ضرب، او را نیم خیز کرد. نادر به پشت، جلوی سید روی زمین افتاده بود. سعی کرد خودش را از دست سید رها کند. نتوانست. هر خرده حرکتی، درد شدیدی را در کتفش ایجاد می کرد. سید گفت:"حرکت نکن والا کتفت در می رودها. چاقو را می خواهم بگیرم. مقاومت نکن " نه به تحکم گفت و نه به خشم. همه این حرکات سید، ده ثانیه هم نشد و جمعیت، از سرعت عمل سید جا خورده بودند.
نادر، چاقو را شُل کرد. سید آن را گرفت و به آقای مرتضوی داد. دست نادر را گرفت و از زمین بلندش کرد. چنگیز که از حرکت سید حسابی جا خورده بود، مات ایستاده بود. سید دست او را هم گرفت و از میان جمعیت راه باز کرد و با آن دو، داخل مسجد شدند. کسی نفهمید آن چند دقیقه ای که سید و نادر و چنگیز داخل مسجد بودند چه شد و چه گذشت. کسی جرأت نکرد داخل شود و صدایی هم از داخل نمی آمد.
🔹مردم محل، بیرون مسجد ایستاده بودند. یکی شان گفت: :"این گیم نت باید از کنار مسجد جمع شود. اینجا شده محل تجمع چنگیز و نوچه هایش و هر روز یک درد سری برای محل درست می کنند." دیگری گفت: " برای مسجد هم بد شده اینهمه جوان لاابالی اینجا بازی می کنند ولی دو رکعت نمازشان را درمسجد نمی خوانند." مردی که با او صحبت می کرد دستی به سر بی مویش کشید وگفت: "از کجا معلوم که اصلا نماز می خوانند؟" دیگری سر تکان داد و گفت: "خدا اگر اولاد می دهد سالم و صالح بدهد اینها پسر نیستند خاک بر سر هستند."
🔸 آقای مرتضوی جمعیت بیرون مسجد را پراکنده کرد. نمی دانست وارد مسجد بشود یا نه. دلش را به دریا زد و بی سر و صدا وارد شد. سید و نادر در حال جمع کردن جانمازها بودند و چنگیز هم سینی استکان ها را دست گرفته بود و استکان های روی زمین مانده را جمع می کرد. آقای مرتضوی از همان راهی که آمده بود برگشت و با خود گفت: " خدا به خیر کند."
آقا مسعود، گوشی به دست وارد مسجد شد:"باشه چشم. حتما. زنگ می زنم دوباره خبرشو می دم. رسیدم مسجد. فعلا حاجی" گوشی را در جیب شلوارش گذاشت. در عین ناباوری چنگیز را دید که با سید در حال شستشوی استکان هاست. نادر، قندان ها را پُر می کند و حاج عباس، گوشه ای نشسته و با تعجب و اضطراب، نظاره گر این جوانان شرّ است. کنار چنگیز رفت. نگاهی به هیکلش انداخت و گفت: "بیا برو بیرون. مسجد جای ارازل و اوباش نیست. اگر یک بار دیگر تو را اطراف مسجد ببینم خودم از محله بیرونت می کنم. "
چنگیز نگاهی پر سوال به آقا مسعود کرد. می دانست که آقا مسعود، نماینده نامحسوس آقای میرشکاری است. استکان ها را زمین گذاشت و از مسجد بیرون رفت. سید دست آقا مسعود را فشرد و گفت: " داشت کمک می کرد آقامسعود." از حاج عباس خداحافظی کرد و به همراه نادر، از مسجد بیرون رفت. از چنگیز خبری نبود. سید، راهی گیم نت شده بود و آقا مسعود با فاصله، او را می پایید.
@salamfereshte
💫 دعای روز بیستوششم ماه مبارک #رمضان
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم
💠 اَللَّهُمَّ اجْعَلْ سَعْيِي فِيهِ مَشْكُوراً وَ ذَنْبِي فِيهِ مَغْفُوراً وَ عَمَلِي فِيهِ مَقْبُولاً وَ عَيْبِي فِيهِ مَسْتُوراً يَا أَسْمَعَ السَّامِعِينَ
🔸 خدایا در اين روز سعيم را (در راه طاعتت) بپذير و گناهانم را در اين روز ببخش و عملم را مقبول و عيبم را مستور گردان
✅ ای #بهترين شنوای دعای خلق.
