#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_پنجاه_و_یک
🔹چنگیز به احترام سید با او سر قرار رفت والا اصلا دل خوشی از کسی که قرار بود به ملاقاتش بروند نداشت. احساس حقارت و بی ارزشی در مقابل او داشت در حالی که در کنار سید، احساس آرامش و شخصیت میکرد. قبل از رفتن مجدد سید تماس گرفت و کسب اجازه برای دیدار. در خانه زده شد. کسی برای خوشآمد گویی نیامد. سید چند بار یاالله گفت. جوابی نیامد. داخل نشد. با صاحب خانه تماس گرفت:"سلام علیکم. منزل تشریف دارید؟ .. بله. چشم.. " گوشی را قطع کرد و به آقا چنگیز گفت:"بفرما داخل اخوی. خیلی خوش آمدی" چنگیز خندهاش گرفت. وارد شدند. خانهای بسیار بزرگ، با مبلمان هایی مجلل. از تابلوفرشها و لوسترهای روشن بگذریم. فقط در همان طبقه همکف، چهار اتاق بزرگ بود که یکی مخصوص پذیرایی از مهمانها بود. ورودی خانه شبیه سالن پذیرایی وسیع و مبله بود. سید گفت:"از این طرف برویم اخوی" وارد اتاق شدند. اتاق هم دست کمی از سالن نداشت. سید جلو رفت و با حاج احمد، دیده بوسی کرد. حاج احمد خوش آمد گفت. نگاهش به چنگیز قفل شد. چنگیز هم سلام و احوالپرسی کرد. حاج احمد به سردی پاسخش را داد و به او هم تعارف کرد بنشیند.
🔸سید حال و احوال کرد و پرسید:"ان شاالله کی سرپا میشوید حاج آقا. جایتان در مسجد بسیار خالی است." حاج احمد که در این چند روز کمی چاقتر شده بود گفت:" پاهایم قوت ندارد. خیلی نمیتوانم بایستم و راه بروم. فعلا که به کمک واکر، فقط تا بیت الخلاء میروم." سید حال موتورسوار را پرسید و گفت:"با او چه کردید؟ چند ماه است بیکار است و با همان موتور برای زن و بچهاش امرار معاش میکرد" حاج احمد با جدیت تمام و کمی تحکم گفت:"تقصیر خودش است. پلیس هم او را مقصر دانسته که سرعتش زیاد بوده. خودش باید زندانی میشد نه موتورش" سید سرش را زیر انداخت و گفت:"نفرمایید حاج آقا. من تعریف مهربانی ها و گذشتهایتان را بسیار شنیدهام. خوبی و کمک هایی که به زندانیان میکنید و کردهاید. این بنده خدا هم گرفتار است. از طرفی آنقدر هم عزت نفس دارد که چیزی نمیگوید. باور کنید من هم شما را ندیدم که از ماشین پیاده شدید." حاج احمد که مانده بود چه بگوید گفت:"بله در این روزگار همه گرفتارند. شما میگویی من چه کنم؟" سید متواضعانه پاسخ داد:"اختیار دارید. شما بزرگ ما هستید و ما باید از شما مشورت بگیریم. مطمئنم که بهترین رفتار را با ایشان خواهید داشت." حاج احمد ساکت و آرام سید را نگاه کرد. سید نگاهی به چنگیز کرد و گفت:"این آقا چنگیز ما برای مراسم جشن نیمه ماه مبارک طرحی داشتند که دوست داشتیم شما بشنوید و نظرتان را بگویید. امیدوارم جسارت بنده را ببخشید که موقت به جای شما در مسجد خدمت میکنم."
