eitaa logo
سلام فرشته
178 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1هزار ویدیو
9 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
هم نشین چه کسی هستی؟ @salamfereshte
✨گواراترین زندگی✨ 👌قناعت نقطه ی مقابل حرص است. انسان قانع از همه چیزهایی که خداوند در اختیارش قرار داده راضی ست وکمبودهای زندگی اورا به سختی نمی اندازد چون اومعتقد است همه چیز ازجانب خداست وبه رضای خدا راضی ست. 💞 فرد قانع، از همسر خود راضي، از امكاناتي كه در اختيار دارد، راضي و از همه مهمتر از خداي خود راضي است. و بر اساس اين رضايت، ضمن آنكه از باطني آرام برخوردار است، اعضا و جوارح خود را نيز براي دسترسي به آنچه ندارد، به زحمت نمياندازد. 🚫ولی انسان حریص به هیچ چیز دنیا قانع نیست و همیشه در حال استرس واضطراب و حرص زدن برای به دست آوردن بیشتر از دنیاست وخودش واطرافیانش را به زحمت می اندازد آزارمی دهد. وهیچگاه روی آسایش را نمی بیند. 🌸🍃امام علی علیه السلام فرمودند:أطيَبُ العَيشِ القَناعَةُ. 🌸🍃خوشترین زندگی، در قناعت است. 📚 غرر الحكم: 2918 #اخلاقی @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹زهرا به خیال اینکه سید زنگ در را زده است، در را باز کرد. خانمی پشت در ایستاده بود و به محض دیدن زهرا، خود را در آغوشش انداخت و گریه کرد. زهرا که حسابی خمار خواب بود، خوابش پرید. مات و مبهوت، آن خانم را کمی نوازش کرد و گفت:"آرام باشید. آرام باشید ببینم چه شده" آن خانم بعد از اینکه کمی گریه کرد و سبک شد گفت:"شوهرم دیوانه است. مگر من چه کار کردم که اینقدر مرا می زند. ای خدا چرا جانم را نمی گیری راحت شوم" و مجدد گریه کرد. زهرا مانده بود چه کند. این وقت صبح، تازه یک ربع از اذان صبح گذشته بود. آن خانم را به خانه دعوت کرد به این امید که مادربزرگ که تجربه بیشتری دارد، با او حرف بزند و آرامش کند. داخل اتاق شدند. آن خانم به محض دیدن مادر بزرگ، انگار که مادرش را دیده باشد به پایش افتاد و ناله زد: "شما را به خدا حاج خانم، شما دل صافی دارید، دعا کنید بمیرم از این زندگی راحت شوم" مادر بزرگ که این خانم را می‌شناخت گفت:"با مردن که چیزی درست نمی‌شود مریم خانم" زهرا مات و مبهوت ایستاده بود و نمی‌دانست چه باید بکند. فکرش کار نمی‌کرد. خسته بود و تجربه ای در این زمینه نداشت. تا به حال نشده بود سید بی‌احترامی‌ای به او بکند چه برسد به اینکه او را بزند. همیشه این موارد را سید حل و فصل می‌کرد اما سید اینجا نبود. 🔸علی اصغر از سروصدا بیدار شد. زهرا او را از اتاق بیرون برد. سعی کرد کنار زینب بخواباندش اما مدام گریه می‌کرد و مچ پایش را گرفته بود. زهرا کمی مچ پایش را که هر از گاهی شب ها درد می‌گرفت مالید. لیوان آبی برایش آورد که بنوشد. زیر بغل هایش را گرفت و او را به نرمی به دستشویی برد و به داخل برگشت. بالشت را روی پایش گذاشت و علی اصغر را روی آن خواباند و به التماس گفت:"خواهش می کنم بخواب.. خدایا.. کمک