💚 قلب تپنده💚 معجزه خدا
♥مهمترین عضو بدنم، همین قلبی است که صدای تپش هایش را در خلوت های شبانه، خوب می شنوم.
♥اگر قلب نباشد، حیاتی ندارم.
🔻امام صادق علیهالسلام فرمودند : هر چیزی قلبی دارد و قلب قرآن ، سوره یس است .
تشبیه به قلب میتواند این نکته را برساند که:
1⃣ مهم ترین و اساسی ترین مطالب در سوره یس است
2⃣ بدون آن ها، حیات ایمانی ام از بین می رود.
🔸سوره یس چه دارد؟
1.📍 سه اصل اساسی مهم دین :
.ابتدا نحوه مواجهه مردم را با انبیاء الهی بیان می کند 👈 به اصل اعتقادی نبوت می پردازد و بعد👈 به موضوع توحید و👈 سپس به موضوع معاد و دلایل اثبات آن توجه می کند .
2. 📍این سه اصل ، عصاره اصول عقاید دین است که حیات دینی انسان را تأمین میکند .
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_پنجاه_و_هفت
🔹حاج عباس میکروفون را دست سید داد و دنبال حاج احمد دوید. سید ادعیه مخصوص تعقیبات را خواند. هوا گرم بود و با شکافی که بین دیوار ایجاد شده بود، خنکای کولر به بیرون میرفت و مسجد خنک نمیشد. سید از تعقیبات و مستحبات کم کرد و نماز عصر را قامت بست. محمد، مکبری را به عهده گرفت تا حاج عباس بیاید. اما تا آخر نماز خبری از حاج عباس نشد. همکلاسیهای صادق همه جمع شده بودند. نماز که تمام شد همه حلقه زدند. سید به همراه دونوجوان، رحلها را چیدند و قرآن ها را روی رحل گذاشتند. برخی هایشان قرآن را باز کرده بودند و در همین فاصله کوتاه، مشغول تلاوت شدند. سید نشست. بسم اللهی آرام گفت. به حضرت رسول صلی الله علیه و آله توسل کرد و قرآن را باز کرد. همیشه نفر اول حاج عباس و بعد آقای مرتضوی تلاوت میکردند. حاج عباس نبود. آقای مرتضوی هم. سید، از محمد خواست قرآن را شروع کند. محمد شروع کرد. سید، با صدایی آرام همراهی کرد. محمد خیلی خوب و روان قرآن را خواند. نفر بعدی مهران بود. از بچههای گیم نت. چند روز بود به مسجد میآمد و در جزءخوانی شرکت داشت. آرام و سخت خواند اما بالاخره خواند. چند ایراد کوچک داشت که سید روی برگهای یادداشت کرد تا بعد آن اشکالات را در جلسه مطرح کند و روی آن تمرین بیشتری داشته باشند. چرخش جلسه را به افراد میانسال رساند و آن ها هم با صوت و لحن های متفاوت تلاوت کردند. سید از تک تک تلاوتکنندگان تشکر کرد. در وسط جلسه، نکاتی از دو سه آیه تلاوت شده گفت و به تلاوت ادامه دادند.
