eitaa logo
سلام فرشته
181 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1هزار ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹سید، بالای سر حاج احمد رفت. پیشانی اش را بوسید و آرام در گوشش گفت:"حاجی خودت را به خاطر من ناراحت نکن. دنیاست دیگر. دار بلا. آرام باش" دستش را روی قلب حاج احمد مماس کرد و مشغول خواندن حمد شد. دست دیگرش را روی سر حاج احمد گذاشت و آرام او را نوازش ‌داد. نقطه بین ابروها تا رستنگاه مو را آرام نوازش کرد و سوره حمد را با طمانینه و آرامشی خاص خواند و اشک ریخت. پیشانی حاج احمد را مجدد بوسید و نجوا کرد:"این جوان خام را ببخش که از وقتی شما را دیدم برایت دردسر داشتم. خدا مرا ببخشد." اشک‌هایش بی صدا روی محاسن ریخت. مهر کربلا را از جیب پیراهنش در آورد. همان جا روی سرامیک های بیمارستان به سجده افتاد و با حالت گریه، خدا را به ارحم الراحمین صدا کرد و شفای همه بیماران را از او خواست. آقای مرتضوی داخل شد. دست سید را گرفت و از زمین بلند کرد. عمامه‌اش را بوسید و او را که هنوز گریه می‌کرد، از اتاق بیرون برد. حاج عباس هم که تازه آرام شده بود مجدد گریه کرد. سید دست به صورت و محاسنش کشید و او را در آغوش گرفت و گفت:"آرام باشید حاجی. حالشان خوب می‌شود ان شاالله. من به خدا حسن ظن دارم. آرام باشید." 🔸گوشی آقای مرتضوی زنگ خورد:"چه سلامی چه علیکی. چه به روز حاج احمد آورده‌ای مرد حسابی؟ نخیر زنده است. منتظر مرگش بودی؟ " گوشی قطع شد. آقای مرتضوی اعصابش خرد شده بود. به سمت ایستگاه پرستاری رفت و بعد از چند دقیقه برگشت:"تا فردا که دکتر بیاید، حاج احمد تحت کنترل است. ماندن ما اینجا فایده‌ای ندارد. چنگیز آقا هم که در مسجد تنهاست. حاج عباس شما برگرد مسجد پیش آقا چنگیز بمان اگر حاج خانم مشکلی ندارند. آقا سید شما هم بروید منزل. من اینجا می‌مانم." سید گفت:"حاج عباس خسته اند. اگر اجازه بدهید ایشان بروند مسجد. آقا چنگیز هم می روند منزل ما پیش مادربزرگشان." آقای مرتضوی با تعجب پرسید:"مگر مادربزرگشان.. نکند از آن دعوا و جریانات، منزل شما هستند؟" سید گفت:"مهمان ما هستند. برکت خدا در منزلمان است. الحمدلله. " اگر اجازه بدهید، با خانواده به مسجد برویم. همسرم از بیتوته کردن در مسجد بسیار خوشحال می‌شوند. اشکالی که ندارد؟" آقای مرتضوی به حال سید و خانمش غبطه خورد. او این همه سال عضو هیات امنا مسجد بود و رفت و آمد به مسجد داشت؛ حتی کلید مسجد دستش بود اما یک شب هم در مسجد بیتوته نکرده بود:"نه چه اشکالی دارد؟ خیلی هم خوب است. خوشا به سعادتتان." سید تشکر کرد و گفت:"اگر خبری شد یا کاری داشتید بفرمایید. سحری هم برایتان می‌آورم ان شاالله" آقای مرتضوی از این حواس جمع سید در شگفت شد و گفت:"نه حاجی جان. من سحر فقط چایی و قند می‌خورم همیشه. زحمت نکشین. معده‌ام یاری نمی‌کند چیز بیشتری بخورم." سید به شکم ورم کرده آقای مرتضوی نگاه کرد و گفت:"در عافیت باشید الهی. البته شاید اینجا جایش نباشد اما می‌خواستم بپرسم در هضم غذا مشکل دارید؟" آقای مرتضوی از این سوال سید جا خورد و گفت:"چرا. هم در هضم هم در.. ممم.. گلاب به رویتان.. " سید گفت:"به نظر می‌رسد معده تان سرد باشد. بعدا بیشتر در موردش صحبت می‌کنیم." بعد انگار که فکری به ذهنش رسیده باشد گفت:"چند دقیقه، الان می‌آیم." نگاهی به حاج احمد انداخت و به سرعت، به سمت خروجی بیمارستان حرکت کرد. 