#دعا
@salamfereshte
🌟جلب رحمتِ دائمی خداوند
ماه مبارک، پر بود از رحمت.. رحمتی که هر مسلمانی، آرزوی دائمی بودنش را دارد.
☘️قرآن به ما می آموزد که اگر می خواهی داخل رحمت الهی باشی، نه حتی فقط رحمت، بلکه از فضل و بخشش های الهی و هدایت های خدا هم بهره مند باشی، دو شرط دارد.
1️⃣ یک اینکه به خدا ایمان داشته باشی.
2️⃣دو اینکه به قرآن و اهل بیت تمسّک بجویی.
☘️فَأَمَّا الَّذِينَ ءَامَنُواْ بِاللَّهِ وَاعْتَصَمُواْ بِهِ فَسَيُدْخِلُهُمْ فِى رَحْمَةٍ مِّنْهُ وَفَضْلٍ وَيَهْدِيهِمْ إِلَيْهِ صِرطاً مُّسْتَقِيما(سوره نساء/ آیه 175)
👈رحمت می خواهیم بسم الله.. بر اساس ایمان و قرآن و اهل بیت زندگی هایمان را جهت دهیم.
----------------------------------
✍️در برخی روایات،مقصود از "واعتصموا به" را به تمسک جستن به ولایت علی علیه السلام و امامان بعد از او برشمرده اند.( تفسير نور الثقلين، ج 1، ص 21؛ تفسير البرهان، ج 1، ص 116؛)
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte
📌پرسیدند تفسیر یک جلدی ای که زهرا هر روز بخشی از آن را می خواند واقعا وجود دارد؟ نامش چیست؟
🔹🔸🔹🔸
✍️ عارضم خدمت شما که:
بله. واقعا وجود دارد. تفسیری مختصر و بسیار مفید به نام: "تفسیر یک جلدی مبین" اثر ارزشمند استاد بهرام پور.
نکات زیبا و جالبی را بیان کرده است. الهی که روزی تان بشود بخوانید و حسابی بهره ببرید.
🔻پاسخ ما را به سوالاتتان پیرامون #داستان #کوچهی_هشت_ممیز_یک ، با هشتک دریچه، دنبال کنید.
#دریچه
سوال از #قسمت_چهاردهم #کوچهی_هشت_ممیز_یک
@salamfereshte
⁉️مگر جز این است که هر چه را بخواهی به سرچشمه ی آن رجوع می کنی؟
🌸🍃مال و ثروت ،رفیقِ شفیق ،عزت وشرف همه از آن خداست.
🌻🍃 فقط تو بخواه وفرمانبردار باش، همه را او به تو می دهد.
🍃 عَنْ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ ع أَنَّهُ قَالَ مَنِ اتَّقَى اللَّهَ حَقَّ تُقَاتِهِ أَعْطَاهُ اللَّهُ أُنْساً بِلَا أَنِيسٍ وَ غَنَاءً بِلَا مَالٍ وَ عِزّاً بِلَا سُلْطَانٍ
🍃هر کس در دستورا ت الهی تقوا رارعایت نماید به صورت تام و کامل خداوند بدون آنکه انیسی داشته باشد به او انس و آرامش عطا می فرماید و بدون داشتن مال او را از دنیا بی نیاز می گرداند و بدون حکومت به او عزت عطا می نماید.