🔸نصف صفحه از جزء، سهم تلاوت سید شد. یک ساعتی بود دوزانو نشسته بود. کمر صاف. قرآن را روی دست گرفته بود و همراه با دیگران آرام میخواند. نوبت به او که رسید، قرآن را بالاتر آورد. انگار که دو دستش به دعا باز است و قرآن کریم را از بزرگی تحویل گرفته است. با همان کمر صاف و دو زانو، با لحنی حزین و شمرده شمرده شروع کرد: اعوذبالله من الشیطان الرجیم... در همان دقیقه اول، اشک از دیدگانش سرازیر شد. سید هیچکس را نمیدید. هیچ صدایی نمیشنید. او بود و صدای قرآن. او بود و صدای خدا که از جایگاه بهشتیان حرف میزد. او بود و تحذیر خدا که از جایگاه جهنمیان حرف میزد. تن و بدنش لرزشی خفیف به خود گرفت. آیات عذاب بود و سید را در خود مچاله کرده بود. صدایش میلرزید. صادق، محو سید شده بود و دیگر قرآن روی رحل را نگاه نکرد. با خود گفت:"او چه میخواند که اینگونه اشک میریزد." صدای گریه زنانهای از قسمت خواهران به گوش رسید. پسرها متعجبانه به یکدیگر نگاه کردند که یعنی کیست. جزء تمام شد. تلاوت سید پنج دقیقه بیشتر طول نکشید اما همه چشم ها را گریان کرد. دعای ختم قرآن را خواند و صلوات گرفت. قرآن را بست. روی دست گرفت و رو به جمع که برخی در حال پاک کردن اشکهایشان بودند گفت:"قبول باشد الهی. تلاوت های زیبایی داشتید. بسیار زیبا. از حضورتان تشکر میکنم." و تک تک از همه قاریان تشکر کرد و گفت:" اگر سوالی دارید بفرمایید.. "سوالی مطرح نشد. سید مجدد از جمع صلوات گرفت. رحل جلوی رویش را تا کرد. مردم بلند شدند. برخی قرآن و رحل ها را سر جایش گذاشتند و برخی هم از مسجد خارج شدند. سید برخاست. قرآن ها را جمع کرد و رحلهای تا نشده را تا زد و هر کدام را سرجایش گذاشت.
🔹صادق گوشه ای ایستاده بود و سید را نگاه میکرد. هنوز بغض گلویش را گرفته بود. سید روی شانهاش زد که:"چه شده مرد؟ الان جلسه داریم ها.. بیا برویم وضویی تازه کنیم." دست صادق را به نرمی گرفت. پر مهر کنارش قدم برداشت و به وضوخانه رفتند. کارگرها مشغول کار شده بودند و صدای کلنگ زنیشان سکوت بعد از ظهر محله را شکست. آستین های قبا و پیراهن را تا زد. تا بالاتر از آرنج ها. کمی شیر را باز کرد و مشتی آب گرفت. نگاهش به زلالی آب که رسید خدا را شکر کرد: خدایا از اینکه آب را چنین زلال و طاهر برایمان آفریده ای تو را شکر می کنیم. الحمدلله الذی جعل الماء طهورا و لم یجعله نجسا.. هم به فارسی دعا را گفت و هم عربی. صادق هم آستین هایش را بالا داد. آب را باز کرد. مشتی آب گرفت و در دل، همین تشکر را از خدا کرد. سید، دستانش را به آن مشت، شست. مشتی دیگر گرفت و به صورت ریخت و هم زمان با دست دیگرش شیر آب را بست. به فارسی دعای وضو را گفت تا صادق هم متوجه بشود. صادق هم همان طور وضو گرفت. سید لبخندی به او زد و گفت:"قبول باشد آقا صادق عزیز.. حالت بهتر است الحمدلله." صادق که احساس نشاط و شادابی و آرامش خاصی وجودش را گرفته بود گفت:"بله. خوبم. خیلی. ممنونم" و از وضوخانه بیرون رفتند.
@salamfereshte
🌟زندگی
🌺میتپد. قلبمان را میگویم. همان که به تپشهایش زنده ایم.
🌸قلب جسممان دست خداست و او چه زیبا هر لحظه، تپش و حیات را میدهد که اگر لحظه ای قطع شود، عمرمان به سر آمده است.
🔹اما باید بدانیم قلب روحمان دست خودمان است. دست منی که غافل میشوم. فراموشم میشود. تنبلی میکنم و تمرد گاهی.
❤️انگار که روحمان را زنده می کنیم با شوکهای شب قدر با توبه و ارتباط با خدا و دوباره به کما میفرستیمش. مجدد کتابی میخوانیم ومعرفتمان به خدا زیادتر میشود و شوک دیگری به قلب روحمان میدهیم و مجدد، به کما میفرستیمش.