🔹از آن طرف چنگیز طرح را برای حاج احمد توضیح داد و از این طرف، صادق. خانم قدیری، از هیجانی که صادق در توضیح دادن طرح داشت شادمان بود. مدام خدا را شکر میگفت و اشتیاقش را به شنیدن ادامه صحبت های صادق، نشان میداد. صادق هم وقتی اشتیاق مادر را دید، همان جا دفتر نقاشیاش را باز کرد و نمونهای را کشید. خیلی زیبا و هنری شده بود. مادر، دفتر را برداشت. به خطوطی که صادق با ظرافت و دقت کشیده بود نگاه کرد. برخی جاها فشارش را بیشتر کرده بود و پررنگ تر شده بود. برخی جاها خط را کلفت تر کشیده بود و مشخص بود مداد را کمی به پهلو غلتانده است. با خود گفت:"چرا من زودتر استعداد طراحیاش را نفهمیدم" پیشانی پسرش را بوسید و گفت:"خیلی قشنگ و با سلیقه کشیده ای" صادق از تعریف مادر خوشحال شد و تشکر کرد و اجازه گرفت به اتاق برود تا به درس و کارهایش برسد. برای مادر شنیدن اسم درس از دهان صادق شیرین آمد.
🔸دوستان صادق هم در پارک مشغول بودند چه مشغول بودنی. مهرداد که تازه به جمع پرهام و احمد اضافه شده بود پرسید:"جلسه درباره چیست؟" پرهام گفت:"جلسه صبح به توان دو" مهرداد گفت :"یعنی چه؟" پرهام جلوتر آمد و با لحنی خاص گفت:"خب آقا محمود نظر شما چیست؟" احمد با انگشت ادای نوشتن در آورد و گفت:"حاج آقا به نظرم این طور بهتر است" و انگشتش را روی چمنها طوری تکان داد که گویا در حال کشیدن و نوشتن چیزی است. محمود گفت:"نکنه دارین ادای حاج آقا را در میآورید؟" پرهام و احمد هر دو خندیدند. پرهام گفت:"نکنه فکر کردی ما با آن بچه مثبتها در جشن، آن هم در مسجد، مشارکت میکنیم؟" و ادای محمود را در آورد که:"در تدارکات و انتظامات روی من حساب کنید. " محمود با نگاهی پر از سوال پرسید:"یعنی میخواهید کارها را انجام ندهیم؟ ولی ما قول دادیم." پرهام و احمد باز هم خندیدند:" برو بابا چه کسی حال دارد. حالا ما یک چیزی گفتیم جلوی آقای مدیر. مگر ندیدی چطور نگاهمان میکرد؟" محمود ساکت شد و به دوستانش نگاه کرد.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_پنجاه_و_یک
🔹ریحانه که مشغول طراحی حاشیه بورد بود، دست از کار می کشد. تخته چوب بزرگی را از پشت کمد اتاقش بیرون می آورد. یک طرفش را روی میز می گذارد و طرف دیگر را روی شوفاژ کنار اتاق. چینش مطالب و تزئینات دور آن ها را با همدیگر روی تخته چوب مشخص می کنیم. با گوشی اش عکسی از آن ها می گیرد و همه را داخل پوشه می گذاریم.
+ نرگس جان با اجازه ات یه سر برم به خانم توانمند بزنم و بیام؟
- آره حتما. برو. من هستم.
🔸سیستم را خاموش می کنم. حوصله کتاب خواندن ندارم. وقتش را هم ندارم. دوست دارم وقتی کتابی را می خوانم تا تمامش نکرده ام آن را زمین نگذارم و می دانم در آن زمان کم، چنین کتابی وجود ندارد. چشمم به روزنامه گوشه میز می افتد.خبرهای کوتاه روزنامه جان می دهد برای زمان های کم. شروع به خواندن می کنم. یکی دو مطلب را می خوانم. تیتر صفحات بعدی اش برایم جالب نیست. روزنامه را می بندم. متوجه صفحات نیازمندی هایش می شوم که دور برخی از موارد خط کشیده شده است. مثل زمانی که دنبال خانه بودیم و این وظیفه مهم را من انجام می دادم.
- خونه 200 متری، نارمک، 400 میلیون. داریم که بدیم؟
= دنبال اجاره ای باش دختر.
- آهان. باشه. این یکی چطوره؟ 130 متر، رهن کامل 90 میلیون. اینم هست. 91 متر، شهرک صادقیه، 800 اجاره، 50 میلیون رهن.
= بازم بگرد..
🔻نیازمندی ها را برمی دارم. دنبال خانه نمی گردد. ریحانه از کوچه، به پنجره اتاق تقه ای می زند و داخل می شود. نیازمندی ها را روی میز می گذارم.