مشکاه الانوار/ص۹۳/ح۱۹۶
#اخلاقی
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_بیستم
🔹چنگیز از مسجد که بیرون آمد، یکراست رفت بالای تپه های پشت مسجد. تپه هایی که جز پاهای قدرت مند او، کسی نمی توانست شیب شدیدش را بالا برود. نشسته بود و فکر می کرد. به رفتار سید. به حرکاتش. با خود گفت: "حتما اطلاعاتی است که این طور حرکات را بلد است. بیخود نیست توانسته جای حاج احمد بنشیند. آخر چه کسی می توانست حاج احمد را زمین بزند!" صدای نادر را می شنید که چنگیز را صدا می کرد. به روی خود نیاورد. گوشی اش زنگ خورد. جواب نداد. باز هم زنگ خورد. جواب نداد. بار سوم که زنگ خورد، صدای نادر هم نزدیک تر شده بود. از ترس اینکه خلوتگاهش لو نرود، گوشی را بیصدا کرد. از آن بالا سید و نادر را می دید که داخل گیم نت شدند و بیرون آمدند. دنبال او می گشتند. حس خوبی نسبت به سید داشت اما حرف آقای میرشکاری را چه کار کند. باید پای سید را از محل ببرد. اگر این کار را نکند، دست مادربزرگ پیرش را باید بگیرد و از محل برود. سالهاست به خاطر همین خوش خدمتی ها، مستاجر خانه آقای میرشکاری است. خودش هم خسته شده از این همه زور شنیدن اما چاره چیست.
🔸یاد چاقوی نادر افتاد. دیگر نادر به درد دار و دسته شان نمی خورد. چطور سید با عبا و عمامه اش توانست بین او و نادر بیافتد و به چند ثانیه چاقو را از دستش بگیرد؟ داشت صحنه ها را در ذهنش مرور می کرد. یک آن پرید جلوی نادر و نیم چرخی زد و رفت پشت سر نادر و یک هو نادر جلوی پایش روی زمین ولو شده بود. خودش هم نفهمید که چه شد گذاشت سید درِ گوشش اذان و اقامه بگوید. وقتی دستش را گرفت، از خود بی خود شده بود. یک حس غریب و عجیبی داشت. شاید یاد دستان پر مهر و نوازش های مادربزرگ پیرش افتاد. دستان پر محبتی داشت. انگار یک منبع انرژی بسیاری در دستان سید جاری بود. ترسید. "نکند او جادوگر باشد؟ "
🔹هوا تاریک بود و یاد مادربزرگ، او را به خود آورد که بی بی هنوز افطار نکرده. می دانست این ترفند بی بی است که هر شب او را به خانه بکشاند. آخر بی بی که روزه نمی تواند بگیرد اما به روی خود نمی آورد تا بی بی دلش خوش باشد. شاید چنگیز هم از اینکه کسی به خاطر او، کاری بکند را دوست می داشت. نیم نگاهی به پایین انداخت. سید و نادر نبودند. بچه ها در گیم نت مشغول بازی بودند. طوری که کسی نفهمد از آن جا سُر خورد و پایین آمد و یکراست رفت پیش مادر بزرگ.
🔸سید که از پیدا کردن چنگیز ناامید شده بود، از نادر خداحافظی کرد و به خانه رفت. علی اصغر به پیشواز پدر آمد:"بابا، بابا، اگر گفتی چه کسی اینجاست؟"سید، نگاهی به کفش های بالای پله ها انداخت. یک کفش زنانه، یک کفش مردانه. یعنی چه کسی آمده است. زینب، چادر نماز گل گلی اش را سر کرده بود. به همراه زهرا آمد دمِ در: "سلام بابا. اگر گفتی چه کسی اینجاست؟" نگاه پرسشگر سید روی زهرا قفل شد و پرسید: "میوه چیزی لازم نیست بروم بخرم؟" بعد انگار یادش بیافتد که در یخچالشان فقط دو سیب زرد دیده باشد، دست علی اصغر را به زهرا داد و گفت:"افطار کن. الان برمی گردم." به سمت در رفت و غیب شد. زهرا، از این همه وظیفه شناسی سیدجواد خداراشکر کرد. مانده بود چند دقیقه دیگر، جلوی مهمان ها چه بگذارد. آن سیب ها را هم به علی اصغر و زینب داده بود.
