🌹ولادت حضرت فاطمه معصومه(سلام الله علیها) و روز دختر بر شما مبارک باشد 🌹
🌺روز خوب و پر از نور و معنویتی را داشته باشید
🔹 @salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_پنجاه_و_سه
🔹سوره تمام شد. زهرا، قرآن را بست. دفترش را کنارش باز کرد و گفت:"حدود نیم ساعت است قرآن میخوانیم. سعی کردیم درست بخوانیم. در بین آیات، ترجمه برخی لغات را گفتیم که معنای آیه را بهتر بفهمیم. قبل از تلاوت، شأن نزول، یا قصه آیاتی که میخواستیم بخوانیم را مرور کردیم. هر روز همین کارها را میکنیم. به خودتان نگاه کنید ببینید از قبل از این جلسات تا الان، تفاوتی در خودتان احساس کرده اید؟" چند دقیقهای به سکوت گذشت. جمعیت خواهرها به نسبت روزهای اول بیشتر شده بود. جوانان و نوجوانان هم به جمع اضافه شده بودند. یکی از نوجوانان که صورتی ظریف و سبزه داشت گفت:"تا قبل از این من خیلی قرآن نمیخواندم اما از وقتی اینجا میآیم بیشتر دوست دارم قرآن بخوانم. یعنی به ذهنم میخورد که بروم قرآن بخوانم. البته تنبلیام میگیرد و خیلی وقتها نمیروم. ولی خب، قبلا به ذهنم هم نمیخورد که بروم قرآن بخوانم. کاری به کار قرآن نداشتم." زهرا برای توفیقات روز افزون این دختر خوب، صلواتی از جمع گرفت و او را تحسین کرد. دختری دبیرستانی که قدی بلند و چهارشانه داشت و عادت داشت موقع نشستن، صاف و راست بنشیند گفت:"من یک قرآن در جیبم گذاشتم و هر وقت بتوانم کمی میخوانم ولو به یک آیه. ترجمه اش را هم میخوانم که بفهمم چه میخوانم. همان که چند روز پیش گفته بودید." زهرا صلواتی هم برای این دختر خوب گرفت و تحسینش کرد. خانم قدیری گفت:"البته من چند روز بیشتر نیست که به جمعتان پیوسته ام اما در همین چند روز، آرامشی خاص نصیبم شده است و صبح ها هر طور شده سعی میکنم خودم را به جلسه برسانم." زهرا از حضورشان تشکر کرد و گفت:"خیلی خوشحالیم که شما را با نشاط میبینیم. خیلی هم خوب است.. احسنت" و همه صلواتی هم برای خانم قدیری فرستادند.
🔸زبان همه باز شده بود. راحت و صمیمی حالتهای جدیدی که داشتند را بیان کردند. برخی ها هم نمیدانستند که چه بگویند و در جواب سوال زهرا اینطور پاسخ دادند که:"تا به حال به این مسئله فکر نکرده بودند" زهرا در جواب گفت:"اشکالی ندارد. از این به بعد، حالت ها و افکار و ساعاتتان را رصد کنید. خودتان را مطالعه کنید که چیزهای مختلف، چه تاثیراتی روی شما میگذارد. این مطالعه و دقت، ما را از بسیاری مسائل نجات داده و وارد بسیاری از خوبیها خواهد کرد." زهرا نگاهی به دفتر کنار دستش انداخت. به تک تک خواهران نظر انداخت و گفت:"تا به حال برایتان پیش آمده سریالی را دنبال کنید؟" جمع یکصدا گفتند:"بله" یکی از دخترها گفت:"من از سریالهای کرهای خوشم میآید و دنبال میکنم" زهرا تبسم کرد و گفت:"سریال ها چه ویژگی ای دارند؟ ما را در یک ساعت به خصوص، در یک مکان به خصوص، مینشانند و دقایقی یا ساعاتی ما را با خود همراه میکنند. " بحث جالب و جذاب شده بود. نگاه ها پر اشتیاق به زهرا دوخته شده بود. خواهرها با تکان دادن سر یا لبخندهایشان، حرفهای زهرا را تایید کردند.