🔹به مغازه کنار بیمارستان رفت و از مغازه دار چیزی پرسید. دست خالی بیرون آمد و به سوپری‌ای که آن طرف تر بود رفت. کیسه پلاستیکی به دست، بیرون آمد و به سمت بیمارستان، آرام دوید. آقای مرتضوی و حاج عباس پایین آمده بودند و در حیاط بیمارستان، مشغول حرف زدن بودند. چهره‌هاشان در هم شده بود. با رسیدن سید، صحبت را قطع کردند. سید، پلاستیک را بالا آورد. بطری عرق نعنا را در آورد و به دست آقای مرتضوی داد و گفت:"یکی دو قلپ عرق نعنا بخورید. معده را گرم می‌کند. قبل و بعد از غذا هم بخورید برای هضم خیلی خوب است. کمک کننده است. از بیرون هم معده تان ورم دارد. گفتم این کار را امشب می‌شود انجام داد، انجام بدهیم تا بعد برسیم به کارهای دیگر. ببخشید دیگر کمی معطل شدید." آقای مرتضوی که مات و ساکت او را نگاه می‌کرد گفت:"خب می‌گفتید خودم می‌خریدم. زحمت تان شد. شما ببخشید" سید گفت:"اختیار دارید. انجام وظیفه است. شما خسته اید گفتم شاید حال خرید نداشته باشید. ممنونم از محبت تان." رو به حاج عباس کرد و گفت:"خب حاج عباس آقا، برویم؟" حاج عباس از لحن صدا کردن سید خوشش می‌آمد. با خنده گفت:"برویم. خدانگهدار حاج آقا" آقای مرتضوی خداحافظی کرد و داخل بیمارستان شد. در راه بازگشت، حاج عباس با تردید، به سید گفت:"همسر حاج احمد چیزهایی می‌گفت." سید سکوت کرده بود. حاج عباس با دلهره گفت:"آقای مرتضوی گفتند بهتر است شما بدانید" @salamfereshte
🔹کار هر روز من و مادر شده بود تماس تلفنی با خاله پری و صحبت با دختر خاله ها و با یکدیگر به بیرون و خرید و بازار رفتن. حتی اگر می خواستیم یک کیلو سیب بخریم همه با هم به میوه و تره بار می رفتیم و می خریدیم. این دو هفته که از اول شعبان گذشته بود، تقریبا هشت باری رفتیم خانه خاله پری و شش باری هم آن ها آمدند منزل ما. بماند که بعضی روزها صبح تا ظهر ما می رفتیم، ظهر تا عصر آن ها می آمدند. خلاصه یک خانواده شده بودیم. یک روح در دو کالبد. گاهی بعد از 12 ساعت دیدار و صحبت و خنده تازه یاد خرید و بازار می افتادیم. بازار رفتن مان هم برای خرید لوازم نذری و سفارشات بسیج و مسجد و .. بود ولی خیلی خوش می گذشت. دو سه باری آش و شله زرد نذری دادیم و حلوا برای اموات پختیم. دو سه باری هم با خاله پری و دخترخاله ها به مسجد رفته بودیم و نماز جماعتی خواندیم. 🔻یکی از همین دفعات، پوستری چشم مهناز را گرفته بود و آن را رها نمی کرد. مسابقه کتابخوانی بود. مهلتش تا نیمه شعبان بود. مسابقه فقط نفر اول داشت و تک جایزه آن هم، دستگاه دی وی دی پلیر جیبی بود. با اینکه مهناز از این دستگاه ها داشت اما باز هم نظر مادر را برای شرکت پرسید و مادر تشویقش می کرد. خاله پری کنکوری بودنش را یادآوری کرد و گفت که وقت این کارها را ندارد اما او مصر بود . به خاله می گویم: - خاله جان، مسابقه اش تا نیمه شعبانه. دو روزه. به جایی برنمی خوره. حالا تو این دو روز اصلا وقت می کنه این کتاب 200 صفحه ای رو بخونه مگه. + قرار نیست مهناز خانم تنها بخونن ها. همه ما هم شرکت می کنیم. 