- یادش بخیر چه چقدر دنبال خونه توی این نیازمندی ها گشتم. تو دنبال چی می گردی؟
+ دنبال کاری که بتونم انجامش بدم.
یاد پدر و زحمت هایش می افتم.
- مثلا چه کاری؟
+ مثلا معلمی. تدریس خصوصی. یا از این قبیل کارها.
- تدریس خصوصی؟ خب چرا نمی یای به مهناز درس بدی؟
+ مهناز؟
- دخترخالمه. کنکوریه. هفته پیش که مادرم که رفته بود خونه خاله پری، می گفت که خاله داره دنبال معلم برای درس عربی می گرده. تو درس عربی ضعیفه. می خوای بپرسم ببینم معلم پیدا کردن یا نه؟
+ لطف می کنی. ممنون میشم.
🔹خوشحال می شوم که شاید بتوانم کاری برای ریحانه انجام بدهم. گوشی ام زنگ می خورد. پدر پشت در خانه ریحانه منتظرم است. از ریحانه تشکر و خداحافظی می کنم. امشب پدر زودتر از همیشه به خانه آمده است. خوشحال هستم.
******
🔸همانطور که فکرش را می کردم، هنوز نتوانسته اند برای مهناز معلم عربی پیدا کنند. آن محله ای که آن ها می نشینند از این چیزها خبری نیست. به بهانه دیدن خاله و معرفی ریحانه، همراه ریحانه راهی منزل خاله پری می شویم. حدود یک ساعت در راه هستیم. رانندگی ریحانه حرف ندارد. یک جا نزدیک بود تصادف کنیم که با مهارت خاصی خطر را رد کردیم. بالاشهرها که می رویم، سرعت ماشین ها بیشتر می شود. انگار جاده های بالاشهر، برای مسابقه گذاشتن ساخته شده است!
🔻مستخدمشان در را باز می کند. ماشین را داخل پارکینگ بزرگشان می بریم. خاله پری به استقبالمان می آید. همانطور که صندلی مرا به جلو هل می دهد، با ریحانه خوش و بش می کند. از ریحانه پرسیده بودم حق الزحمه خوبی می دهند؟ جواب داده بود اصلا مطرحش نکرده ام. و من متعجب از اینکه مگر می شود انسان کاری را انجام دهد و پولش را پیش پیش مشخص نکند! وارد شدن به خانه خاله پری برای من مشکل بود. پله های پاگرد زیادی داشت و بالارفتن از این پله ها آن هم با صندلی چرخدار کار را مشکل می کرد. مستخدمشان آمد و با کمک ریحانه و خاله پری مرا به داخل بردند. خجالت کشیدم. باید هر چه زودتر توان دوباره راه رفتن را کسب می کردم. دکتر که می گفت می توانم. پس باید بتوانم.
🔹داخل ساختمان مجلل خانه خاله پری می شویم. شوهر خاله پری، شغل آزاد دارد و از این راه سرمایه زیادی کسب کرده است. خانه بزرگ و حیاطِ پر دار و درخت شان نشان دهنده وضعیت مالی شوهر خاله هست. با همان وضعیت از پله های گوشه سالن به طبقه بالا می رویم. مهناز که با لباس زرشکی رنگش زیباتر به نظر می رسد، ریحانه خانم را به اتاقش راهنمایی می کند. من و خاله پری هم به بالکن می رویم و از بالا منظره باغچه و حیاط را نظاره می کنیم. مستخدم پذیراییمان می کند. دیش ماهواره گوشه بالکن بزرگ قرار گرفته و کمی آن طرف تر، تلکسوپی بزرگ، رو به ماه ثابت شده است.