🌹از قرآن یاد بگیریم که حیات قلب مان به چیست. آن ها را روزانه در دستور کار تغذیه روحمان قرار دهیم. یادت که هست سوره یس را چرا قلب قرآن نامیده اند. اگر نه اینجا را بخوان:
https://eitaa.com/salamfereshte/422
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_پنجاه_و_هشت
🔹تقریبا همه بچه ها جمع شده بودند. سید نگاهش به شکاف روی دیوار بود که با هر کلنگ بزرگتر میشد. کارگرها وسایلشان را گوشه ای جمع کردند. خاک و آجرهای شکسته را بیرون از مسجد بردند و خداحافظی کردند. به ساعتش نگاه کرد. چند دقیقه تا شروع جلسه وقت داشت. نزدیک گوش صادق گفت:"می روم چیزی بخرم. اگر دیر کردم راس ساعت شروع کنید و طرحی که کشیدهای را کامل توضیح بده تا من بیایم." صادق چشمی گفت و کنار بچهها رفت. سید، عبایش را بالا گرفت و به نرمی دوید. چند قدمی نرفته بود که چنگیز را دید وارد مسجد شد. همان طور که از روی لبه درب آهنی مسجد میپرید، گفت:"زود برمیگردم ان شاالله. جلسه را شروع ..." و از چنگیز دور شد. چون عمامه بر سر داشت نمی توانست سریعتر بدود. با یک دست عمامه را گرفت و با دست دیگر، قبا و عبایش را جمع کرد و بالا گرفت که احیانا زیر پا نرود. به سر خیابان رسید. کمی فکر کرد. به سمت چپ رفت. شیب خیابان به همان سمت بود و سرعتش زیادتر شد. به مغازه ابزارفروشی رسید. مغازه دار در حال بردن تورهای رنگی به داخل مغازهاش بود.
🔸سید نفسی تازه کرد و با صدایی که به تپشهای قلب سید، کم و زیاد میشد گفت:"سلام علیکم پدرجان. از این نایلونها یک متر میخواستم. و یک چسب اگر امکان دارد." مغازه دار گفت:"تعطیل کرده ام حاج آقا." سید گفت:"بله متوجهام. اگر زحمتتان نمیشود. نیازمبرم دارم. لطف میکنید." مغازه دار که لبخند و روی خوش سید را دید، دست از انتقال وسایل کشید و یک متر نایلون برای او برید. سید، پول را حساب کرد. نایلون را گوشهای گذاشت و در جمع کردن وسایل، به مغازه دار کمک کرد:"نیازی نیست حاج آقا. خودم انجام میدهم." سید با خوشرویی گفت:"اختیار دارید. من به شما مدیون هستم. کارم را راه انداختید. خدا خیرتان بدهد. این کمک مختصر که چیزی نیست." وسایل جابهجا شد. مغازه دار کرکره را پایین کشید.
🔹سید نایلون را زیر بغل زد و با همان دست، عبا و قبایش را گرفت. چسب را در مچ دستی که عمامه را با آن گرفته بود انداخت و دوید. خیابان نسبتا خلوت بود. عرق از سر و روی سید راه افتاده بود. این بار سربالایی بود و سرعت سید هم بیشتر. یک دقیقه از شروع جلسه گذشته بود. به میدان رسید. سرعت را کم کرد و داخل مسجد شد. دو دقیقه از جلسه گذشته بود. صادق در حال توضیح طرحش بود. همان طور که به جلسه گوش داد، نایلون را باز کرد. سرچسب را پیدا کرد و کشید. ده سانتی برید. نایلون را روی شکاف دیوار گذاشت و گوشهاش را چسب زد. چنگیز جلو آمد و سر نایلون را گرفت. نگاه قدرشناسانه سید، دل چنگیز را شاد کرد. در عرض یک دقیقه، شکاف دیوار بسته شد. سید به همراه چنگیز به جلسه پیوستند.