🔸این حرف را ریحانه می زند و ولوله ای در جانمان اندازد که شرکت بکنیم یا نکنیم؟ همه فقط می پرسیدیم: مگه می تونیم بخونیمش؟ اصلا برنده می شیم؟ با تمام این شک و تردیدها، آخر کار، همه شرکت می کنیم. حتی مادر و خاله پری! مسئول ثبت نام، کتاب و برگه پرسش نامه ها را به ما می دهد و ما از مسجد بیرون می آیییم. بعد از آن یکی از کارهایمان شده است خواندن این کتاب و پیدا کردن جواب ها . گاهی اوقات که ریحانه هم پیش ما می آید، سوالاتی مطرح می کند و بحثی در می گیرد و مطالب کتاب برایمان بهتر جا می افتد. 🔹نیمه شعبان پس فردا است. خیابان ها را چراغانی کرده اند. مسجد و هیئت در تکاپو برگذاری مراسم مخصوص هر ساله اش است. خانه دوممان شده است مسجد و بسیج. این بار با خاله و دختر خاله ها و .. مهناز هم بی خیال کنکور شده است و همراه ماست. اگر چه هر فرصتی گیر بیاورد، کتابش را در می آورد و مروری می کند. خاله پری شاداب تر و با روحیه تر شده است. آرایش نمی کند و مثل ما یا بهتر بگویم، مانند قدیم ها لباس می پوشد. شاید هم وقت نمی کند که بخواهد آرایش بکند. یاد بسته بندی شکلات هایی که چند وقت پیش دیده بودم می افتم و از مادر می پرسم: می شه ما هم با خاله اینا، شکلات بسته بندی کنیم؟ 🔸مادر موافق است. خاله پری هم تراولی از کیفش در می آورد و سهیم می شود. از خاله تشکر می کنم و می گویم: خاله جان یک نیت تپل برای این تراول بکنین. خاله می خندد. با ریحانه به مغازه می رویم و سه گونی شکلات از مدلهای مختلف می خریم. 🔹دخترخاله ها تازه به منزل ما رسیده اند که من و ریحانه با گونی های شکلات سر می رسیم. ریحانه به سختی گونی ها را کشان کشان به خانه می آورد و از در سمت پذیرایی که به حیاط باز می شود، آن ها را داخل خانه می آورد. بچه ها مشتاقند ببینند داخل گونی ها چیست. سنگین و پر بودنش، حدس زدن را برایشان سخت کرده است. مهناز و فرزانه می گویند آجیل است. شهناز می گوید: برنج رفتین خریدین آوردین همه پاک کنیم؟ مادر و خاله که از جریان خبر دارند لبخند می زنند. 🔸روفرشی را پهن می کنیم و به کمک ریحانه گونی اول را باز کرده و روی زمین خالی می کنیم. کپه ای از شکلات درست می شود. قیافه های دخترخاله ها دیدنی است. هاج و واج به آن همه شکلات نگاه می کنند. از تعجب سکوت کرده اند و ذهنشان قفل کرده. فرزانه زودتر از همه واکنش نشان می دهد و با هیجان فریاد می زند: - أأأأأأأأأأأأأأأأأأ. چقدر شکلات. 🔹گونی دوم و سوم را هم خالی می کنیم. همه می نشینیم دور شکلات ها، مادر را که آن طرف تپه شکلات ها است، نمی بینم. شروع می کنیم به شلوغ کاری کردن و مسخره بازی در آوردن: ئه. مادر، کجایین شما؟ ... نرگس تو کجایی، بزار یه کم ازاین شکلات ها رو بخورم ببینمت .. خاله نخورین. برا قندتون خوب نیست... 🔻چقدر همه شاد و شنگول شده اند. نگاهی به ریحانه می کنم. او هم می خندد. @salamfereshte