🔸همین طور که حرفهای عادی و حال و احوالی می کنیم، چای و شیرینی رولتی ای را که مستخدمشان برایمان گذاشته بود را می خوریم. شهناز و پریناز، خانه نیستند و خاله تنهاست. احساس می کنم خاله پری از چیزی ناراحت است. می خواهم بپرسم که یادم می افتد نباید فضولی در کار کسی بکنم. اما آیا این هم فضولی است؟
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_پنجاه_و_یک
🔹ضحی شیشه داروی مسکِّنی را برداشت. با فشار انگشت شصت، سر شیشه را شکست و جدا کرد. سرنگ را از داخل شیشه آنتی بیوتیک در آورد و داخل شیشه مسکن کرد. کمی از مسکن را داخل سرنگ کشید. سرسرنگ را گذاشت و سرنگ را داخل سینی کنار دست فرانک قرار داد. رو به فرانک گفت:
- عزیزم شما باید انتی بیوتیک استفاده کنین. درد شکمت هم تا حدی طبیعیه. دستت رو بردار بزار معاینه کنم. بردار عزیزم. می دونم درد داری. آنتی بیوتیک استفاده نکنی دردت بیشتر هم می شه. دستت رو بردار فرانک جان.
🔸فرانک مقاومت کرد و فحش داد. ضحی به منصوره خانم اشاره ای کرد. منصوره خانم مات، به ضحی نگاه کرد و بعد از چند ثانیه منظورش را فهمید. سمت چپ فرانک رفت و دستش را به سختی از شکمش جدا کرد. ضحی هم دست راست فرانک را گرفت و با احتیاط، آن را زیر زانویش قرار داد تا نتواند تکان بدهد. منصوره خانم کمی خودش را روی سینه فرانک انداخت تا از جایش تکان نخورد. فرانک فحش می داد و تقلا می کرد. ضحی شکم فرانک را معاینه کرد. دست گذاشت و فشار داد. چند بار این کار را در جاهای مختلف کرد. قبل از اینکه منصوره دست فرانک را رها کند، سرنگ و پد الکلی را برداشت. به فرانک هشدار داد که تکان نخورد والا ممکن است رگ دستش را پاره کند و وضع بدتر از اینی که هست بشود. فرانک دست از تقلا برداشت و گریه کرد. ضحی سرنگ را داخل دست راست فرانک که زیر زانویش گرفته بود، به ارامی فرو کرد. زانویش را از روی کف دست فرانک برداشت و عذرخواهی کرد. منصوره خانم هم دست چپ فرانک را رها کرد. ضحی سراغ پدر فرانک را از منصوره خانم گرفت. منصوره خانم از اتاق بیرون رفت تا بلکه آقایش را پیدا کند یا زنگی بزند. ضحی از فرانک پرسید:
- بچه ات کجاست؟ نمی بینم اینجا براش سیسمونی گذاشته باشی. حالش خوبه؟
- خر خودتی خانم دکتر. شما و بابا سربچمو زیرآب کردین بعد از من می پرسین بچه ات کجاست؟ خاک...
🔺و شروع کرد فحاشی کردن. ضحی از روی زمین بلندشد. به سمت پنجره رفت. منصوره خانم از در خانه بیرون رفت و در را پشت سرش بست. نگاهی به مجله های روی مبل انداخت. آن ها را کنار زد تا بنشیند. بلیط هواپیمایی توجهش را جلب کرد. آن را از زیر مجله بیرون کشید. پاره شده بود. بازش کرد. تاریخ دیروز روی آن خورده بود. قسمت اسم و فامیل و شهر مقصد، نبود. دنبال تکه دیگرش می گشت که صدای بازشدن در خانه، باعث شد بلیط را سرجایش بگذارد. درد فرانک کمتر شده بود و مسکن اثر کرده بود. ضحی از فرانک خواست همان طور دراز بکشد و گفت:
- منصوره خانم به همراه پدرتان آمده اند.
🔸فرانک بلیط را دست ضحی دیده بود و گفت:
- بابا دیروز می خواست منو از اینجا ببره. من بدون بچه ام هیچ جا نمی رم. تو رو خدا بگین بچه مو چی کار کردین؟
🔺در اتاق باز شد. آقای فرهمندپور داخل آمد و رو به ضحی کرد و پرسید:
- حالش چطوره؟
- باید انتی بیوتیکشون رو سر ساعت مصرف می کردن. تب دارن و احتمال عفونت هست. بیمارستان ببریدشون بهتره.
- نیاز به سِرُم نداره؟
- اگه غذا خوب می خوره نه.
