eitaa logo
سلام فرشته
180 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1هزار ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹صدای زنگ خوردن، در گوش سید پیچید. ساعت 7 و نیم صبح بود و قرار بود همین ساعات، سید به او زنگ بزند. جواب نداد. مجدد گرفت. با صدای خوابالو پاسخش را داد:"سلام حاج آقا.ببخشید خواب بودم" سید گفت: "اشکالی ندارد. امروز ساعت 8 بیا مدرسه." صادق پاسخ داد:"نمی‌شه نیام؟ آخه مدرسه.." سید با خنده جواب داد:"درس که قرار نیست بخونی. منتظرت هستما. دیر نکنی. فعلا.. خدانگهدارت" صادق گوشی را قطع کرد. در رختخواب دراز کشید و چشمانش را بست:"کی حال داره بره مدرسه" دقایقی به همان حالت گذشت که یکهو یاد چیزی افتاد و مثل برق‌زده‌ها از جا پرید. دست و صورتش را شست. مسواک زد. یادش آمد روزه است. ته آب درون دهانش را خالی کرد. بلوز و شلوار رسمی پوشید. خود را در آئینه برانداز کرد و گفت:"خوش تیپ شدم" خنده‌ای کرد و از اتاقش بیرون آمد:"مامان.. من رفتم مدرسه. خدانگهدار" 🔸خانم قدیری از اتاق آمد بیرون. از دیدن صادق تعجب کرد. یادش نیامد آخرین بار کی لباس رسمی پوشیده بود. دفتر نقاشی‌هایش را در دست گرفته بود و کفش‌های مهمانی‌اش را پوشید. آقای قدیری از روشویی که بیرون آمد، صادق را دمِ در دید. ابرویش را بالا برد که:"بارک الله سحرخیز شدی. کجا به سلامتی؟" صادق از صدای پدر جا خورد. فکر می‌کرد خانه نباشد. به عجله، تمام قامت ایستاد. دفترها در دستانش خشک شدند و با صدایی نه چندان شاداب گفت:"سلام بابا. دارم می‌رم مدرسه. خداحافظ" خانم قدیری برای از بین رفتن سردی حاکم شده بر فضای خانه گفت:"برو به سلامت پسرم" و چند قدم تا دم در بدرقه‌اش رفت. 🔹در را که بست، آقاپرویز گفت:"خیلی لوسش می‌کنی." خانم قدیری گفت:"آخه مثل پدرش خواستنیه" و با این حرف خواست به همسرش مهرورزی کند. آقای قدیری گفت:"پول می‌خوای بگو پول می‌خوام. این مسخره بازی‌ها دیگه چیه؟" خانم قدیری همان طور که زهرا به او گفته بود حرفهای شوهرش را نشنیده گرفت و به محبت ورزیدن های کلامی و اهمیت دادن به شوهرش، ادامه داد:"پول را که خودت می‌دهی. تا الان هم اینقدر زحمت کشیدی که من و بچه ها همه مدیون فداکاری هایت هستیم. خدا خیرت بدهد. فدای مهربانی هات" آقا پرویز متعجبانه به حرفهای زنش گوش داد و با خود گفت:"یعنی چه شده؟" و گفت:"کسی چیزخورت کرده مهناز؟" خانم قدیری که مدت ها بود اسمش را از دهان شوهرش نشنیده بود مکثی کرد و گفت:"نه. فقط قفل زبانم را باز کردم. من تو را خیلی دوست دارم پرویز جان" پرویز همان طور که جوراب‌هایش را می‌پوشید که برود سرکار، سرش را بلند کرد و گفت:"نه مطمئنم که چیزخور شده ای" جوراب‌هایش را پوشید و کیف چرمی‌اش را برداشت. مقداری پول روی میز آرایش ساده داخل اتاق گذاشت و گفت:"یک دکتر برو" و از خانه بیرون رفت. 🔸خانم قدیری دلش شکست. مثل همیشه که حرفی می‌زد یا غذایی می‌پخت یا .. گوشی را برداشت و به زهرا پیامک داد:"دیدین فایده ندارد. برایم پول گذاشت که بروم دکتر. فقط چند جمله محبت آمیز به او زدم" بعد از چند دقیقه زهرا پاسخ داد:"پس جواب داده. نبینم از رحمت خدا ناامید بشویدها.. شما پرقدرت‌تر از این حرف‌ها هستید. یک خانم مومن قوی که دوست دارم تمام خوبی‌هایتان را یاد بگیرم و در زندگی‌ام به کار ببندم" خانم قدیری از خواندن پیامک زهرا، انرژی گرفت و با خود فکر کرد:"آره من ناامید از رحمت خدا نمی‌شوم. حتی اگر از پرویز ناامید شده باشم." و پاسخ داد:"ممنونم" زهرا برایش شکلک گل فرستاد و گوشی را گوشه دیوار گذاشت. پشت مادربزرگ را ماساژ داد و از خاطرات دوران جوانی مادربزرگ پرسید. علی اصغر و زینب هنوز خواب بودند. سید از زهرا خداحافظی کرد و به همراه چنگیز از خانه خارج شد. چنگیز گفت:"حاج آقا مزاحمتان هستم. بگذارید من بروم" سید دستش را به محبت فشرد و گفت:"کجا بروی. بیا که حسابی کار داریم." 🔹به مدرسه رسیدند. سید جواد چنگیز را معرفی کرد:"از دوستان خوب بنده هستند. در کارهای فنی قرار است کمک‌مان کنند. کاربلد و بسیار باهوش اند و البته بسیار لیز. مدام از دست آدم در می‌روند." و خنده‌ای کرد. مدیر که انسان فهمیده‌ای بود به آقا چنگیز دست داد و خوش آمد گفت. صادق پشت در اتاق مدیر منتظر ایستاده بود. سید گفت:"اگر اشکالی نداشته باشد لیست نمره های عربی هم کلاسی های آقا صادق را می‌خواستم" آقای مدیر گفت:"دقیقا برای چه کاری می‌خواهید؟" آقا سید با طمانینه خاصی گفت:"می‌خواهم چند تا از بچه ها را گلچین کنیم و اگر خانواده‌هاشان اجازه بدهند در مراسم جشن مسجد که چند روز دیگر است، از کمک هایشان استفاده کنیم" آقای مدیر گفت:"بچه‌های فعال مشخص‌اند. چه نیازی به لیست نمره‌هاست؟" سید نگاهی به چنگیز کرد و گفت:"آن‌هایی که نمره کمتری دارند را در نظر داشتم" و جدی و پرمهر، به چشمان متعجب آقای مدیر نگاه کرد. @salamfereshte
🔹سه نفر از بچه هایی که نمره شان کمتر از ده بود را انتخاب کرد. دو نفر هم به توصیه آقای مدیر، از بچه زرنگ‌ها. آقای مدیر برای هماهنگی، با خانواده‌ها تماس گرفت. قرار شد همه راس ساعت 9 در مدرسه باشند. سید، به کمک صادق، برنامه جلسه را ریخت: 3 دقیقه اول جلسه تلاوت . تا ده دقیقه معرفی سید و بچه ها به یکدیگر و چاق‌سلامتی‌ها، ده دقیقه هم برای معرفی طرح کلی و جلب مشارکت بچه‌ها و اینکه در چه حیطه‌ای علاقه به فعالیت دارند، بیست و دو دقیقه برای طرح و برنامه و تقسیم کار. چند دقیقه اخر جلسه هم به سوال و دعا و .. که قبل از ساعت ده، جلسه تمام شود تا سید به قرار ساعت ده و نیمش برسد. به نظر همه چیز خوب و عالی بود. صادق از اینکه در جلسه‌ای شرکت دارد و کارهای مدیریتی برگذاری جلسه و جشنی را می‌بیند به شعف آمده بود. روی طرحی که سید از او خواسته بود فکر کرد و در همان چند دقیقه‌ تا تشکیل جلسه، طرح زد. یکی از طرح‌ها را سید بیشتر پسندید اما گفت:"تصمیم نهایی باشد تا نظر بچه‌های تیم را هم بدانیم" 🔸چنگیز، سازه‌ای که سید از او خواسته بود را در ذهن مجسم کرد. خطوطی را کشید و اندازه‌هایی گرفت و گفت:"به این مقدار چوب یا هرچه که بخواهید با آن ساخته شود نیاز هست و این مقدار هم چفت و بست و .. " سید گفت:"روی کار با یولونیت فکر کن. کاری که دو طرف هم داشته باشد. یک طرف طرح میلاد و طرف دیگر برای شب‌های قدر" چنگیز، نگاهی عمیق به سید کرد و با خود گفت:"عجب فکری. بیخود نیست میرشکاری سرلج باهاش افتاده". مجدد فکر کرد و طرحی جالب تر به ذهنش رسید. خطوطی کشید و طرح را برای سید توضیح داد. صادق که از کار خودش آزاد شده بود، توضیحات چنگیز را نقاشی کشید. سید به سرعت عملش آفرین گفت و اضافه کرد:"به این نکته توجه داشته باشیم که این سازه قرار است در مسجد قرار داده شود. این هم باشد با بچه‌های تیم