@salamfereshte
💫 دعای روز بیست و هفتم ماه مبارک رمضان
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم
🔹️ اللَّهُمَّ ارْزُقْنِي فِيهِ فَضْلَ لَيْلَةِ الْقَدْرِ وَ صَيِّرْ أُمُورِي فِيهِ مِنَ الْعُسْرِ إِلَى الْيُسْرِ وَ اقْبَلْ مَعَاذِيرِي وَ حُطَّ عَنِّيَ الذَّنْبَ وَ الْوِزْرَ يَا رَءُوفاً بِعِبَادِهِ الصَّالِحِينَ
🔸️ خدایا! امروز فضیلت شب قدر را روزیام فرما و کارهای مشکلم را آسان کن و عذرهایم را بپذیر و گناهان و خطاهایم را بریز. ای مهربان به بندگان شایسته خویش!
#دعا
@salamfereshte
🍁زمانی که قرآن هدایتت نخواهد کرد
🌟تصمیم بگیر یک دور حداقل، ترجمه قرآن را بخوانی که بدانی چه چیز گفته است. این همه به عربی خواندیم نفهمیدیم. البته دانستن با فهمیدن متفاوت است.
🔹یک وقت است چیزی را می خوانیم و نمی دانیم چه می گوید. یک وقت است می دانیم چه می گوید اما نمی فهمیم. یک وقت است هم می دانیم و هم می فهمیم که چه می خواهد بگوید.
👈خواندن به زبان است. و دانستن به علم و ذهن، فهمیدن اما مربوط به قلب است و مهم ترین مانع برای فهم قرآن، قفلی است که بر قلب هایمان خورده. چه اینکه قرار است این قلب، بفهمد.
☘️أفَلَا يتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلَى قُلُوبٍ أَقْفَالُهَا(محمد/24)
بزرگترین مانع درک و فهم آیات قرآن، ظلم است. وَلَا يزِيدُ الظَّالِمِينَ إِلَّا خَسَارًا(الإسراء/82) ستمگران را جز زيان نميافزايد
📌وقتی قلب قفل بخورد، و مانع فهم قلب، ظلم باشد، می توانیم نتیجه بگیریم که مهم ترین عامل قفل قلب، ظلم است؟ و آنوقت، چقدر مهم می شود که بدانیم ظلم چیست. چه اقسامی دارد و خود را رها کنیم از این مانع بزرگ .
🌸خدایا، ما را بهره مند از رحمت و شفای قران قرار ده و از هر چه ظلم است، رهایی بخش بحق محمد و آل محمد.. اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجب فرجهم.
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte
📌پرسیدند هیات امنا چیست و چه نقشی در مسجد دارند؟
🔹🔸🔹🔸
✍️ عارضم خدمت شما که:
هیات امنا متشکل از چند نفر ریش سفید محل، صاحبان عقل و خرد، صاحب نفوذ و .. است که کارشان نظارت بر مسائل مسجد است. اعم از فراهم آوردن امکانات مورد نیاز مسجد، هزینه ها، اعیاد و وَفَیات، درخواست مبلغ یا انتخاب امام جماعت مسجد، مسائل مربوط به صندوق قرض الحسنه و .. که البته مسجد به مسجد، حدود و ثغور اختیارات متفاوت است.
الهی که همه هیئات امنا، امانت دار خدا در خدمت رسانی به مردم باشند.
🔻پاسخ ما را به سوالاتتان پیرامون #داستان #کوچهی_هشت_ممیز_یک ، با هشتک دریچه، دنبال کنید.
#دریچه
سوال از #قسمت_هفدهم#کوچهی_هشت_ممیز_یک
@salamfereshte
❄️جایی که خدا فراموش می شود
🚫خوشی هایت را باگناه مخلوط می کنی و لحظه ای به خدا وامر اوفکر نمیکنی.
❓آیا قدمی که برمی دارم ،عملی که انجام می دهم،سخنی که می گویم، مورد رضایت اوست؟
🔆یا به هر قیمتی می خواهی فقط خوش بگذرانی؟
⁉️پس چگونه می توانی در گرفتاری هایت به سوی او بروی وتوقع داشته باشی به بهترین شکل پاسخت دهد؟
🌸🍃امام سجاد عليه السلام :اَوْحَى اللّهُ ـ تَبارَكَ وَ تَعالى اِلى داوُودَ عليه السلام : يا داوُودُ اذْكُرْنى فى اَيّامِسَرّائِكَ كَى اَسْتَجيبَ فى اَيّامِ ضَرّائِكَ ؛
🌸🍃خداوند تبارك و تعالى به داوود عليه السلام وحى فرمود : اى داوود! در روزهاى خوشىات مراياد كن ، تا در روزهاى رنج و ناخوشىات ، تو را پاسخ گويم.
