eitaa logo
سلام فرشته
180 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1هزار ویدیو
9 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
💎بهترین وقت استغفار : ✅ بزرگ‌ترین اوقات برای استغفار، هنگام سحر است، و بهترین استغفار هنگام سجدهٔ نماز شب است. خداوند متعال می‌فرماید: ✅﴿...وَٱلۡمُسۡتَغۡفِرِينَ بِٱلۡأَسۡحَارِ﴾ [آل عمران: 17]. «... و کسانی که سحرگاهان آمرزش می‌خواهند». ✅وقت سحر تقریبا نیم ساعت قبل از نماز صبح تا وقت نماز صبح میباشد @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹سید، بالای سر حاج احمد رفت. پیشانی اش را بوسید و آرام در گوشش گفت:"حاجی خودت را به خاطر من ناراحت نکن. دنیاست دیگر. دار بلا. آرام باش" دستش را روی قلب حاج احمد مماس کرد و مشغول خواندن حمد شد. دست دیگرش را روی سر حاج احمد گذاشت و آرام او را نوازش ‌داد. نقطه بین ابروها تا رستنگاه مو را آرام نوازش کرد و سوره حمد را با طمانینه و آرامشی خاص خواند و اشک ریخت. پیشانی حاج احمد را مجدد بوسید و نجوا کرد:"این جوان خام را ببخش که از وقتی شما را دیدم برایت دردسر داشتم. خدا مرا ببخشد." اشک‌هایش بی صدا روی محاسن ریخت. مهر کربلا را از جیب پیراهنش در آورد. همان جا روی سرامیک های بیمارستان به سجده افتاد و با حالت گریه، خدا را به ارحم الراحمین صدا کرد و شفای همه بیماران را از او خواست. آقای مرتضوی داخل شد. دست سید را گرفت و از زمین بلند کرد. عمامه‌اش را بوسید و او را که هنوز گریه می‌کرد، از اتاق بیرون برد. حاج عباس هم که تازه آرام شده بود مجدد گریه کرد. سید دست به صورت و محاسنش کشید و او را در آغوش گرفت و گفت:"آرام باشید حاجی. حالشان خوب می‌شود ان شاالله. من به خدا حسن ظن دارم. آرام باشید." 🔸گوشی آقای مرتضوی زنگ خورد:"چه سلامی چه علیکی. چه به روز حاج احمد آورده‌ای مرد حسابی؟ نخیر زنده است. منتظر مرگش بودی؟ " گوشی قطع شد. آقای مرتضوی اعصابش خرد شده بود. به سمت ایستگاه پرستاری رفت و بعد از چند دقیقه برگشت:"تا فردا که دکتر بیاید، حاج احمد تحت کنترل است. ماندن ما اینجا فایده‌ای ندارد. چنگیز آقا هم که در مسجد تنهاست. حاج عباس شما برگرد مسجد پیش آقا چنگیز بمان اگر حاج خانم مشکلی ندارند. آقا سید شما هم بروید منزل. من اینجا می‌مانم." سید گفت:"حاج عباس خسته اند. اگر اجازه بدهید ایشان بروند مسجد. آقا چنگیز هم می روند منزل ما پیش مادربزرگشان." آقای مرتضوی با تعجب پرسید:"مگر مادربزرگشان.. نکند از آن دعوا و جریانات، منزل شما هستند؟" سید گفت:"مهمان ما هستند. برکت خدا در منزلمان است. الحمدلله. " اگر اجازه بدهید، با خانواده به مسجد برویم. همسرم از بیتوته کردن در مسجد بسیار خوشحال می‌شوند. اشکالی که ندارد؟" آقای مرتضوی به حال سید و خانمش غبطه خورد. او این همه سال عضو هیات امنا مسجد بود و رفت و آمد به مسجد داشت؛ حتی کلید مسجد دستش بود اما یک شب هم در مسجد بیتوته نکرده بود:"نه چه اشکالی دارد؟ خیلی هم خوب است. خوشا به سعادتتان." سید تشکر کرد و گفت:"اگر خبری شد یا کاری داشتید بفرمایید. سحری هم برایتان می‌آورم ان شاالله" آقای مرتضوی از این حواس جمع سید در شگفت شد و گفت:"نه حاجی جان. من سحر فقط چایی و قند می‌خورم همیشه. زحمت نکشین. معده‌ام یاری نمی‌کند چیز بیشتری بخورم." سید به شکم ورم کرده آقای مرتضوی نگاه کرد و گفت:"در عافیت باشید الهی. البته شاید اینجا جایش نباشد اما می‌خواستم بپرسم در هضم غذا مشکل دارید؟" آقای مرتضوی از این سوال سید جا خورد و گفت:"چرا. هم در هضم هم در.. ممم.. گلاب به رویتان.. " سید گفت:"به نظر می‌رسد معده تان سرد باشد. بعدا بیشتر در موردش صحبت می‌کنیم." بعد انگار که فکری به ذهنش رسیده باشد گفت:"چند دقیقه، الان می‌آیم." نگاهی به حاج احمد انداخت و به سرعت، به سمت خروجی بیمارستان حرکت کرد. 🔹به مغازه کنار بیمارستان رفت و از مغازه دار چیزی پرسید. دست خالی بیرون آمد و به سوپری‌ای که آن طرف تر بود رفت. کیسه پلاستیکی به دست، بیرون آمد و به سمت بیمارستان، آرام دوید. آقای مرتضوی و حاج عباس پایین آمده بودند و در حیاط بیمارستان، مشغول حرف زدن بودند. چهره‌هاشان در هم شده بود. با رسیدن سید، صحبت را قطع کردند. سید، پلاستیک را بالا آورد. بطری عرق نعنا را در آورد و به دست آقای مرتضوی داد و گفت:"یکی دو قلپ عرق نعنا بخورید. معده را گرم می‌کند. قبل و بعد از غذا هم بخورید برای هضم خیلی خوب است. کمک کننده است. از بیرون هم معده تان ورم دارد. گفتم این کار را امشب می‌شود انجام داد، انجام بدهیم تا بعد برسیم به کارهای دیگر. ببخشید دیگر کمی معطل شدید." آقای مرتضوی که مات و ساکت او را نگاه می‌کرد گفت:"خب می‌گفتید خودم می‌خریدم. زحمت تان شد. شما ببخشید" سید گفت:"اختیار دارید. انجام وظیفه است. شما خسته اید گفتم شاید حال خرید نداشته باشید. ممنونم از محبت تان." رو به حاج عباس کرد و گفت:"خب حاج عباس آقا، برویم؟" حاج عباس از لحن صدا کردن سید خوشش می‌آمد. با خنده گفت:"برویم. خدانگهدار حاج آقا" آقای مرتضوی خداحافظی کرد و داخل بیمارستان شد. در راه بازگشت، حاج عباس با تردید، به سید گفت:"همسر حاج احمد چیزهایی می‌گفت." سید سکوت کرده بود. حاج عباس با دلهره گفت:"آقای مرتضوی گفتند بهتر است شما بدانید" @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼 بشنوید | After You كارى از وِتر 🎵 ترانه‌اى انگليسى دربارهٔ داستان عاشورا 🎵 انتشار ترانه After You (بعد از تو) 🔸 پس از نامه مهم مقام معظم رهبری به جوانان غربی که به letter4u معروف شد، گروه هنری وِتر بر آن شد تولید آثاری موسیقایی به زبان انگلیسی و با تمرکز بر ذائقه مخاطب جوان غربی را در دستور کار قرار دهد که پس از فراز و نشیب‌های بسیار اولین اثر از این مجموعه به نام After You تحت نام هنری به مرحله انتشار رسید. 