تصمیم بگیریم. " 🔹بچه‌ها آمدند. احمد و مهرداد و پرهام از بودن خودشان در کنار سید و بچه‌زرنگ‌ها تعجب کردند. سید از احمد خواست آیت الکرسی را بخواند. احمد خواند. خوب و عالی. با تلاوت احمد، جلسه شروع شد. سید، قبلا طرح را کمی برای صادق گفته بود و اواسط گفت‌و‌گو، از صادق خواهش می‌کرد بقیه‌اش را بگوید. صادق یادش رفته بود او هم جزو نفراتی است که نمره نه تنها درس عربی، بلکه تمام درس‌های مهمش، حدود ده و زیر ده بود. جمله صادق که تمام شد، سید نظر پرهام را پرسید. پرهام نگاهی به دوستان دیگرش انداخت و گفت:"نمی دانم. هر چه خودتان می‌دانید." سید، گفته صادق را مجدد توضیح داد. سوالی مطرح کرد و نگاهش را به پرهام دوخت تا پاسخ بدهد. پرهام دست و پایش را گم کرد. با دیدن آرامش و سکوت همراه با لبخند سید، کمی به خود مسلط شد. روی صندلی اتاق مدیر جابه‌جا شد و گفت:"خب.. به نظرم این مدلی باشد بهتر است" و روی برگه‌ای که سید روبرویش گذاشته بود چیزهایی نوشت. همه سرها روی برگه خم شد. محمد، یکی از بچه زرنگ‌های کلاس انگشت اشاره‌اش را روی یکی از کلمات نوشته‌ی پرهام گذاشت و گفت:"این اگر اینجا نباشد بهتر نیست؟" سعید هم نظر محمد را تایید کرد. صادق کمی از نوشته‌ها فاصله گرفت. مداد طراحی‌اش را در دستش چرخاند. چشمانش را ریز کرد. فکری به ذهنش رسید و گفت:"حاج آقا این چطور است؟" و تند تند چیزهایی نوشت و خطوطی را کشید. نگاه سید به چهره صادق بود. چه با خوشحال و پرانرژی طرح دوستانش را کامل می‌کرد. این صادق با صادق دو روز پیش چقدر متفاوت بود. خدا را شکر کرد. بچه‌ها خوششان آمد چون، هم، فکر پرهام را در خود داشت و هم فکر محمد و سعید را. 🔸آقای مدیر، به روابط صمیمانه و هم‌فکری‌های دوستانه بچه‌هایی نگاه کرد که تا چند هفته قبل، با هم دشمن بودند و از هر مسئله‌ای برای تحریک و اذیت همدیگر، استفاده می‌کردند. سید از همه نظرخواهی کرد. باتفاق آرا، همه این طرح را پسندیدند. چینش برنامه جشن که تمام شد، سراغ محتوا و فضاسازی رفتند و طرح های صادق را به نظرسنجی گذاشتند. چهار نفر از بچه‌ها همان طرح سید را پسندیدند. دو نفر موافق طرح دیگری بودند. چنگیز فکر کرد که خب رای اکثریت همان است پس همان طرح رای می‌آورد. اما سید رو به آن دو نفر گفت:"در این طرحی که انتخاب کرده اید، چه نکته قوتی دیده اید که در طرح دیگر نیست؟" بچه ها کمی فکر کردند و سه چهار مسئله را گفتند. سید گفت:"خب آقا صادق، این سه چهار مسئله را می‌توانی در طرح دیگر پیاده کنی؟" صادق کمی فکر کرد و گفت:"فکر کنم بشود" سید، از تک تک بچه‌ها خواست که یک دعا بکنند. هر کدام فکری کردند و دعایی. سید آمین گفت و ختم جلسه اعلام شد. @salamfereshte
🔸🔶 اللَّهَ لا يُحِبُّ کُلَّ مُخْتالٍ فَخُورٍ 💠ترجمه: خدا هیچ خودپسند فخرفروش را دوست ندارد خدا که دوست ندارد. ما آدمها هم دوست نداریم دیگران اینطور با ما رفتار کنند اما خودمان چرا در این نقش، غرق می شویم؟! 📚 قسمتی از آیه 18 سوره لقمان 🔹 @salamfereshte 👈
✨گفته شد که حب ودلبستگی به دنیا ریشه همه بدی هاست. 📌یکی از مصادیق حب دنیا حب مال است که انسان هرکاری می کند مالی را به دست آورد. چه از راه مشروع وچه غیر مشروع؛ بدست آوردن مال از راه مشروع بسیار خوب است، ولی مال غیر مشروع زندگی انسان را تباه می کند. 🍃کسی که به خدا وپیامبرش ایمان داشته باشد و در راه شناخت خدا قدم بردارد و فرمان های پیامبر را اطاعت کند، می داند که هرچه آن ها گفته اند به مصلحت خودش بوده وهیچ گاه فریب دنیا را نمی خورد وآخرتش را به دنیایش نمی فروشد. چرا که دنیا، دام شیطان است وآن را برای دنیا طلبان، زینت می دهد. 🌸🍃امام سجاد علیه السلام مي‌فرمايد: مَا مِنْ عَمَلٍ بَعْدَ مَعْرِفَةِ اللَّهِ جَلَّ وَ عَزَّ وَ مَعْرِفَةِ رَسُولِهِ أَفْضَلَ مِنْ بُغْضِ الدُّنْيَا؛ 🌸🍃بالاترین عمل‌ها کسب معرفت خدا، و سپس کسب معرفت پیغمبر است؛ بعد از این دو هیچ عملی مثل بغض دنیا ارزشمند نیست. 📚الکافی، ج2، ص130 #اخلاقی @salamfereshte
🌸🍃بچه ها انگشت به دهان ساده زیستی اش می ماندند. ☘️بااینکه کلی تجهیزات وانواع لباس دستش بود هیچوقت حاضر نمیشد لباس نو بپوشد. ☘️از ماشین استفاده نمی کرد،سوار موتور میشد. ☘️سال ۹۰-۹۱ از مجموعه تشکیلات یک دست لباس گرفته بود تا سال ۹۴ که شهید شد، همان را می شست و اتو می کردو می پوشید. 📚عمار حلب/صفحه ۲۸۶ #از_شهدا_بیاموزیم @salamfereshte
🔹چنگیز به احترام سید با او سر قرار رفت والا اصلا دل خوشی از کسی که قرار بود به ملاقاتش بروند نداشت. احساس حقارت و بی ارزشی در مقابل او داشت در حالی که در کنار سید، احساس آرامش و شخصیت می‌کرد. قبل از رفتن مجدد سید تماس گرفت و کسب اجازه برای دیدار. در خانه زده شد. کسی برای خوش‌آمد گویی نیامد. سید چند بار یاالله گفت. جوابی نیامد. داخل نشد. با صاحب خانه تماس گرفت:"سلام علیکم. منزل تشریف دارید؟ .. بله. چشم.. " گوشی را قطع کرد و به آقا چنگیز گفت:"بفرما داخل اخوی. خیلی خوش آمدی" چنگیز خنده‌اش گرفت. وارد شدند. خانه‌ای بسیار بزرگ، با مبلمان هایی مجلل. از تابلوفرش‌ها و لوسترهای روشن بگذریم. فقط در همان طبقه همکف، چهار اتاق بزرگ بود که یکی مخصوص پذیرایی از مهمان‌ها بود. ورودی خانه شبیه سالن پذیرایی وسیع و مبله بود. سید گفت:"از این طرف برویم اخوی" وارد اتاق شدند. اتاق هم دست کمی از سالن نداشت. سید جلو رفت و با حاج احمد، دیده بوسی کرد. حاج احمد خوش آمد گفت. نگاهش به چنگیز قفل شد. چنگیز هم سلام و احوال‌پرسی کرد. حاج احمد به سردی پاسخش را داد و به او هم تعارف کرد بنشیند. 🔸سید حال و احوال کرد و پرسید:"ان شاالله کی سرپا می‌شوید حاج آقا. جایتان در مسجد بسیار خالی است." حاج احمد که در این چند روز کمی چاق‌تر شده بود گفت:" پاهایم قوت ندارد. خیلی نمی‌توانم بایستم و راه بروم. فعلا که به کمک واکر، فقط تا بیت الخلاء می‌روم." سید حال موتورسوار را پرسید و گفت:"با او چه کردید؟ چند ماه است بیکار است و با همان موتور برای زن و بچه‌اش امرار معاش می‌کرد" حاج احمد با جدیت تمام و کمی تحکم گفت:"تقصیر خودش است. پلیس هم او را مقصر دانسته که سرعتش زیاد بوده. خودش باید زندانی می‌شد نه موتورش" سید سرش را زیر انداخت و گفت:"نفرمایید حاج آقا. من تعریف مهربانی ها و گذشت‌هایتان را بسیار شنیده‌ام. خوبی و کمک هایی که به زندانیان می‌کنید و کرده‌اید. این بنده خدا هم گرفتار است. از طرفی آنقدر هم عزت نفس دارد که چیزی نمی‌گوید. باور کنید من هم شما را ندیدم که از ماشین پیاده شدید." حاج احمد که مانده بود چه بگوید گفت:"بله در این روزگار همه گرفتارند. شما می‌گویی من چه کنم؟" سید متواضعانه پاسخ داد:"اختیار دارید. شما بزرگ ما هستید و ما باید از شما مشورت بگیریم. مطمئنم که بهترین رفتار را با ایشان خواهید داشت." حاج احمد ساکت و آرام سید را نگاه کرد. سید نگاهی به چنگیز کرد و گفت:"این آقا چنگیز ما برای مراسم جشن نیمه ماه مبارک طرحی داشتند که دوست داشتیم شما بشنوید و نظرتان را بگویید. امیدوارم جسارت بنده را ببخشید که موقت به جای شما در مسجد خدمت می‌کنم." 