(جامع الاحاديث الشيعة ، ج۱۵، ص۲۰۷،ح ۲۹)
#اخلاقی
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_بیست_و_یک
🔹سید جواد خیلی فرز و چابک، خود را به عابربانک سرنبش خیابان رساند. کارت شهریه اش را داخل کرد. موجودی نداشت. خریدهای منزل عمومحسن را از این کارت خریده بود. کارت دیگری را گذاشت. آن هم هزارتومان موجودی داشت که دستگاه نمی داد. کارت دیگری که مربوط به کارهای اینترنتی می شد را در آورد. بوق ماشینی، توجهش را جلب کرد. پشت سر هم تک بوق می زد. برگشت و نگاهی کرد.
🔸جوانی از داخل تاکسی، سر کج کرده بود. فریاد زد: "حاجی بیا.. حاجی.." سید کارت به دست جلو رفت. دولا شد و گفت: "سلام آقا.. جانم بفرما کمکی از من برمیآید؟"جوان راننده، چراغ وسط تاکسی اش را روشن کرد و گفت: "بیایید بالا کارتان دارم اگر اشکالی ندارد" سید جواد نگاهی به ساعت ماشین که نه و نیم را نشان می داد کرد. هنوز افطار نکرده بود و مهمان هم داشت. اما به جای گفتن این ها، بسم الله گفت و در ماشین را باز کرد:"در خدمتم"کارت را در جیبش گذاشت و زیر لب زمزمه کرد: "أفوض امری الی الله إن الله بصیر بالعباد" دلش پیش زهرا و مهمان هایش بود و می خواست هر چه زودتر، خریدی بکند و برگردد.
🔹شروع کرد به حرف زدن: "اسم من عبدالله است. راننده تاکسی همین محله هستم. خیلی وقتتان را نمیگیرم. چون در حال کارکردن هستم خواستم سوار شوید. چند سوال داشتم." سید با ملاطفت و آرامش گفت: "امیدوارم بتوانم کمکی کنم." عبدالله که خیالش از ماندن سید راحت شد، صدای ترانه داخل ضبط را کمی بلندتر کرد و گفت:"مواقعی که خسته میشوم، این را گوش میدهم. از نظر شرعی اشکالی که ندارد؟"
سید به ترانه گوش داد. آهنگ تند و ضرب داری داشت که با هر ضربه، انگار چیزی درون انسان کوبیده می شد. لبخندی زد و گفت: " مرجع تقلیدتان کیست؟" عبد الله گفت: "من از خودم تقلید میکنم. یعنی منظورم این است که هر چیزی به نظرم خوب بیاید انجام میدهم و هر چیزی که بد بیاید را انجام نمیدهم. تا الان هم مشکلی نداشتهام. خودم راضیام. " سید، غصه ای در دلش پدید آمد. زبان قلبش به ذکر استغاثه به امام زمان باز شد و گفت: "خیلی خوب است که دقت روی خوبیها و بدیها دارید. اما تقلید و مرجع تقلید مقولهای متفاوت است. شما ورزشکار هم هستی؟ عضلات بازویت نشان میدهد بدنسازی کار میکنی؟"
🔸کنار خیابان، خانمی اشاره کرد. عبدالله ایستاد. خانم سوار شد و عبدالله گفت: "فقط تا انتهای بلوار میروم". خانم هزار تومانی از جیبش در آورد و به عبدالله داد. عبدالله پول را گرفت و حرکت کرد. نگاهی به سید انداخت. از توجه و فهم او خوشش آمده بود گفت: "بله. قبلا باشگاهی در همین محل بود که من هم عضوش بودم. مدت هاست هیات امنا جمعش کردهاند. هر از گاهی با رفقا میرویم باشگاه چند خیابان بالاتر." سید به ساعت ماشین نیم نگاهی انداخت و گفت: "خیلی هم عالی. تحت نظر مربی کار میکنید؟"