- اصلا درست غذا نمی خوره خانم جان.
🔸ضحی به فرانک که آرام دراز کشیده بود و رویش را به سمت دیوار چرخانده بود نگاهی کرد و گفت:
- اگه اجازه بده براش سِرُم می زنم.
🔹و به سمت فرانک رفت. مقاومتی نکرد. سرُم را وصل کرد. کیفش را از روی زمین برداشت و قصد رفتن کرد. آقای فرهمندپور فرانک را دست منصوره خانم سپرد و جلوتر از ضحی، به سمت ماشین حرکت کرد. در راه چند بار ضحی خواست بحث بچه را پیش بکشد اما هر بار خودش را کنترل کرد و نهیب زد که به تو مربوط نمی شود و دست آخر، چیزی نپرسید. به خانه رسید. تشکر کرد و گفت :
- فردا هم باید آنتی بیوتیک تزریقی داشته باشه و از پس فردا خوراکی ادامه بدن. باز هم تاکید می کنم، بیمارستان ببرید بهتره. از شکمشون عکسبرداری می کنن.
🔸بی هیچ حرف دیگری، از ماشین پیاده شد. ماشین حرکت کرد و او تازه یادش افتاد که موقع برگشت، روسری را روی چشمانش نبسته بود. با کلید، در خانه را باز کرد و آرام، پشت سرش بست.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
🌱جوانی، یک فرصت بی نظیر تکرار ناشدنی است
#استاد_عربیان حفظه الله:
🌼در ادامه وصیت هایی که رسول گرامی اسلام صلی الله علیه و آله و سلم به جناب ابوذر داشتند، رسیدیم به این توصیه و وصیت بسیار ارزشمند که می توانیم بگوییم در این قسمت از وصیت نامه، رسول گرامی اسلام یک راهبرد اخلاقی را دارند مطرح می کنند. که توجه به این راهبرد، در عرصه های مختلف زندگی، نتایج خیلی ارزشمندی را دراختیار انسان قرار می دهد. و آن هم غنیمت شماری فرصت ها و نعمت هاست.
🌺 این تبدیل به یک روحیه در ما بشود. غنیمت بشماریم. در عرصه های مختلف، از آن نعمت هایی که در اختیار ما قرار گرفته است، فرصت هایی که برای ما فراهم شده، خوب استفاده کنیم. این می تواند اصلا به صورت جدی، زندگی ما را متحول کند. در همه سطوح زندگی و ابعاد گوناگون زندگی باید اینچنین باشیم. غنیمت بشماریم. البته این جمله را در جلسه گذشته خوانده بودیم، توضیح داده بودیم اما به جهت اهمیت، مجددا دوست دارم با همدیگر، تامل بیشتری داشته باشیم: یَا اباذر! اغْتَنِمْ غنیمت بشمار.
🌸در موارد مختلف، می توانیم از این روحیه بهره بگیریم. در زندگی فردی مان، خانوادگی، اجتماعی، قدر نعمت ها را بدانیم. قدر فرصت ها را بدانیم و از آن ها خوب استفاده کنیم. نه اینکه نعمت ها در اختیار ما قرار بگیرد، فرصت های خوبی در اختیار ما قرار بگیرد اما ما نتوانیم از آن نعمت ها، فرصت ها، استفاده کنیم و بعدا دچار حسرت جبران ناپذیری بشویم.
☘️یا اباذر! اغْتَنِمْ خَمْساً قَبْلَ خَمْسٍ، شَبَابَکَ قَبْلَ هَرَمِکَ قدر جوانی تان را بدانید. جوانی، یک فرصت بی نظیر تکرار ناشدنی است که ازش خوب استفاده باید بکنیم. بهار رشد و پیشرفت و تعالی است در عرصه های گوناگون. فرصت فراگیری است. فرصت ابتکار، نوآوری و خوب شدن و خوبی کردن و ارتقا وجودی در زمینه های مختلف است.
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی، #جلسه_پنجم در تاریخ شنبه 1400/08/22
#قسمت_پنجاه_و_یک
ادامه دارد...
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت #معرفی_حدیث #حدیث #سلامتی #صحت