🔹 زهرا ادامه داد:"و ما بعد از یک هفته که یک سریال را می بینیم، شاید زودتر، شاید کمی دیرتر، سنسورهای مغز و بدنمان نزدیک آن ساعت خاص یا مکان خاص که میرسد، حساس میشود. شده تا به حال تلویزیون خاموش بوده باشد و شما احساس کنید که الان وقت شروع سریال است و ساعت را نگاه کنید ببینید بله. نزدیک است. یا تلویزیون را روشن کنید و ببینید بله تیتراژ ابتدایی اش است؟" اکثرا خندیدند و گفتند:" بله بله. خیلی شده. "یکی از خانم های مسن گفت:"من همیشه برنامه سمت خدا را میبینم. چند بار این اتفاق برایم افتاده" زهرا گفت:"نکتهاش در همین است. در ساعت خاص، مکان خاص، کار خاصی را با تمرکز انجام دادن، ما را با آن مانوس میکند." کمی مکث کرد. مجدد همان جمله را تکرار کرد و گفت:" از این فرمول باید استفاده کنیم و وجودمان را با خدا، قرآن، اهل بیت، کار نیک و خیلی چیزهای دیگر که انرژیزا است، آرامش بخش است، روحافزاست، مانوس کنیم."
🔸صدای کوبیدن در مسجد، سکوت حاکم بر جلسه را برهم زد. زهرا برخاست و پشت پرده رفت. صدای آقای میرشکاری آمد:"خانم طباطبایی، کلاس را تعطیل کنید ما اینجا بنایی داریم" زهرا گفت:"نیم ساعت دیگه تمام می شود. لطفا تا آن موقع صبر کنید" آقای میرشکاری صدایش را بلند کرد که:"آنوقت پول این سه کارگر را در این نیم ساعت شما می دهید؟ جمع کنید بساطتان را ببینم. کلاس گذاشته اند سر خود." دستگیره در را چند بار به پایین فشار داد و آخر سر مشتش را به شیشه کوبید و گفت:"د باز کن این در را.." تپش قلب زهرا زیاد شده بود. سعی کرد خونسرد باشد:"عرض کردم، نیم ساعت دیگه کلاس تمام می شود. با اجازه تان من بروم سر کلاس" و از در فاصله گرفت. صدای بالا پایین شدن در و مشت و فریاد آقای میرشکاری را شنید اما چه باید می کرد.
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_پنجاه_و_چهار
🔹سید نگران زهرا بود. گوشی را برداشت که تماس بگیرد. با خود گفت:"شاید وسط تلاوت و یا صحبت باشد"گوشی را در جیب قبا گذاشت. علی اصغر را از روی تاب بغل کرد و روی صندلی نشست. زینب هم کنار بابا نشست. سید گفت:"بچهها نزدیک ظهر است و هوا گرمتر میشود. مادر بزرگ هم در خانه تنهاست. نظرتان چیست برویم خانه و دو سه روز دیگر مجدد بیاییم پارک به جای این نیم ساعت زودتری که میرویم. کدام بهتر است؟" زینب که عاقل تر بود گفت معلوم است که آن یکی بهتر است. علی اصغر گفت:"باز هم بمانیم بازی کنیم"زینب رو به علی اصغر گفت:"ببین علی، اگه الان بریم خونه دو سه روز دیگه بابا ما را میآورد پارک. ولی اگر الان بمانیم فقط همین امروز است ها" علی اصغر که لپهایش از گرما گُل انداخته بود گفت:"خب باشد. برویم خانه ولی باید برایم یک آبمیوه هم بخرید."سید، صورت علی اصغر را بوسید و گفت:"میخریم ان شاالله."و به سمت خانه حرکت کردند.
