#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_چهاردهم
🔹نزدیک ساعت پنج عصر بود. طبق قرار دونفره زهرا و سید، زهرا مشغول خواندن قرآن بود. صدای گوشی زهرا بلند شد و اعلام ساعت هفده را کرد. زهرا، قرآن را بوسید و بست. دستی روی سر زینب و علی اصغر کشید. دستان کوچکشان را بوسید. دو دستش را بالا برد. انگار که علی اصغرش بیماری لاعلاجی گرفته و ناله اش، دل مادرش را زجر داده، مضطرانه گفت: اللهم کن لولیک، الحجه بن الحسن، صلواتک علیه ... بچه ها به صورت به اشک نشسته مادر خیره بودند. دعا تمام شد و زهرا، دو دستش را روی صورتش و بعد روی سر بچه ها کشید. صدای گوشی زهرا بلند شد. سید بود:" سلااام زهرا خانم گل.. احوال شما؟ قبول باشه. ما را هم دعا کنی ها... قربانت.. نه چیزی نشده. امروز زودتر از کلاس بر می گردم که خانه عمو محسن برویم... بله..برای افطار، خیلی اصرار کردند.. باشه پیشنهاد خوبی است.زودتر برویم.. مرحبا زهرا خانم..."
🔸زهرا، تفسیر یک جلدی قرآن را برداشت. زینب و علی اصغر هم به تقلید از مادر، کتابی را باز کردند. به تفسیر آیه 36 سوره نساء رسیده بود. خدا را بپرستید. پریروز روی این بخش از آیه فکر کرده بود. لاتشرکوا به شیئا.. دیروزش را روی این بخش فکر کرده بود. وَبِالْوَالِدَينِ إِحْسَانًا..به فکر فرو رفت. بچه ها کتابها را بستند و به حیاط رفتند. زهرا با خود گفت: آیا تا به حال خدمت پدر و مادرش را آنطور که خدا خواسته کرده است؟ تفسیر آیه را خواند.
بچه ها در حیاط مشغول لی لی بازی بودند. بعد از صحبت با مادر، حوله را برداشت و به حیاط رفت:" بچه ها بیایید آماده شویم. می خواهیم برویم خانه عمو." بچه ها در حالی که با هم مسابقه گذاشته بودند، خود را به لب حوض رساندند و دست و صورتشان را یکی یکی شستند. سید آمد. پلاستیکی از چیزهای مختلفی که برای عمو خریده بود. زهرا نگاهی انداخت و گفت: " خدا خیرت بدهد. چقدر خوب. می شود یک قرآن با خط درشت هم برای زن عمو هدیه بگیریم؟ برایشان سخت بود از قرآن کوچکشان بخوانند. " این شد که راه را کمی کج کردند و از کتابفروشی ای، قرآنی بزرگی با خط درشت و جلد آبی و حاشیه ی طلایی که خط خوانا و بسیار زیبایی داشت را برای زن عمو گرفتند.
🔹زن عمو با چهره ای پرلبخند، به استقبالشان آمد. مهربانانه زهرا و بچه ها را به آغوش کشید: "خوش آمدید. نمی دانید چقدر خوشحالمان کردید. خداخیرتان بدهد و بهترین ها را نصیبتان کند." سید و زهرا شرمنده از محبت و دعاهای زن عمو، داخل خانه شدند. چشمان منتظر عمو محسن، که روی تخت گوشه اتاق دراز کشیده بود، با دیدن سید و خانواده اش برق شادی زد. تلاش کرد به احترام سید کمی بلند شود ولی سید سریع خودش را نزدیک تخت رساند. پیشانی عمو را غرق بوسه کرد و دست نوازش روی صورت و محاسن سفید عمو کشید و گفت:" فدایتان بشوم عموجان." عمو دست سید را گرفت: " خدا نکند سید. قدم بر چشمانمان گذاشتید. خداوند از شما راضی باشد. خوش آمدید زهرا خانم. بفرمایید. ماشالله زینب خانم گل. علی اصغر آقا. در این چند روز که ندیدمتان چقدر بزرگ شده اید... خدا حفظتان کند."