🔸 داستان کربلا و گفتگوی اصحاب با امام حسین(علیه السلام) در شب عاشورا موضوعی است که دستمایه تولید این ترانه انگلیسی قرار گرفته است.. 📎 نسخه اصلی در کانال رسمی جهت اشتراک در فضای بین‌المللی: YouTube: youtube.com/watch?v=o9gm2JlkiOE Instagram: instagram.com/vetrmusic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹سید لبخند زد. حاج عباس به خودش جرأت بیشتری داد و گفت:"در مورد شماست" سید با صدایی آهسته که راننده نشوند گفت:"آرام باشید حاج عباس آقای گل. هیچ چیز دنیا جدی و مهم نیست. این نیز بگذرد. اگر به نظرتان لازم است نکته خاصی بدانم، نکته را بفرمایید." حاج عباس، جملاتی که حاج خانم، به او زده بود را مرور کرد و فقط گفت:"بیشتر مراقب خودتان باشید. علیه‌تان اقداماتی دارند صورت می‌دهند." سید که به این مسائل از قرائن رفتارها و صحبت‌ها و ناراحتی‌های چنگیز به این مسئله پی برده بود گفت:"آقا چنگیز هم خدا خیرش بدهد؛ نگران بود. نگران نباشید. بادمجان بم آفت ندارد." پول کرایه را حساب کرد و نگذاشت حاج عباس دست به جیب بشود. حاج عباس، زودتر پیاده شد و به خانه رفت. سید، شعف خاصی پیدا کرد. تنها شده بود و هر لحظه به گلدسته های روشن مسجد، نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌شد. چراغ‌های همیشه روشن گلدسته‌های مسجد، به چشم راننده هم آمد: " چقدر زیباست. چه نوری دارد." سید گفت:"بله زیباست." دو چراغ پرنور سبزرنگی که گلدسته‌های بلندقامت مسجد را به نمایش گذاشته بود. راننده جوان گفت: " کجا بروم حاج آقا؟" سید همان طور که کوچه‌ای را نشان داد گفت: " آنجا، کوچه‌ی هشت ممیز یک لطفا. متشکرم. خدا خیرتان دهد." 🔸سید از ماشین که پیاده شد، با سرعت به سمت خانه رفت تا زودتر وسایل را آماده کند و چنگیز بتواند به خانه برگردد. لوازم را گوشه حیاط گذاشت. علی اصغر کنار مادربزرگ، خواب بود. زهرا به زینب کمک کرد تا زودتر حاضر شوند و بی سروصدا از خانه خارج شدند. سید گفت:"بهتر نبود علی اصغر را می‌آوردیم؟ مزاحمتی برای مادربزرگ ایجاد نکند؟" زهرا گفت:"نه خیلی خسته است. تا صبح می‌خوابد." به مسجد که رسیدند، سید به گوشی آقا چنگیز تماس گرفت. در باز شد. همه وارد شدند. زهرا و زینب به قسمت خواهران رفتند تا آقا چنگیز برود. سید، کلید خانه را به چنگیز داد و گفت:"منزل خودتان است. مادربزرگ خواب هستند. علی اصغر ما هم کنارشان خوابیده. اگر بیدار شد یا جیغی چیزی زد تماس بگیر می‌آیم خانه. باشد آقا چنگیز آقای گل؟" چنگیز گفت:"چشم. ممنونم. از حاج خانم تشکر کنید. غذای خوشمزه ای بود. باز هم اگر بخواهید من در مسجد می‌مانم ها" سید تشکر کرد و گفت:"تا همین الانش هم خیلی زحمت کشیدی. خدا خیرت بدهد. " چنگیز گفت:"زحمتی نبود حاج اقا. تا به حال اینقدر احساس آرامش نداشتم. لحظات خوب و شیرینی بود. چرایش را نمی دانم اما خیلی شاد و سرحال هستم." سید از شنیدن این حرف خوشحال شد و گفت:"در آغوش خدا بودن، شادابی هم دارد." چنگیز از سید خداحافظی کرد و به سمت کوچه هشت ممیز یک، حرکت کرد. 🔹در را که باز کرد، صدای خروپف مادربزرگ به گوشش خورد. دلتنگی قدم‌هایش را تند کرد. در اتاق مادربزرگ، نیمه باز بود تا جلوی دریچه نایلونی کولر گرفته نشود. نگاهی به نایلون بادکرده کرد و از ابتکار سید خنده‌اش گرفت و با خود فکر کرد عجب مرد خلاقی است. علی اصغر دست مادربزرگ را گرفته بود و خوابش برده بود. چنگیز، پایین پای مادربزرگ رفت. ملحفه را از کف پای مادربزرگ کنار زد و پاهایش را بوسید. اشک در چشمانش جمع شد. آرام به مادربزرگ گفت:"شما اگر می‌رفتید خیلی تنها می‌شدم. ممنون که این همه سال در کنارم هستی. عزیزجان"ملحفه را روی پای مادربزرگ کشید و همان پایین پا، خوابید. اشک می‌ریخت و بوسه ای به ملحفه روی پا می زد. با خدا حرف می زد و اشک می‌ریخت. زانوانش را در شکم جمع کرده بود. به خود می‌پیچید و اشک می‌ریخت و از گناهانش معذرت خواهی می‌کرد. بوسه‌ای دیگر از پای مادربزرگ گرفت. کمی آرام شد. تسبیح مادربزرگ را که کف دستش رها افتاده بود به آرامی برداشت و مشغول صلوات فرستادن شد. آن دقایق، همان لحظاتی بود که حاج احمد در بیمارستان با مرگ می‌جنگید و سید در مسجد، مشغول نماز و ذکر برای شفای همه بیماران جسمی و روحی بود. 🔸سید، از زینب خواست کمی بخوابد. چشمانش قرمز و بیحال شده بود. زینب گوشه مسجد خوابید. زهرا به سید گفت:"اشکالی ندارد یک ساعت دیرتر مشغول جارو شویم؟" سید گفت:"نه چه اشکالی دارد. خیلی هم خوب است. وقت که زیاد داریم" زهرا، لقمه نان و گوجه ای به سید تعارف کرد و گفت:"مطمئنم چیزی نخورده‌ای" سید نگاه قدرشناسانه ای به زهرا کرد و گفت:"دست زهرا جانم را نداشتم آخر.. قربان مهربانی‌ات با صفا.. ما را هم دعا کن در نمازها و دعاهایت" زهرا گفت:"کمی باید دیگران را دعا کنم البته. چون مدام در طول روز دارم شما را دعا می کنم جواد جان." و خنده زنانه‌ای کرد. سید هم از این مزاح زهرا خندید. زهرا به قسمت خواهران رفت و سید، سر سجاده، کنار شکاف مسجد، برای شفای حاج احمد و همه بیماران جسمی و روحی، نماز استغاثه خواند. بعد از نماز، به حیاط مسجد رفت تا زیر آسمان، دعایش را بخواند. چند جوان، با دیدن سید، از مسجد دور شدند. @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 گرد و غبار غفلت و بی خبری به روی صورت ها و دلهایمان می نشیند. 🔺 از آنچه که باید تمام توجه مان به آن باشد روی برمی گردانیم و خودمان را مشغول کارهای ریز و کوچک اطرافمان می کنیم ، در آنها غرق می شویم و خودمان هم نمی فهمیم .. و غفلت یعنی همین ❗✖✖ 🚩 طبق دستور کتاب الهی مان و بزرگان یکی از چاره های زدودن این گرد غفلت ، این است که گوش جانمان را ‌پذیرای شنیدن نصیحت و اندرز گردانیم و معرض آن قرار بگیریم 👈 که پند ها باعث جلا و صیقل قلب هاست . 