🔸بچهها رو به کولر نشسته بودند. سید به تک تکشان دست داد. کنار صادق نشست. بلند و با تواضع از همه عذرخواهی کرد که دیر به جلسه رسید. از صادق جداگانه معذرت خواهی کرد که صحبتش به خاطر ورود او نیمه تمام ماند و حلالیت خواست. صادق از این همه احترام کردن های سید به وجد آمده بود. نمیدانست در جواب چه باید بدهد. سید او را از سکوت در آورد و گفت:"خب آقا صادق گُلِ طراح ما، ادامه بده که حسابی سر کیف آمدم از طرح زیبا و پرمغزت." لب صادق به لبخند حسابی باز شده بود. ادامه طرحی که کامل کرده بود را توضیح داد. وسط صحبت هایش سید به به و چه چه میکرد و نکات علمی و زیباشناختی طرح صادق را میگفت که دید بچهها نسبت به این طراحی، باز و کامل باشد. چنگیز از شور و شوق صادق، خوشش آمده بود. به یونولیتهایی که قرار بود این طرح روی آن پیاده شود فکر کرد. محمد و سعید گزارش محتوایی که قرار بود آماده کنند را دادند. سید تاکید کرد منبع این محتواها حتما نوشته شود که بی سند و منبع مطلبی گفته نشود.
🔹پرهام پرسید: "چطور است مسابقه کتابخوانی هم بگذاریم و روز جشن جایزه بدهیم؟" مهرداد گفت:"آخر مگر خودت کتاب میخوانی که مسابقه کتابخوانی میخواهی راه بیاندازی؟" پرهام گفت:"خب مسابقه فوتبال و بوکس کامپیوتری که نمیشود در مسجد گذاشت. می ماند کتابخوانی دیگر" بچهها موافق بودند. سید بعد از اعلام نظر همه گفت:"مسابقه فوتبال هم خوب است. مسابقه کتابخوانی هم که عالی است. چه کتابی باشد حالا؟" محمد گفت:"از آن جایی که همه ما اهل کتاب و کتابخوانی هستیم بهتر است خودتان اسم کتابی را بگویید که ما نخوانده باشیم" همه زدند زیر خنده. مهرداد گفت:"نه خداییش تا حالا چندتا کتاب غیر از کتاب درسی خواندهای محمد؟" خنده روی صورت محمد ماسید. با صدایی آرامتر از جمله قبل گفت:"شاید کلا پنج تا"پرهام گفت:"من را بگو که فقط دخترک کبریت فروش را خواندهام. آن هم برای برادر کوچک ترم که بگیرد بخوابد" و خندید. با خندهی او، همه خندیدند.
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_پنجاه_و_نه
🔹سید طبق نظر بچهها چیزهایی را روی برگههای کوچیک نوشت و دست هر کس، کاغذش را داد. حاج عباس نیامده بود و سید نگران شد. بچهها خداحافظی کرده و رفتند. سید به چنگیز گفت:"مسجد را نمیتوانم ترک کنم. این دریچه امنیت مسجد را بر هم زده. از حاج عباس هم که خبری نیست." چنگیز گفت:" من اینجا مراقب مسجد هستم شما به منزل بروید." سید گفت: "چند دقیقه بروم خانه و برمیگردم. خدا خیرت بدهد." چون صدایی از قسمت خواهران آمده بود یاالله گفت و پشت پرده رفت. کسی نبود. در مسجد را بست. کمی میوه خرید و به خانه رفت. زهرا از دیدن میوهها خوشحال شد. تشکر کرد و پرسید:"پولی دستت آمده؟" سید گفت:" خدای بزرگ روزی رسان است. نگران نباش." چسب پنج سانتی را روی میز گذاشت و برای تجدید وضو به حیاط رفت. موقع برگشت، زهرا را دید که در حال بریدن بخشی از چسب است. سریع چسب را از زهرا گرفت و گفت:"این مال مسجد است زهرا جانم. چسب لازم داری الان میروم میخرم."