🔹از آن طرف چنگیز طرح را برای حاج احمد توضیح داد و از این طرف، صادق. خانم قدیری، از هیجانی که صادق در توضیح دادن طرح داشت شادمان بود. مدام خدا را شکر می‌گفت و اشتیاقش را به شنیدن ادامه صحبت های صادق، نشان می‌داد. صادق هم وقتی اشتیاق مادر را دید، همان جا دفتر نقاشی‌اش را باز کرد و نمونه‌ای را کشید. خیلی زیبا و هنری شده بود. مادر، دفتر را برداشت. به خطوطی که صادق با ظرافت و دقت کشیده بود نگاه کرد. برخی جاها فشارش را بیشتر کرده بود و پررنگ تر شده بود. برخی جاها خط را کلفت تر کشیده بود و مشخص بود مداد را کمی به پهلو غلتانده است. با خود گفت:"چرا من زودتر استعداد طراحی‌اش را نفهمیدم" پیشانی پسرش را بوسید و گفت:"خیلی قشنگ و با سلیقه کشیده ای" صادق از تعریف مادر خوشحال شد و تشکر کرد و اجازه گرفت به اتاق برود تا به درس و کارهایش برسد. برای مادر شنیدن اسم درس از دهان صادق شیرین آمد. 🔸دوستان صادق هم در پارک مشغول بودند چه مشغول بودنی. مهرداد که تازه به جمع پرهام و احمد اضافه شده بود پرسید:"جلسه درباره چیست؟" پرهام گفت:"جلسه صبح به توان دو" مهرداد گفت :"یعنی چه؟" پرهام جلوتر آمد و با لحنی خاص گفت:"خب آقا محمود نظر شما چیست؟" احمد با انگشت ادای نوشتن در آورد و گفت:"حاج آقا به نظرم این طور بهتر است" و انگشتش را روی چمن‌ها طوری تکان داد که گویا در حال کشیدن و نوشتن چیزی است. محمود گفت:"نکنه دارین ادای حاج آقا را در می‌آورید؟" پرهام و احمد هر دو خندیدند. پرهام گفت:"نکنه فکر کردی ما با آن بچه مثبت‌ها در جشن، آن هم در مسجد، مشارکت می‌کنیم؟" و ادای محمود را در آورد که:"در تدارکات و انتظامات روی من حساب کنید. " محمود با نگاهی پر از سوال پرسید:"یعنی می‌خواهید کارها را انجام ندهیم؟ ولی ما قول دادیم." پرهام و احمد باز هم خندیدند:" برو بابا چه کسی حال دارد. حالا ما یک چیزی گفتیم جلوی آقای مدیر. مگر ندیدی چطور نگاهمان می‌کرد؟" محمود ساکت شد و به دوستانش نگاه کرد. @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫تکی یا گروهی؟ 📌به تنهایی، قرآنم به راه است. نمازم اول وقت است. انفاق و صدقه‌هایم سرجایش است. خوبی‌هایم بسیار و فراگیر است.. احسنت.. اما این یک مرحله است ✨مرحله بالاتر این است که در کارهای نیک، تعاون و همکاری باشد. قرآن به ما می‌آموزد که کارهای نیکتان را به صورت گروهی انجام دهید: ☘️وَتَعَاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَالتَّقْوَى (المائدة/2) و در نيکوکاري و پرهيزگاري با يکديگر همکاري کنيد 🌸یکی از اثرات همکاری گروهی در کار نیک، این است که در گروه، فضا و امکان رشد و تعالی، متفاوت و بسیار بالاتر است. دقت کرده‌ای چقدر سفارش به نماز جماعت شده. یک علتش همین است. @salamfereshte
🌸🍃خداوند چیزی برتر از عقل دربین بندگانش قرار نداده است. 📌انسان عاقل بوسیله ی اندیشه وتفکر مصلحت سنجی می کند آنچه که در راستای رضایت وخوشنودی خداست را برمی گزیند وبا تلاش خود، به خواسته اش می رسد. 🍃می خواهد علمی بیاموزد فکر می کند؛چه علمی سودمندتراست که هم به جامعه اش خدمت کند وهم مورد رضایت خداوند باشد.بعد از انتخاب برای رسیدن به هدفش تلاش می کند و با توکل برخداوند به موفقیت می رسد. 🍃 تنها آرزوی چیزی را در سرپروراندن و تلاش نکردن انسان را به جایی نمی رساند. 🌸🍃امام علی علیه السلام فرمودند:العاقِلُ يَعتَمِدُ عَلى عَمَلِهِ، الجاهِلُ يَعتَمِدُ عَلى أمَلِهِ 🌸🍃خردمند، بر تلاش خود تكيه مى كند و نادان، بر آرزوهایش. 📚غررالحكم حدیث 1240   @Salamfereshte
🔹حاج احمد طرح چنگیز را شنید. هر چه فکر کرد دید خوب است و نمی‌تواند ایرادی از آن بگیرد. با اکراه، تایید کرد. سید گفت:"یک مسئله دیگر هم هست که نظرتان را می‌خواستم. اگر موافق باشید جای منبر را در مسجد عوض کنیم" حاج احمد نیم خیز شد و گفت:"یعنی چی؟" سید گفت:"جای الان منبر رو به تنها کولر مسجد است. از طرفی، دیوار پشت منبر محل مناسبی برای نشستن و تکیه دادن است. اگر اجازه بدهید، منبر را در ضلع روبروی در بگذاریم" حاج احمد گفت:"سالهاست منبر همان جاست. چرا می‌خواهید تغییرش دهید؟" سید گفت:"علت‌ها را که عرض کردم" حاج احمد به لحنی کنایه‌آمیز گفت:"من که مسجد نیستم. هر کاری می خواهید انجام دهید. تشکر که آمدید عیادت." سید از جا برخواست:"عذرخواهی می‌کنم مزاحمتان شدیم. الهی که هر چه زودتر سرپا شوید و چراغ مسجد را روشن کنید.. جایتان بسیار خالی است." حاج احمد تشکر و خداحافظی کرد. سید و چنگیز همان طور آرام که آمده بودند، همان طور هم رفتند. 🔸چنگیز به سید گفت:"اگر اجازه بدهید من جایی کار دارم. شب می‌یام مسجد ان شاالله سر قرار. کمی هم به طرح مان برسم. " سید به چنگیز دست داد و گفت:"خدا خیرت بدهد. تعارف نکنی ها. منزل ما الان منزل شماست. ما مهمان شما هستیم. اگر بیرون کاری نداشتی حتما بیا منزل. من الان باید در خدمت بچه ها باشم والا همراهی‌ات می‌کردم." و از هم خداحافظی کردند. سید سر موقع خودش را به خانه رساند. زهرا گفت:"فکر نمی کردم امروز برای نگهداشتن بچه‌ها بیایی" سید همان طور که لباس علی اصغر را تعویض می‌کرد پرسید:"چرا؟ قرارمان بود موقع کلاس قرآنت من خدمت بچه‌ها را بکنم دیگر" زهرا کش چادرش را پشت سر انداخت و گفت:"بله. گفتم شاید چون مادربزرگ اینجاست نیایی و مراقبت از بچه ها را.." سید لبخندی زد و گفت:"مادربزرگ روی چشم ما جا دارند. درست است که ایشان لطف دارند اما این یکی دو ساعت کمک به شما، برکت عمر من است." زهرا، از این نگاه سید بسیار لذت برد و با خود گفت:"کاش من هم همیشه همین طور باشم." به اتاق رفت. مادر بزرگ را که مشغول تلاوت قرآن بود بوسید و خداحافظی کرد و به مسجد رفت. 🔹علی اصغر حاضر شده بود. زینب هم که مانتو پوشیده بود، چادرش را سر کرد. سید، تلفن را کنار مادربزرگ گذاشت و گفت:"مطمئن هستید حالتان خوب خوب است؟" مادر بزرگ مهربانانه گفت:"بله من خوبم حاج آقا. نگران نباشید. مزاحم کارتان نباشم" سید برگه‌ای برداشت و شماره تلفن خودش و زهرا را با خط درشت یادداشت کرد و گفت:" اگر مشکلی پیش آمد یا مسئله‌ای حتما زنگ بزنید خودمان را برسانیم. شرمنده به بچه‌ها قول پارک داده بودم برای امروز. باز هم اگر کمی حالتان مساعد نیست در خدمتتان باشیم. مگر نه بچه‌ها؟" زینب گفت:"بله می‌مانیم کنارتان. پارک را یک روز دیگر می‌رویم" علی اصغر کمی چهره‌اش را در هم کرد و گفت:"ولی من پارک می‌خوام" سید از حالت علی اصغر خندید و گفت:"پارک هم می‌رویم چشم." و از مادر بزرگ خداحافظی کرد و التماس دعا گفت. 