🚩 و قرآن ، این معجزه الهی ، یکی از بهترین اندرز دهندگان است و فراتر از آن ، هدف از نزول آن انذار دادن به مسلمانان است ✅ ما با تلاوت و تدبر در قرآن میتوانیم از اندرز های این کتاب آسمانی بهره برده و خود را از غفلت در امان بداریم . لِتُنْذِرَ قَوْمًا مَا أُنْذِرَ آبَاؤُهُمْ فَهُمْ غَافِلُون َ(یس، آیه۶) 🍀 تا بوسیله ی آن به قومی هشدار دهی که به پدرانشان هشدار داده نشده بود و به این خاطر آنان در غفلت هستند . @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹سید در مسجد را باز کرد و پشت سرش بست. به دنبال آن چند نفر رفت که پشت دیواری ایستاده بودند و با هم صحبت می‌کردند. حواسشان به سید نبود. سید سلام کرد. همه جا خوردند و کمی عقب رفتند. سید، نادر را بین آنان شناخت. به تک تک شان دست داد و حال و احوال کرد و پرسید:"می خواستید به مسجد بیایید؟ بفرمایید. در خانه خدا همیشه باز است بفرمایید."نادر و دو دوستش به همدیگر نگاه کردند. یکی شان که سرزبان بهتری داشت گفت:"متشکریم. آمده بودیم پیاده روی کنیم افطارمان هضم شود. فکر کنم دیگر بس است مگه نه بچه ها؟" نادر حرفش را تایید کرد و گفت:"بله. داشتیم برمی‌گشتیم." و دست دوستش را گرفت و به سمت وانتی که کمی آن طرف تر، پشت شکاف مسجد پارک شده بود کشاند. همانی که سروزبان داشت گفت:"ببخشید حاجی دیگه امشب شما در مسجد تنها پیش خدا هستید" سید خندید و گفت:"نه همچین هم تنها نیستم. برید به سلامت. خلاصه اگر کاری هست بگویید ما در خدمتیم ها."نادر گفت:"ممنون حاجی. خدانگهدار. شب خوبی داشته باشید" 🔸به مسجد برگشت. زهرا جارو کردن را شروع کرده بود. جلو رفت:"ای بابا زهرا جانم شما چرا تا من هستم؟ شما برای ما دعا کن عزیزم. فدای این همه فداکاری و ایثارت." سعی کرد جارو را از زهرا بگیرد اما زهرا دسته جارو را محکم گرفته بود و از دست سید فرار کرد:"ئه . جواد. بزار جارو کنم دیگه. آقا ول کن دیگه.. ای بابا سید..." هر چه جایش را عوض می کرد سید به دسته جارو می‌رسید تا آن را از دست زهرا بقاپد. آخرش زهرا جارو را روی زمین گذاشت و همان طور که میخندید نشست روی جارو. سید خنده‌اش گرفته بود:"باشه من تسلیم. ولی همین یک فرش را. قبول؟ اگر به ثواب باشد من همه ثواب امشب و دیشب و فردا شب و همه شب هایم را هدیه ات می کنم. قبول؟" زهرا از این دست و دل بازی همسرش سر کیف شد و با شیطنت و مزاح زنانه‌ای گفت:"قبول. ولی اگر فکر کردی بقیه شب را نماز می‌خوانم و به تو هدیه می‌دهم سخت در اشتباهی. من یک آدم خودخواهی هستم که نگو"سید خندید. جاروی دیگر را برداشت و از قسمت خواهران، شروع به جارو کردن شد. جارو کردن با جاروهای دستی، آن هم در نور گلدسته ها که از پنجره ها و شکاف به داخل می‌تابید کار آسانی نبود. سید، زیر لب ذکر می‌گفت و با آرامش و قدرت، جارو می‌کشید. آنقدر ریتم جارو زدنش آرام بود که زهرا، ایستاد و به او نگاه کرد. نفس عمیق کشید و زیر لب گفت:"خدایا، کمی از آرامش این بنده خوبت را به من هم بده. نگاه کن چطور جارو می‌کند. انگار خانه کعبه را جارو می‌کشد." سید اشک می‌ریخت. زیر لب چیزی می گفت و گریه می‌کرد. زهرا به بهانه جارو کشیدن کمی خود را به او نزدیک کرد:"یا اباعبدالله. شب عاشورا شما خارها را با دستانتان از بیابان برمی‌داشتید.." زهرا جارویش را روی فرش کشید که یعنی در حال جارو کردن است تا سید حالش را کتمان نکند. مجدد دست نگه داشت. سید می‌گفت:"یا رسول الله. کی برسد روزی که مسجد شما را آب و جارو کنیم برای تشریف فرمایی مولایمان صاحب الامر.." زهرا جارویش را کشید و دیگر صدای سید را نشنید. سید تمام قد رو به قبله ایستاد. دست راستش را روی سر گذاشت. و مجدد خم شد و به جارو کشیدنش ادامه داد. زهرا با خود گفت:"کاش من هم کمی مثل سید بودم" با همین افکار، فرشی که قرار بود جارو بزند را جارو کشید. 🔹 طبق قولی که داده بود، جارو را کنار بقیه وسایل، به دیوار تکیه داد. نزدیک زینب رفت. نگاهی به صورتش کرد. انگار قرمز بود. دست روی لپ های نرمش گذاشت. داغ داغ بود. مقنعه اش را درآورد. روی گردنش دانه‌های ریز قرمز بیرون زده بود. عرق زیادی کرده بود. صدایش زد. بیدار نشد. مضطرب فریاد زد:"جواد بیا زینب حالش بد است." برای سید یک نگاه کافی بود بفهمد که تب بالایی دارد. جوراب های زینب را در آورد و با آب بطری‌ای که آورده بودند؛ آن‌ها را خیس کرد و به مچ پاهایش بست. زهرا مجدد زینب را صدا کرد. ناله ضعیفی از حنجره‌اش شنید. سید، دست و صورت زینب را با آب بطری، خیس کرد. روزنامه‌ای به دست زهرا داد که بادش بزند. ساعتش را نگاه کرد. دو نیمه شب بود. به جوان تاکسیران زنگ زد. سید گفت تا چند دقیقه دیگر، تاکسی می‌آید. زهرا چهره نگران سید را که دید گفت:"شما بمان مسجد کار را تمام کن. من زینب را می‌برم دکتر." سید گفت:"آخه تنهایی بروی درمانگاه؟" زهرا همان طور که مقنعه و چادر زینب را سر کرد و پاچه هایش را پایین داد گفت:"نگران نباش." زینب به محض نشستن ،حالت تهوع گرفت و بالا آورد. @salamfereshte
🚫پیروزی های دروغین ✨در فراز ونشیب های زندگی انسانی پیروز است که بر هوای نفس خود چیره شود و فقط در مسیری که رضای خدا در آن باشد قدم بردارد. وگرنه با معصیت خدا هرکس پیروز شود، به تحقیق به پیروزیی دروغین دست یافته است. 🌸🍃امام علی عليه السلام فرمودند: مَا ظَفِرَ مَنْ ظَفِرَ الْإِثْمُ بِهِ وَ الْغَالِبُ بِالشَّرِّ مَغْلُوبٌ. 🌸🍃پیروز نشدآنکس که گناه بر اوچیره شد، وآنکس که بابدی پیروزشد،شکست خورده است. 📚نهج البلاغه (محمددشتی)حکمت۳۲۷ #اخلاقی @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹صدای تک بوق‌های خاص جوان تاکسیران، به گوش سید رسید. زینب را بغل کرد و به سمت در دوید. زهرا، کیفش را برداشت و دوید تا در را برای سید باز کند. سید زینب را داخل ماشین گذاشت. کرایه ماشین و کارت بانکی‌ را به زهرا داد. چند صدم ثانیه، به زهرا و زینب نگاه کرد و در را بست. راننده، از اینکه سید سوار نشد تعجب کرد اما با امر بروید زهرا، با سرعت تمام، از مسجد دور شد. 