سید، زینب و علی اصغر را روی پاهایش نشاند و گفت: "عمو جان، همیشه شرمنده ام بخاطر کم خدمتی ام به شما. شرمنده ام که زودتر کنارتان نبودم " زهرا همانطور که چادر رنگی اش را ازکیفش بیرون آورد رو به زن عمو گفت:" زن عموجان هرکاری هست من هم مثل دخترتان خوشحال می شوم انجام دهم. زن عمو گفت: "خانمِ سید روی چشم ما جا دارد. شما بفرمایید بنشینید." اما مگر توانست جلوی زهرا را بگیرد. شوق و مهر در نگاه و رفتار زهرا چنان موج می زد که زن عمو دوست داشت همه خانه اش را به دستان او، متبرک کند، سفره افطار که جای خود داشت.
🔸سید عموی ناتوانش را از روی تخت بلند کرد. پیراهنش را که معلوم بود از دفعه قبلی عوض نشده، تعویض کرد. ظرف آبی آورد دستان و صورت عمو را شست و عمو را وضو داد. موهای عمو را شانه زد. عطری که در جیب پیراهنش داشت را به لباس و ریش های عمو زد. او را به حیاط برد و گفت: "عمو جان ببین آسمان زیبای خدا را که دل بعضی انسان ها به اندازه این آسمان بزرگ است و حتی بزرگ تر و آبی تر " عمو، از تعریف سید خوشحال و شرمنده شد. جانی تازه گرفت و خدا را شکر کرد. سید، ویلچر عمو را حرکت داد و گفت:"عمو جان اگر اجازه بدهید، امشب باهم به مسجد محله جدیدمان برویم. باشد که خدا بواسطه ی شما بنده پاکش ، نظر لطفی بکند و از خطاهای من عاصی بگذرد." عمو خوشحال بود و چهره اش این را فریاد می زد. سال ها بود نتوانسته بود به مسجد برود. تمام راه دلتنگ مسجد بود اما با رسیدن به مسجد، هر چه خوشی داشت، تبدیل به غم و غصه شد.
@salamfereshte
📌پرسیدند تفسیر یک جلدی ای که زهرا هر روز بخشی از آن را می خواند واقعا وجود دارد؟ نامش چیست؟
🔹🔸🔹🔸
✍️ عارضم خدمت شما که:
بله. واقعا وجود دارد. تفسیری مختصر و بسیار مفید به نام: "تفسیر یک جلدی مبین" اثر ارزشمند استاد بهرام پور.
نکات زیبا و جالبی را بیان کرده است. الهی که روزی تان بشود بخوانید و حسابی بهره ببرید.
🔻پاسخ ما را به سوالاتتان پیرامون #داستان #کوچهی_هشت_ممیز_یک ، با هشتک دریچه، دنبال کنید.
#دریچه
سوال از #قسمت_چهاردهم #کوچهی_هشت_ممیز_یک
@salamfereshte
#داستان
#پیچند
#قسمت_چهاردهم
🔹جواد آقا به چهره آرام استاد نگاهی کرد. دست روی پیشانی اش گذاشت. نبضش را گرفت وگفت:"بله تب دارید. بهتر است استراحت کنید. " پتویی را همان گوشه انداخت و ملحفه ای دست استاد داد و گفت:"کمی بخوابید. برایتان چایی و قرص می آورم. ان شاالله که بهتر بشوید. ما با بچه ها و ابوذر می رویم و به کارها می رسیم. شما راحت بخوابید. همه چیز را با خود می بریم. نگران نباشید. این گوشی ام هم که هست. " و چشمکی به استاد زد. استاد خندید و گفت:"باشد. دعا کنید حالم بدتر نشود."