🔸دست علی اصغر و زینب را گرفت و قدم رو، طول کوچه را طی کردند. دستان بچه‌ها را از سر محبت فشاری می‌داد و نگاهی پر مهر به آن‌ها می‌کرد. هر بار، بچه‌ها شادتر و پرانرژی‌تر می‌شدند. علی اصغر سعی می‌کرد جلوی خنده‌اش را بگیرد و قیافه جالبی پیدا کرده بود. تا ایستگاه اتوبوس را پیاده رفتند و با هم حرف زدند. علی اصغر از نقاشی‌ها و بازی‌هایش با مادر گفت و زینب از مادربزرگ و قصه‌ها و رسیدگی‌های مادر به مادر بزرگ. سید، لذت برد از حرف زدن‌های این کودکان آسمانی. زیر لب شکر خدا را کرد و به حرفهایشان عکس العمل نشان داد. اتوبوس بعد از چند دقیقه انتظار آمد. سوار اتوبوس که شدند، وانت سفیدی جلوی مسجد ایستاد. اتوبوس راه افتاد. سید وانت را نگاه کرد که چند مرد از آن پیاده شدند. یکی از آن‌ها، آقای میرشکاری بود. گوشی‌اش را در آورد و با زهرا تماس گرفت:"سلام زهرا جانم. ببخش وسط کلاست. در مسجد را از پشت قفل کن لطفا... نه چیزی نیست. من داخل اتوبوسم. اگر مشکلی پیش آمد تماس بگیر..کلاس خوبی داشته باشی.. قربانت.. خدانگهدارت" 🔹زهرا که از جلسه بلند شده بود و گوشه‌ی مسجد رفته بود، چادرش را روی سر مرتب کرد. به سمت در رفت و کمی بازش کرد و بیرون را نگاه کرد. چند کارگر در حال تخلیه کردن کیسه‌هایی بودند. آقای میرشکاری هم بالای سرشان بود و دستور می‌داد که آن ها را کجای حیاط بگذارند. زهرا با خود گفت:"خدا به خیر کند." در را بست و از پشت، قفل کرد. پرده سبز رنگ کلفت جلوی در شیشه‌ای مسجد را کامل کشید و سر جایش نشست. قرآن را باز کرد و آیه‌ای که نرگس در حال تلاوتش بود را پیدا کرد و زیر لب خواند. خانم قدیری نگاهی به زهرا کرد و به اشاره گفت:"مشکلی پیش آمده؟" زهرا به اشاره پاسخ داد:"چیزی نیست." و لبخند زد و نگاهش را به قرآن دوخت. @Salamfereshte
🌹ولادت حضرت فاطمه معصومه(سلام الله علیها) و روز دختر بر شما مبارک باشد 🌹 🌺روز خوب و پر از نور و معنویتی را داشته باشید 🔹 @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹سوره تمام شد. زهرا، قرآن را بست. دفترش را کنارش باز کرد و گفت:"حدود نیم ساعت است قرآن می‌خوانیم. سعی کردیم درست بخوانیم. در بین آیات، ترجمه برخی لغات را گفتیم که معنای آیه را بهتر بفهمیم. قبل از تلاوت، شأن نزول، یا قصه آیاتی که می‌خواستیم بخوانیم را مرور کردیم. هر روز همین کارها را می‌کنیم. به خودتان نگاه کنید ببینید از قبل از این جلسات تا الان، تفاوتی در خودتان احساس کرده اید؟" چند دقیقه‌ای به سکوت گذشت. جمعیت خواهرها به نسبت روزهای اول بیشتر شده بود. جوانان و نوجوانان هم به جمع اضافه شده بودند. یکی از نوجوانان که صورتی ظریف و سبزه داشت گفت:"تا قبل از این من خیلی قرآن نمی‌خواندم اما از وقتی اینجا می‌آیم بیشتر دوست دارم قرآن بخوانم. یعنی به ذهنم می‌خورد که بروم قرآن بخوانم. البته تنبلی‌ام می‌گیرد و خیلی وقت‌ها نمی‌روم. ولی خب، قبلا به ذهنم هم نمی‌خورد که بروم قرآن بخوانم. کاری به کار قرآن نداشتم." زهرا برای توفیقات روز افزون این دختر خوب، صلواتی از جمع گرفت و او را تحسین کرد. دختری دبیرستانی که قدی بلند و چهارشانه داشت و عادت داشت موقع نشستن، صاف و راست بنشیند گفت:"من یک قرآن در جیبم گذاشتم و هر وقت بتوانم کمی می‌خوانم ولو به یک آیه. ترجمه اش را هم می‌خوانم که بفهمم چه می‌خوانم. همان که چند روز پیش گفته بودید." زهرا صلواتی هم برای این دختر خوب گرفت و تحسینش کرد. خانم قدیری گفت:"البته من چند روز بیشتر نیست که به جمعتان پیوسته ام اما در همین چند روز، آرامشی خاص نصیبم شده است و صبح ها هر طور شده سعی می‌کنم خودم را به جلسه برسانم." زهرا از حضورشان تشکر کرد و گفت:"خیلی خوشحالیم که شما را با نشاط می‌بینیم. خیلی هم خوب است.. احسنت" و همه صلواتی هم برای خانم قدیری فرستادند. 🔸زبان همه باز شده بود. راحت و صمیمی حالت‌های جدیدی که داشتند را بیان کردند. برخی ها هم نمی‌دانستند که چه بگویند و در جواب سوال زهرا اینطور پاسخ دادند که:"تا به حال به این مسئله فکر نکرده بودند" زهرا در جواب گفت:"اشکالی ندارد. از این به بعد، حالت ها و افکار و ساعاتتان را رصد کنید. خودتان را مطالعه کنید که چیزهای مختلف، چه تاثیراتی روی شما می‌گذارد. این مطالعه و دقت، ما را از بسیاری مسائل نجات داده و وارد بسیاری از خوبی‌ها خواهد کرد." زهرا نگاهی به دفتر کنار دستش انداخت. به تک تک خواهران نظر انداخت و گفت:"تا به حال برایتان پیش آمده سریالی را دنبال کنید؟" جمع یکصدا گفتند:"بله" یکی از دخترها گفت:"من از سریال‌های کره‌ای خوشم می‌آید و دنبال می‌کنم" زهرا تبسم کرد و گفت:"سریال ها چه ویژگی ای دارند؟ ما را در یک ساعت به خصوص، در یک مکان به خصوص، می‌نشانند و دقایقی یا ساعاتی ما را با خود همراه می‌کنند. " بحث جالب و جذاب شده بود. نگاه ها پر اشتیاق به زهرا دوخته شده بود. خواهرها با تکان دادن سر یا لبخندهایشان، حرفهای زهرا را تایید کردند. 🔹 زهرا ادامه داد:"و ما بعد از یک هفته که یک سریال را می بینیم، شاید زودتر، شاید کمی دیرتر، سنسورهای مغز و بدنمان نزدیک آن ساعت خاص یا مکان خاص که می‌رسد، حساس می‌شود. شده تا به حال تلویزیون خاموش بوده باشد و شما احساس کنید که الان وقت شروع سریال است و ساعت را نگاه کنید ببینید بله. نزدیک است. یا تلویزیون را روشن کنید و ببینید بله تیتراژ ابتدایی اش است؟" اکثرا خندیدند و گفتند:" بله بله. خیلی شده. "یکی از خانم های مسن گفت:"من همیشه برنامه سمت خدا را می‌بینم. چند بار این اتفاق برایم افتاده" زهرا گفت:"نکته‌اش در همین است. در ساعت خاص، مکان خاص، کار خاصی را با تمرکز انجام دادن، ما را با آن مانوس می‌کند." کمی مکث کرد. مجدد همان جمله را تکرار کرد و گفت:" از این فرمول باید استفاده کنیم و وجودمان را با خدا، قرآن، اهل بیت، کار نیک و خیلی چیزهای دیگر که انرژی‌زا است، آرامش بخش است، روح‌افزاست، مانوس کنیم." 🔸صدای کوبیدن در مسجد، سکوت حاکم بر جلسه را برهم زد. زهرا برخاست و پشت پرده رفت. صدای آقای میرشکاری آمد:"خانم طباطبایی، کلاس را تعطیل کنید ما اینجا بنایی داریم" زهرا گفت:"نیم ساعت دیگه تمام می شود. لطفا تا آن موقع صبر کنید" آقای میرشکاری صدایش را بلند کرد که:"آنوقت پول این سه کارگر را در این نیم ساعت شما می دهید؟ جمع کنید بساطتان را ببینم. کلاس گذاشته اند سر خود." دستگیره در را چند بار به پایین فشار داد و آخر سر مشتش را به شیشه کوبید و گفت:"د باز کن این در را.." تپش قلب زهرا زیاد شده بود. سعی کرد خونسرد باشد:"عرض کردم، نیم ساعت دیگه کلاس تمام می شود. با اجازه تان من بروم سر کلاس" و از در فاصله گرفت. صدای بالا پایین شدن در و مشت و فریاد آقای میرشکاری را شنید اما چه باید می کرد. @salamfereshte