🔸صدای داد و فریاد مبهمی به گوش سید رسید. کمی مکث کرد. نتوانست تشخیص دهد صدا از کجاست. صلواتی فرستاد که اگر دعوایی هست، به آشتی منتهی شود. داخل مسجد شد. جارو دست گرفت و مسجد را با دقت جارو کرد. هر از گاهی، دست از کار می‌کشید و پیامکی به زهرا می‌داد. زهرا پاسخ می‌داد و او مجدد مشغول کار می‌شد. یک ساعتی گذشت. زینب زیر سرم بود. تقریبا نظافت مسجد تمام شده بود. سید، دست و صورتش را کامل شست و وضویی تازه کرد. مشغول خواندن نماز شب شد. چهار رکعت که خواند گوشی‌اش زنگ خورد:"سلام حاج آقا. خواب که نبودید؟.. مادربزرگ مدتی است بیدار شده اند و دل نگران اند. سراغ شما را می‌گرفتند و گفتند سحری بیاورم." سید جریان دخترش را سربسته به چنگیز گفت و از او خواهش کرد اگر اشکالی ندارد به مسجد بیاید. از علی اصغر که پرسید چنگیز گفت:"خواب است. نگران نباشید. من هم تا چند دقیقه دیگر می‌آیم." چنگیز، نان و پنیری که در یخچال بود را داخل کیسه ای گذاشت و به مسجد رفت. سید از کمک های چنگیز تشکر کرد. لقمه‌ای گرفت. آن را دست چنگیز داد. لقمه‌ای دیگر هم برای زهرا گرفت و داخل پلاستیک گذاشت. لقمه سوم را چنگیز، زمانی که سید برای رفتن حاضر می‌شد، گرفت و به سید داد و گفت:" تا نخورید نمی‌گذارم بروید. رنگ تان پریده است." سید تبسمی کرد و گفت:"رنگ صورت ما همین است آقا چنگیز." و لقمه را گرفت و تشکر کرد. 🔹چنگیز، نور چراغ قوه گوشی‌اش را از روی صورت سید برداشت و به اطراف مسجد انداخت. مسجد تمیز تمیز بود و همه قرآن‌ها و رحل‌ها مرتب سرجایشان بودند. پلاستیک کنار دریچه کولر که صدای ناهنجاری داشت، نبود. به سید گفت:"شما مسجد ماندید برای نظافت؟ خب می‌گفتید من هم بمانم. اصلا چرا شما؟ حاج عباس مگر این کار را نمی کند؟" سید، لقمه جویده شده‌اش را به آرامی قورت داد. زیر لب الحمدللهی گفت و با شرمندگی گفت:"لیاقت نداشتم نظافت کنم. حاج عباس آقا سرور ما هستند. شما هم سرورید... دعایمان کن آقا چنگیز. بازم ممنونم از اینکه آمدی. خدا خیرت بدهد. بروم؟ کاری نداری؟" چنگیز از جا برخاست و تا دم در، سید را بدرقه کرد و در مسجد را بست و قفل در را انداخت. 🔸سید که تازه شماره حاج عباس را از او گرفته بود، پیامک زد:"سلام علیکم حاج عباس آقا، ببخشید بد موقع مزاحم شدم. آقا چنگیز در مسجد است برای نگهبانی. دخترم حالش به هم خورده و درمانگاه است. من در راه درمانگاه هستم. گفتم در جریان باشید. " بلافاصله حاج عباس زنگ زد:"چی شده حاجی؟ دخترت چی شده؟" سید با آرامش جریان را گفت و در آخر اضافه کرد:"نگران نباشین. فقط خواستم در جریان باشید و اگر توانستید زودتر به مسجد بروید که تنها نباشند. کمی نگرانم" حاج عباس برای سید و دخترش دعا کرد و گفت که زودتر خواهد رفت و گوشی را قطع کرد. 🔹همان موقع، گوشی چنگیز هم زنگ خورد:"سلام چنگیز. چطوری؟ کجایی خیلی کم پیدا شدی ها؟" چنگیز که احساس کرد حال خوشش را صدای نادر خراب کرده به سردی پاسخ داد:"زیر سایه خدا. همین اطرافیم. این وقت شب چه کار مهمی داری که زنگ می زنی مردم را از خواب بیدار می‌کنی؟" نادر قهقه‌ای زد و گفت:"نگو خواب بودی که می‌دانم در مسجد تنهایی. در را باز کن بیایم داخل." چنگیز که لم داده بود، بُراق شد و نشست. جدی و محکم پاسخ داد:"در مسجد را باز کنم بیایی داخل که چه بشود؟ تو اهل نماز و مسجد نبودی. چه شده نیمه شبی یاد خدا افتاده‌ای؟" نادر جدی تر از قبل گفت:"فلسفه نباف. خود سید گفت در خانه خدا همیشه باز است. پس چرا بسته است؟ باز کن کار داریم." چنگیز که سابقه کارهای نادر را کم و بیش می‌دانست – اگر چه هر بار به او کنایه زده، انکار کرده بود – گفت: "در قفل است و کلید هم دست من نیست." و گوشی را قطع کرد. کیسه روی شکاف، از پشت تکان خورد. چنگیز، بیل را از گوشه مسجد، برداشت. سایه دست پشت پلاستیک روی شکاف را که دید، با چوپ بیل، آرام به آن زد که پلاستیک کنده نشود. سایه عقب رفت. گوشی اش مجدد زنگ خورد:"احمق چه کار می کنی؟ دستم را شکستی" چنگیز فریاد زد:"دستی که بی جا دراز بشود را قطع می‌کنم. این که چیزی نیست. جول و پلاست را جمع کن و برو" @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃دعاهای ماثوره در هر روز🍃🌸 ✨قطب راوندی در کتاب «دعوات» خود از حضرت رضا(علیه‌السلام) روایت کرده حضرت رسول(صلی‌الله‌علیه‌وآله) فرمود: هرکه بخواهد او را بیش از مجاهدان در ملأ اعلی ثنا گویند هر روز این دعا را بخواند، اگر حاجتی داشته باشد برآورده شود و اگر دشمنی داشته باشد بر او چیره گردد، اگر قرضی داشته باشد ادا گردد، اگر اندوه سخت و غمی داشته باشد برطرف می‌شود. و این دعا از هفت آسمان بالا رود تا در لوح محفوظ برای او نوشته شود، دعا این است: 💫سُبْحانَ اللّٰه كَما يَنْبَغِي لِلّٰهِ ، وَالْحَمْدُ لِلّٰهِ كَما يَنْبَغِي لِلّٰهِ ، وَلَا إِلٰهَ إِلّا اللّٰهُ كَما يَنْبَغِي لِلّٰهِ ، وَاللّٰهُ أَكْبَرُ كَما يَنْبَغِي لِلّٰهِ ، وَلَا حَوْلَ وَلَا قُوَّةَ إِلّا بِاللّٰهِ ، وَصَلَّى اللّٰهُ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ النَّبِيِّ وَعَلَىٰ أَهْلِ بَيْتِهِ وَجَمِيعِ الْمُرْسَلِينَ وَالنَّبِيِّينَ حَتَّىٰ يَرْضَى اللّٰهُ. 💫منزّه است خدا، چنان‌که سزاوار خداست و ستایش برای خداست، چنان‌که سزاوار خداست و معبودی جز خدا نیست، چنان‌که سزاوار خداست و خدا بزرگ‌تر است، چنان‌که سزاوار خداست و جنبش و نیرویی نیست مگر به خدا و درود خدا بر محمّد پیامبر و بر اهل‌بیتش و همه رسولان و پیامبران تا جایی که خدا خشنود شود. 📚مفاتیح الجنان (شیخ عباس قمی)ادعیه هرروز #دعا @salamfereshte