🔹عبدالله که به شعف آمده بود گفت: "آره حاجی. مربیمان خیلی کاردرست است. قبلا مربی ورزشکارهای حرفهای بوده. به هر کداممان برنامهای مخصوص میدهد" صدای پیامک گوشی سید بلند شد. سید بی توجه به صدا ادامه داد: "خدا حفظشان کند. از عضلات ورزیده شما پیداست که هم او چقدر کار درست است و هم شما چقدر درست تمرین هایش را انجام میدهید. " به انتهای بلوار رسیدند. تاکسی ایستاد. خانم پیاده شد. عبد الله سمت چپش را پایید و از بین ماشین هایی در حال حرکت، راه باز کرد و دور زد: "قربان شما. یک مدت طبق برنامه خودم تمرین میکردم ولی دیدم نتیجه نمیگیرم. مربیِ واردی است. نکات تغذیهای میگوید و برای هر حرکت و حتی تعداد حرکاتش برنامه دارد. کم و زیاد نباید بشود والا عضله را می سوزانی به جای اینکه بسازی "
🔸سید گفت: "ماشاالله خوب هم دقت داری. مربی تان علمش را خوانده، برای هر تمرینش دلیلی دارد. مرجع تقلید هم علمش را خوانده، و از روی دلیل، احکام شرعی را استخراج کرده است. دفترچه تمرینش هم همان رساله است که اگر خوب به آن عمل کنیم، به نتیجه می رسیم و اگر نه، به جای عضله سازی، عضله سوزی خواهیم داشت." عضلات پیشانی عبد الله منقبض شد. نگاهی به سید انداخت. جمله ی سید را مرور کرد: "...اگر نه، به جای عضله سازی، عضله سوزی خواهیم داشت."خیلی برایش ملموس و جالب آمد. سید گفت: "اگر اجازه بدهی مرخص شوم. خیلی خوشحال شدم از دیدنت آقا عبدالله ورزشکارِنکته دان. "
عبد الله ماشین را کنار خیابان نگه داشت. دست سیدجواد را که به سمتش دراز شده بود گرفت. سید، دستانش را به آرامی فشرد. تنها پولی که در جیبش بود را در دستان عبدالله گذاشت و گفت: "رفت و برگشت بلوار می شود دوهزار تومان دیگر؟ درست است مومن؟ خداحافظت باشه الهی" از ماشین پیاده شد. در را بست. عبد الله تا به خود آمد که بگوید کرایه لازم نیست، سید عرض خیابان را طی کرده بود.
@salamfereshte
ا🌸🍀🌸
ا🍀🌸
ا🌸
بارالها
آن چیزهایی که من از تو می خواهم، برای من بزرگ و بسیار است و برای تو کم و کوچک، من به آن ها محتاجم و تو بی نیاز از آن ها، برای تو، دادنش سهل و آسان است.
به حق محمد و آل محمد، این کم های آسان را به ما بده
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#دعا
#مناجات
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
@salamfereshte
💫 دعای روز بیست و هشتم ماه مبارک #رمضان
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم
🔹اللَّهُمَّ وَفِّرْ حَظِّي فِيهِ مِنَ النَّوَافِلِ وَ أَكْرِمْنِي فِيهِ بِإِحْضَارِ الْمَسَائِلِ وَ قَرِّبْ فِيهِ وَسِيلَتِي إِلَيْكَ مِنْ بَيْنِ الْوَسَائِلِ يَا مَنْ لاَ يَشْغَلُهُ إِلْحَاحُ الْمُلِحِّينَ
🔸 خدایا در اين روز به اعمال نافله و مستحبات مرا بهره وافر عطا فرما و به حاضر و آماده ساختن مسائل در حقم كرم فرما و وسيله مرا بين وسايل و اسباب به سوى حضرتت نزديك ساز
✨اى خدايى كه سماجت و الحاح بندگان تو را باز نخواهد داشت.
#دعا
@salamfereshte