🔸نزدیک مسجد، از تاکسی پیاده شدند. از خیابان رد شدند. کلید خانه را به زینب داد و گفت:"شما بروید خانه من هم چند دقیقه دیگر میآیم" علی اصغر بهانه گرفت که "من با بابا میروم." سید او را قلقلکی داد و گفت:"ناقلا، مگر نمیخواهی آبمیوهات را بخوری. اینجا که نمیشود. همه روزهاند. بدو برو خانه بخور تا من هم بیایم و با هم کاردستی درست کنیم. " زینب دست برادر را گرفت و به سمت خانه دویدند. سید. با نگاه بچهها را بدرقه کرد تا داخل خانه شدند. به سمت مسجد رفت. کارگرها زیر سایه تک درخت مسجد نشسته بودند:"سلام علیکم .خداقوت.. اتفاقی افتاده؟ ."یکی از کارگرها با لهجهای خاص گفت:"منتظریم در مسجد را باز کنند تا دیوار کناری را خراب کنیم." سید متعجبانه علت را پرسید. "این طور به ما گفتهاند. چرایش را نمیدانیم. بفرمایید خودشان آمدند."سید چرخید و پشت سرش، آقای میرشکاری را دید که از ماشین گرانقیمتش پیاده شد: "سلام علیکم. نماز روزه هایتان قبول حاج آقا"آقای میرشکاری پرونده به دست پاسخ داد:"چه سلامی چه علیکی. خانمتان درِ مسجد را باز نمیکند. ما کار داریم. نمی دانم چرا اینجا همه برای ما یاغی شدهاند." سید گفت:"خیر باشد. مشکلی پیش آمده؟" میرشکاری گفت:"نه چه مشکلی. قرار بود یک پنجره به سمت باغچه کنار مسجد باز کنیم که فرصت نمیشد. این روزها سرِ من خلوتتر است گفتم این کار را انجام دهم. بگویید مسجد را خالی کنند کارگرها به کارشان برسند."
🔹سید به کلاس قرآن قبل از اذان ظهر و تلاوت جزء بعد از نماز ظهر و نمازهای جماعت و برنامههایی که قرار بود از این به بعد در مسجد صورت بگیرد اندیشید که با این بنایی، عملا کارها به هم گره خورده و مختل میشود؛ اما چیزی نگفت. با زهرا تماس گرفت و گفت که امروز یک ربع کلاس را زودتر تعطیل کند و دم درِ مسجد منتظرش است. کلید، در قفل چرخید و درب مسجد باز شد. همه خواهران خوشحال و شاد، یکی یکی از مسجد بیرون آمدند. زهرا، رحلها و قرآن ها را به کمک خانم قدیری جمع کرد. کلید را از قفل در آورد و بیرون آمد. خانم قدیری از حالت های جدیدی که صادق داشت برای سید گفت و سید هم مدام، خدا را شکر کرد. زهرا در مسجد را بست و خواست آن را قفل کند که آقای میرشکاری به صدای بلند گفت:"نبندید خانم. قرار نیست که تا آخر روز ما اینجا معطل باشیم." و کلید را گرفت و گفت: "این دست من باشد تا هر کس و ناکسی وارد مسجد نشود" دل زهرا از این همه نیش و کنایههایی که به سید زده میشد شکست. چیزی نگفت و از درب اصلی مسجد خارج شد و گوشهای ایستاد.