🔔 🍀در قران کریم ۹ آرزویی که انسان بعد از مرگ می کند ذکر شده است: ۱- ✨يَا لَيْتَنِي كُنْتُ تُرَابًا✨ ! خاک میبودم. (ﺳﻮﺭة النبأء 🌹 ۴۰) ۲- ✨يَا لَيْتَنِي قَدَّمْتُ لِحَيَاتِي✨ ! برای آخرت خود چیزی پیش میفرستادم. ( ﺳﻮﺭﺓ ﺍﻟﻔﺠﺮ 🌹۲۴ ) ۳- ✨يَا لَيْتَنِي لَمْ أُوتَ كِتَابِيَهْ✨ ! نامه اعمالم برایم داده نمی شد. (ﺳﻮﺭﺓ ﺍﻟﺤﺎﻗﺔ🌹 ۲۵) ۴- ✨يَا وَيْلَتَىٰ لَيْتَنِي لَمْ أَتَّخِذْ فُلَانًا خَلِيلًا✨ ! فلان انسان را به دوستی نمی گرفتم. (ﺳﻮﺭﺓ ﺍﻟﻔﺮﻗﺎﻥ🌹 ۲۸ ) ۵- ✨يَا لَيْتَنَا أَطَعْنَا اللَّهَ وَأَطَعْنَا الرَّسُولَا✨ ! فرمانبرداری الله و رسولش (صلی الله علیه و آله و سلم) را میکردیم. (ﺳﻮﺭﺓ ﺍﻷﺣﺰﺍﺏ🌹 ۶۶) ۶- ✨يَا لَيْتَنِي اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِيلًا✨ ! راه و روش رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) را تعقیب میکردم. (ﺳﻮﺭﺓ ﺍﻟﻔﺮﻗﺎﻥ🌹 ۲۷) ۷- ✨يَا لَيْتَنِي كُنتُ مَعَهُمْ فَأَفُوزَ فَوْزًا عَظِيمًا✨ ! من هم با آنها میبودم حال کامیابی بزرگ حاصل میکردم. (ﺳﻮﺭﺓ ﺍﻟﻨﺴﺎﺀ 🌹۷۳) ۸- ✨يَا لَيْتَنِي لَمْ أُشْرِكْ بِرَبِّي أَحَدًا✨ ! با رب خود کسی را شریک نمی آوردم. (ﺳﻮﺭﺓ ﺍﻟﻜﻬﻒ 🌹۴۲) ۹- ✨يَا لَيْتَنَا نُرَدُّ وَلَا نُكَذِّبَ بِآيَاتِ رَبِّنَا وَنَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِين✨ ! راهی برابر شود که دوباره به دنیا برگردیم و نشانی های رب خود را انکار نکنیم و از جمله مومنین شویم ۔ (ﺳﻮﺭﺓ ﺍﻷﻧﻌﺎﻡ🌹 ۲۷) 🌷🌷🌷🌷
🌸🍃ماندگارترین خیر🍃🌸 📌انسان فطرتا می خواهد بهترین،بیش ترین وماندگارترین خیروسود رابدست آورد تا بوسیله ی آن بر دیگران ببالد. 🚫 بعضی فقط خیروسود دنیا را می خواهند. ✨ولی برخی دیگر که زرنگترند، نگاه دیگری نسبت به منفعت وسود دارندوآن،خیر ومنفعت اخروی است؛ ✨یعنی هم منفعت دنیوی خود را درنظر دارند وهم منفعت اخروی را. 🌸🍃پیامبر رحمت صلی الله علیه وآله می فرمایند:مَن رُزِقَ تُقی فَقَد رُزِقَ خَیرَ الدُّنیا وَ الآخِرَةِ 🌸🍃هر کس تقوا روزی اش شود، خیر دنیا و آخرت روزی او شده است. 📚نهج الفصاحه، ح 3015 @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹 نادر با عصبانیت گفت:"آدم شده‌ای برای من. نشانت می‌دهم." همان سایه دست آمد و کیسه پلاستیک جِر خورد. چنگیز دسته بیل را به سمت پلاستیک بریده شده برد و روی دست نادر زد. نادر دستش را پس کشید. سایه بدنش نمایان تر شد و به یکباره از شکافی که ایجاد کرده بود داخل پرید. چنگیز با دسته بیل، به پهلوی نادر زد و فریاد کمک را سر داد. نادر، چاقو به دست گفت:"همان دفعه قبل باید می‌کشتمت" از ضربه های محکم چنگیز، عصبانی شده بود و مدام خیر برمی‌داشت که چاقو را در ران چنگیز فرو کند. چنگیز یک پرش به عقب برداشت. کلیدهای مسجد را روشن کرد. همه جا روشن شده بود. دوستان نادر داشتند از نردبان داخل می‌آمدند. کار سخت شده بود. گوشی چنگیز پای دیوار افتاده بود. نادر مجدد به سمت چنگیز حمله ور شد. نوک چاقو به شلوارش گرفت و پاره شد. چنگیز سریع خودش را عقب کشید و با دسته بیل به ساق دست نادر زد. نادر از او لاغرتر و فرزتر بود. چنان هیجان و عصبانیت و تهور در وجودش شعله کشید که دسته بیل را چرخاند و این بار با بیل آهنی، به ساق پای نادر زد. یاد سفارش سید افتاده بود و نمی خواست به نقاط حساسی مثل سرش بزند که اتفاقی نیافتد. آنقدر محکم به پای نادر کوبید که فریادش بلند شد و روی زمین افتاد. 🔸چنگیز از این فرصت استفاده کرد و به سمت گوشه دیوار رفت. کلید روشن کردن بلندگو را زد و مجدد جلو آمد. تنها چیزی که آن لحظه به ذهنش رسید همین بود. فریاد زد:" کمک کنید. دزد" و مجدد به پای نادر که در حال بلند شدن بود زد. دوستان نادر از شکاف مسجد داخل پریدند. اطراف را نگاه کردند. یکی شان چراغ های مسجد را خاموش کرد و دیگری، زیر بغل نادر را گرفت و گفت:"بیا برویم. گیر می‌افتیم." نادر، عصبانی‌تر شده بود. او را پس زد و به سمت چنگیز حمله کرد. نزدیکش که شد، چاقو را با شتاب به او زد. چاقو در ران چنگیز فرو رفت. نعره کشید:"گم شو از مسجد برو بیرون." و با همان حال و خونریزی پایش، به سمت نادر حمله ور شد. نادر که چاقویش را از دست داده بود، چند قدمی عقب رفت. دوستش دستش را کشید و به سمت شکاف برد. چشمان قرمز و غضب آلود نادر، دنبال چنگیز می‌گشت. صدای همهمه چند نفر از خیابان به گوش رسید. دوست دیگرش که وسط های نردبان بود فریاد زد:"عجله کنید." صدای روشن شدن موتور آمد. دسته بیل تا نزدیک شکم نادر آمد و رد شد. نادر که در تاریکی، چنگیز را گم کرده بود پشت سر دوستش از شکاف دیوار خارج شد. 🔹 صدای مردی آمد:"بگیریدشان.." قفل در مسجد باز شد. حاج عباس و چند نفر دیگر وارد مسجد شدند. حاج عباس دوید و چراغ های سِری مسجد را روشن کرد. چنگیز را دید که به پهلو، به دیوار تکیه داده و از پای چاقو خورده‌اش خون فوران می‌کند. حاج عباس فریاد زد:" یاابالفضل. " دیگری گفت:" من موتور دارم" و از مسجد به بیرون دوید. حاج عباس و مرد دیگری، زیر بغل چنگیز را گرفتند و سوار موتور کردند و رفتند. حاج عباس در مسجد را قفل کرد و با صد و ده تماس گرفت. تاکسی سید تازه به سر خیابان رسیده بود. موتورسوار و چنگیز را دید که به سرعت از جلویش رد شدند. سکوت تاکسی را با صدای نگرانش شکست: "یافاطمه الزهرا.." همزمان که پنجره را پایین می‌کشید به راننده گفت میدان را دور بزند و از جلو مسجد رد شود. دم مسجد که رسید از ماشین پیاده شد و به سمت حاج عباس دوید. 🔸 بعد از مختصر صحبتی که کردند، سید نگاهی به تاکسی کرد. برگشت. با عجله و صدایی نگران کوچه هشت ممیز یک را نشانش داد و گفت: "آنجا لطفا." زهرا اطراف را با چشمانش کاوید ببیند چه اتفاقی افتاده که سید این طور مادر را صدا زد. سر زینب روی پاهای زهرا بود. به محض ایستادن، سید در را باز کرد. به راننده گفت: "برمی گردم" با احتیاط، زینب را بغل کرد. با چه قوتی تا خانه با آن سرعت دوید؛ خدا می‌داند. قلبش به شدت می‌زد. کلید انداخت. زینب را داخل برد و روی پتو خواباند و برگشت. زهرا که پا تند کرده بود تا به سید برسد، موقع بیرون آمدن از خانه، دستش را گرفت:"چه شده جواد؟ " سید، قطره اشکی گوشه چشمش بود. دست زهرا را فشرد و گفت:"مرا ببخش تنهایت می‌گذارم. به مسجد دزد زده و چنگیز چاقو خورده. همین الان بردنش بیمارستان." زهرا دست سید را رها کرد و با هیجان و ترس گفت:"بدو پس. بدو برو ببین چی شده. بدو جواد." سید با سرعتی چندبرابر، به سمت تاکسی دوید و سوار شد و در را نبسته، تاکسی حرکت کرد. همزمان به حاج عباس زنگ زد تا بپرسد چنگیز به کدام بیمارستان برده شده. @salamfereshte