☘️ابوذر که رسید، حاج جواد تمام تجهیزاتی را که چند ساعت پلک برهم نزده بود و از جلوی چشمش دور نکرده بود را به کول کشید و بچه ها را بیدار کرد. چشمان جواد از بی خوابی قرمز شده بود اما چنان برقی می زد که هیچکس گمان هم نمی کرد این جواد آقای تکاور، سه شبانه روز است که نخوابیده. ابوذر دو ساک تجهیزات دیگر را به کول کشید. بچه ها وضو گرفتند و هر کدام مقداری از ابزار را برداشتند و حرکت کردند. ابوذر گفت:" یادم باشد آخر کار، یک بغل درست و حسابی ات بکنم جواد. می دانی چند وقت است ندیدمت." جواد آقا به خودش نگاهی انداخت. کوله ای پر از وسایل را به پشت انداخته بود و زیرش، کوله ای را به جلو. دست راستش کوله ای دیگر بود و دست چپش کوله ای دیگر. ابوذر هم دست کمی از او نداشت. با این تفاوت که در دو دستش، چند متر شلنگ های پهن دست گرفته بود و یک بیل هم از پشت کوله اش بیرون زده بود. هر دو به وضعیت همدیگر خندیدند. جواد گفت:"فعلا که ما بین کوله ها گم شده ایم."
🔸سید کاظم به سر و وضع جواد آقا نگاه کرد و گفت:"شرمنده که من نمی توانم کمکی بهتان بکنم." و اشاره به فرغونی که در حال هول دادنش بود کرد. روح الله گفت:"به من که می توانی کمک کنی. بیا و این هیکل ریز ما را بگذار روی وسایل فرغونت و تا فرات خِر کِش کن." سید کاظم خندید و گفت:"آنوقت پاهای این قاطر از هر طرف پهن می شود که. همان شما آن موتوربرق بزرگ را با مجتبی می آوری خیلی هنر است. من که نتوانستم آن را بلند کنم. دمت هم گرم روح الله." مجتبی سرش پایین بود و جلوی پایش را می پایید. بوی آب، مشام همه را پُر کرد و قدم های آخر را با سرعتی بیشتر طی کردند.
🔹ابوذر، عقب تر از شط ایستاد. کوله را زمین گذاشت. به تقلید از او، دیگران هم ایستادند و وسایل را روی زمین گذاشتند و کش و قوسی به بدن های خسته شان دادند. جواد آقا هم همه وسایل را روی زمین گذاشت. تمام لباسش خیس شده و به تنش چسبیده بود. یک نگاه به گوشی اش داشت و یک نگاه به بچه ها و ابوذر، با صدای نیمه آهسته گفت:"ابوذرجان بیا برادر. برادرهای گل، خداقوت. کمی استراحت کنید. نیم ساعت دیگر کار را شروع می کنیم. در این مدت، من و ابوذر هم مکان مناسب را پیدا می کنیم" ابوذر نزدیک جواد آقا شد. جواد دست روی شانه های ابوذر گذاشت و با صدای نیمه بلند گفت:"خم نشده. هنوز قرص و محکم است. بیا برادر جان. بیا برویم ببینیم کجا می شود از فرات، آب کشید"
☘️وقتی جواد و ابوذر از بچه ها کمی فاصله گرفتند، گوشی تلفن همراهش را روبروی ابوذر گرفت و گفت:"مهمان ناخوانده داریم ابوذر جان." ابوذر، به حرکات مشکوک مردی که در غیاب آن ها به موکبشان آمده بود نگاه می کرد. اطراف موکب را بررسی می کرد و انگار که دنبال چیزی می گشت. داخل موکب شد و سر ساک وسایل بچه ها رفت. جواد به گوشی استاد واعظیان زنگ زد. صدای گوشی استاد که بلند شد، مرد مشکوک از در ساکی را که باز کرده بود و می خواست آن را زیر و رو کند، بست و به سرعت خود را خلاف زاویه دید استاد واعظیان برد و آهسته از موکب بیرون رفت. جواد گوشی را قطع کرد و به حرکات مرد مشکوک نگاه کرد. او کمی همراه زائران به سمت کربلا قدم زد و بعد از اینکه مطمئن شد کسی او را تعقیب نمی کند، برگشت و به موکب روبرویی رفت. همان جایی که تازه چارچوبش را سرپا کرده بودند. ابوذر به جواد نگاه معنا داری کرد.