کن." اعصابش خرد شده بود. با آن بی خوابی و کم خوراکی و مسائل مختلف، جیغ های گوش خراش علی اصغر، اعصابش را تخلیه کرد. سعی کرد به خود مسلط باشد. در دلش تکرار می‌کرد:"اگر آرام باشی بچه هم آرام می‌شود و زود می‌خوابد و می توانی استراحت کنی. اگر آرام نباشی او هم ناآرام‌تر خواهد شد.. آرام باش زهرا.. آرام باش.. خدایا کمک کن.." خودش را به صبوری زد. مچ پای علی اصغر را مالید و گرم کرد. چند دقیقه ای که گذشت، علی اصغر ساکت شد و چشمانش بست و باز شد. زهرا خدا را شکر کرد و دلش را به لطف خدا گرم کرد که الان است که بخوابد. مادر بزرگ با مریم خانم کمی صحبت کرد. مریم خانم آرام تر شده بود اما نمی‌خواست از خانه برود. مادربزرگ گفت:"الان حاج آقا می‌آید و زشت است که شما اینجا باشی و بخواهی بمانی. در و همسایه چه می‌گویند. شما به خانه ات برگرد و کمی آن زبان تیزت را ببند کتک نخواهی خورد. صد بار به تو گفته ام شوهرت ماه ها در جاده است. وقتی برمی‌گردد نباید او را به باد نقد و انتقاد و غر بگیری و گله و شکایت کنی." مریم گفت:"به خدا حاج خانم من خیلی نرم با او حرف می زنم." مادر بزرگ گفت:"من که حرف زدنت را دیده ام. نرم است اما تیز. می بُرد. یک کمی سکوت کردن را یاد بگیر. خودت تحریکش می کنی. حالا هم وقت این حرفها نیست. برو به خانه که عصبانی تر نشود کجا رفته ای این وقت صبح. هنوز آفتاب هم در نیامده." 🔹مریم خانم از اتاق بیرون آمد. نگاهی به زینب و علی اصغر که روی پای زهرا در حال خواب رفتن بود انداخت و گفت:"شما را به خدا ببخشید نمی خواستم مزاحم بشوم. دیگر به اینجایم رسیده. نمی دانم چرا آمدم اینجا. شما را به خدا ببخشید. " زهرا همان طور که علی اصغر را تکان تکان می داد گفت:"خواهش می کنم اختیار دارید. خیرباشد ان شاالله. شما ببخشید کاری از دستم بر نیامد. شرمنده ام نمی توانم بلند شوم. بفرمایید بنشینید." مریم خانم گفت:"نه دیگه . بد موقع است. شوهرم عصبانی می شود که کجا رفته ام. باید بروم. ببخشید." زهرا دست به بالشت برد که علی اصغر نیمه خواب را روی زمین بگذارد اما مریم خانم گفت:"راحت باشید هنوز خواب نرفته. خدا بهتان ببخشد. خودم می روم. شما بفرمایید. خدانگهدار" ادامه دارد... @salamfereshte
🔹صدای کلید انداختن در به گوش زهرا رسید. با خود گفت:"سید آمد." مریم خانم کفش هایش را پوشید و پله اول را که پایین رفت، در باز شد و سید را دید. سر جایش ایستاد. روسری اش را جلو کشید و مجدد قدم هایش را حرکت داد. سید متوجه حضور خانم غریبه شد. همان طور که سرش پایین بود یاالله گفت. مریم خانم گفت:"سلام حاج آقا. بفرمایید . من داشتم می رفتم. بفرمایید. خدانگهدار" سید در را بازتر کرد و کنارتر ایستاد. مریم خانم از خانه بیرون رفت. سید در را بست و مجدد یاالله گفت. زهرا با صدای آرام گفت:"بیا تو جواد" سید، صدای زهرا را که شنید داخل خانه رفت. علی اصغر خوابیده بود و زهرا پایش را از زیر بالشت، به آرامی بیرون می‌کشید. سید، کیفش را کنار دیوار گذاشت و لبه‌ی بالشت را گرفت تا زهرا راحت تر بتواند پاهایش را آزاد کند و در همان حال با صدای خیلی آرام و نجواگونه گفت:"سلام عزیزم." زهرا که دیگر از نفس افتاده بود، همان جا کنار علی اصغر با چادرنمازی که به سر داشت، به پهلو دراز کشید و گفت:"سلام جواد. دیگه نا ندارم. ببخش" و چشمانش را بست. 