🔸زهرا از شتاب سید جا خورد. دستش روی هوا خشک شد و هاج و واج سید را نگاه کرد. گفت:"چطور است که برای مسجد خرید میکنی و به ما که میرسد..." بقیه حرفش را خورد. احساس کرد بیانصافی است. در چهره سید ردپایی از خشونت و دعوا نبود. برای همین ادامه داد:"گاهی خیلی اذیت و خسته میشوم از این: فقط به قدر خیلی ضرورت مصرف کردن. تحت فشارم. هر چیزی را نباید برای بچهها بخرم. خیلی چیزهای لازم را فاکتور میگیرم و نمیگویم بخری و خودم.. " سید، دستان مردانهاش را با مهربانی روی موهای بلند زهرا کشید. نوازشش را به گونههای همسرش رساند. انگشتش را روی دو دهانش گذاشت و گفت:"میدانم زهرا. نکند با گفتن، اجرت را کم کنی. شرمندهتک تک سختیهایی که میکشی هستم. میدانی که حساب خرید خانه جداست. آن حساب، ده میلیونی پول داخلش هست اما برای ما نیست. این چند تومان خرج چسب و نایلون هم فعلا از آن پول برداشتم." زهرا گفت:"قصد گله نداشتم"
🔹سید همان طور آرام ادامه داد:" حساب ما دست خداست. هر وقت صلاح بداند میرساند. هر وقت صلاح نداند و رشدمان در این غصه خوردن ها و فشار تحمل کردن ها و صبوری هایمان باشد، نمیرساند. خیلی ها همین را هم ندارند. مگر نه زهرا جانم؟" زهرا که به تک تک حرفهای سید باور داشت گفت:"میدانم. اما وقتی میبینم برای دیگران داری و برای ما.." سید نگذاشت زهرا جملهاش را تمام کند و گفت:"هیچکدام دارایی من نیست. هم برای دیگران هم شما. شما تاج سر من هستید. " دستانش را بالا آورد و به حالت دکلمه و رویایی گفت:"به من باشد دلم میخواهد خانهای راحت و غذایی خوب و میوههایی عالی، تخت هایی که زیرش نهر آب روان باشد برایت بگذارم. شما رویش بنشینی و من هر کاری داشتی انجام دهم." زهرا که از حالت و توصیفات سید خندهاش گرفته بود گفت:"بهشت را میگویی دیگر؟" و خندید.
🔸با خنده نیمه بلند زهرا، بچهها از اتاق مادربزرگ بیرون آمدند و ذوق و شوق شان را از دیدن بابا نشان دادند. سید زینب را بوسید و گفت:"به به. چه خوشگل موهایت را بسته ای" علی اصغر را بغل کرد. بوسید و گفت:"ماشاالله حسابی مرد شدهای" از زینب پرسید:"حال مادربزرگ چطور است؟" علی اصغر گفت:"خوب است. مادربزرگ قصه میگفت." علی اصغر را روی زمین گذاشت و با هیجان گفت:"بدو برو ادامه قصه را گوش بده و بیا برای من تعریف کن" چشمکی به زینب زد و بچهها را با چشم و ابرو روانه اتاق کرد. زهرا در اتاق را بست. خودش را به سید که پشت میز، رو به قبله نشسته بود رساند. سید گفت:"خیلی خوش سلیقهای زهرا جانم. اینجا بهترین مکان برای میز بود. فدای این سلیقه عالیات" و بوسهای بر دست زهرا زد. زهرا سر خم شده سید را بوسید و گفت:"همه رنجهای دنیا با این خوش اخلاقی شما برایم آسان میشود."
🔹 سید گفت:" من ختم استغفار برداشتهام. خدا وسعت خواهد داد. نشانهاش را هم در این چند روز دیدی. شما هم اگر دوست داشتی برای فرج مولایمان ختم را بردار" زهرا پرسید:"همان استغفار خودمان؟" سید گفت: "سی هزار بار، ذکر استغفرالله و اتوب الیه" زهرا گفت:"سی هزار بار را از کجا آوردی جواد؟ عدد زیادی است" سید از زهرا اجازه گرفت. گوشیاش را برداشت. کتاب مستدرک الوسایل را از کتابخانه آورد. جلد دوازده را باز کرد و صفحات را تند تند ورق زد. تا رسید به حدود یک صد و چهارده. گوشی را روبروی زهرا گرفت و گفت:"وقتی عالِمه در خانه داشته باشی چقدر کار راحت است. خدمت شما عالمهی عزیزم." زهرا روایت را خواند. از برق چشمانش معلوم بود از متن روایت حسابی کیف کرده است. رو به سید گفت:"چقدر هم مجرب است. راوی این نکته را هم نوشته"سید تبسمی کرد و گفت:"بله. ذکر عجیب و جالبی است." از روی صندلی برخاست. سر زهرا را بوسید و گفت:"من دیگر باید بروم سر پُست. تا افطار برمیگردم ان شاالله."