#سیاه_مشق
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_چهاردهم
🔹خسته شدم از کنار خیابان ایستادن و تحمل نگاه های مردم. گوشه چادر مادر را گرفته و آن را جلوی صورتم می گیرم. مادر دستش را روی شانه ام می گذارد و نوازش می کند.
صدای بوق بوق کردن ماشین ها را می شنوم. حوصله ندارم ببینم چه شده. همون طور صورتم را لای چادر مادر قایم نگه می دارم. صدای در ماشین که باز می شود بابا می گوید: بیا نرگس جان، بیا دخترم و بغلم می کند و داخل ماشین می گذارد. نمی خواهم به راننده نگاه کنم تا باز هم مجبور نشوم نگاه ترحم آمیزش را تحمل کنم. مادر کنارم می شیند و پدر بعد از اینکه صندلی چرخ دار را تحویل بیمارستان می دهد سوار ماشین می شود و کنارم می شیند. مادر دست هایم را می گیرد. سرم را روی شانه مادر می گذارم و گریه می کنم. صدای قرآن از رادیو ماشین به گوشم می رسد:
كَمَا أَرْسَلْنَا فِيكُمْ رَسُولًا مِّنكُمْ يَتْلُو عَلَيْكُمْ آيَاتِنَا وَيُزَكِّيكُمْ وَيُعَلِّمُكُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَيُعَلِّمُكُم مَّا لَمْ تَكُونُواْ تَعْلَمُونَ* فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ وَاشْكُرُواْ لِي وَلاَ تَكْفُرُونِ
🔸آخر من چه چیز را شکر کنم؟ اره! خدایا ممنونم که ناقصم کردی. ممنونم که از این به بعد باید در رختخواب باشم. ممنونم که من را به این روز آوردی. خیلی خیلی ممنونم. آره. شاکی ام ازت. من تحملش را ندارم. و باز هم می زنم زیر گریه. باز هم قاری دارد می خواند. نفس می گیرد و ادامه آیات را این طور می خواند:
یا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ اسْتَعِينُواْ بِالصَّبْرِ وَالصَّلاَةِ إِنَّ اللّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ* وَلاَ تَقُولُواْ لِمَنْ يُقْتَلُ فِي سَبيلِ اللّهِ أَمْوَاتٌ بَلْ أَحْيَاء وَلَكِن لاَّ تَشْعُرُونَ*
🔹خوش به حالشان .آن ها می میرند و راحت می شوند. ولی من از همین الانش دارم زجر کش می شوم. ناقص بودن را چطوری صبر کنم؟ حتی نمی توانم نمازم را بخوانم که از این نماز برای صبرکردن این وضعیتم کمک بگیرم. آخر چطوری از صبر برای صبرکردن کمک بگیرم. حرفایی می زند ها. یاد آ خدا گفتن های آقای پناهیان می افتم. کم مانده با خدا در بیافتم. سعی می کنم به چیزی فکر نکنم تا بلکه اشکهایم کم تر جاری بشود. دستان مادرم را می گیرم و به قلبم فشار می دهم. خیلی تند می زند. اصلا چرا این قلب می زند. کاش بایستد و من را راحت کند. اشکهایم همین طور می آید و برای اینکه چشم تو چشم مامان و بابا نشوم سرم را انداخته ام پایین و به چیزی نگاه نمی کنم.. نه نرگس. فکر نکن. فکر نکن. به درک که فلج شدی. فکر نکن. به صدای قرآن گوش می دهم:
وَلَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْءٍ مِّنَ الْخَوفْ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِّنَ الأَمَوَالِ وَالأنفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ * لَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِيبَةٌ قَالُواْ إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعونَ * أُولَئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَوَاتٌ مِّن رَّبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ وَأُولَئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ *
🔹برای اینکه به چیزی فکر نکنم فقط به قرآن گوش می دهم. بعد از چند دقیقه آرام تر می شوم. سرم را بالا می آورم. روبرویم را نگاهی می اندازم. بلوار نزدیک خانه رسیده ایم. حریصانه به خیابان نگاه می کنم چون دیگر قرار نیست این جاها را ببینم. دیگر باید در خانه بمانم و بیرون نمی توانم بیایم. دیگر پایی و قدرتی ندارم که بتوانم در این خیابان ها قدم بزنم. باز هم گریه ام می گیرد. باز که فکر کردی نرگس. هزاربار بهت گفتم فکر نکن باز هی فکر می کنی و گریه می کنی. خسته نشدی اینقدر گریه کردی. هی خودم را لعنت می فرستم که آن روز رفتم دانشکده. خب می موندی و اتاقت رو می چیدی. کلاس که نداشتی.