🔸سید، کنارش نشست. پشت و کمر زهرا را ماساژ نرمی داد. مقنعه نماز را از سر زهرا در آورد. کش موهایش را باز کرد و انگشتان مردانه اش را لای موهای زهرا برد و به نرمی، سرش را ماساژ داد و به نوازش، دستش را از زیر موهای زهرا به بیرون سُر داد. چند بار این کار را کرد. زهرا که نصف هوشیاری اش رفته بود گفت:"راستی از چنگیز چه خبر؟" سید گفت:"خوب است نگران نباش. بخواب. خیلی خسته‌ای." سرش را بوسید و به نوازشش ادامه داد تا زهرا خوابش برد. نگاهی به زینب کرد. رنگ و رویش کمی بهتر شده بود. نگران چنگیز بود. به حاج عباس پیامک زد:"سلام حاج عباس آقا. خداقوت. چه خبر؟ خسته‌ای ی دوش می گیرم می‌آیم شما بروید منزل استراحت" حاج عباس جواب داد:"عمل کردند. حالش خوب است. گفتند فردا صبح مرخص است. نمی خواهد شما بیایید. من دو ساعتی خوابیده ام. شما کمی استراحت کنید. به نماز مسجد رسیدید؟" سید که عبا و عمامه اش را به جالباسی می‌گذاشت پاسخ داد:"بله رسیدم خداراشکر. جای شما خالی بود. شماره کارت بدهید مبلغی واریز کنم شاید لازم شود. فراموش کردم کارت را بدهم ببخشید" حاج عباس گفت:"آقای مرتضوی اینجا آمدند. ایشان حساب کردند. شما استراحت کنید." سید کنار زهرا، روی زمین، دراز کشید. گوشی را برداشت تا پیامک بعدی را بدهد :"سلام برسانید. حال حاج احمد چطو" گوشی از دستش افتاد و نفس کشیدنش آرام و عمیق شد. 🔹سید، با صدای زینب از جا بلند شد:"بابا بابا. بابا حالم بده. بابا.." سید از جا برخاست. نگاهی به زینب کرد. زینب عُق زد. سید از جا جهید و به آشپزخانه که در یک متری اش بود رفت و ظرفی برداشت و جلوی زینب رسید. همزمان زینب بالا آورد. زهرا از صدای زینب بیدار شد. سید ظرف را به دست زهرا داد و پشت سر زینب رفت. سرشانه هایش را مالید. پشتش را به سمت پایین ماساژ داد و تکرار کرد:"چیزی نیست. نگران نباش. چیزی نیست." زهرا که خیلی بد بیدار شده بود، قلبش درد گرفته و تند تند می‌زد. دستش را روی قلبش گرفت. سید، حال زهرا را که خراب دید، ظرف را از دستش گرفت و گفت:"زهرا تو بخواب. من حواسم به زینب هست." زهرا که دلش نمی‌آمد سید با آن همه خستگی بیدار بماند سعی کرد از زینب مراقبت کند اما درد قلبش زیاد بود. دراز کشید. زینب مجدد بالا آورد و آرام شد. سید ظرف را به آشپزخانه برد. دستش را خیس کرد و روی پیشانی زینب کشید. لیوان آبی دست زینب داد که جرعه ای بنوشد. یاد حرف دکتر افتاد. به آشپزخانه رفت. تکه نباتی آورد و به زینب داد که در دهانش بگذارد و تاکید کرد که نجود و بمکد تا معده اش بهتر شود. زهرا گفت:"نبات که برایش خوب نیست. اسهال هم