🔹خانم دکتر بحرینی از همه تشکر کرد. جلسه تمام شد و برخی از پزشکان و بقیه همان طور که صحبت می کردند از سالن خارج شدند. ضحی از خانم وفایی کسب تکلیف کرد. وفایی گفت: - یک ربع دیگه جلسه آموزشی جراحی است. خانم دکتر گفتند شما هم اگه دوست داشته باشین می تونین شرکت کنین. آقای دکتر رسولی سخنرانش هستند. 🔺استاد رسولی را می شناخت. جراح برجسته ای بود که عمل های مشکل مغزی انجام داده بود. کنجکاو شد بداند تدریس امروز استاد راجع به جراحی چه چیزی است. وفایی ادامه داد: - خانم دکتر فرمودند شما برای استفاده از همه جلسات، آزاد هستید. در صورت تمایل، می تونین در بخش اورژانس هم حضور داشته باشید. کم پیش می یاد خانم دکتر این طور اجازه ای رو به کسی بدهند. معلومه خیلی خاطرتون رو می خوان. - ایشون لطف دارند. 🔹از این همه لطف ریاست بیمارستان بهار، به وجد آمده بود و ناخودآگاه در ذهنش، ایشان را با پرهام مقایسه می کرد. اشتباه کرده بود که بیمارستان بهار را برای دوره طرح، انتخاب نکرده بود. خانم دکتر از جایگاه پایین آمده بود و به سوالات دانشجویان و پزشکان پاسخ می داد و مطالبی را یادداشت می کرد. چند ماما، برگه هایی را دست خانم دکتر دادند و از جلسه بیرون رفتند. ضحی همان گوشه ایستاد و منتظر شد. با جلو رفتن خانم وفایی، ضحی هم جلو رفت. سلام و تشکر کرد. خانم دکتر به ضحی نزدیک تر شد و با خنده و تقریبا در گوشی گفت: - یک مورد دیگه رو هم که رد کردی دخترخوب. اشکالی نداره. وفایی بازم بهت معرفی می کنه. ببینم آخرش کودوم علف به دهن بزی شیرین می یاد. 🔸ضحی از شنیدن این جمله در یک جلسه جدی جا خورد اما از لحن شیرین خانم دکتر هم خنده اش گرفت و تشکر کرد. صدای گوشی خانم وفایی بلند شد. پاسخ داد و به خانم دکتر گفت: - مورد اورژانسی آوردن که اجازه شما رو می خاد. - بگو کارهای اولیه اش رو بکنین تا برسیم. شما هم می یای خانم دکتر؟ 🔹و بدون اینکه منتظر پاسخ ضحی شود، دست روی پشتش گذاشت و به سرعت، به سمت خروجی حرکت کرد. ضحی پشت سر خانم دکتر و وفایی رفت. دکمه آسانسور را وفایی زد. روی طبقه چهار مانده بود. دکتر بحرینی، معطل آسانسور نشد. از راهرو شیب دار به سمت اورژانس حرکت کرد. وفایی و ضحی هم پشت سر خانم دکتر حرکت کردند. چنین سرعتی از یک خانم دکتری به سن بحرینی، به چشم ضحی عجیب بود. 🔸به بیمار مسکن تزریق شده بود و کارهای استریل را انجام می دادند. آتش نشان ها مشغول بریدن جسمی آهنی بودند. حضور آتش نشان ها در بخش اورژانس، همراه بیماران دیگر را حساس کرده بود و ازدحام ایجاد کرده بود. چند نگهبان آمدند و مشغول متفرق کردن شدند اما حتی لحن آن ها هم برای ضحی عجیب بود. - خواهرم بفرمایین سر تخت خودتون. براش دعا کنین. بفرمایین. - برادرم شما این طور اذیت هستین. سوند بهتون وصله. بذارین کمکتون کنم برگردین سر تختتون. - عزیزم اینجا را خلوت کنیم بهتر نیست؟ بنده خدا اذیت می شه همهمه ما را می شنوه و این همه جمعیتو می بینه. 🔹نگهبانان، با جملاتی از این دست، تک تک افراد را راهی کردند. ضحی یاد بیمارستان آریا افتاده بود. انگار تک تک لحظاتی را که در این بیمارستان سپری می کند، قطب مخالف آن چیزی است که سالها در آریا دیده و تجربه کرده بود. خانم وفایی برگه ای را گرفت و دوان دوان از بخش خارج شد. ضحی کنار خانم دکتر بحرینی ایستاده بود و به امضای ایشان که روی برگه پذیرش بیمار با قبول تمام مسئولیت ها حک می شد؛ نگاه کرد. چیزی که پرهام، برعکسش را انجام می داد. بیمارانی که حالشان وخیم باشد را اصلا پذیرش نمی کرد. بارها صدای فحش و شکایت و گریه و ناله همراهانشان را شنیده بود. به خانم بحرینی گفت: - کاری از دستم برمی یاد؟ - کنار دست دکتر شیفت باشین؛ اگه نیاز بود کمکشون کنین. من باید برگردم جلسه. اگرم دوست داشتین تشریف بیارین اونجا. - حتما. چشم. 🌸دکتربحرینی، برگه اتاق عمل را دست پرستار داد. وضعیت بیمار را از دکتر جویا شد. آتش نشان ها موفق به بریدن دستگاهی شده بودند که دست کارگر درونش گیر کرده بود. ضحی نزدیک تخت بیمار رفت. انگشتانش وضعیت خوبی نداشت. پرستار مجدد انگشتانش را ضد عفونی کرد. ضربان قلب و فشار بیمار بالا رفته بود. پرستار مشغول پر کردن فرم بود و اعلام کرد که سابقه فشار خون بالا دارد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
💎از این فرصت استفاده کنید حفظه الله: ✍️ ملاحظه فرمودید که رسول گرامی اسلام، در مقابل تقاضای نصیحت و وصیت ابوذر رضوان الله تعالی علیه، وصیتی فرمودند طولانی منتهی روند این وصیت را ما خیلی سریع مورد توجه قرار بدهیم: 🍀حضرت از انگیزه سازی شروع فرمودند و در ادامه، توجه دادند به عبادت قلبی و هم چنین معرفت به خدا، ایمان به رسول الله صلی الله علیه و آله، و محبت اهل بیت علیهم السلام، و در ادامه، تبعیت و همراهی با اهل بیت را گوشزد کردند به جناب ابوذر. باز هم در ادامه انگیزه سازی فرمودند و شروع به نصیحت و وصیبت کردند... ✨ از جمله مهم ترین توصیه ها و وصیت های رسول گرامی اسلام، غنیمت شماری فرصت ها و نعمت هاست. که این مربوط به یک عرصه خاصی نیست. در عرصه های گوناگون زندگی فردی خانوادگی اجتماعی، می تواند مورد توجه قرار بگیرد که حضرت در اینجا پنج مورد خیلی مهم را مدنظر مخاطب خودشان جناب ابوذر قرار دادند. جوانی قبل از پیری. صحت و سلامتی قبل از مریضی. دارایی و برخوردار بودن قبل از فقر و نداری. و فارغ البال بودن قبل از مشغول شدن. و هم چنین فرصت شمردن حیات و زندگی قبل از مرگ. 🌸در رابطه با فراغ، یک صحبت هایی جلسه گذشته شد. تذکری خدمتتان بدهم که در حقیقت به یک معنا، یک جمع بندی به حساب می آید. که این فراغی که اینجا مطرح هست و باید غنیمت بشماریم، حالا گاهی موقع فراغی است که در حقیقت پیش آمده. خود فرد هم اختیار نکرده است. یا فراغی که انسان اختیار کرده است. انتخاب کرده است. هر دو را شامل می شود. از این فراغ استفاده کنیم. و هم چنین آن شغلی که اینجا مطرح شده، این شغل می تواند شغلی باشد که خود فرد به سراغش رفته است به عنوان انجام وظیفه. یا اشتغالی است که پیش آمده و شاید خیلی هم مورد رضایت شخص نباشد. 🍃چیزی که اینجا مدنظر است این است که خلاصه این فراغت به عنوان نعمت، گذراست. همیشه باقی نمی ماند. مثلا ما اگر بخواهیم برای خودمان استفاده کنیم، ای طلبه، الان فارغ البال هستی. الان می توانی تحصیل کنی. الان می توانی از نظر علمی رشد کنی. از این فرصت استفاده کنید. قبل از اینکه مشغول به اموری بشوید که دیگر نمی توانید فرصتی که دلتان می خواهد را صرف تحصیل علم کنید. پس در مجموع این نتیجه را می گیریم که فراغ به عنوان یک نعمت، گذراست و از این نعمت باید خوب استفاده را بکنیم. 📚برگرفته از سلسله جلسات ، در تاریخ دوشنبه 1400/08/24 ادامه دارد... 📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام 🆔@alhadihawzahqom صلی الله علیه و آله