❤️ امام مهدى عليه السلام ما از همه خبرهاى شما آگاهيم و چيزى از خبرهاى شما از ما پنهان نيست. 📚 بحارالأنوار ج53 ص174 @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹با دست خالی و جیب خالی، مریض به درمانگاه فرستادن هم از کارهای شاقی است که سید در آن شب، انجام داد. زمانی که زهرا را سوار ماشین کرد، می‌دانست در کارت، پولی نمانده اما با دل قرص، آن را به زهرا داد و آن ها را به خدا سپرد و با خود گفت: برای حساب کردن پولش، خودم را به درمانگاه خواهم رساند ان شاالله. خودش به مسجد برگشت تا نماز استغاثه بخواند. همان اول نماز، به حضرت صاحب متوسل شد:"مولای من. صاحب ما هستید. در این ابتلائات دستانمان را بگیرید که دست من خالی و ضعیف است." چنان با مولایش خلوت کرده بود و اشک می‌ریخت که صدای دور خوردن موتور نادر را در اطراف مسجد نشنید. اگر شنیده بود شاید این اتفاق نمی‌افتاد. اگر نگهبانی‌اش را با چنگیز عوض نکرده بود، شاید می‌توانست از این اتفاقات جلوگیری کند. او دفاع شخصی بلد بود و راحت می‌توانست چاقو را از دست نادر بقاپد و او را تسلیم کند. اما هیچ کدام از این اگرها اتفاق نیافتاده بود. زینب حالش بد شده بود و سید جایش را با چنگیز عوض کرده بود و الان چنگیز، چاقو خورده بود. در تمام مدتی که در تاکسی منتظر رسیدن به بیمارستان بود، تک تک ثانیه های خلوت با مولا، جلوی چشمانش رژه رفتند. 🔸آرام اشک ریخت و حضرت صاحب را مجدد صدا زد: "یا صاحب الزمان ادرکنی.. یا صاحب الزمان اغثنی." راننده تاکسی متوجه حال خراب سید شده و سکوت کرده بود. سید، عمامه را از سر برداشت و روی زانوانش گذاشت. یاد حرف‌های پر سوز نیم ساعت قبلِ زهرا افتاد: "جواد دیگه بُریده ام. نه خانه‌ای. نه پولی. بچه ها یکی این جا مریض یکی در خانه گرسنه. سید من هم آدمم. من مثل تو قوی نیستم. من زنم. جواد نمی توانم مریضی بچه هامو ببینم. نمی توانم گرسنگیشان را صبوری کنم. بریده ام سید" و همان طور که اشک می ریخت، چادر را روی صورتش کشید و از نمازخانه درمانگاه خارج شد و به سمت تخت زینب رفت. صدای زهرا آن‌قدر واضح در گوش سید بود که انگار، همین الان، در حال حرف زدن است. صدای گریه‌های علی اصغر، صدای گریه و ناله زینب، صدای ناله چنگیز از روی موتور، صدای خر خر گلوی حاج احمد، صدای نفس کشیدن های سخت مادربزرگ، صدای گریه های عمو محسن و همه مشکلات خود و دیگران، روی قلب لطیفش سنگینی کرد. 🔹 او بیدی نبود که با این‌ بادها بلرزد اما آن‌شب، آنقدر همه چیز پشت سر هم اتفاق افتاده بود و همه این صداها در گوش و قلبش پژواک داشت که اشک از دیدگانش سرازیر شد. اشکی که نه از سر بی تابی بود و نه کم آوردن. گله‌ای نکرد. بهانه‌ای یافت برای خلوت و مناجاتی بیشتر با خدا و صاحبش. لب‌هایش را آرام تکان داد و فقط گفت: " یا صاحب الزمان.. صاحبم شمایید. در این ابتلائات دستانمان را بگیرید." دستان لرزانش را بالا آورد و اشک ریخت. ماشین ایستاد اما سید متوجه نشد. راننده، از داخل آینه به سید نگاه کرد. گردنش افتاده، دست های لرزانش بالا رفته، سرش بدون عمامه، شانه‌هایش در حال تکان خوردن و قطرات اشکی که روی عمامه اش می‌ریخت و .. نگاه از سید برگرفت. نتوانست نگاه کند. در دل به خدا گفت:"خدایا کمکش کن." بعد از چند دقیقه، سید متوجه ایستادن ماشین شد. اشک هایش را پاک کرد و کرایه را تعارف کرد. راننده گفت:"باشد مهمان من حاج آقا" سید گفت:"می دانم کم است. شرمنده تان هستم. اما همین را هم اگر بگیرید لطف کرده اید. شماره همراهتان را لطف می‌کنید؟" راننده شماره‌اش را گفت. فکر کرد برای تاکسی گرفتن مجدد می‌خواهد اما سید، برای دادن بقیه کرایه، شماره‌اش را گرفت. این را نگفت و به جایش، از بزرگواری راننده تشکر کرد. راننده، آن مختصر پول را به خاطر شرمنده نشدن سید گرفت و گفت:"جدی عرض کردم مهمان من. امیدوارم بیمارتان شفا پیدا کند. با من کاری ندارید؟" سید تشکر و خداحافظی کرد و از ماشین پیاده شد. ادامه دارد.. @salamfereshte
🔸به سرویس بهداشتی رفت. وضویی تازه کرد و در حیاط، زیر نور چراغ های بلند بیمارستان، ایستاد. قرآن جیبی اش را در آورد و مشغول تلاوت شد. چند دقیقه‌ای رها از این دنیا، جانش را با کلام خدا سیراب کرد. خدا را شکر گرفت. قرآن را بوسید. بست و در جیب قبا، روی قلبش گذاشت. لبانش را به تبسم، کِشی داد و وارد بیمارستان شد. صدای فریاد چنگیز می‌آمد و لازم نبود از پذیرش بپرسد. فقط سرم به او زده بودند و سعی داشتند جلوی خونریزی را بگیرند. دکتر بخش، بالای سرش ایستاده بود و به پرستار غُر می‌زد که :"پس کِی این جراح می‌رسد؟" نگران خونریزی پای چنگیز بود. خودش گوشی تلفن را برداشت و شماره دکتر را گرفت. پرستار سعی کرد از دست چنگیز رگ بگیرد اما فشارش افتاده بود و رگ را پیدا نمی کرد. دنبال دکتر رفت. سید در این اوضاع و احوال، نزدیک تخت چنگیز شد. صحنه تیرخوردن بچه های جنگ جلوی چشمش آمد که با فریاد امدادگر امدادگر، رزمنده‌ای با کوله‌ای پر از باند، به بالای سرش می‌آمد. بعد از بررسی، بالای رگ را با چفیه می‌بست که جلوی خونریزی را بگیرد. روی زخم را باندپیچی مختصری می‌کرد که زخم باز نباشد و اگر رزمنده سالمی بود یا ماشینی برای حمل مجروح، او را به عقب می‌فرستاد. سید، چفیه اش را از زیر قبا و دور کمرش، باز کرد و دور ران چنگیز، بالاتر از چاقوی دندانه دار، نیمه محکم بست تا خونریزی کمتر شود. دستش را روی پیشانی چنگیز گذاشت و سلام کرد:"سلام مومن." 🔹چنگیز به محض دیدن سید، ناله اش را قورت داد و لبخند زد و گفت:"ئه. سلام حاجی. خوبین؟ دخترتون چطوره؟ بهتره؟" سید از لبخند زورکی چنگیز خوشش آمد و گفت:"خداراشکر. نگران نباش. فعلا نگران حال خودت باش که یک چاقوی دندانه دار، داخل ران پایت جا خوش کرده" چنگیز نیم خیز شد و گفت:"بالاخره هر چه از دوست رسد نیکوست دیگر. این هم یک مدلش است. شما نگران نباشید" سی گفت:"مسجد را سپردیم دستت نگهبانی بدهی نه اینکه رادیو مسجد راه بندازی مومن" و لبخندی به چنگیز زد. چنگیز در ابتدا کمی مات و مبهوت سید را نگاه کرد که یعنی چه؟ و بعد یادش افتاد که وسط داد و فریادش با نادر، بلندگو را روشن کرده. خندید و آخ دردناکی با خنده اش فریاد کرد. سید گفت:"سر همان هم مردم آمدند. فکر جالبی بود. خوشم آمد. حالا تعریف کن ببینم چه اتفاقی افتاد؟" و چنگیز تا آمد تعریف کند خانم پرستار و دکتر سررسیدند:"شما کی هستید؟ کی شما را داخل راه داد؟ ای وایی. این را چه کسی بسته؟" با داد و فریاد پرستار، سرپرستار دوید و خود را به تخت چنگیز رساند. نگاهی به چفیه کرد و با تمسخر گفت:"معلوم است کتابهای جبهه‌ای زیاد می‌خوانید" دکتر نگاهی به خونریزی کرد و گفت:"فعلا بازش نکنید. همین جلوی خونریزی را گرفته." و یک انتی بیوتیک برای عفونت تجویز کرد تا دکتر جراح بیاید و چاقو را از پای چنگیز در آورد و رگ و پی پاره شده را بدوزد. سید، با لبخندی، دل چنگیز را قرص کرد و گفت: "همین جا کنارت هستم. " و از تخت چنگیز فاصله گرفت. به همراه سرپرستار رفت. @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖📖 🚩 قرآن این کتاب ارزشمند و نورانی را بروی دستانم میگیرم و به صورتم نزدیک میکنم .با خودم میگم که من مسلمان چقدر تو را می‌شناسم و چقدر تورا فهمیده و درک کردم ؟؟ .. 🚩 خداوند متعال برای تو ای قرآن عزیزم ، صفت های مختلفی قرار داده ، گاهی آنها را یاد کرده و گاهی به آن قسم خورده است و یکی از آن صفات ، حکیم بودنت است . بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم یس وَالْقُرْآنِ الْحَکِیمِ ✨ یس . قسم به قرآن حکیم این وصف حکیم بودنت را با عقل کوچکم نمی فهمم و متوجه نمی شوم ... 📖📖 به کتابهای تفسیر که رجوع کردم فهمیدم حکیم بودنت یعنی : ✨ چون دانشمندی حکیم هستی که در عین خاموشی با هزاران زبان سخن می گویی ، اندرز میدهی ،تشویق و انذار می کنی (۱) . ✨ یعنی محتوای درونت دارای چنان استحکامی ست که هرگز باطل به آن راه ندارد و از هر گونه خرافه بدور است (۲) . ✨ یعنی کتابی هستی که سرشار از سخنان حکیمانه است و حکمت در درون تو قرار دارد (۳) . ═══✼🍃🌹🍃✼═══ (۱): بر اساس این معنا ، حکیم صفت مشبهه است . (۲): براساس این معنا ، حکیم اسم مفعول و به معنای محکم می باشد . (۳):بر اساس این معنا ،حکیم صیغه نسبت است به معنای ذوالحکمه @salamfereshte
✨هرچندکه سخن خوش است خاموشی به 🌸🍃روزی حضرت داوود علیه السلام به فرزندش، سلیمان علیه السلام گفت:"پسرجان!بر تو باد خاموشی طولانی؛ زیرا پشیمانی برای خاموشی طولانی، یکبار است و این بهتر است ازپشیمانی های مکرر به خاطر پر حرفی. 🌸🍃پسر جان!اگر سخن نقره باشد، سزاوار است خاموشی، که خاموشی طلاست". 📚وسائل الشیعه،ج۷ص۵۳۰ @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹موتورسواری که چنگیز را آورده بود، کسی جز آن جوان تسبیح به دست داخل مسجد نبود که سید همان روزهای اول، چند باری او را دیده بود و دیگر، خبری ازش نشده بود. کیسه دارو به دست، وارد بیمارستان شد. داروها را به سرپرستار داد و به سمت سید، چرخید:"سلام حاج آقا. عرض ارادت." سید به او دست داد:"سلام علیکم بنده خوب خدا. زنده باشی. خداقوت. سعادت دیدارتان را ندارم چند وقتی است. خیر باشد" مجید، تسبیحش را از دور مچ باز کرد و دست گرفت. سرش را پایین انداخت و گفت:"متاسفانه گرفتاری‌های دنیایی نمی‌گذارند پا به مسجد بگذاریم والا دلم آن‌جاست." سید، دست بر شانه‌اش زد و گفت:"خیر باشد. گرفتاری های دنیا که همیشه هست. خلوت هایمان را نباید از دست دهیم" و نگاهی به تسبیحش کرد و گفت:"مرحبا.. ما را هم دعا کن مومن." گونه‌های مجید، از شرمندگی تغییر رنگ داد و گفت:"شما دعایمان کنید حاج آقا موقع نماز شب هایتان" سرپرستار که به صحبت هایشان گوش می داد گفت:"اگر التماس دعاهایتان تمام شده بفرمایید آن قسمت به افسرپلیس توضیحات‌تان را بدهید." و رو به نگهبان کرد و گفت:"این آقای جوان از بیمارستان بیرون نروند" حاج عباس، به همراه پلیس، به بیمارستان آمده بود. سید و مجید هم به سمت افسر پلیس رفتند و مشغول صحبت شدند. افسر، به نگهبان چیزی گفت و مجید، از جمع خداحافظی کرد و رفت. 🔸سید به حاج عباس گفت:"مسجد را چه کردید؟" حاج عباس با اشاره به افسر پلیس گفت:"ایشان نگهبان گذاشتند." افسر پلیس رو به سید گفت:"حاج آقا از شما بعید است. مسجد پر از وسایل و بدون نگهبان را که تخریب نمی کنند." سید گفت:"درست می‌فرمایید." افسر، برای شنیدن توضیحات چنگیز، به سمت تخت او رفت. دکتر جراح هم زمان وارد شد و نگاهی به سید و افسر پلیس کرد و به ایستگاه پرستاری رفت. موبایلش را روی میز گذاشت و نشست تا سرپرستار، دکتر را بیاورد. همزمان که افسر، گفته های چنگیز را یادداشت می‌کرد، دکتر، وضعیت بیمار با به جراح تشریح کرد. افسر برگه ای به سید داد و گفت:"حالشان که بهتر شد به اینجا بیاید برای تکمیل پرونده." به کادر درمانی خداقوتی گفت و از بیمارستان خارج شد. دکتر جراح، بالای سر چنگیز رفت. نگاهی به چاقو کرد و گفت:"چیز خاصی نیست. نیم ساعته درش می‌آورم. نیازی به بیهوشی هم نیست. " و برای پوشیدن لباس، به اتاق رفت. دو پرستار، تخت چنگیز را به سمت اتاق عمل، حرکت دادند. 