🔸سید که آمد، زهرا پرسید:"بچهها چطورند؟ پارک خوب بود؟" سید شاداب و پر مهر گفت:"پارک عالی بود اما اگر شما هم بودی عالیتر میشد در این هوای گرم و زبان روزه" زهرا که هنوز در حال و هوای اتفاقات مسجد بود، مزاح سید را نفهمید:"چه ربطی داشت؟" سید خندید و گفت:"عالی تر دیگر.. تَر.. خیس.." زهرا یاد پارکهایی که با هم میرفتند افتاد و گفت:"آهان از اون لحاظ. مگر آمپول نبرده بودید؟" سید گفت:"اختیار دارید. آمپولها که در ضبط مادر خانه است. بی اجازه که دست بهش نمیزنیم." زهرا از حمایت های سید تشکر کرد و گفت:"حالا با این اوضاع، کلاس را چه کنم؟" سید گفت:"درست میشود. نگران نباش. به خدا توکل کن." نزدیک خانه رسیده بودند. زهرا از این قدم زدن دو نفره بسیار لذت برده بود:"یادش بخیر سالها قبل.." سید، نگاه خاص و عمیقی به زهرا کرد و گفت:"چرا یادش بخیر.. هنوز کنار هم هستیم خدا را شکر" زهرا هم خندید و منتظر شد سید کلید به قفل خانه بیاندازد اما سید کنار ایستاد و گفت:"دست شما را میبوسد. کلید دست بچههاست." زهرا در خانه را باز کرد:"بفرما داخل عزیزم..کلاس خودت را چه میکنی؟" سید در را پشت سرش بست و گفت:"برگزار میکنیم." و خندید و یاالله گفت. زهرا گفت:"من جلوتر بروم ببینم مادر بزرگ در چه حال است"
@salamfereshte
✨ای که دستت می رسد کاری بکن
📌انسان ها بی نیاز از یکدیگر نیستند.هرکس برای رسیدن به هدف وخواسته اش یا حتی گذراندن امور زندگی اش به دیگران نیازمند است.
🍃مثل نیاز دانش آموز به معلم وکتاب برای یادگیری.یا نیاز مردم به نانوا و بنا و نجار و...برای برآوردن نیاز هایشان.
🔸 البته این نیاز دوطرفه است وهر شخص پولی وپاداشی را درازای کاری که انجام می دهد می گیرد.
🍃گاهی نیاز یک طرفه است یعنی کاری را برای کسی انجام دادن بدون چشمداشت و پاداش از او.
🔸شخص فقیری احتیاج به چیزی دارد،ولی از نظر مالی وسعش نمی رسد. یا گره مشکل شخصی به دست کسی باز می شود که از موقعیت اجتماعی خوبی برخوردار است.
یا انسان کاری را می خواهد انجام دهد که به تنهایی از عهده ی خودش خارج است و نیاز به کمک دیگری دارد.
💞که این نوع برآوردن نیاز از اجر وفضیلت بسیاری برخورداراست.
🌸🍃الامام الصادق - علیه السّلام -: قال الله عزّوجل: ألخَلقُ عِِیالی فَأَحبُّهُمْ إِلی أَلْطَفُهمْ بِهمِ وَ أَسعاهُمْ فی حَوائِجِهِمْ.
🌸🍃خدای متعال می فرماید: مردم خانواده من هستند، پس محبوب ترین آنان نزد من کسانی هستند که با مردم مهربان تر و در راه برآوردن نیازهای آنان کوشاتر باشند.
📚«الکافی، ج 2، ص 199»
#اخلاقی
@Salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_پنجاه_و_پنج
🔹علی اصغر از اتاق بیرون دوید:"مادربزرگ مرده. هر چه صدایش میکنیم بلند نمیشود." زهرا به سرعت پله ها را دوتا یکی کرد و داخل اتاق شد. دستش را جلوی بینی مادر بزرگ گرفت. زینب بالای سر مادربزرگ نشسته بود و گریه میکرد. زهرا رو به علی اصغر که در آغوش سید بود کرد. لبخند زد و گفت:"حالشان خوب است. خواب هستند. " و اشاره به سمعکی که کنار بالشت افتاده بود کرد و گفت:"صدایتان را نشنیده اند" با این حال، به نرمی دستگاه فشار را روی بازوی مادربزرگ بست. فشارشان خوب بود. سید، علی اصغر و زینب را از اتاق بیرون برد. از پلاستیک ورقهای باطله، چند برگه برداشت و موشکهای کاغذی درست کرد و شروع کرد به پرتاب کردن سمت بچهها. علی اصغر موشکی را برداشت و به سمت بابا پرت کرد. زهرا از اتاق بیرون آمد. سید گفت:"مامان را موشک باران کنیم" و همهی موشکهای کاغذی را به سمت زهرا روانه کردند. زهرا موشکی را روی هوا گرفت. دو تای دیگر را از روی زمین برداشت و به هیجان گفت:"به من موشک پرتاب می کنید. حالا نشانتان میدهم" و به خنده، موشکها را یکی یکی به سمت بچه ها و سید فرستاد.