دارد" سید گفت:"دکتر گفت مکیدن نبات خوب است. حالا اگر حالش بدتر شد می‌گویم در بیاورد. بخواب دیگر زهرا. خسته ای. قلبت درد گرفته؟" زهرا گفت:"بد بیدار شدم." سید، زهرا را به سمت راست چرخاند و از پشت، طرف قلبش را به نرمی ماساژ داد. می دانست با این مالیدن ها، تنش از عضلات آزاد می‌شود و زهرا بهتر می‌تواند بخوابد. زینب هم دراز کشید و نبات را مکید. به سید گفت:"بابا خوابم می‌آید." سید کاسه کوچکی آورد تا زینب، نبات را داخل آن بگذارد. مجدد طرف قلب زهرا را مالید و به نیت شفای همه بیماران، حمد خواند. @salamfereshte
💫یکی از زیباترین جلوه های ادب، فرمان پذیری خداوند است. ✨ادب در امتثال امر خداوند واطاعت از اویعنی: 🍃 ۱-زودانجام دادن فرمان او 🍃۲-خوب به فرجام رساندن 👌نماز اول وقت یکی از جلوه های ادب نسبت به پروردگار است که انسان را به مقامات عالیه می رساند. 🌸🍃امام علی عليه السلام فرمودند:إنّك مُقوَّمٌ بأدبِكَ ، فَزَيّنهُ بالحِلْمِ . 🌸🍃تو، به ادب خود، ارزش مى يابى. پس، آن را با بردبارى زينت بخش. 📚[میزان الحکمه جلد۱صفحه ۹۸.] #اخلاقی @salamfereshte
💬 پند ، نصیحت و اندرز ...حتما شما هم تا بحال در معرض آن بوده اید . جمله ای که آن را می شنویم ؛ یا آن را می پذیریم یا رهایش میکنیم یا در برابر آن جبهه میگیریم . 💌 از جمله ویژگی هایی که باعث می‌شود پند و نصیحت ها به دل شنونده بنشیند و راحت تر آن را قبول کند این است که بداند کسی که اورا انذار میدهد به این مسأله کاملاً آگاه است . اینکه بداند او صداقت دارد و از همه مهمتر اینکه این نصیحت او از روی مهربانی و خیرخواهی کامل است . 📍قرآن کریم برای انذار همه ی آدم ها فرستاده شده است ... ❓ این انذار و هشدار از سوی چه کسی است ؟ ✅ از سوی عالمی که علم و دانشش همه چیز را فرا گرفته است . ✅ از سوی قدرتمندی که کسی یارای شکسته دادنش نیست . ✅ از سوی مهربان ترین مهربانان .. بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم تَنْزِیلَ الْعَزِیزِ الرَّحِیمِ . لِتُنْذِرَ قَوْمًا ... ✅ خداوند متعال در آیات ۵ و ۶ سوره یس ، هدف از نزول قرآن را انذار معرفی می کند و قبل از آن خود را با دو صفت عزیز و رحیم معرفی می کند. @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹زهرا که خوابید، سید هم دراز کشید. چشمانش را بست و مشغول خواندن سوره یس شد. همان آیات اول، خوابش برد. وقتی بیدار شد، نور آفتاب، همچون لحافی، روی آن ها را پوشانده بود. بسم الله گفت و از پهلوی راست بلند شد. زهرا و زینب آرام خوابیده بودند. ساعت را نگاه کرد. هفت و دوازده دقیقه بود. برخاست و وضو گرفت. گوشی را برداشت. چهار پیامک آمده بود: "سلام حاج آقا. جلسه امروز چه ساعتی است؟" پیامک بعدی را خواند:"حاج احمد به هوش آمدند. الحمدلله حالشان خوب است. توانستید یک سر بیایید" پیامک بعدی را خواند:"با سلام. جهت برخی توضیحات پیرامون شکایت واصله، به دفتر تبلیغات مراجعه فرمایید. " انتظار چنین پیامکی را داشت. پیامک بعدی را خواند:"سلام علیکم پسرم. مدت هاست از شما بی خبرم. با من تماس بگیر. رفعتی" تعجب کرد. آقای رفعتی یکی از اساتید سالها قبل بوده است. چطور شده که این وقت صبح پیامک داده اند. روی پیامکی که دریافت کرده بود، گزینه تماس را زد. برای اینکه اهل خانه بیدار نشوند، به حیاط رفت. 