🔹حاج عباس گفت:"بیست دقیقه دیگر اذان است حاجی. شما به مسجد بروید. من اینجا کنارش می‌مانم"سید به ساعت نگاه کرد. پیشنهاد حاج عباس را قبول کرد و از بیمارستان خارج شد. حاج عباس، از قفسه‌ای که کتابهای متنوعی در آن گذاشته شده بود، قرآن بدون جلدی را برداشت و به طبقه‌ای که چنگیز را برده بودند رفت. روی صندلی به انتظار نشست. قرآن را باز کرد و مشغول تلاوت شد. سکوت و خلوتی بیمارستان، صدایش را بازتاب می‌داد. چند دقیقه‌ای بیشتر نخوانده بود که صدای اذان، از پنجره راهرو بیمارستان به گوش رسید. طبق عادت همیشگی، مشغول اذان گفتن شد. صدای اذان، از بلندگوی مسجد پخش شد. مردم بیشتری به مسجد آمدند و جریان چاقو خوردن چنگیز دهان به دهان نقل شد. سید، در سجاده نشسته و مشغول تلاوت قرآن بود. همیشه قبل از اذان صبح، تلاوت را شروع می‌کرد و تا دقایقی بعد از اذان ادامه می‌داد. یک بار که زهرا علت این کارش را پرسید، گفت:"می خواهم اسمم در هر دو دفتر فرشته ها ثبت شود" و با خنده‌ای، حرف را عوض کرد. زهرا، می‌دانست که الان، سید مشغول تلاوت است. او هم قرآنش را برداشت. سوره یس را که قرار هر روزشان بود، باز کرد و با صدای آرام، مشغول خواندن شد. زینب، چند بار دیگر هم بالا آورده بود و بی‌حال و خسته، خواب بود. دلش نیامد برای نماز بیدارش کند. با خود گفت: "بگذار کمی بخوابد. دیرتر صدایش می‌زنم." سید، قرآن را بست. ایستاد و مشغول گفتن اذان شد. بین اذان و اقامه برای تعجیل در فرج مولا، سلامتی رهبر و بالاتر رفتن قوت و برکت نظام جمهوری اسلامی ایران، گشایش کار مومنین، شفای بیماران و به حاجت رسیدن حاجت مندان دعا کرد و مردم همه آمین گفتند. صلوات فرستاد و مشغول گفتن اقامه شد و قامت بست. @salamfereshte
🔹زهرا با خود فکر کرد الان لابد سید، اذان و اقامه را می‌گوید. نگاهی به زینب کرد. دلش پر از غم شد. با خود گفت"بالاخره که باید برای نماز بیدار شود. چرا اول وقت بیدارش نکنم؟ این بهتر است" قبل از خواندن نماز، زینب را صدا زد. زینب که تازه خوابیده بود تکانی خورد و دوباره خوابید. زهرا، سرسجاده ایستاد و تکبیرنمازش را گفت. بعد از نماز، به آشپزخانه رفت و مجدد وضو گرفت تا بیدار بماند و بتواند تعقیباتش را بخواند. دست خیسش را روی پیشانی زینب کشید. موهایش را نوازش کرد و آرام آرام او را از عالم بیهوشی و خواب، بیرون آورد. زینب که نشست، کمکش کرد برخیزد و وضو بگیرد. زینب نمازش را که خواند، مختصر آبی خورد و از خستگی و بی حالی، خوابش برد. زهرا نشست و مشغول خواندن تعقیبات شد. 🔸سید هم مشغول خواندن تعقیبات بود. مردم التماس دعا گفته و نگفته، از جا برخاستند و به خانه‌هاشان رفتند. صادق جلو آمد. سید، با خوشرویی به او دست داد و به به و چه چه گفت از اینکه نماز صبح را به مسجد آمده است. صادق گفت:"خبرهایی شنیدم.درست است؟ آقا چنگیز تیر خورده؟" سید از شنیدن کلمه تیر، خنده اش گرفت و گفت:"تیر که نه. یک چیزی تو مایه های زخم شمشیر و این ها" صادق گفت:"پس تکلیف جشن پس فردا شبمان چه می‌شود؟ "سید گفت:"غصه نخور. آن آقا چنگیزی که من می‌شناسم با زخم شمشیر هم کارش را انجام می‌دهد چه رسد به چاقو. خب آقا صادق شما چه کردی؟" صادق دفترش را در آورد و طرح کامل شده با ابعاد درست را به سید نشان داد. سید کارش را تحسین کرد. مسجد خلوت شده بود. دو نفری مشغول تلاوت قرآن بودند. صادق گفت:"مادرم می‌خواستند با شما صحبت کنند. گفتند بپرسم کی فرصت دارید؟" سید پرسید:"مادر هم مسجد آمده‌اند؟" صادق سرش را به نشانه تایید پایین آورد. سید که از برنامه فردایش هیچ خبر نداشت گفت:"الان فرصت هست اگر وقت داشته باشند." صادق شماره مادر را گرفت و جریان را گفت و نظر مثبت مادر را اعلام کرد. سید گفت:"بفرمایید آن گوشه مسجد تشریف بیاورند" سید، نزدیک پرده، رو به قبله نشست. صدای خانم قدیری از پشت پرده آمد:"سلام علیکم" سید آرام پاسخ داد و عذرخواهی کرد از اینکه این طور در خدمتشان است. صادق، کمی آن طرف تر نشست که حرفهای مادر را نشوند. 🔹خانم قدیری گفت:"الحمدلله رفتار پرویز با صادق بهتر شده اما من هنوز نتوانسته ام رابطه خودم را با ایشان خوب تر کنم. با اینکه توصیه های زهرا خانم را هم انجام دادم. چه کار کنم؟" سید که از توصیه‌های زهرا خبر داشت گفت:"درست می‌شود ان شاالله." خانم قدیری با صدای ناامیدانه ای گفت:"ان شاالله" سید گفت:"خوبی های همسرتان را که می بینید الحمدلله. این خوبی ها را به او می‌گفتید. ایشان تعبیر دیگر می کرد. این کار را ادامه دهید و علاوه بر آن، خوبی هایشان را بنویسید و جلوی چشمانشان قرار دهید. انگار که برای او می‌نویسید." خانم قدیری گفت:"یعنی چه طور بنویسم؟" سید گفت:"مثلا بنویسید ممنونم پرویز آقا که اینقدر پر تلاش هستی. ممنونم آقاپرویز که این همه سال، کانون خانواده مان را با قدرت نگه داشته ای. چقدر خوب است که من همسری وفادار و صبور دارم.. و حتی خیلی جالب تر و ظریف تر که شما خانم ها، استاد این دست ظرافت ها هستید." دل خانم قدیری از تکریم سید گرم شد. سید ادامه داد:"کار دیگر هم اینکه چهله، یا هر مقداری که می توانید، حدیث کسا را در محیط خانه بخوانید. اگر خانواده تان هم بشنوند که عالی است. اگر هم نه، خواندن حدیث کسا در خانه برای بهبود شرایط و وضعیت خانواده بسیار مفید و عالی است. " خانم قدیری گفت:"چشم. حتما." سید محترمانه گفت:"اگر موارد دیگری هم لازم بود به زهرا خانم بفرمایید به بنده منتقل خواهند کرد ان شاالله. امری هست در خدمتم" خانم قدیری با کمترین کلمات، تشکر و خداحافظی کرد. 🔸سید از جا برخاست. دست بر گردن صادق انداخت و شاداب و با نشاط گفت:"خب آقا صادق، درس عربی مان را کِی بخوانیم پسر خوب و زرنگ و باهوش؟" صادق گفت:"هر وقت شما بفرمایید" سید تبسمی کرد و نگاه شیطنت آمیزی به صادق انداخت و گفت:"الان چطور است؟" صادق از حرف سید جا خورد و ایستاد. سید، خندید و گفت:"شوخی کردم پسر. برو به سلامت. مراقب خوبی‌هات باش." پیشانی اش را بوسید و او را تا دم در مسجد، بدرقه کرد. دیگر در مسجد، کسی نمانده بود. سید چراغ ها را خاموش کرد. خداقوتی به نگهبان مسلح دم در مسجد گفت و به سمت خانه حرکت کرد تا دوشی بگیرد و مجدد به بیمارستان برود. اما خبر نداشت که در خانه، چه اتفاقی افتاده است. @salamfereshte