🔸سید نگاهی به ساعت انداخت. لباس پوشید. موقع بیرون رفتن از خانه به زهرا گفت:"اگر آقا چنگیز آمدند، با من تماس بگیر". پیشانی زهرا را بوسید و گفت:"به خاطر همه خوبی هایت، متشکرم. من را هم دعا کن بانو." سید به مسجد رفت. کارگرها کمی از دیوار را خراب کرده بودند. ورودی مسجد را حسابی خاک گرفته بود. دیواری که قرار بود پنجره روی آن نصب بشود، دیواری بود که قبلا منبر کنارش بود. به سمت منبر رفت. نگاهی به پایههایش کرد. چرخ نداشت. کمی تکانش داد. دید نمی تواند به تنهایی بلندش کند. یکی از کارگرها که نوبت کلنگ زنیاش نبود، حواسش به حرکات سید بود و گفت:"حاج آقا کمک نمیخواهید؟" سید به سمت کارگر رفت و به خوشرویی همیشگیاش گفت:"یک دست که صدا ندارد. میخواستم منبر را به آن طرف منتقل کنم. " کارگر که گویا سرکارگر هم بود رو به دو نفر دیگر کرد و جریان را گفت. کارگرها دست از کار کشیدند و چهارنفری، منبر را به سمت دیگر بردند. فرش نزدیک محل تخریب را جمع کردند و به جای قبلی منبر، منتقل کردند. حالا چند نفری بیشتر میتوانستند به دیوار کناری تکیه دهند.
🔹بچهها یکی یکی وارد شدند. همه اول نگاهی به کارگرها و گرد و خاک میکردند. بعد نگاهی به منبر که جایش عوض شده بود و بعد سید را میدیدند که ایستاده و دست راستش را برای مصافحه دراز کرده است. نفر چهارم هم همین سیر نگاه را داشت و باعث شد همه بخندند. نفر پنجم که صادق بود هم همین طور. باز همه خندیدند. سید جریان را توضیح میداد که نکند فکر کنند به او میخندند و کدورتی پیش بیاید. احمد و مهرداد که آمدند جلسه رسمی شد. سید بسم الله را گفت و از مهرداد خواست موضوع بحث قبلی را بگوید. بعد از دو جمله، مهرداد ساکت شد. سید تشکر کرد و از احمد خواست که خلاصهای از بحث جلسه قبل را بگوید.
🔸احمد، نمیدانست چه بگوید. سید گفت:"قیدوا العلم بالکتابه.. چیزهایی که یاد میگیریم خیلی زود فراموشمان میشوند اما همین که آن ها را بنویسیم، بیشتر یادمان میماند. اگر نوشته هایمان را مرور کنیم، بیشتر یادمان میماند. اگر نوشته هایمان را برای دیگران بازگو کنیم، هم بیشتر خواهیم فهمیدش، و هم دیرتر فراموشمان میشود. حالا نتیجه این حرف چه میشود؟" محمد که داشت دنبال چیزی در جیب پیراهنش میگشت گفت:"نتیجه اینکه حرفها را بنویسیم. اما ورق نداریم حاج آقا." سید، ورقهای سررسیدهای قدیمی را که خالی مانده بود از جیب کناری کیفش در آورد و به بچه ها داد. محمد تشکر کرد و با شرمندگی گفت:"خودکار هم نداریم" همه خندیدند. سید، سه چهار خودکار رنگیای که در کیفش داشت را به جمع داد. یکی از بچهها زیر لب گفت:"هر دفعه بیاییم از حاج آقا بگیریم دیگر." و باز همه خندیدند.