🔸تمام جریانات آن روز یادم می افتد. موقع رد شدن از صندلی ها پایم خورد به پای سید و چقدر ریلکس گفت اشکالی ندارد. بستنی خوردنم با نسیم و حرفایش و کارهایش. آینه اش را جلوی صورتم گرفته بود و می گفت:
- ببین. بببین. خدایی اش این طوری خوشگل تر نشدی؟ یک کم تار مو بیرون باشه که اشکال ندارد. حالا هی من هر بار خوشگلت می کنم و تو هی هر دفعه عین قبل می یای دانشکده.
🔻مادر آرام تکانم می دهد. حواسم کاملا پرت است.
+ بله؟
= ریحانه خانم دارن با شما صحبت می کنن
+ ریحانه؟
🔻صدای ریحانه من را به خود می آورد.
- نرگس جان، امروز رفتم دانشکده. مسئول آموزش می گفت احتمالا واحد مدیریت منابع را ترم دیگر ارائه ندن و به خانم مولایی بفرمایید که این واحد را بردارن. رمز کاربریت را نمی دونستم که برات انجامش بدهم. اگه دوست داری رمزت را بگو تا این واحد را هم برات بردارم. جزوه چند جلسه ای را هم که سرکلاس نبودی از بچه ها گرفتم. با اساتیدت هم صحبت کردم و قرار شد این ترم را بدون حضور سرکلاس آزمون بدی. چیزی هم که از ترم نمونده.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_چهاردهم
🔹لب های نه چندان زمخت نگهبان از هم باز شد. زبان در دهانش نچرخیده بود که ضحی کیفش را از زیر چادر بیرون کشید و دفتر آبی کوچکی را در آورد. برگه ای از آن کند و با خودکاری که همیشه به گردنش آویزان بود، چیزی نوشت. مُهرش را از داخل کیف در آورد و پایین آن را مهر زد و به سمت نگهبان گرفت.
- باز هم به خاطر اتفاقی که پیش آمد عذرخواهی می کنم. ان شاالله که بچه هاتونو خدا براتون نگه داره و نور چشمی تون باشن.
🔸این را گفت و از اتاق نگهبان، خارج شد. آقای پناهی چشم از ضحی گرفت و هیچ نگفت. نه فحشی داد و نه تهدیدی و نه تشکری. حتی هیچ حرکتی هم نکرد. نگهبان برگه رضایت را نشان پناهی داد و هم زمان، ضحی و سحر از بیمارستان خارج شدند.
******
🔺پرهام، صندلی اش را به عقب هل داد. برگه ای را از کشو میز بزرگش در آورد و با عصبانیت روی میز چسباند. بوی سیگار برگ هم نتوانسته بود آرامش کند. بی توجه به مهمانی که روبرویش لم داده بود غُر زد:
- کاش مرده بود.. حالا از فردا قدیسه هم می شه.