🔸بعد از دو سه بوق، صدای شاد و سرحال استاد را شنید:"سلام علیکم آسِد جواد نازنین. احوال شما؟" تمام صورت سید به لبخند پُر شد:"سلام علیکم استاد. عرض ارادت و ادب. مخلص شما هستیم. الحمدلله. حال شما چطور است استاد؟ خیلی دلمان برایتان تنگ شده است. " استاد رفعتی پاسخ داد:"حالا خوب است که دلت تنگ شده و یک زنگی به ما نمی زنی، اگر تنگ نشده بود که لابد سایه مان را هم با تیر می زدی" و خندید. سید شرمنده از اینکه تماس نگرفته بود گفت:"خیلی ببخشید. حق دارید. بی ادبی بنده را ببخشید. باید خیلی زودتر خدمت می‌رسیدم. شرمنده تان هستم" استاد رفعتی گفت:"خداراشکر که هنوز هم همان طور هستی. الان کجایی؟ من آمده ام حرم اگر بتوانی بیا ببینمت." سید دلش برای حرم حضرت معصومه سلام الله علیها پر کشید. دست بر سینه اش گذاشت و گفت:"بی توفیق هستم استاد. متاسفانه قم نیستم. ایام تبلیغ، آمده‌ایم شهرستان. نایب الزیاره مان باشید. خیلی دلم برای خانم تنگ شده است. " استاد رفعتی که روبروی ضریح، نزدیک باب السلام نشسته بود برخاست. دست روی سینه اش گذاشت و بلند، طوری که سید از پشت گوشی بشنود گفت:"به نیابت از آسِدجواد آقا، السلام علیک یا فاطمه المعصومه. السلام علیک یا بنت رسول الله. السلام علیک یا بنت فاطمه و خدیجه. السلام علیک یا بنت ولی الله. السلام علیک یا اخت ولی الله. السلام علیک یا عمه ولی الله. السلام علیک یا بنت موسی بن جعفر و رحمه الله و برکاته. اشفعی لنا فی الجنه.." اشک از چشمان سید سرازیر شد. او هم دست روی سینه داشت و کلمه به کلمه استاد، سلام داد. 🔹استاد رفعتی لبخند به لب، رو به ضریح نشست و گفت:"جایت خالی است. چه ساعت ها که این جا مباحثه نمی کردیم. شاگرد خیلی خوبی بودی. هنوز هم درس می خوانی یا مشغول به کار شده ای؟" سید گفت:"متشکرم. شما همیشه به بنده لطف داشته اید. بله درس می خوانم اما با سی دی." استاد رفعتی گفت:"احسنت. هیچ وقت درس را رها نکن. حیف آن هوش و استعدادت است. خب دیگر، مزاحمت نمی شوم. خواستم جویای حالت شوم و بگویم آن امانتی‌ای که گرفته بودم را به کارتت واریز کردم. " سید هر چه فکر کرد چیزی یادش نیامد. با تعجب پرسید:"امانتی استاد؟ یادم نمی‌آید." استاد رفعتی خندید و گفت:"از بس دیر شده یادت نمی‌آید. همان پولی که برای عمل دخترم قرض کرده بودم" سید بلافاصله گفت:"استاد قابل شما را نداشت. هدیه بود استاد. چرا این کار را کردید استاد. نیازی نیست." استاد رفعتی وسط کلام سید آمد و گفت:"شما لطف دارید آسِدجواد آقا. همان موقع هم گفتم به نیت قرض می‌گیرم. ازت ممنونم. سلام مرا به خانواده برسان. راستی، بچه دار که شده ای؟ " سید گفت:"بله استاد بلطف خدا. دو فرزند دارم" استاد رفعتی خوشحال و شاد گفت:"به به. پس دو هدیه هم برای این دو فرزندت خواهم فرستاد. یک روز قم آمدی حتما به ما سری بزن. خانم خوشحال می‌شوند. التماس دعا.. خدانگهدارت آسِدجواد آقای نازنین" سید از طرز صدا کردن استاد انرژی بیشتری گرفت. تشکر و خداحافظی کرد. 🔸شماره حاج عباس را جستجو کرد. گوشی به لرزش در آمد. پیامکی آمده بود:"واریزی به شماره... مبلغ ..." پیامک بعدی هم آمد:"واریزی به شماره .. مبلغ ..." پیام هر دو واریز استاد، یک جا از بانک برایش رسید. یاد حرفهای دیشب زهرا افتاد و پاسخ خودش که: "نگران نباش. خدا می رساند. همان طور که همیشه رسانده." دهانش به الحمدلله چرخید و چرخید. حوله را برداشت که دوش بگیرد و کمی از کارها را تا قبل از ساعت ده که کلاس قرآن زهرا شروع می‌شد انجام دهد. ساعت هفت و سی و پنج دقیقه صبح بود. علی اصغر غلتی زده بود و یک پایش روی کمر زهرا بود. سید از این صحنه خنده‌اش گرفت و با خود گفت:"این پسر هم مثل بچگی‌های من در خواب، شیلنگ تخته راه می‌اندازد" @salamfereshte
آیا تابحال خالصانه ومصرانه از خدا ظهور منجی را خواسته ایم؟! 🌸🍃«مولی امیرالمؤمنین(علیه‌السلام)»: اِنتَظِروا الفَرَجَ وَلا تَیأسُوا مِن رَوحِ الله. 🌸🍃همواره در انتظار (فرج و ظهور صاحب‌الزمان علیه‌السلام) باشید و یأس و ناامیدی از رحمت خدا به خود راه مدهید. 📚 (بحار، ج ١٥، ص ١٢٣) @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹سید در حیاط را که باز کرد، زهرا بیدار شد:"جواد جواد سلام" سید برگشت. نزدیک زهرا رفت و پاسخ داد: "سلام زهرا جان. سر و صدا شد بیدار شدی؟ ببخش" زهرا گفت:"نه. می گما اون خانم که صبح اومده بود با شوهرش مشکل داشته. اونطور که شنیدم شوهرش او را زده. اگر دوباره آمد چه به او بگویم؟" سید گفت:"از نظر اقتدار شوهر بررسی کن" کمی فکر کرد و گفت:"زهرا جان، لیستی چیزی بنویس برویم خرید. پول دستم آمده. چندتا کار هست که باید سریع انجام بدهم و برسم به کلاس قرآنت. کاری با من نداری؟" زهرا گفت:"نه. ممنون. منم برم برای کلاس کمی بخوانم. ممنون که کمکم می کنی. خدا اجرت دهد. برو خدانگهدار" 🔸سید از خانه که خارج شد به صادق پیامک زد:"قرار جلسه مان راس ساعت 12 ظهر بود. ان شاالله در مسجد می بینمتان" به سر کوچه هشت ممیز یک رسید. نگاهی به مسجد کرد. نگهبان هنوز آنجا بود. از دور دستی تکان داد و خداقوت گفت. نگهبان که در خیابان جز خودش و سید کسی را ندید، پاسخ داد و پرانرژی تر، اطراف مسجد چرخ زد. سید با خود گفت:"اول سری به حاج احمد می زنم. بعد به دفتر تبلیغات می روم. بعد کمی خرید که دست خالی نباشم و به خانه برمی گردم. بعد از کلاس زهرا، سری به چنگیز می زنم و ترخیص که شد، به مسجد می آییم برای جلسه. فکر کنم مجری طرح های چنگیز خودم باید باشم" برنامه اش را که ریخت، به عابربانک رفت. به حساب زهرا، پولی واریز کرد و سوار تاکسی شد. @salamfereshte