@salamfereshte
#هدیه ی #بالا برنده
🌸پیراهنی دستش میدهم و میگویم این #هدیه برای شماست. نگاهم می کند که: #هدیه از طرف چه کسی است؟
دقت کن. اول میخواهد بشناسد که چه کسی به او داده. و این هدیهای که به او داده شد، باعث شد برود دنبال این #شناخت.
👈#نعمت های خدا هم همین طور است. وقتی به #نعمت های #خداوند #توجه کنی، به #خدا #شناخت پیدا میکنی. این یک #نکته را خوب دقت کن و نگه دار.
🌸بعد که می گویم فلانی این #هدیه را داده. گل از گلش میشکفد و تشکر میکند. گوشی را برمیدارد تا از خود او هم #تشکر کند.
👈بعد از اینکه #شناخت، طبق فطرتش، به #سپاسگذاری برمیخیزد و میخواهد حق #شکر را کاملا ادا کند. این نکته دوم را هم نگه دار.
✍️حالا به هم #وصل کن. #نعمت های #خداوند، راهنمای ما در #شناخت #پروردگار و هم انگیزه ما در #راه #عبودیت هستند.
یک بار دیگر بخوان.
📌حالا بیاندیش، خدای مهربانی که در بسم الله رحمت عام و خاصش را به تو #معرفی کرد، به تو این همه #نعمت داده. چه #نعمت هایی؟ ریز به ریز #فکر کن. #خدا را بیشتر خواهی شناخت. هر چه ریزتر و بیشتر #فکر کنی، هم #شناخت بالاتری پیدا خواهی کرد، هم حس #شکرگذاری ات افزون می شود. و تو را می کشاند به ورطه #عبودیت. #بندگی. #عبادت. #طاعت.
✅تمرین کنیم؟ هر #روز، ده نعمتی که #خدا به ما داده را بنویسیم. بعد در #خود #نگاه کن ببین، #شکرگذارش نمی شوی؟ می توانست ندهدها. اما داد. به #مهربانی اش ، به تو داد.
#اخلاقی
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_شصت
🔹چنگیز روی لبه فرش تا شدهی نزدیک شکاف دیوار مسجد دراز کشیده بود و از شکاف، ابرها را میپایید. به چه فکر میکرد خدا میداند اما هر چه بود، چهرهاش را گرفته و غمگین کرده بود. سید در زد. چنگیز در را باز کرد و گفت:"بیشتر میماندید. من که کاری ندارم، بودم دیگه" سید گفت:"سلام آقاچنگیز گل، بنده خوب خدا. چه خبرا؟ خوب با خدا خلوت کردهایها. ممنونم از لطفت. بچهها بیرون فوتبال بازی میکنند. میآیی برویم بازی؟"چنگیز با تعجب از حرف سید گفت:"نمیدانم. فوتبال؟" سید گفت:"بله دیگه. من که رفتم." چنگیز خسته و تشنه بود. از صبح پیاده این طرف و آن طرف رفته بود و فقط دلش میخواست زیر باد کولر دراز بکشد. کولر مسجد هم که خاموش بود و جرأت نکرد روشنش کند. از همان شکاف دیوار سید را دید که عبایش را در آورد و روی شاخه درخت خشکیدهای آویزان کرد. نزدیک بچهها شد. بچهها دست از بازی کشیدند. دور سید جمع شدند و بعد از چند ثانیه همه با هم فریاد کشیدند و اطراف زمین پخش شدند. زمینی که قرار بود روزی پارک بشود و همان طور خاکی، مانده بود و بچهها، خلوتش کرده بودند تا بتوانند فوتبال، بازی کنند.