🔹سید پرسید:"خب اصلا چرا خوب است ما چیزی را یاد بگیریم؟" یکی از بچه ها گفت:"هر چیزی را که خوب نیست یاد بگیریم" مهرداد پرسید:"مثلا چه چیزی را نباید یاد بگیریم؟" همین طور بحث ادامه پیدا کرد. هر کس جملهای گفت. سید بحث را با سوال های بعدی جهت داد. وسط بحث، سکوت مطلقی بر جلسه حاکم شد. گوشها همه حساس شد. نگاهی به هم کردند و بعد سرها را به سمت کارگرها چرخاندند. کارگرها دست از کار کشیده بودند و با فاصله از جمع نشسته بودند و بحث را گوش میدادند. محمد، تازه فهمید آن سرتکان دادن سید وسط بحث و لبخندهای خاصش برای تعارف کارگرها به جلسهشان بود. بچه ها جا باز کردند تا کارگرها جلوتر بیایند و حلقه بحثشان یکدست شود. چیزی که روز اول، سید یادشان داده بود. یکی از کارگرها مدام به در نگاه میکرد و نگران آمدن آقای میرشکاری بود.
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_پنجاه_و_شش
🔹تلفن زنگ زد. سرکارگر از جمع فاصله گرفت و با تلفن حرف زد:"سلام آقای میرشکاری. بله. کمی از کار را انجام داده ایم. بله تا سه روز دیگر کار تمام است. نگران نباشید. خدانگهدار" خیال آقای میرشکاری از کارگرها که راحت شد با وکیل تماس گرفت: "سلام. میرشکاری هستم. متشکرم. دادخواست بنده آماده است؟ بله. سید جواد طباطبایی. بله همان سه مورد دیگر. برای زد و خورد شاهد هم دارم. نادر قاصدی. نام مجرم چنگیز بهرامی. بله. اگر زحمتتان نمی شود خودتان بقیه کارهایش را هم بکنید. بله روحانی هستند. مگر شهر ما دادگاه ویژه روحانیت ندارد که باید به.. درسته. مشکلی نیست. خدانگهدار" گوشی را قطع کرد و به حاج احمد گفت:"شما روحانیون هم دادگاه ویژه دارید. کمی کار پیچیده تر می شود." حاج احمد گفت:"چرا این کار را با او میکنی؟" میرشکاری گفت:"نشنیدی. به مجرم پناه داده. زد و خورد در ملا عام داشته. برای این محله خطرناک است. برای جامعه خطرناک است." حاج احمد که میدانست خود میرشکاری هم به این حرفها اعتقاد ندارد گفت:"پس چرا موقع کلاس قرآنش در مسجد، کارگر بردهای؟ گیرم خود سید آدم خطرناک، کلاس قرآن زنش را چرا به هم زدی؟ این چه طرز رفتاری است جدیدا از تو میبینم میرشکاری؟ از تو بعید است با این سن و سالت." میرشکاری که از شماتتهای حاج احمد کفری شده بود گفت:"سرم خلوت بود کار عقب مانده را انجام دادم. چه حرفها میزنی احمد"
🔸حاج احمد روی مبل داخل پذیرایی جابهجا شد و گفت:"برای من فیلم بازی نکن. بگو حسودیات شده. حسادت که شاخ و دم ندارد. همین طوری است. بگو بهت برخورده است یک جوان کاربلد آمده دل مردم را به دست میآورد. کاری که در این همه سال من نتوانستم انجام دهم. وقتی میگویند تهذیب و تقوا اگر نباشد، نفس آدم آیت الله میشود همین هاست دیگر فرهاد." میرشکاری از روی مبل برخاست. حاج احمد مچ دستش را محکم قاپید و نگهش داشت:"بهت بر نخورد