🌸🍃توی زندگیم یه چیزی کمه میدونم جوابش ظهورشماست 🌸🍃می بینم یه دردی تووجودمه که با دیدن روی ماهت شفاست. #اللهم_عجل_لولیک_الفرج @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹سید نگران زهرا بود. گوشی را برداشت که تماس بگیرد. با خود گفت:"شاید وسط تلاوت و یا صحبت باشد"گوشی را در جیب قبا گذاشت. علی اصغر را از روی تاب بغل کرد و روی صندلی نشست. زینب هم کنار بابا نشست. سید گفت:"بچه‌ها نزدیک ظهر است و هوا گرم‌تر می‌شود. مادر بزرگ هم در خانه تنهاست. نظرتان چیست برویم خانه و دو سه روز دیگر مجدد بیاییم پارک به جای این نیم ساعت زودتری که می‌رویم. کدام بهتر است؟" زینب که عاقل تر بود گفت معلوم است که آن یکی بهتر است. علی اصغر گفت:"باز هم بمانیم بازی کنیم"زینب رو به علی اصغر گفت:"ببین علی، اگه الان بریم خونه دو سه روز دیگه بابا ما را می‌آورد پارک. ولی اگر الان بمانیم فقط همین امروز است ها" علی اصغر که لپ‌هایش از گرما گُل انداخته بود گفت:"خب باشد. برویم خانه ولی باید برایم یک آبمیوه هم بخرید."سید، صورت علی اصغر را بوسید و گفت:"می‌خریم ان شاالله."و به سمت خانه حرکت کردند. 🔸نزدیک مسجد، از تاکسی پیاده شدند. از خیابان رد شدند. کلید خانه را به زینب داد و گفت:"شما بروید خانه من هم چند دقیقه دیگر می‌آیم" علی اصغر بهانه گرفت که "من با بابا می‌روم." سید او را قلقلکی داد و گفت:"ناقلا، مگر نمی‌خواهی آبمیوه‌ات را بخوری. اینجا که نمی‌شود. همه روزه‌اند. بدو برو خانه بخور تا من هم بیایم و با هم کاردستی درست کنیم. " زینب دست برادر را گرفت و به سمت خانه دویدند. سید. با نگاه بچه‌ها را بدرقه کرد تا داخل خانه شدند. به سمت مسجد رفت. کارگرها زیر سایه تک درخت مسجد نشسته بودند:"سلام علیکم .خداقوت.. اتفاقی افتاده؟ ."یکی از کارگرها با لهجه‌ای خاص گفت:"منتظریم در مسجد را باز کنند تا دیوار کناری را خراب کنیم." سید متعجبانه علت را پرسید. "این طور به ما گفته‌اند. چرایش را نمی‌دانیم. بفرمایید خودشان آمدند."سید چرخید و پشت سرش، آقای میرشکاری را دید که از ماشین گرانقیمتش پیاده شد: "سلام علیکم. نماز روزه هایتان قبول حاج آقا"آقای میرشکاری پرونده به دست پاسخ داد:"چه سلامی چه علیکی. خانمتان درِ مسجد را باز نمی‌کند. ما کار داریم. نمی دانم چرا اینجا همه برای ما یاغی شده‌اند." سید گفت:"خیر باشد. مشکلی پیش آمده؟" میرشکاری گفت:"نه چه مشکلی. قرار بود یک پنجره به سمت باغچه کنار مسجد باز کنیم که فرصت نمی‌شد. این روزها سرِ من خلوت‌تر است گفتم این کار را انجام دهم. بگویید مسجد را خالی کنند کارگرها به کارشان برسند." 🔹سید به کلاس قرآن قبل از اذان ظهر و تلاوت جزء بعد از نماز ظهر و نمازهای جماعت و برنامه‌هایی که قرار بود از این به بعد در مسجد صورت بگیرد اندیشید که با این بنایی، عملا کارها به هم گره خورده و مختل می‌شود؛ اما چیزی نگفت. با زهرا تماس گرفت و گفت که امروز یک ربع کلاس را زودتر تعطیل کند و دم درِ مسجد منتظرش است. کلید، در قفل چرخید و درب مسجد باز شد. همه خواهران خوشحال و شاد، یکی یکی از مسجد بیرون آمدند. زهرا، رحل‌ها و قرآن ها را به کمک خانم قدیری جمع کرد. کلید را از قفل در آورد و بیرون آمد. خانم قدیری از حالت های جدیدی که صادق داشت برای سید گفت و سید هم مدام، خدا را شکر کرد. زهرا در مسجد را بست و خواست آن را قفل کند که آقای میرشکاری به صدای بلند گفت:"نبندید خانم. قرار نیست که تا آخر روز ما اینجا معطل باشیم." و کلید را گرفت و گفت: "این دست من باشد تا هر کس و ناکسی وارد مسجد نشود" دل زهرا از این همه نیش و کنایه‌هایی که به سید زده می‌شد شکست. چیزی نگفت و از درب اصلی مسجد خارج شد و گوشه‌ای ایستاد. 🔸سید که آمد، زهرا پرسید:"بچه‌ها چطورند؟ پارک خوب بود؟" سید شاداب و پر مهر گفت:"پارک عالی بود اما اگر شما هم بودی عالی‌تر می‌شد در این هوای گرم و زبان روزه" زهرا که هنوز در حال و هوای اتفاقات مسجد بود، مزاح سید را نفهمید:"چه ربطی داشت؟" سید خندید و گفت:"عالی تر دیگر.. تَر.. خیس.." زهرا یاد پارک‌هایی که با هم می‌رفتند افتاد و گفت:"آهان از اون لحاظ. مگر آمپول نبرده بودید؟" سید گفت:"اختیار دارید. آمپول‌ها که در ضبط مادر خانه است. بی اجازه که دست بهش نمی‌زنیم." زهرا از حمایت های سید تشکر کرد و گفت:"حالا با این اوضاع، کلاس‌ را چه کنم؟" سید گفت:"درست می‌شود. نگران نباش. به خدا توکل کن." نزدیک خانه رسیده بودند. زهرا از این قدم زدن دو نفره بسیار لذت برده بود:"یادش بخیر سالها قبل.." سید، نگاه خاص و عمیقی به زهرا کرد و گفت:"چرا یادش بخیر.. هنوز کنار هم هستیم خدا را شکر" زهرا هم خندید و منتظر شد سید کلید به قفل خانه بیاندازد اما سید کنار ایستاد و گفت:"دست شما را می‌بوسد. کلید دست بچه‌هاست." زهرا در خانه را باز کرد:"بفرما داخل عزیزم..کلاس خودت را چه می‌کنی؟" سید در را پشت سرش بست و گفت:"برگزار می‌کنیم." و خندید و یاالله گفت. زهرا گفت:"من جلوتر بروم ببینم مادر بزرگ در چه حال است" @salamfereshte
✨ای که دستت می رسد کاری بکن 📌انسان ها بی نیاز از یکدیگر نیستند.هرکس برای رسیدن به هدف وخواسته اش یا حتی گذراندن امور زندگی اش به دیگران نیازمند است. 🍃مثل نیاز دانش آموز به معلم وکتاب برای یادگیری.یا نیاز مردم به نانوا و بنا و نجار و...برای برآوردن نیاز هایشان. 🔸 البته این نیاز دوطرفه است وهر شخص پولی وپاداشی را درازای کاری که انجام می دهد می گیرد. 🍃گاهی نیاز یک طرفه است یعنی کاری را برای کسی انجام دادن بدون چشمداشت و پاداش از او. 🔸شخص فقیری احتیاج به چیزی دارد،ولی از نظر مالی وسعش نمی رسد. یا گره مشکل شخصی به دست کسی باز می شود که از موقعیت اجتماعی خوبی برخوردار است. یا انسان کاری را می خواهد انجام دهد که به تنهایی از عهده ی خودش خارج است و نیاز به کمک دیگری دارد. 💞که این نوع برآوردن نیاز از اجر وفضیلت بسیاری برخورداراست. 🌸🍃الامام الصادق - علیه السّلام -: قال الله عزّوجل: ألخَلقُ عِِیالی فَأَحبُّهُمْ إِلی أَلْطَفُهمْ بِهمِ وَ أَسعاهُمْ فی حَوائِجِهِمْ. 🌸🍃خدای متعال می فرماید: مردم خانواده من هستند، پس محبوب ترین آنان نزد من کسانی هستند که با مردم مهربان تر و در راه برآوردن نیازهای آنان کوشاتر باشند. 📚«الکافی، ج 2، ص 199» #اخلاقی @Salamfereshte