🔸صندلی را با دست چپ جلو کشید و هیکلش را روی آن انداخت. لبه کت پنج میلیونی اش به دسته صندلی گرفت. بی توجه به احتمال پاره شدنش، به جلو خم شد. روان نویس مشکی را برداشت و چیزی نوشت. دکمه کنار دستش را فشار داد و تقریبا فریاد زد نگهبانی. زیر برگه را مهر زد و تلفن را برداشت. مهمان پرهام، سیگار برگ به لب، چشمان چین افتاده اش را خیره پرهام کرده بود. پای چپش را روی زانوی راست انداخته و تکان تکان می داد. ابروهای مشکی رنگ شده اش، با کوبیده شدن تلفن، در هم رفت. پاهایش را کنار هم گذاشت. سیگار را در جاسیگاری روی میز تکاند و پرسید:
- چته تو!
و به کاغذی که در دست پرهام مچاله می شد نگاه کرد.
- موی دماغم شده.
- چکارت کرده مگه این سهندی؟ پرستاره؟
- همون چادریه که تو جشن دیدیش. بالاترین نمره رو داشت. زیر فشار هیئت مدیره، مجبور شدم استخدامش کنم. از همون اول تا حالا تحقیر و توهینش کردم که بره ولی عین کنه چسبیده. دیگه نمی تونم تحملش کنم.
🔺پرهام از پشت میز ریاست بیمارستان، بلند شد. آن را دور زد و کنار فرهمندپور، نشست. سیگارش را در جا سیگاری روبروی دوستش تکاند و روی لب برد. نفس عمیقی کشید و دودش را بیرون داد. سرش کمی سبک شد. به ساعتش نگاه کرد و گفت:
- جلسه فردا رو باید با هم بریم. طرف قرارداد هر دو شریک رو با هم می خواد ببینه. مشکلی که نداری؟
🔸خرده تکانی که فرهمندپور به سرش داد، مجدد از جا بلند شد. فرهمندپور دستش را گرفت و فشار داد. پرهام نشست.
- گفتی بالاترین نمره رو داشته؟ چرا پس نمی خوایش؟
- چون چادریه. طرفدار نظامه. بقیه رو هم نسبت به نظام خوش بین می کنه. گند می زنه تو کارام. اعتراض می کنه. اون برام خط و نشون می کشه. انگار نه انگار من رئیس بیمارستانم.
- جلو همه؟
- جرئت نداره. اگه امشب اون بچه مرده بود صاف اخراجش می کردم. ولی زنده شد!
- مرده بود که.
- دِ همین دیگه. حالا از فردا علاوه بر مریم مقدس بودنش، عیسی مسیح هم می شه.
🔹پرهام بی توجه به نگاه مشتاق فرهمندپور از جا بلند شد. کیف کوچک دستی اش را برداشت. بندش را داخل مچ انداخت و برای رفتن اعلام آمادگی کرد. فرهمندپور که میلش را به سیگار کشیدن از دست داده بود، آن را در جاظرفی خاموش کرد. از جا برخاست. در دل، به تشخیص خودش احسنت گفت و جلوتر از پرهام، از اتاق بیرون رفت. پرهام و فرهمندپور در پارکینگ اختصاصی پشت بیمارستان، جلوی ماشین شاسی بلند مشکی فرهمندپور، قرار فردا را گذاشتند و از هم جدا شدند.