فرهاد. من تو را خوب میشناسم. دست از این کارهایت بردار. آخر عاقبت ندارد." مچ دستش را شل کرد. میرشکاری بی حرف، از خانه حاج احمد خارج شد. همسر حاج احمد از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:"خوب کردی این حرفها را به او زدی. دلم برای این زن و شوهر میسوزد" حاج احمد عصا را از کنار مبل برداشت و گفت:"خدا به همه مان رحم کند. من هم دست کمی از او نداشتم اگر تو هی زیر گوشم نمیخواندی. از حرفهایت مطمئنی دیگر؟" همسر حاج احمد گفت:"مطمئن مطئمن. خودم آنجا بودم. کم مانده بود بزند زیر گوش زن سید." حاج احمد سر تکان داد و به اتاق رفت. همسر حاج احمد، صلوات شمار را برداشت و مشغول ادای نذری شده بود که از چند روز پیش شروع کرده بود. خدا را شکر کرد که احمد، حرفش را گوش کرده بود.
🔹بحث که تمام شد، سید به چنگیز پیام داد که جلسه یادت نرود. مردم برای نماز جماعت جمع میشدند. کارگرها وسایل و آجرهای شکسته را با فرغون به بیرون مسجد منتقل کردند. جارویی از حاج عباس گرفتند و تا میشد، آنجا را تمیز کردند. نماز جماعت ظهر برگذار شد. اکثر کاسبهای محل آمده بودند. مغازه های پشت مسجد همه تعطیل شده بود و مردم، در صف ایستاده بودند. سید، تحت الحنکش را روی شانه انداخته بود. سرش پایین بود و ذکر میگفت. اذان را داده بود و مشغول دعا کردن بین اذان و اقامه شد. چشمانش پر آب شد: "اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و راحتهم و سرورهم" دستانش را که بالا برده بود پایین آورد. سرش همان پایین افتاده بود. صدایش به الله اکبر بلند شد و اقامه را گفت. همه ایستادند و به سید اقتدا کردند. حاج عباس تکبیر گفت و به جز صدای کولرآبی، صدای دیگری نیامد. سید با صدایی لرزان حمد را بسیار آرام خواند. صدایش را به بسم الله، بلند کرد و سوره را خواند. صدایی به جز صدای کولر، به گوش صفهای عقبی نمیرسید.
🔸 حاج احمد، در میانه رکعت اول، به مسجد رسید. حاج عباس او را دید و خوشحال شد اما بروز نداد. حاج احمد گوشهای ایستاد و به نمازخواندن سید نگاه کرد. تکیه اش را روی عصای آلومینیومی انداخته بود. سید به رکوع رفت. دلش لرزید. این سید لاغر را میرشکاری میخواهد به دادگاه بکشاند. صدایی در گوش پیچید که:"فلفل نبین چه ریزه. گول هیکلش را نخور" نگاهی به هشت صف پر نماز جماعت پشت سرش انداخت. همه در سجده بودند و او همانجا گوشه دیوار ایستاده بود. ذکر سجده سید به سختی به گوشش رسید و مجدد دلش لرزید. یک حس قدیمی آشنا در وجودش شعله کشید. نفهمید چیست. نگاهی به دیوار خراب شده کرد. با خود گفت:"تا این پنجره آماده شود یک نگهبان شب اینجا باید بگذاریم". تکیهاش را از روی عصا برداشت و به آرامی از مسجد بیرون رفت. حاج عباس مکبری میکرد و نمی توانست حرکتی انجام دهد. حاج احمد رفت و نماز ظهر سید هم تمام شد.
@salamfereshte