🔹علی اصغر از اتاق بیرون دوید:"مادربزرگ مرده. هر چه صدایش می‌کنیم بلند نمی‌شود." زهرا به سرعت پله ها را دوتا یکی کرد و داخل اتاق شد. دستش را جلوی بینی مادر بزرگ گرفت. زینب بالای سر مادربزرگ نشسته بود و گریه می‌کرد. زهرا رو به علی اصغر که در آغوش سید بود کرد. لبخند زد و گفت:"حالشان خوب است. خواب هستند. " و اشاره به سمعکی که کنار بالشت افتاده بود کرد و گفت:"صدایتان را نشنیده اند" با این حال، به نرمی دستگاه فشار را روی بازوی مادربزرگ بست. فشارشان خوب بود. سید، علی اصغر و زینب را از اتاق بیرون برد. از پلاستیک ورق‌های باطله، چند برگه برداشت و موشک‌های کاغذی درست کرد و شروع کرد به پرتاب کردن سمت بچه‌ها. علی اصغر موشکی را برداشت و به سمت بابا پرت کرد. زهرا از اتاق بیرون آمد. سید گفت:"مامان را موشک باران کنیم" و همه‌ی موشک‌های کاغذی را به سمت زهرا روانه کردند. زهرا موشکی را روی هوا گرفت. دو تای دیگر را از روی زمین برداشت و به هیجان گفت:"به من موشک پرتاب می کنید. حالا نشان‌تان می‌دهم" و به خنده، موشک‌ها را یکی یکی به سمت بچه ها و سید فرستاد. 🔸سید نگاهی به ساعت انداخت. لباس پوشید. موقع بیرون رفتن از خانه به زهرا گفت:"اگر آقا چنگیز آمدند، با من تماس بگیر". پیشانی زهرا را بوسید و گفت:"به خاطر همه خوبی هایت، متشکرم. من را هم دعا کن بانو." سید به مسجد رفت. کارگرها کمی از دیوار را خراب کرده بودند. ورودی مسجد را حسابی خاک گرفته بود. دیواری که قرار بود پنجره روی آن نصب بشود، دیواری بود که قبلا منبر کنارش بود. به سمت منبر رفت. نگاهی به پایه‌هایش کرد. چرخ نداشت. کمی تکانش داد. دید نمی تواند به تنهایی بلندش کند. یکی از کارگرها که نوبت کلنگ زنی‌اش نبود، حواسش به حرکات سید بود و گفت:"حاج آقا کمک نمی‌خواهید؟" سید به سمت کارگر رفت و به خوش‌رویی همیشگی‌اش گفت:"یک دست که صدا ندارد. می‌خواستم منبر را به آن طرف منتقل کنم. " کارگر که گویا سرکارگر هم بود رو به دو نفر دیگر کرد و جریان را گفت. کارگرها دست از کار کشیدند و چهارنفری، منبر را به سمت دیگر بردند. فرش نزدیک محل تخریب را جمع کردند و به جای قبلی منبر، منتقل کردند. حالا چند نفری بیشتر می‌توانستند به دیوار کناری تکیه دهند. 🔹بچه‌ها یکی یکی وارد شدند. همه اول نگاهی به کارگرها و گرد و خاک می‌کردند. بعد نگاهی به منبر که جایش عوض شده بود و بعد سید را می‌دیدند که ایستاده و دست راستش را برای مصافحه دراز کرده است. نفر چهارم هم همین سیر نگاه را داشت و باعث شد همه بخندند. نفر پنجم که صادق بود هم همین طور. باز همه خندیدند. سید جریان را توضیح می‌داد که نکند فکر کنند به او می‌خندند و کدورتی پیش بیاید. احمد و مهرداد که آمدند جلسه رسمی شد. سید بسم الله را گفت و از مهرداد خواست موضوع بحث قبلی را بگوید. بعد از دو جمله، مهرداد ساکت شد. سید تشکر کرد و از احمد خواست که خلاصه‌ای از بحث جلسه قبل را بگوید. 🔸احمد، نمی‌دانست چه بگوید. سید گفت:"قیدوا العلم بالکتابه.. چیزهایی که یاد می‌گیریم خیلی زود فراموشمان می‌شوند اما همین که آن ها را بنویسیم، بیشتر یادمان می‌ماند. اگر نوشته هایمان را مرور کنیم، بیشتر یادمان می‌ماند. اگر نوشته هایمان را برای دیگران بازگو کنیم، هم بیشتر خواهیم فهمیدش، و هم دیرتر فراموشمان می‌شود. حالا نتیجه این حرف چه می‌شود؟" محمد که داشت دنبال چیزی در جیب پیراهنش می‌گشت گفت:"نتیجه اینکه حرفها را بنویسیم. اما ورق نداریم حاج آقا." سید، ورقهای سررسیدهای قدیمی را که خالی مانده بود از جیب کناری کیفش در آورد و به بچه ها داد. محمد تشکر کرد و با شرمندگی گفت:"خودکار هم نداریم" همه خندیدند. سید، سه چهار خودکار رنگی‌ای که در کیفش داشت را به جمع داد. یکی از بچه‌ها زیر لب گفت:"هر دفعه بیاییم از حاج آقا بگیریم دیگر." و باز همه خندیدند. 🔹سید پرسید:"خب اصلا چرا خوب است ما چیزی را یاد بگیریم؟" یکی از بچه ها گفت:"هر چیزی را که خوب نیست یاد بگیریم" مهرداد پرسید:"مثلا چه چیزی را نباید یاد بگیریم؟" همین طور بحث ادامه پیدا کرد. هر کس جمله‌ای گفت. سید بحث را با سوال های بعدی جهت ‌داد. وسط بحث، سکوت مطلقی بر جلسه حاکم شد. گوش‌ها همه حساس شد. نگاهی به هم کردند و بعد سرها را به سمت کارگرها چرخاندند. کارگرها دست از کار کشیده بودند و با فاصله از جمع نشسته بودند و بحث را گوش می‌دادند. محمد، تازه فهمید آن سرتکان دادن سید وسط بحث و لبخندهای خاصش برای تعارف کارگرها به جلسه‌شان بود. بچه ها جا باز کردند تا کارگرها جلوتر بیایند و حلقه بحث‌شان یکدست شود. چیزی که روز اول، سید یادشان داده بود. یکی از کارگرها مدام به در نگاه می‌کرد و نگران آمدن آقای میرشکاری بود. @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹تلفن زنگ زد. سرکارگر از جمع فاصله گرفت و با تلفن حرف زد:"سلام آقای میرشکاری. بله. کمی از کار را انجام داده ایم. بله تا سه روز دیگر کار تمام است. نگران نباشید. خدانگهدار" خیال آقای میرشکاری از کارگرها که راحت شد با وکیل تماس گرفت: "سلام. میرشکاری هستم. متشکرم. دادخواست بنده آماده است؟ بله. سید جواد طباطبایی. بله همان سه مورد دیگر. برای زد و خورد شاهد هم دارم. نادر قاصدی. نام مجرم چنگیز بهرامی. بله. اگر زحمتتان نمی شود خودتان بقیه کارهایش را هم بکنید. بله روحانی هستند. مگر شهر ما دادگاه ویژه روحانیت ندارد که باید به.. درسته. مشکلی نیست. خدانگهدار" گوشی را قطع کرد و به حاج احمد گفت:"شما روحانیون هم دادگاه ویژه دارید. کمی کار پیچیده تر می شود." حاج احمد گفت:"چرا این کار را با او می‌کنی؟" میرشکاری گفت:"نشنیدی. به مجرم پناه داده. زد و خورد در ملا عام داشته. برای این محله خطرناک است. برای جامعه خطرناک است." حاج احمد که می‌دانست خود میرشکاری هم به این حرف‌ها اعتقاد ندارد گفت:"پس چرا موقع کلاس قرآنش در مسجد، کارگر برده‌ای؟ گیرم خود سید آدم خطرناک، کلاس قرآن زنش را چرا به هم زدی؟ این چه طرز رفتاری است جدیدا از تو می‌بینم میرشکاری؟ از تو بعید است با این سن و سالت." میرشکاری که از شماتت‌های حاج احمد کفری شده بود گفت:"سرم خلوت بود کار عقب مانده را انجام دادم. چه حرفها می‌زنی احمد" 🔸حاج احمد روی مبل داخل پذیرایی جابه‌جا شد و گفت:"برای من فیلم بازی نکن. بگو حسودی‌ات شده. حسادت که شاخ و دم ندارد. همین طوری‌ است. بگو بهت برخورده است یک جوان کاربلد آمده دل مردم را به دست می‌آورد. کاری که در این همه سال من نتوانستم انجام دهم. وقتی می‌گویند تهذیب و تقوا اگر نباشد، نفس آدم آیت الله می‌شود همین هاست دیگر فرهاد." میرشکاری از روی مبل برخاست. حاج احمد مچ دستش را محکم قاپید و نگهش داشت:"بهت بر نخورد فرهاد. من تو را خوب می‌شناسم. دست از این کارهایت بردار. آخر عاقبت ندارد." مچ دستش را شل کرد. میرشکاری بی حرف، از خانه حاج احمد خارج شد. همسر حاج احمد از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:"خوب کردی این حرف‌ها را به او زدی. دلم برای این زن و شوهر می‌سوزد" حاج احمد عصا را از کنار مبل برداشت و گفت:"خدا به همه مان رحم کند. من هم دست کمی از او نداشتم اگر تو هی زیر گوشم نمی‌خواندی. از حرف‌هایت مطمئنی دیگر؟" همسر حاج احمد گفت:"مطمئن مطئمن. خودم آنجا بودم. کم مانده بود بزند زیر گوش زن سید." حاج احمد سر تکان داد و به اتاق رفت. همسر حاج احمد، صلوات شمار را برداشت و مشغول ادای نذری شده بود که از چند روز پیش شروع کرده بود. خدا را شکر کرد که احمد، حرفش را گوش کرده بود. 