🔸توپ را به سید دادند. سید پایین قبا را با یک دست بالا گرفت و توپ را کمی غلتاند. یکی دو قدم جلو رفت. هیچکدام از بچهها برای گرفتن توپ نیامدند. هر کس هر جا بود ایستاده بود و روحانی مسجد را که با عمامه مشغول فوتبال بازی کردن با آنها بود نگاه میکرد. سید دید همه ماتشان برده. توپ را پاس داد و گفت:"پاس دادم برو گل بزن پسر خوب" مجدد همه به جنب و جوش افتادند. چنگیز از خندههای شاد بچهها به خنده افتاده بود. حواسش نبود نیم ساعتی است در حال تماشای بازی بچهها با سید است. سید یک نیمه در یک تیم و نیمه دیگر، در تیم دیگر بازی کرد. بازی مساوی بود. توپ که زیر پای سید میافتد دریبل میزد. دور خودش چرخی میزد که از دست بچهها فرار کند و سریع پاس میداد و کمی همین طور می دوید و برمیگشت سرجای قبلی. صورت بچهها قرمز شده بود. سید آنها را جمع کرد و چیزی گفت. همه به سمت مسجد دویدند. چنگیز در را باز کرد اما کسی داخل مسجد نشد. درعوض، همه به سمت وضوخانه رفتند و سر و صورتشان را شستند. بعد از چند دقیقه مجدد بچه ها مشغول بازی شدند و سید که وضو تازه کرده بود، عبایش را از شاخه درخت برداشت و داخل شد:"نیامدی آقا چنگیز. جایت خالی بود." چنگیز گفت:"خیلی حال نداشتم. شما چه جونی دارید در این گرما با زبان روزه" سید گفت:"به این چیزهایش که فکر نمیکنم. بخواهم فکر کنم منم بدم نمیآید این چند ساعت مانده به افطار را لم بدهم و بخوابم. بهش فکر نکن. خیلی مهم نیستند تشنگی و گرما"چنگیز متعجب تر از قبل، سید را نگاه کرد.
🔹سید کنار چنگیز نشست. قبا را در آورد. نیم تایی زد و کنارش روی زمین گذاشت. عبا و بعد هم عمامه را روی آن گذاشت. چنگیز نشسته بود و سید را نگاه میکرد. تسبیح تربت را از جیب پیراهن در آورد و تعارف چنگیز کرد:"بسم الله" چنگیز گفت:"ممنونم. شما بفرمایید." سید تبسمی کرد. زیر لب چیزی گفت و به آرامی تسبیح را در دستش چرخاند:"خب آقا چنگیز، خیلی سرحال نیستی. به خاطر روزه است یا چیز دیگر؟" چنگیز که فکر کرد سید میخواهد ذکر بگوید از سوال سید جا خورد. پاهایش را جمعتر کرد و چهارزانو نشست:"نمیدانم. شاید برای همان روزه باشد" و نگاهش را از سید گرفت. سید گفت:"نگران خانه نباش. ان شاالله درست میشود. با آقای مرتضوی صحبتهایی داشتیم." چنگیز گفت:"نه نگران خانه نیستم. من عادت به خانه به دوشی دارم. مادربزرگ را هم تا چند روز دیگر می برم منزل خواهرم" سید گفت:"به به. به سلامتی پس تنها نیستی. مادربزرگ روی سر ما جای دارند. نکند احساس سختی از این بابت بکنی." چنگیز گفت:"نه. شما و خانوادهتان خیلی خوب برخورد میکنید. من و عزیز احساس راحتی و آرامش داریم. تشکر" سید همان طور که به نرمی، تسبیح را بین انگشتانش میچرخاند پرسید:"خب پس مشکل چیست که این قدر دمغ هستی؟"
🔸چنگیز گفت:"نگران شما هستم" عضلات پیشانی سید به بالا کشیده شد و پرسید:"من؟ " چنگیز سرش را به علامت تایید پایین آورد. تبسم سید تبدیل به خنده شد و گفت:"نگران من نباش. بادمجان بم آفت ندارد. از این افت و خیزها در دنیا زیاد است. ما خدا داریم ها صاحب داریم ها. بی صاحب که نیستیم. غصه هیچ چیز را نخور. ارزش درگیر شدن فکری هم ندارد چه برسد به غصه. ان الله یدافع عن الذین آمنوا. این آیه را حتما خواندهای. وظیفه ما فقط آن آمنوا است. سعیمان را بکنیم که مومن واقعی باشیم تا مشمول این آیه قرار بگیریم. بقیه چیزها با خداست." دست روی شانه چنگیز زد و گفت:"حالا چرا نشستهای، دراز بکش باصفا. هنوز دوساعتی تا افطار مانده"
@salamfereshte