🔸نور جلوی ماشین شاسی بلند روشن شد و حرکت کرد. فرهمندپور، کاغذ را از جیب کتش در آورد و شماره کوچه را دید زد. آن را بی قید، روی صندلی انداخت و از پارکینگ بیمارستان خارج شد. یک راست به همان آدرس رفت. در خانه ضحی را که پیدا کرد، کرنومترش را روشن کرد و با نهایت سرعتی که کوچه و خیابان ها اجازه می داد، به سمت خانه ای که چند ماهی اجاره اش کرده بود، حرکت کرد. بیست و سه دقیقه. زیاد بود اما بهتر از نوبت قبل، رسید. ماشین را سر کوچه کنار خیابان پارک کرد. دزدگیرش را زد و کوچه باریک را به سمت انتها طی کرد. به دومین خانه که رسید، سه بار تک زنگ زد و بار چهارم آن را بیشتر نگهداشت. کلید انداخت. قفل را باز کرد و منتظر شد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
#سلسله_درس_های_قرآن_شناسی
#قسمت_چهاردهم
✨چگونگی وحی
🌺ای جامه بر سر کشیده، برخیز. صدا، بیگانه و هم آشنا می نمود. نرم و هموار. چونان زمزمه ملایم نسیم که در میان برگ های نخلی پیچد، یا آواز خیال انگیز جویباری که از میانه قلوه سنگ هایی کوچک، در دشتی ساکت، راه گشاید و پیش رود. لیک در بن آن، صلابتی پدرانه بود. آمیزه مهر و نرمی و قدرت. نه از جسن صدای آدمیان. زلال و شفاف، چونان بلوری روشن و بی حُباب. بُرنده و با نفوذ. (1)
🔹خداوند متعال، قرآن را بر رسول اکرم، صلی الله علیه و آله و سلم، وحی نمود اما چگونه؟ در سوره شوری(2)، کیفیت وحی به سه صورت بیان شده است:
1. وحی بی واسطه
2. وحی من وراء حجاب
3. وحی از طریق ارسال پیک وحی
⚡️منظور از بی واسطه بودن وحی، به معنای نبود واسطه نیست چرا که وساطت، هرگز ار عالم گرفته نمی شود بلکه به این معناست که آن واسطه ها، مورد توجه قرار نمی گیرند و انسان کامل، این مراحل وسطی را طی کرده و به آن ها نمی نگرد و کلام را از ذات اقدس اله، دریافت می کند.
📌معنی من وراء حجاب این است که کلام خداوند، از جایی ظهور کند. منشاصدور خداوند است اما جایگاه ظهور کلام او، مثلا در جریان تکلم حضرت موسی با خداوند، درخت بود که مظهر و آیینه ای شد برای اینکه کلام خداوند در آن ظهور کند.
📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، صص 48-56.
1. آنک آن یتیم نظر کرده، محمدرضا سرشار، رمان زندگی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم، ص 364.
2. سوره شوری، آیه 51: مَا كَانَ لِبَشَرٍ أَنْ يكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلَّا وَحْيا أَوْ مِنْ وَرَاءِ حِجَابٍ أَوْ يرْسِلَ رَسُولًا فَيوحِي بِإِذْنِهِ مَا يشَاءُ إِنَّهُ عَلِي حَكِيمٌ
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#قرآن_را_بشناسیم #قرآن_شناسی #قرآن #قرآنی #نور #سلسله_درس_های_قرآن_شناسی
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
📌 چرا نباید ما از این توصیه استفاده کنیم؟
#استاد_عربیان حفظه الله:
🌺اگر انسان خودش را در محضر خدا ببیند، اگر کسی به این حالت برسد که گویا خدا را دارد می بیند، این کاملا حفظ می شود. محفوظ باقی می ماند. از او خطایی نمی تواند صادر شود. خطایی نمی تواند صادر کند. به این می گویند مرتبه مراقبت. اصل مراقبت.
🔹 این اصل مراقبت پس یک ریشه روایی دارد. از توصیه های رسول گرامی اسلام است. عزیزان، اینجا بنده و شما از خودمون سوال کنیم. ما آیا از این اصل، در دینداری و بندگی خودمان اصلا استفاده می کنیم یا نه؟ استفاده کرده ایم یا نه؟ آشنا هستیم یا نیستیم؟ چرا نباید ما از این توصیه استفاده کنیم؟چرا نباید خدا را حاضر بدانیم؟ چرا نباید اهل مراقبه باشیم؟ که در صورتی که اهل مراقبه باشیم، به خوبی می توانیم محفوظ بمانیم.
☘️ابوذر این دستورالعمل را از رسول گرامی اسلام استفاده کردند و به نظر می رسد در زندگی شان خوب به کار بستند و نتایجش را به همه نشان دادند و شدند یکی از برجسته ترین شخصیت های تاریخ اسلام .
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی، #جلسه_دوم در تاریخ شنبه 1400/08/08
#قسمت_چهاردهم
ادامه دارد ....
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت
#معرفی_حدیث
#حدیث