🔹بحث که تمام شد، سید به چنگیز پیام داد که جلسه یادت نرود. مردم برای نماز جماعت جمع می‌شدند. کارگرها وسایل و آجرهای شکسته را با فرغون به بیرون مسجد منتقل کردند. جارویی از حاج عباس گرفتند و تا می‌شد، آنجا را تمیز کردند. نماز جماعت ظهر برگذار شد. اکثر کاسب‌های محل آمده بودند. مغازه های پشت مسجد همه تعطیل شده بود و مردم، در صف ایستاده بودند. سید، تحت الحنکش را روی شانه انداخته بود. سرش پایین بود و ذکر می‌گفت. اذان را داده بود و مشغول دعا کردن بین اذان و اقامه شد. چشمانش پر آب شد: "اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و راحتهم و سرورهم" دستانش را که بالا برده بود پایین آورد. سرش همان پایین افتاده بود. صدایش به الله اکبر بلند شد و اقامه را گفت. همه ایستادند و به سید اقتدا کردند. حاج عباس تکبیر گفت و به جز صدای کولرآبی، صدای دیگری نیامد. سید با صدایی لرزان حمد را بسیار آرام خواند. صدایش را به بسم الله، بلند کرد و سوره را خواند. صدایی به جز صدای کولر، به گوش صف‌های عقبی نمی‌رسید. 🔸 حاج احمد، در میانه رکعت اول، به مسجد رسید. حاج عباس او را دید و خوشحال شد اما بروز نداد. حاج احمد گوشه‌ای ایستاد و به نمازخواندن سید نگاه کرد. تکیه اش را روی عصای آلومینیومی انداخته بود. سید به رکوع رفت. دلش لرزید. این سید لاغر را میرشکاری می‌خواهد به دادگاه بکشاند. صدایی در گوش پیچید که:"فلفل نبین چه ریزه. گول هیکلش را نخور" نگاهی به هشت صف پر نماز جماعت پشت سرش انداخت. همه در سجده بودند و او همان‌جا گوشه دیوار ایستاده بود. ذکر سجده سید به سختی به گوشش رسید و مجدد دلش لرزید. یک حس قدیمی آشنا در وجودش شعله کشید. نفهمید چیست. نگاهی به دیوار خراب شده کرد. با خود گفت:"تا این پنجره آماده شود یک نگهبان شب اینجا باید بگذاریم". تکیه‌اش را از روی عصا برداشت و به آرامی از مسجد بیرون رفت. حاج عباس مکبری می‌کرد و نمی توانست حرکتی انجام دهد. حاج احمد رفت و نماز ظهر سید هم تمام شد. @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 قلب تپنده💚 معجزه خدا ♥مهمترین عضو بدنم، همین قلبی است که صدای تپش هایش را در خلوت های شبانه، خوب می شنوم. ♥اگر قلب نباشد، حیاتی ندارم. 🔻امام صادق علیه‌السلام فرمودند : هر چیزی قلبی دارد و قلب قرآن ، سوره یس است . تشبیه به قلب میتواند این نکته را برساند که: 1⃣ مهم ترین و اساسی ترین مطالب در سوره یس است 2⃣ بدون آن ها، حیات ایمانی ام از بین می رود. 🔸سوره یس چه دارد؟ 1.📍 سه اصل اساسی مهم دین : .ابتدا نحوه مواجهه مردم را با انبیاء الهی بیان می کند 👈 به اصل اعتقادی نبوت می پردازد و بعد👈 به موضوع توحید و👈 سپس به موضوع معاد و دلایل اثبات آن توجه می کند . 2. 📍این سه اصل ، عصاره اصول عقاید دین است که حیات دینی انسان را تأمین میکند . @salamfereshte
🔹حاج عباس میکروفون را دست سید داد و دنبال حاج احمد دوید. سید ادعیه مخصوص تعقیبات را خواند. هوا گرم بود و با شکافی که بین دیوار ایجاد شده بود، خنکای کولر به بیرون می‌رفت و مسجد خنک نمی‌شد. سید از تعقیبات و مستحبات کم کرد و نماز عصر را قامت بست. محمد، مکبری را به عهده گرفت تا حاج عباس بیاید. اما تا آخر نماز خبری از حاج عباس نشد. هم‌کلاسی‌های صادق همه جمع شده بودند. نماز که تمام شد همه حلقه زدند. سید به همراه دونوجوان، رحل‌ها را چیدند و قرآن ها را روی رحل گذاشتند. برخی هایشان قرآن را باز کرده بودند و در همین فاصله کوتاه، مشغول تلاوت شدند. سید نشست. بسم اللهی آرام گفت. به حضرت رسول صلی الله علیه و آله توسل کرد و قرآن را باز کرد. همیشه نفر اول حاج عباس و بعد آقای مرتضوی تلاوت می‌کردند. حاج عباس نبود. آقای مرتضوی هم. سید، از محمد خواست قرآن را شروع کند. محمد شروع کرد. سید، با صدایی آرام همراهی کرد. محمد خیلی خوب و روان قرآن را خواند. نفر بعدی مهران بود. از بچه‌های گیم نت. چند روز بود به مسجد می‌آمد و در جزءخوانی شرکت داشت. آرام و سخت خواند اما بالاخره خواند. چند ایراد کوچک داشت که سید روی برگه‌ای یادداشت کرد تا بعد آن اشکالات را در جلسه مطرح کند و روی آن تمرین بیشتری داشته باشند. چرخش جلسه را به افراد میانسال رساند و آن ها هم با صوت و لحن های متفاوت تلاوت کردند. سید از تک تک تلاوت‌کنندگان تشکر کرد. در وسط جلسه، نکاتی از دو سه آیه تلاوت شده گفت و به تلاوت ادامه دادند. 🔸نصف صفحه از جزء، سهم تلاوت سید شد. یک ساعتی بود دوزانو نشسته بود. کمر صاف. قرآن را روی دست گرفته بود و همراه با دیگران آرام می‌خواند. نوبت به او که رسید، قرآن را بالاتر آورد. انگار که دو دستش به دعا باز است و قرآن کریم را از بزرگی تحویل گرفته است. با همان کمر صاف و دو زانو، با لحنی حزین و شمرده شمرده شروع کرد: اعوذبالله من الشیطان الرجیم... در همان دقیقه اول، اشک از دیدگانش سرازیر شد. سید هیچکس را نمی‌دید. هیچ صدایی نمی‌شنید. او بود و صدای قرآن. او بود و صدای خدا که از جایگاه بهشتیان حرف می‌زد. او بود و تحذیر خدا که از جایگاه جهنمیان حرف می‌زد. تن و بدنش لرزشی خفیف به خود گرفت. آیات عذاب بود و سید را در خود مچاله کرده بود. صدایش می‌لرزید. صادق، محو سید شده بود و دیگر قرآن روی رحل را نگاه نکرد. با خود گفت:"او چه می‌خواند که اینگونه اشک می‌ریزد." صدای گریه زنانه‌ای از قسمت خواهران به گوش رسید. پسرها متعجبانه به یکدیگر نگاه کردند که یعنی کیست. جزء تمام شد. تلاوت سید پنج دقیقه بیشتر طول نکشید اما همه چشم ها را گریان کرد. دعای ختم قرآن را خواند و صلوات گرفت. قرآن را بست. روی دست گرفت و رو به جمع که برخی در حال پاک کردن اشک‌هایشان بودند گفت:"قبول باشد الهی. تلاوت های زیبایی داشتید. بسیار زیبا. از حضورتان تشکر می‌کنم." و تک تک از همه قاریان تشکر کرد و گفت:" اگر سوالی دارید بفرمایید.. "سوالی مطرح نشد. سید مجدد از جمع صلوات گرفت. رحل جلوی رویش را تا کرد. مردم بلند شدند. برخی قرآن و رحل ها را سر جایش گذاشتند و برخی هم از مسجد خارج شدند. سید برخاست. قرآن ها را جمع کرد و رحل‌های تا نشده را تا زد و هر کدام را سرجایش گذاشت. 🔹صادق گوشه ای ایستاده بود و سید را نگاه می‌کرد. هنوز بغض گلویش را گرفته بود. سید روی شانه‌اش زد که:"چه شده مرد؟ الان جلسه داریم ها.. بیا برویم وضویی تازه کنیم." دست صادق را به نرمی گرفت. پر مهر کنارش قدم برداشت و به وضوخانه رفتند. کارگرها مشغول کار شده بودند و صدای کلنگ زنی‌شان سکوت بعد از ظهر محله را شکست. آستین های قبا و پیراهن را تا زد. تا بالاتر از آرنج ها. کمی شیر را باز کرد و مشتی آب گرفت. نگاهش به زلالی آب که رسید خدا را شکر کرد: خدایا از اینکه آب را چنین زلال و طاهر برایمان آفریده ای تو را شکر می کنیم. الحمدلله الذی جعل الماء طهورا و لم یجعله نجسا.. هم به فارسی دعا را گفت و هم عربی. صادق هم آستین هایش را بالا داد. آب را باز کرد. مشتی آب گرفت و در دل، همین تشکر را از خدا کرد. سید، دستانش را به آن مشت، شست. مشتی دیگر گرفت و به صورت ریخت و هم زمان با دست دیگرش شیر آب را بست. به فارسی دعای وضو را گفت تا صادق هم متوجه بشود. صادق هم همان طور وضو گرفت. سید لبخندی به او زد و گفت:"قبول باشد آقا صادق عزیز.. حالت بهتر است الحمدلله." صادق که احساس نشاط و شادابی و آرامش خاصی وجودش را گرفته بود گفت:"بله. خوبم. خیلی. ممنونم" و از وضوخانه بیرون رفتند. @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌟زندگی 🌺می‌تپد. قلب‌مان را می‌گویم. همان که به تپش‌هایش زنده ایم. 🌸قلب جسممان دست خداست و او چه زیبا هر لحظه، تپش و حیات را می‌دهد که اگر لحظه ای قطع شود، عمرمان به سر آمده است. 🔹اما باید بدانیم قلب روحمان دست خودمان است. دست منی که غافل می‌شوم. فراموشم می‌شود. تنبلی می‌کنم و تمرد گاهی. ❤️انگار که روحمان را زنده می کنیم با شوک‌های شب قدر با توبه و ارتباط با خدا و دوباره به کما می‌فرستیمش. مجدد کتابی می‌خوانیم ومعرفتمان به خدا زیادتر می‌شود و شوک دیگری به قلب روحمان می‌دهیم و مجدد، به کما می‌فرستیمش. 🌹از قرآن یاد بگیریم که حیات قلب مان به چیست. آن ها را روزانه در دستور کار تغذیه روحمان قرار دهیم. یادت که هست سوره یس را چرا قلب قرآن نامیده اند. اگر نه اینجا را بخوان: https://eitaa.com/salamfereshte/422 @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹تقریبا همه بچه ها جمع شده بودند. سید نگاهش به شکاف روی دیوار بود که با هر کلنگ بزرگ‌تر می‌شد. کارگرها وسایلشان را گوشه ای جمع کردند. خاک و آجرهای شکسته را بیرون از مسجد بردند و خداحافظی کردند. به ساعتش نگاه کرد. چند دقیقه تا شروع جلسه وقت داشت. نزدیک گوش صادق گفت:"می روم چیزی بخرم. اگر دیر کردم راس ساعت شروع کنید و طرحی که کشیده‌ای را کامل توضیح بده تا من بیایم." صادق چشمی گفت و کنار بچه‌ها رفت. سید، عبایش را بالا گرفت و به نرمی دوید. چند قدمی نرفته بود که چنگیز را دید وارد مسجد شد. همان طور که از روی لبه درب آهنی مسجد می‌پرید، گفت:"زود برمی‌گردم ان شاالله. جلسه را شروع ..." و از چنگیز دور شد. چون عمامه بر سر داشت نمی توانست سریع‌تر بدود. با یک دست عمامه را گرفت و با دست دیگر، قبا و عبایش را جمع کرد و بالا گرفت که احیانا زیر پا نرود. به سر خیابان رسید. کمی فکر کرد. به سمت چپ رفت. شیب خیابان به همان سمت بود و سرعتش زیادتر شد. به مغازه ابزارفروشی رسید. مغازه دار در حال بردن تورهای رنگی به داخل مغازه‌اش بود. 🔸سید نفسی تازه کرد و با صدایی که به تپش‌های قلب سید، کم و زیاد می‌شد گفت:"سلام علیکم پدرجان. از این نایلون‌ها یک متر می‌خواستم. و یک چسب اگر امکان دارد." مغازه دار گفت:"تعطیل کرده ام حاج آقا." سید گفت:"بله متوجه‌ام. اگر زحمتتان نمی‌شود. نیازمبرم دارم. لطف می‌کنید." مغازه دار که لبخند و روی خوش سید را دید، دست از انتقال وسایل کشید و یک متر نایلون برای او برید. سید، پول را حساب کرد. نایلون را گوشه‌ای گذاشت و در جمع کردن وسایل، به مغازه دار کمک کرد:"نیازی نیست حاج آقا. خودم انجام می‌دهم." سید با خوشرویی گفت:"اختیار دارید. من به شما مدیون هستم. کارم را راه انداختید. خدا خیرتان بدهد. این کمک مختصر که چیزی نیست." وسایل جابه‌جا شد. مغازه دار کرکره را پایین کشید. 🔹سید نایلون را زیر بغل زد و با همان دست، عبا و قبایش را گرفت. چسب را در مچ دستی که عمامه را با آن گرفته بود انداخت و دوید. خیابان نسبتا خلوت بود. عرق از سر و روی سید راه افتاده بود. این بار سربالایی بود و سرعت سید هم بیشتر. یک دقیقه از شروع جلسه گذشته بود. به میدان رسید. سرعت را کم کرد و داخل مسجد شد. دو دقیقه از جلسه گذشته بود. صادق در حال توضیح طرحش بود. همان طور که به جلسه گوش داد، نایلون را باز کرد. سرچسب را پیدا کرد و کشید. ده سانتی برید. نایلون را روی شکاف دیوار گذاشت و گوشه‌اش را چسب زد. چنگیز جلو آمد و سر نایلون را گرفت. نگاه قدرشناسانه سید، دل چنگیز را شاد کرد. در عرض یک دقیقه، شکاف دیوار بسته شد. سید به همراه چنگیز به جلسه پیوستند. 🔸بچه‌ها رو به کولر نشسته بودند. سید به تک تکشان دست داد. کنار صادق نشست. بلند و با تواضع از همه عذرخواهی کرد که دیر به جلسه رسید. از صادق جداگانه معذرت خواهی کرد که صحبتش به خاطر ورود او نیمه تمام ماند و حلالیت خواست. صادق از این همه احترام کردن های سید به وجد آمده بود. نمی‌دانست در جواب چه باید بدهد. سید او را از سکوت در آورد و گفت:"خب آقا صادق گُلِ طراح ما، ادامه بده که حسابی سر کیف آمدم از طرح زیبا و پرمغزت." لب صادق به لبخند حسابی باز شده بود. ادامه طرحی که کامل کرده بود را توضیح داد. وسط صحبت هایش سید به به و چه چه می‌کرد و نکات علمی و زیباشناختی طرح صادق را می‌گفت که دید بچه‌ها نسبت به این طراحی، باز و کامل باشد. چنگیز از شور و شوق صادق، خوشش آمده بود. به یونولیت‌هایی که قرار بود این طرح روی آن پیاده شود فکر کرد. محمد و سعید گزارش محتوایی که قرار بود آماده کنند را دادند. سید تاکید کرد منبع این محتواها حتما نوشته شود که بی سند و منبع مطلبی گفته نشود. 🔹پرهام پرسید: "چطور است مسابقه کتابخوانی هم بگذاریم و روز جشن جایزه بدهیم؟" مهرداد گفت:"آخر مگر خودت کتاب می‌خوانی که مسابقه کتاب‌خوانی می‌خواهی راه بیاندازی؟" پرهام گفت:"خب مسابقه فوتبال و بوکس کامپیوتری که نمی‌شود در مسجد گذاشت. می ماند کتابخوانی دیگر" بچه‌ها موافق بودند. سید بعد از اعلام نظر همه گفت:"مسابقه فوتبال هم خوب است. مسابقه کتاب‌خوانی هم که عالی است. چه کتابی باشد حالا؟" محمد گفت:"از آن جایی که همه ما اهل کتاب و کتاب‌خوانی هستیم بهتر است خودتان اسم کتابی را بگویید که ما نخوانده باشیم" همه زدند زیر خنده. مهرداد گفت:"نه خداییش تا حالا چندتا کتاب غیر از کتاب درسی خوانده‌ای محمد؟" خنده روی صورت محمد ماسید. با صدایی آرام‌تر از جمله قبل گفت:"شاید کلا پنج تا"پرهام گفت:"من را بگو که فقط دخترک کبریت فروش را خوانده‌ام. آن هم برای برادر کوچک ترم که بگیرد بخوابد" و خندید. با خنده‌ی او، همه خندیدند. @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا